eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
642 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوازنده شاهکار موسیقی که در قسمت‌های اول حیفا۲ شنیدید ایشون👆 هستند.😎
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و چهارم💥 فرصت نشده بود که از تیم ولید چیزی بگویم. ولید فرمانده فقط یک تیم نبود. بلکه چند تیم موازی را رهبری میکرد. اما چون هنوز کودک درونش زنده و سرشار از انرژی بود، ناخودآگاه با شنیدن اسمش لبخند به لب آدم مینشست. وگرنه وقتی اعلام شد که ولید فرمانده این چند تیم موازی باشد، نه تنها کسی اعتراضی نداشت، بلکه همه به قابلیت های ولید اعتراف و اعتماد داشتند. حتی یک کاربلد و چریکِ واقعی مثل بانورباب! بانورباب با ولید گاهی، و فقط گاهی بحث میکرد وگرنه مطیع محض او بود و میدانست که ولید آدم مسئولیت پذیری است. بگذریم. پایگاه منطقه دوم که خیلی کوچک تر از پایگاه اصلی آمریکا در آن منطقه بود، در طول هفته حداقل نیازمند به سه یا چهار تانکر سوخت برای انواع مصارفش بود. به خاطر همین، ولید فقط یک تیم از تیم هایی را که داشت، با خودش برداشت و پس از این که توانستند سه چهار راننده عراقی آن تانکرها را جابجا کنند، خودشان چهار نفر به عنوان راننده و چهار نفر دیگر با تجهیزات کامل، با مخفی شدن در تانکر سوم، به درِ اصلیِ پایگاه نظامی آمریکا در آن منطقه شدند. ولید که راننده ماشین اول بود، پس از ارائه برگه مخصوص تردد و چکِ ماشینش، وارد پایگاه شد. ماشین دوم هم توانست با تاخیر یک دقیقه ای وارد پایگاه شود. ولید که مثلا داشت دستی به تانکر و شیرِ اصلیِ خروجیِ سوخت میزد و با آن ور میرفت، دید که ماشین سوم را نگه داشتند! تا ولید و راننده ماشین دوم، این صحنه را دیدند، استرس همه وجودشان را فرا گرفت. آمریکایی ها راننده ماشین دوم را نگه داشتند اما خدا را شکر، ماشین چهارم هم توانست عبور کند. راننده چهارم به جایی که ولید گفته بود، رفت و شروع به ور رفتن با شیرآلات ماشینش کرد و زیر چشم به ولید نگاه کرد و با نگرانی، اشاره کرد! ولید هم که خیلی نگران نبود، با حرکت دست، به او فهماند که جلو نیا و به کارت مشغول باش! خودش رفت جلو تا ببیند چه شده و چرا ماشین سوم را نگه داشته اند؟! که یکی از سربازان آمریکایی، با صدای بلند فریاد کشید و او را به عقب راند. ولید مجبور شد برگردد. دید راننده را پیاده کرده اند و دارند همه جای ماشین را میگردند. آن ده دقیقه اینقدر بد گذشت، که ولید یک لحظه تصمیم گرفت به آن دو راننده اعلام عملیات کند و نقشه را وارد فاز دیگری کنند. اما عجله نکرد. صبر کرد که همه تشریفاتی که آمریکایی ها میخواهند، انجام بدهند. ده دقیقه گذشت و حدودا داشت میشد یک ربع که ولید و بچه هایش دیدند که ماشین سوم هم حرکت کرد و وارد شد. تا راننده ماشین سوم آمد، ولید با عصبانیت اما به آرامی به او گفت: «چی شد؟ چرا معطل شدی؟ چی میگفتند؟» راننده سوم گفت: «هیچی! اشتباه از من بود! حواسم نبود و یه نخ سیگار روشن کرده بودم!» ولید که نزدیک بود بزند فک مکِ آن بنده خدا را پیاده کند، با تندی گفت: «تو به این میگی هیچی؟ به این میگی اشتباه کوچیک؟ آخه کدوم راننده ماشین سوخت رسان رو دیدی که موقع رانندگی و تحویل محموله، سیگار کنار لبش باشه؟! تو اهل این دردسرا نبودی! مگر برنگردیم ما! بلایی سرت میارم که دیگه سیگار ترک کنی!» آن راننده معذرت خواهی کرد و به کارش مشغول شد. ولید همین طور که بچه هایش لوله های بزرگ را به مخزن وصل کرده بودند، بین تانکرها راه میرفت. در نقطه ای که نقطه کورِ دوربین های مداربسته بود، در دل تاریکیِ یکی از تانکرها ایستاد و آستینش را بالا زد. کوروکیِ کوچکی که روی ساعد دستش کشیده بود، به دقت نگاه کرد و شمال و جنوبِ موقعیت خودش و نقشه ای که روی دستش کشیده بود را پیدا کرد. با حرکت سر، به یکی دو نفر از بچه ها اشاره کرد که آماده باشند. آرام آرام به تانکر سوم رسید. آرام با کف دستش به تانکر سوم، پنج تا ضربه کوتاه زد. تا این کار را کرد، پنجره کوچکی که سمت چپِ تانکر بود باز شد و چهره سیاه و روغنی چهار نفر از نیروهایش نمایان شد. خیلی با احتیاط در حال پیاده شدن از تانکر بودند که ناگهان صدایی شنیدند. دیدند یک سرباز مسلح آمریکایی به زمین افتاد. راننده دوم دیده بود که آن سرباز آمریکایی در حال گشت زدن و رفتن به طرف آنهاست که کارش را با شکستن گردنش ساخته بود. ولید به بچه ها گفت: «فقط ده دقیقه فرصت داریم. تانکر من نزدیک ترین نقطه به جایی هست که بانو رباب رو اونجا زندانی کردند. یک بار برای همیشه میگم؛ همه باید مو به مو تابع نقشه باشند مگر این که خودم یا جانشین عملیات، اعلام کنیم.» ادامه... 👇
همه سر تکان دادند و هر کسی به کار خودش مشغول شد. یک نفر رفت و به بهانه چایی، سر دو نفر کارگر عراقی که در محوطه مخزن مشغول بودند گرم کرد. ولید از فرصت استفاده کرد و آن سرباز را به طرف زیر تانکر وسطی کشید و فورا لباسهایش را درآورد. چند دقیقه بعد، ساعتها را با هم هماهنگ کردند و شمارش معکوسِ 12 دقیقه را روی ساعت همه فعال کردند. ولید بسم الله گفت و به طرف زندان بانورباب حرکت کرد. همان راننده ای که سرِ سیگار سوتی داده بود، مامور خالی کردن تانکر اول و دوم بود و باید با کلی سر و صدا و تَق و توق و جلب کردن حواس همه به کارش ادامه بدهد. ولید تا رسیدن به نخستین درِ زندان بانو رباب، حداقل 120 متر فاصله داشت. با دقت و حواس جمعی، خودش را تا درب اول رساند. بخشی که در آنجا برای زندان زنان و مردان در نظر گرفته بودند، حرفه ای و دیجیتال و مثل زندان های خود آمریکا نبود. بخاطر همین، میشد ریسک کرد و با توکل و برنامه عملیاتی، وارد شد. اما نه به همین راحتی. بخاطر همین، وقتی ولید به درِ اول رسید، دو نفر به طرفش آمدند. نفر اول گفت: «چه کار داری؟» هنوز جمله اش کامل نشده بود که ندانست چطوری ولید، چاقوی بزرگش را در هشتیِ سینه اش زد و نفر دوم هم قبل از هر عکس العملی را با ضربه محکم پا به گردنش زمینگیر کرد! تا این صحنه پیش آمد، ولید اسلحه اش را کشید و با سرعت به طرف درِ اول رفت. از در اول که میخواست عبور کند، مغز نفر اول را فقط با یک گلوله به دیوار پاشید. اما تا در دوم، بیست متر فاصله بود و البته سه چهار سرباز تا بُن مسلح آنجا حضور داشتند. به محض دیدن ولید و شاهکارش در شکار نفری که دربانِ در اول بود، فورا مسلح کردند و به طرف ولید آتش گشودند. چون آن راهرو بلند بود و هیچ فرعی تا نزدیکی های در دوم نبود، ولید برای این که آبکش نشود، فقط یک راه داشت. با سرعتی که در دویدن داشت، با قدرت هر چه تمامتر، شیرجه زد روی زمین تا چندین متر جلوتر برود و چند متر هم سُر بخورد و هر چه میتواند به آنها نزدیکتر شود. آنها برای این که ولید را بهتر ببیند و بتوانند او را بزنند، سر و صورتشان را از پشت گِیت و کمدی که آنجا بود بالاتر آوردند. که البته هیچ چیز به جز همین کار، برای ولید فرصت طلب و حرفه ای جذابتر و بهتر نبود که بتواند حداقل دونفرشان را در انتهای همان شیرجه و سُر خوردن با کاشتن گلوله ها به پیشنانی و سر و گردنشان نفله کند. خب در آن خراب شده که فقط همان زندان و پنج شش تا نیرو نبود. به محض شنیدن صدای تیراندازی و زدن آژیر خطر توسط یکی از آن سربازان، دنیا شلوغ شد و همه از همه جا مسلح شدند و ریختند وسط! بچه های ولید که نمره شان از بیست، صد بود، با همان لوله های اتصالِ به مخزن اصلی، ماشین ها را با سرعت حرکت دادند و هر کدام به طرفی رفت. خب دیدن تانکرهای دیوانه با آن میزان سوخت و سرعت، هر کسی را دست پاچه میکند. مخصوصا اگر لوله ها از مخزن کنده شده باشند و همین طور که روی زمین کشیده میشدند، در حال آبیاری تمام محوطه با سوخت های آماده اشتعال بودند! و البته آن چهار نفر که در تانکر سوم مخفی بودند، وقتی تانکرها اندکی بیشتر از حد معمول به ساختمان ها نزدیک تر شدند، همه سربازان و افسران آمریکایی، از کسی را که روی برجکها بودند تا آنهایی که با شنیدن صدای آژیر به محوطه آمده بودند را به رگبار بستند. مثل برگ های پاییزی در تندباد بود که تروریستِ آمریکایی روی زمین میریخت و خون کثیفش با روغن و بنزین قاطی پاتی میشد. چرا؟ چون اصلا کسی فکر نمیکرد به آنجا حمله شود! تا وقتی که ولید دخلِ آن چهار نفر را آورد، بیش از هفت هشت تا خشاب از طرف آنها به طرف ولید شلیک شده بود. اما ولید فقط یک خشاب! ادامه... 👇
تا این که ولید حرکت کرد و طبق نقشه ای که روی دستش با خودکار کشیده بود، وارد سالن سمت راست شد. آن را تا انتها رفت. دید همه زندانیان، وحشت زده به درِ سلولشان آمده بودند و با صدای بلند شعار میدادند. فضای بدی در آن سالن حاکم شده بود. همه ترسیده بودند و نمیدانستند ولید کیست؟ فقط التماسش میکردند که در را باز کند تا بتوانند فرار کنند. ولید با بی اعتنایی به آنها آن سالن را تا ته رفت. سپس پیچید سمت چپ. دید چهار تا سلول آنجاست. طبق آماری که مارشال و آن دو دختر داده بودند، ولید رفت سراغ سلول آخر. یعنی سلول چهارم. با دو تا شلیک، قفل را شکست و داخل شد. دو تا خانم عراقی آنجا بودند. با شنیدن صدای شلیک و ورود یکباره ولید به آنجا، با صدای بلند جیغ کشیدند. ولید انتظار داشت سریع دست رباب را بگیرد و از آنجا فرار کنند. اما با کمال تعجب دید که رباب آنجا نیست!! فورا سراغ سلول های سه و دو و یک رفت و در همه را باز کرد. اما آنجا هم نبود. حسابی جا خورد. بچه هایش داشتند آنجا را به آتش میکشیدند تا ولید و رباب فرار کنند. اما نه خبری از رباب بود و نه میدانستند که باید چه کار کنند؟! ولید فورا بیسیم را برداشت و کسب تکلیف کرد. -رباب اینجا نیست! تکرار میکنم؛ رباب اینجا نیست! تکلیف چیه؟ -پرس و جو کن! جای دیگه به نظرمون نمیرسه! ولید با خشم و ناراحتی به طرف آن پنج شش نفری دوید که چند دقیقه قبل دخلشان را آورده بود. حتی یک نفرشان هم زنده نمانده بود. سراغ دفتر آنجا رفت. دفتر زنان را پیدا کرد. دید هر صفحه ای که پر شده، یک خط قرمز از بالا تا پایین خورده. تا صفحه یکی مانده به آخر. اسامی آنجا را تک به تک دید. با تعجب دید که جلوی اسم مستعار رباب نوشته: «خروج!» ولید رفت پشت خط و گفت: «رباب رو خروج دادند. تکرار میکنم؛ رباب رو خروج دادند. تکلیف چیه؟! چه خاکی به سر کنم؟» در همین اوضاع و احوال بود که یکی از بچه های تیم آمد پشت خط و گفت: «ولید! چیکار میکنی؟ پس چرا نمیایی؟ فقط دو دقیقه مونده! زود باش!» همه چی به هم خورده بود. ولید و بچه های دلاورش مانده بودند وسط آتش و جهنم! از رباب هم خبری نبود. کسی را هم نداشتند که آمار بدهد و خبری از سلامتی و یا خدایی نکرده... بدهد و تکلیف را روشن کند. در همین برزخ بودند که ولید کاردش میزدی، خونش در نمی آمد. اما تلاشش را کرد که خودش را کنترل کند تا اوضاع از دستش خارج نشود. بخاطر همین، برگشت و درِ همه سلول ها را شکست و همه را فرستاد پشتِ درِ غیر اصلی. با انفجارِ درِ فرعی، سی چهل نفر زندانی را فرستاد رفتند. وقتی خیالش از بابت آن سی چهل نفر راحت شد، در بیسیم به بچه هایش گفت: «تیم اول، تخلیه محل! همین الان!» تیم اول همان کسانی بودند که قبلا در تانکر بودند. آنها فورا برگشتند رو به در اصلی و راه را برای فرار باز کردند. سپس ولید اعلام کرد: «تیم دوم، حالا!» به محض گفتنِ حالا، سه نفرِ تیم دوم، کاری کردند که آن چهار تانکر در فواصل پنج ثانیه ای از هم، منفجر شدند. به اندازه ای موج انفجار آن سه تانکر شدید بود که حتی ساختمان های اطراف هم بی نصیب نماندند و هر کدام به سهم خود روی آمریکایی هایی که هنوز در آنها مانده بودند، خراب شد. وقتی بچه های ولید سه دقیقه بعد از آن جهنم، در همان نزدیکی که قرار داشتند جمع شدند، خبری از ولید نبود. کسی که سیگارش نزدیک بود عملیات را به فنا بدهد از آخرین کسی که آمد پرسید: «پس کو ولید؟!» نفر آخر گفت: «مگه سپرده بودیش به من؟! چه میدونم! کجاست حالا؟» کسی خبر نداشت. فورا رفتند پشت خطش... اما خبری نبود... فورا رفتند پشت خط مقام بالاتر: «ولید با ما نیست! نیامده سر قرار! تکلیف چیست؟» پیام آمد: «ترک کامل محل!» گفتند: «اما ولید...!» پیام آمد: «زود... معطل نکنید!» این را که شنیدند، بالاجبار همگی محل را ترک کردند. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
35.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه نماهنگ زیبایی😍 دست و پنجه عواملش درد نکنه
ضربه ای که صادق بوقی به ساسی زد، هیچ نهاد و شخص تصمیم ساز فرهنگی نزد😄 دقیقا راهش همینه به همین سادگی 😅 https://virasty.com/Jahromi/1702460299905022912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوازنده شاهکار موسیقی که در قسمت‌های اول حیفا۲ شنیدید ایشون👆 هستند.😎
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و پنجم💥 یک هفته از آن شب گذشت... جانشین ولید(ابوسالم) که مرد جاافتاده و سرد و گرم چشیده ای بود و حداقل 10 سال از ولید بزرگتر بود، به ملاقات بانوحنانه میخواست برود. اما بانو در تماسی که با هم داشتند گفت: «میدانم منظورتان از این دیدار چیست؟ فعلا صبر کنید.» -اما بانو! بچه ها روحیه شان ضعیف شده! میگن ولید کجاست؟ چرا کسی جواب ما رو نمیده! -آرامشان کنید! کاری نمیشود کرد. من از شما انتظار دارم که فضا را مدیریت کنید. ابوسالم میدانست که وقتی بانو اینقدر محکم حرف میزند، یعنی دیگر بحث نکن! بخاطر همین ابوسالم چیزی نگفت و خداحافظی کرد و رفت. اما ولید... حال و روحش خرابِ خرابِ خراب... اینقدر خراب که حتی به طرف بانوحنانه هم نرفت. بعد از 24 ساعت که گذشت و از پیدا کردنِ رباب ناامید شد، مستقیم رفت حرم امیرالمومنین علیه السلام! بعضی بچه های خادم حرم ولید را میشناختند. تا دیدند حالش خوب نیست، اصلا سراغش نرفتند. ولید مستقیم رفت پایین پایِ حضرت و یک گوشه کِز کرد و سرش را انداخت پایین و دلش رفت... [یاامیرالمومنین! من یتیمم. هیچ کس ندارم. از اولش هم به ما گفتند شما جای بابا و مادر و کَس و کار ما هستید. مگه رسول الله نگفتند که شما پدر این اُمت هستید؟ مگه بابا دستِ بچشو وِل میکنه؟ مگه... آقا ولش کن... اصلا چرا دارم توضیح میدم... منِ خَرو بگو که دارم واسه شما توضیح واضحات میدم! آقا... بابا... (تا گفت بابا، دلش انگار چنگ خورد. دلش بیشتر شکست) این دختره کجاست؟ میخوام بدونم رباب کجاست؟ جون خودم که هیچ! جونِ یه تیمِ کارکشته را گذاشتم وسط و رفتم دنبالش و زدیم همه جا رو ترکوندیم و اول و آخرِ یه مشت تروریست رو یکی کردیم... آخرش هم هیچی به هیچی! آقا میبینی خداوکیلی؟! به مادرش هم میگم، فقط نفس عمیق تحویلم میده و به صبر و صلوه دعوتم میکنه! ببین بابا ما رو اسیرِ کِیا کردی؟! مادر و دختر پایِ هم میان! حالا بگذریم از این حرفا! من ربابو میخوام. هیچ وقت هم نیومدم بهت بگم من فلان چیزو میخوام. همیشه گفتم هر چی کَرَمِته! واسه اولین باره که دارم یه چیزیو اسم میبرم و میگم میخوام. چون میشناسمش. اگه دنیام نتونه تامین کنه، ولی آخرتم در کنارش تضمین شده است. حداقل کارِ مادرش اینه که شهید تربیتم میکنه. غیر از اینه؟ اگه غیر از اینه، بگو ما هم بدونیم! بابا ... بابای همه بچه شیعه ها! من طاقت و صبر و تحمل ندارم. اهل سوخت و ساز نیستم. گفت اول باید داعش نابود بشه، خدا رو شکر زدیم داعشو ترکوندیم. نمیدونم یهو این تکفیری های شیعی از کدوم قبرستون پیداشون شد. میترسم اگه دوباره بگم، بگه اول بزن اینا رو هم نابود کن تا قبول کنم! والا به قرآن! این چه اخلاقیه که این دختر داره؟ خب اگه نمیخوای، خبر مرگم بگو نه! دیگه این شرط و شروطت چیه؟ کاش مثل بقیه دخترا شرط میذاشت که دلم نسوزه!] همین قدر ساده و خودمونی و پاک! چند روز آنجا بیتوته کرد و از کنارِ ضریح و صحن مطهر آقا امیرالمومنین جُم نخورد. 🔺بغداد-هتل انگلیسی ها مارشال در حال تجهیز و تکمیل مسائل مخابراتی آن هتل بود که دید ابومجد و جوزف و چند نفر دیگر از طبقات بالا آمدند و وارد اتاقی در طبقه همکف شدند. ابومجد با دشداشه ای بلند و یک چفیه کاملا سفید، بدون راهراه و کاملا ساده بر سر انداخته بود و با نَعلینی که به پا داشت و یک تسبیح تربت، وارد آن اتاق شد. در آن اتاق، حدودا هفت هشت نفر دیگر بودند. تا ابومجد را دیدند، بلند شدند و جلو آمدند و با ابومجد دست دادند و دستش را بوسیدند. آنها دوستانِ قدیمی ابومجد بودند. ابومجد آنها را فراخوانده بود تا در اجرای کارهایی که مدنظر داشت، از آنها کمک بگیرد. وقتی نشست، سر صحبت را باز کرد: [بسم الله و صل الله علی ملت رسول الله! اراده خداوند بر این شد که ما محلّ اسم اعظمش، یعنی مهدی باشیم. مهدی یک فرد نیست. بلکه بالاتر از این است که فرد باشد و بتوانیم مانند سایر انسان ها خطابش کنیم. او مصادیق متعدد و متکثر دارد. از این رو؛ آخرالزمان هم یک زمان مشخص نیست. مهدی این امت، تا الان در سیزده نفر به طور ناقص ظهور داشت و از اکنون، من مظهر اسم تامّ مهدی در این امت هستم. همان کسی که همه مهدی ها با او بیعت میکنند و با این بیعت، گردن گردنکشان تاریخ را به زیر خواهیم آورد... ادامه... 👇
دوستانم! شما از ابتدا و از گذشته های دور با من بودید. من را به خوبی میشناسید. همیشه خیرخواه شما بودم و از شما به شما مهربان تر بودم. شما را به رعایت تقوای الهی و تبعیت از اسم و کلمه تامّ مهدی که خودم باشم دعوت میکنم. اینک شما را دعوت کرده و بیعت شما را میپذیرم. شما بیعت میکنید که در مال و جان و ناموستان به شما اولی باشم. در دسترسم باشید تا هر گاه اراده کردم، خود را برای یاری امر پروردگار برسانید. طبق عهد قدیم که باارزش ترین ها را برای فِدا و هدیه به محضر جان جانان پیشکش میکردند، تصمیم دارم در ابتدای امر، یک انسان را فِدا کنم. چرا که ارزش انسان، از تمام مخلوقات بالاتر است. همانطور که ابراهیم، اسمائیلش را و ذکریا یحیا را و محمد حسینش را فدا کرد. من، میخواهم امروز یک زن را در راهش فدا کنم. باشد که از من و شما و همه مومنین و مومنات، فی مشارق الارض و مغاربها پذیرفته شود و روحش در سرای آخرت و در پیشگاه خداوند برای همه ما دعا کند.] تا این چرندیات را گفت، دو نفر وارد شدند و یک نفر را که روی سرش کیسه کشیده بودند را وارد اتاق کردند. همه حضار حتی جوزف داشت از تعجب و وحشت چشمانش بیرون میزد! او را با همان کیسه ای که بر سر داشت، پایینِ پایِ ابومجد نشاندند. ابومجد، کف دست راستش را روی سر آن بیچاره گذاشت و چشمانش را بست و شروع به خواندن دعا کرد. [ای کسی که راه را نشانمان دادی، این قربانی را از ما بپذیر و به ما درود بفرست و صلح و آرامش و ایمان را پس از مجاهدتِ مجاهدانت به ما ارزانی بدار!] این را گفت و در یک حرکت، کیسه را از سر او کشید. تا کیسه از سر او برداشت، مارشال که داشت از گوشه اتاق مانیتورینگ نگاه میکرد، چشمش به رباب خورد!! اِما چند روز قبل، عکس او را به مارشال نشان داده بود و گفته بود که دختر حنانه است و گم شده و او را از زندان برده اند و... در همین فکرها بود و تپش قلب گرفته بود که دید، ابومجد یکباره پنج انگشت درشتش را از جلو روی گردن رباب گذاشت و تلاش کرد نوک انگشت شست و نوک انگشت وسطش را در پشت گردن رباب به هم برساند! رباب تا چشمش به او خورد، او را شناخت. میخواست آب دهانش را روی صورت ابومجد بیندازد که فرصت نکرد و گردن و حلقوم خودش را لابلای انگشتان بی رحم ابومجد دید. وقتی کسی در حال خفه شدن است و چیزی مانند طناب یا انگشتان کسی را دور گردنش احساس میکند، تلاش میکند فاصله فک و استخوان جناغش را کم کند. به عبارت دیگر، میخواهد گردنش را کوتاه کند تا از فشار جسمی که دور گردنش است بکاهد. که معمولا موفق نیستند. چرا که وقتی فکِ آن بیچاره به دست ابومجد برخورد کرد، دیگر جا برای پایین رفتن نداشت و همان طور زور میزد. بیچاره به فکرش رسید که خودش را به عقب بکشد و خودش را از دست ابومجد نجات بدهد. اما بدتر است. چون وقتی خودش را به سمت عقب کشید، میزان فشارِ وحشیانه از تمام گردن، به جلوی گردن که استخوان های گلو و برآمدگی حلقوم است بیشتر شد و احساس خفگی بدتری کرد. بدتر از بد آنجاست که ابومجد انگشتانش، مخصوصا نوک شست و وسط را در گردن رباب، کنار رگ شیرینش فرو ببرد و جای مناسبی پیدا کند و مثل یک قلاب در گردن رباب، عشق اول و آخرِ ولیدِ بچه شهید فرو برود! خب از اینجا به بعد را نخوانید بهتر است... من مینویسم؛ چرا که باید ثبت شود. اما شما مجبور به خواندنش نیستید... کم کم جریان هوا قطع میشود... نفس را چه از دهان و چه از بینی بخواهی به داخل بفرستی، نمیتوانی! وقتی انسان نفسش نه بالا برود و نه پایین، گیر کند توی گلو، بدنش شروع به لرزش و دست و پا زدن میکند. میخواهد هر طور شده آن عامل را برطرف کند. ولی زهی خیال باطل! مگر میشود انگشتانی که در گردن قلاب شده و گردن را سوراخ کرده، به همین راحتی درآورد و از آنها گذشت؟ بعد که جلوتر میرود و نفس کم‌کم به طور کامل قطع میشود، اکسیژن به مغز نمیرسد و پیشِ چشمانت سیاهی میرود. دیگر نمیبینی ابومجد روبروی توست یا خود حضرت عزرائیل؟! هر که میخواهد باشد! مهم این است که نه هوا میرسد و نه جایی را میبینی! ادامه... 👇
وقتی خوب لرزید و دست و پا زد و چشمانش سیاهی رفت، به خِرخِر می افتد! خِرخِر آخرین ملکولهای هوا و آب دهان و گلو هستند که لابلای فشار گردن مانده و دیگر راهی برای خروج ندارند. حضار در آنجا داشتند از این دنائت و بی رحمیِ ابومجد بیشتر وحشت میکردند که دیگر مارشال تحمل دیدن نداشت. فورا به دستشویی رفت و یک گوشی همراه خیلی کوچک که در جورابش بود را درآورد و برای اِما زنگ زد. 🔺خانه بانو حنانه بانو رو به قبله نشسته بود و حدیث کسا میخواند و از گوشه چشمان آسمانیش قطرات اشک جاری بود. وقتی حدیث کسا تمام شد، رو به آسمان دستانش را دراز کرد و 10 مرتبه از ته دل گفت: «یا رادَّ الشَّمس لِعلیِّ بن أبی طالب اُردُد علیَّ ضالَّتی» یعنی ای برگرداننده­ی خورشید برای علی بن أبی طالب(علیه السلام)، گمشده ی مرا به من برگردان! هنوز ده مرتبه کامل نشده بود که گوشی‌اش زنگ خورد. فورا برداشت. اِما بود. بدون سلام و علیک و با هیجان و استرس زیاد گفت: «بانو! بانو! رباب ... رباب...» 🔺بغداد-هتل انگلیسی ها همه وحشت زده، از سر جا بلند شده بودند و به صورت کبود و سیاه شده رباب نگاه میکردند. جوزف چشم از صورت ابومجد برنمیداشت. به لرزش دندان ها و فشار و عصبیتی که در دستها و انگشتان بروز کرده بود، خیره شده بود و فکر نمیکرد گرفتار همچین هیولایی شده باشد. تا این که رباب رفت... سیاهی چشمان رباب رفت... و گردنش کج شد... اینقدر کج که صورتش روی دست ابومجد افتاد... و تمام دست و پاها شُل شد و رها ... که ابومجد او را روی زمین انداخت... کف زمین... میان عده ای اغیار... و بالای سرش به شادمانی الله اکبر گویان... اما آن که روی زمین افتاده بود... نه فقط رباب... بلکه شیشه عُمر ولید و ثمره زندگانی بانوحنانه و یک سربازِ فداییِ کاربلد بود. و از همه مهم تر؛ کنیز و شیعه امیرالمومنین... ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
😔
🔹دلم شکست چ خوش خياليم ما آخه تربيت شده اي دست بن هور که شيطان رو هم درس ميده رو نميشه نفوذي تيم خودي قرداد حتي 1% دلم برا مظلوميت و غريبي رباب شکست تا بوده همين بوده :شيعه هميشه تاريخ مظلوم ، غريب بوده از مظلوميت مولا علي (ع) و غربت حضرت زهرا در کوچه ها ، مظلوميت امام حسين، تا الان که زمان حضرت مهدي(عج) آيا دلها بايد ب حال مظلوميت امام زمان بسوزد يا ب حال خودمان که همين طور نشستيم و منتظريم که امام بيايد و هيچ کاري براي آمدنش نميکنيم. فقط ميشود گفت شرمنده ايم . همين نه اين طور هم نيست . تا وقتي امسال بانو رباب هستند ، امام تنها نيست ، همين خود شما حاج اقا واقعا خوب حق سربازي را ب جا آوردين با آگاهي کردن جامعه شيعه اجرتون با مولا علي(ع) التماس دعاي فراوان ياعلي. 🔹سلام و ارادت حاج آقا اون عزیزی که میگفت اگه بلایی سر بانو رباب و بانو حنانه بیاد و شهید بشن ایتا رو به آتیش میکشم بگو بیاد تا باهم به آتیش بکشیم😭😭😭 چه بلایی سر بانو رباب اومد؟🥺😭😭 🔹باورم نمیشه😭 یعنی رباب واقعا اینطور مظلومانه به شهادت رسیده؟؟؟ باورم نمیشه...بگید که اینجاش ساخته ذهن خودتونه....😭😭 چطور میون این همه زندانی رباب رو بردن؟ مگه میدونستن رباب کیه؟ عصبانی ام.....خیلی... خیلی ‌... ی چیزی بگید آروم شیم... خدا کنه حداقل پیکرش رو به مادرش و ولید برگردونن😭😭😭 خدای من..‌. دیگه بقیه داستان خوندن هم داره؟؟؟ مگر اینکه این ابومجد کثیف با دستای خود ولید یا بهتر از اون بانو حنانه به درک واصل شه‌‌‌.... بقیه اش رو فقط با همین امید میخونم....😓😓 🔹چرا نفس منم بالا نمیاد؟ 🔹سلام خیلی بی رحمانه می نویسید با مخاطب رودربایستی ندارید بایدن یه حرف درست وحسابی زد ا صهیونیست که فقط اسراییل نیست می تونه هنرمندباشه مسلمان باشه و........ خوشبحالتون که می دونید رباب برمی گرده یانه بمیرم واسه دل بانوحنانه چجوری میشه آدم یه میلیون تا کتاب دینی وفلسفی وتفسیربخونه بعد سقوط کنه آخه خیلی باجزییات دقیق خفه کردن ابو مجد رو توضیح دادین انقدر دقیق که یه لحظه احساس خفگی کردم بالاخره نفهمیدیم داوود ومحمدکی هستند حالا ابومجد هم اضافه شد مجتهدمتمرد کی میتونه باشه بهرحال کمی رحم کنید ونزارید رباب عزیز شهیدبشه من نمی خوام رباب شهیدبشه😭😭😭 پس دعای بانو و ولیدچی میشه 😭😭 یجوربنویسید رباب حالش بشه 🔹وای رباب 😭😭😭 قلبم درد گرفت چند شیر زن این جوری جنگیدن و شهید شدن تا ما بتونیم امنیت داشته باشیم تو جامعه باشیم شب و روزش فرقی نمیکنه ان شاالله به حرمتشون خونشون چشم دل بانوان سرزمین روشن بشه و خودشو ارزون عرضه نکنن و وجود مثل جواهرشون رو حفظ کنن ان شاالله به حرمت چادر خاکی حضرت مادر 🥀🥀🥀 🔹سلام. حاج آقا این همه زن تو عراقه، این همه شیعه، حالا چرا رباب رو فرستادید قتلگاه؟؟؟؟!!!! 🔹جانم فدای اون بانوهایی که پای اسلام با چه سختی هایی جنگیدند و وای برما که نتونستیم یذره اون جور تربیت کنیم بچه هامونو یه مشت لوس و بی مزه که از هر چی و هر کی خودشونو کاملتر میبینند ........ 🔹وااااااااااااااای الهی خیر نبین این ابومجد بی شرف هرز، انگار یکی از عزیزانم بود که زیر دستان بی رحمش سرد و بی روح و کبود شد. هیولا صفت لادین 🔹جوزف یهودی صهیونست که ددمنشی رو به انتها رسوندند به ابومجد میگه هیولا!!! یا صاحب الزمان کاش این سبعیت به دین و اسم شما نبود 🔹سلام استاد شب شما فاطمی این قسمت ،چقدددددددددددددددددر سخت بود😭 قلم نشکست؟بار این جملات،بر روی دوش قلمی نحیف..؟!!!!! گویا جوهر این قسمت، از خون رباب ،در کتاب مینویسه اما ته دلم ،همش آرزو میکنم معجزه ای رخ بده از اون معجزه ها ک تشت رسوایی ابومجد رو هم ،ازقلللللللله بندازه پایین ...... ی آدم چقددددددد می‌تونه خبیث باشع😭😭😭😭 اونم خباثتی ک ،ی مشت هرزه مدعی امام زمانی رو هم،ب حیرت دربیاره 🔹در این حد بگم که دیگه دلم نمیخواد ادامه داستانو بخونم دلم میخواد از کانالتون لفت بدم😭😭😭 حالم بد شد خدا لعنتشون کنه 🤮 🔹وای حاج آقا خیلی حالم بده داستان امشب را درمیان سروصدای بچه‌ها که نمی‌خوابند وشوخیشان گرفته خواندم و بسیار شوکه شدم جاخوردم وقتی بانو رباب درمیان مجلس قربانی شد گریه ام گرفته وفرزندانم نمی‌فهمند که زودتر بخوابند تا من حداقل بگریم وسبک شوم امشب را می خوابم به امید اینکه شاید فردا در داستان اتفاقی بیافتد و رباب زنده شود اعتراف میکنم هیچ کدام از داستانهای تان مثل این قسمت آه از نهادم در نیاورد 🔹خیلی خیلی خیلی ناراحت شدم💔💔💔💔🥲🥲🥲🥲🥲 فکر میکردم بازم رباب پر قدرت برمیگرده دلم واقعن شکست😔😞 خدا لعنتشون کنه تو دنیا و آخرت فکر میکردم محمد میاد وسط و نجاتش میده... اما هعی💔🥲 اخ ولید ولید😭 ابومجد باید بمیرههههه😫😫😫 شیطان رجیم 🔹تا این سن رسیدم واسه هیچ داستان مکتوبی اشک نریختم اما امشب فرو ریختم 😭😭😭😭😭
امشب تا الان ۳۶۸۲ تا پیام نخونده دارم لطفا احساساتتون را کنترل کنید تلاش می‌کنم امشب همه پیام‌ها را بخونم
حدودا یکی دو ساعته که رسیدم مشهد اگر سحر به محضر امام رسیدم، حتما به یادتون هستم
در معطل شدن و دست رساندن به ضریح لذتی هست که در سجده طولانی نیست 👈 زیارت میکنم از طرف خود و پدر و مادرم و پدرخانم و مادرخانمم و همه اقوام و حق‌داران، اصلا از طرف همه شیعیان امیرالمؤمنین و اهل بیت دوستان، مخصوصا و ها و و به طور ویژه از طرف همه بچه‌های گُلِ کانال دلنوشته های یک طلبه
🔹چقدر مکشوف شرحِ جلسه کردید ، فکر روح و روانِ ما رو نمیکنید 😭😭😭 دیشب حدس زدم رباب رو برای برنامه ی خاصی از زندان بُردنش😭 من این چند قسمتو با تصویر سازی رباب تو ذهنم گذروندم 😭 چرا این بلا سرش اومد😭 من همیشه از خدا میخوام که تیکه تیکه بشیم ولی اسیر دشمنِ بَد ذات نشیم 😭 🔹میخواهم سکوت کنم اما نمیشود پای داستان خیلی گریه کردم تا آن روز هیچ کس مظلومیت را به این زیبایی برایم نگفته بود آن روز پای یک حرامزاده در میان بود که از اتفاق آن حرامزاده هم تربیت شده یک بود اما امروز چه حرامزاده خوبی ست یا شاگرد خوبی تربیت کرده اولین بار است که دلم میخواد داستان صرفا یک قصه خیالی ذهن نویسنده باشد اگر ۱۰ هم از این حرامزاده ها بگیریم جبران یک بانو نمیشود 🔹سلام وعرض ادب واحترام خدمت شما استاد بزرگوار وتشکر وسپاس از قلم بسیار زیبا وهمت عالی شما وقتی کتاب‌های شما رو می‌خوانم، به این یقین میرسم که چقدر خداوند مراقب ومحافظ کشور ما هست وبا نعمت عظمای مقام معظم رهبری معجزه خودش رو به همه ما وجهان نشان داده وهمیشه آفتاب تابان امام زمان عج الله شریف از پشت ابرهای تیره وتار برای کشور ما بخصوص، یاری دهنده ونجات دهنده ما بوده چه در جنگ تحمیلی چه در جنگهای اقتصادی وسیاسی وفرهنگی ودر کتاب‌ها و نوشته های شما، شاهد وگواه این مطلب به وضوح دیده میشه بخصوص در حیفای 2 نقطه سیاه ابومجد که باعث انحراف وضلالتش شد پس از اون همه عبادت وعلم و،،، همان نپذیرفتن مقام اجتهاد و ولایت و رهبری، مقام معظم رهبری مراجع شیعه بود(احتمالا ناشی از غرور شیطانی بوده) ودشمنان دین واسلام ومسلمین چقدر دقیق این نقطه سیاه رو پیدا کردن ودست بر روی آن گذاشتند وما چه وظیفه سنگینی داریم برای تبیین مقام ولایت ورهبری برای شناخت این نعمت اللهی که همه ما مورد سوال قرار می‌گیریم سوره مبارکه تکاثر آیه 8 ثُمَّ لَتُسۡـَٔلُنَّ يَوۡمَئِذٍ عَنِ ٱلنَّعِيمِ سپس در آن روز (همه شما) از نعمتهایی که داشته‌اید بازپرسی خواهید شد! وبزرگترین نعمت عصر حاضر وجود پرنور و مبارک ولایت ایشان است که امنیت کشور وسلامت وان شاالله غفران الهی را از حضورش داریم 🔹سلام علیکم روزتون بخیر شما واقعا میتونید با قلم تون با دل خواننده های داستان بازی کنید 😅 ان شاء الله خدا کسایی مثل ابو مجد رو به سزای اعمال شون برسونه میخام بگم که یکی از مزایای خوندن مجازی داستان ( به این روش که توی کانال پارت گذاری میشه) اینه که خواننده نمیتونه داستانو برای خودش لو بده و از قبل بخش های آخر داستانو بخونه و الا ممکن بود خیلی از ما از قبل می‌فهمیدیم که بانو رباب قراره اینقدر مظلومانه شهید بشه و داستان دیگه این شوک عصبی خودش رو نداشت. و خب واقعا شهادت بانو رباب دردناک بود و خیلی از خواننده های داستان رو به گریه می انداخت 😔 فقط کاش داستان یجوری پیش بره که حداقل برای بانو حنانه اتفاقی نیفته و اینکه واقعا خدا به داد دل ولید برسه 😔 🔹از اولی که رمان رو می خونم همش با خودم می گم من کجا و امثال بانو حنانه و رباب و بانو عاتکه کجا؟ منی که همش به فکر اینم، چی بپوشم پیش همه خوشکلتر به نظر بیام یا چه غذایی بپزم دیگران به به و چه چه کنن. ببینم چی الان مُدعه واسه خونم بخرم یااااا خیلی چیزای دنیویِ مسخره. مطمئنم تعداد زیادیمون وقتی این حیفا یا حیفای 1رو می خونیم، از خودمون، از امثال این بانوهای مظلوم و امثال ولیدهای عاشق، از امثال مادران فداکاری مثل بانو حنانه ی بزرگ خجالت می کشیم. و رو سیاهیم پیش امام زمانمون 😔 چون علاوه بر اینکه برای ظهورشون کاری نکردیم حتی از یادشونم غافلیم. خدا به اون بزرگواری که رمانهاتون رو و همچنین کانالتون رو بهم معرفی کرد هرچی می خواد بده. یا علی 🔹خییییلی مظلومانه شهید شد 😭😭 کاش راست نباشه رباب چطور، ابومجد رو شناخت ابومجد انتقام بلک رو از رباب گرفت چراااا آخه؟! داستاهای امنیتی تون خیلی دل میسوزونه امین تو حجره پریا مامور کف خیابون همون که دو قلو داشت دختر افغانستانی کتاب نه الانم رباب😭😭 چرا بیشترشون خانم هستن چند بار متن رو خوندم و زیر و رو کردم گفتم حتما یه جایی نوشتین که رباب قویتر از این حرفها بود و با یه سرفه راه نفسش باز شد ولی دیدم نه ،نه، واقعا رباب رفته😭😭 ولید ، ولید، ولید اگه داستان واقعی هم نباشه دردناکه😔 یا دنیا افٍ لك بعد حبيبتي، رباب 🔹برام سئواله بانو حنانه با اون همه دانایی چرا باید یکی مثل ابومجد تو گروهش باشه که بعد اینجوری از پشت خنجر بزنه رباب اگه شهید شد خوشبحالش من دلم برای ولید شکست😭 اما درباره ابومجد، آخه مگه میشه کتابای شیعی خوند نماز شب خوند اماما را قبول داشت بعد اینجوری یه چیزی هم خوانی نداره یا اعتقادی نبوده از اول یا اینکه این بن هور این یارو را جن زده کرده
✔️ سرخط آخرین تحولات غزه 🔺 نبرد شدید در شرق و غرب شهر غزه، امروز پنجشنبه برای چندمین روز متوالی ادامه دارد و گزارش‌های حماس حاکی از هلاکت دست‌کم ۱۰ نظامی اسرائیلی و انهدام ۹ جنگ افزار اشغالگران است. 🔺کتائب القسام امروز همچنین از هدف قرار دادن یک تانک مرکاوای اسرائیلی در محله الزیتون در شرق غزه با راکت یاسین ۱۰۵ و انهدام آن خبر داد. 🔺شب گذشته همچنین وزیر امور خارجه کشورمان در دیدار با وزیر خارجه عربستان در‌ ژنو، بر ضرورت تلاش مشترک ایران و عربستان سعودی و نیز کشورهای اسلامی و منطقه برای اعمال فشار قوی بر رژیم صهیونیستی و دولت آمریکا به منظور شکل‌گیری فوری آتش بس و ارسال کمک‌های فوری انسان‌دوستانه برای مردم فلسطین تأکید کرد. 🔺 و همچنان امان از حال و روز مردم مظلوم غزه... @Mohamadrezahadadpour
🔹سلام حاج آقا خوبین اول اینکه التماس دعای ویژه دوم اینکه قلبم داره کنده میشه من همین الان تو سکوت شب داستان رو‌خوندم بغض داره خفه ام می‌کنه استاد من مشکل گریه دارم یعنی از بغض خفه میشم نفسم بند میاد ولی گریه ام نمیاد دعا کنید قلبم از کار نیفته الهی بمیرم یعنیییییی تو شوک بدی ام میرم باز بخونمش بلکه نوشته باشید خواب بوده و بیدار شده حاج آقا فقط امشب برای مخاطبین تون دعا کنید عججججییببب حالمون بد یعنی رباب رفت یعنی باید باور کنیم چقدددددرررر دوست دارم بیاید بگید بابا رباب واقعی زنده است و فقط خواستم هیجان داستان رو بیشتر کنم چرااااااا هوا کمه چرااااااا نفسم بالا نمیاد چرااااااااااا امام زمان نمیاد که ابومجدها اینجوری اظهار وجود نکنند چقدددددرررر دوست دارم برم به ولید بگم ملکه ی قلبت پر کشید به بانو حنانه بگم من انگشت کوچیکه ی رباب هم نمیشم ولی بانو جان غصه نخور ربابها هنوز هستند بجای رباب دردانه ات 🔹سلام هر چند پیامای منو ببینید هم جواب نمی دین ولی می نویسم یه دختر دارم که می خوام مثل رباب تربیتش کنم بهم بگید چطوری می خوام رباب زنده باشه 😭 وااای الان یه چیزی به ذهنم رسید اگه می دونستن رباب کیه پس مارشال و اما و لیلا هم لو رفتن 😭 نکنه اونا هم کشته بشن تو رو خدا بگید که اونا هنوز زنده هستن 😭😭 🔹سلام وقت بخیر در جواب دوستی که گفتن احتمالا بن هور ابو مجد رو جن زده کرده خواستم بگم همون خونی که از بن هور گرفتن و به ابو مجد زدن کار رو یکسره کرد.. 🔹سلام و ادب ولی مگه میشه ناله ها و التماس های ولید پیش حضرت امیرالمومنین بی جواب بمونه؟؟؟ نه واقعا فکر میکنم سایه پدری حضرت امیر علیه السلام جور دیگری رقم خواهد زد... 🔹سلام روز بخیر زیارت قبول خدا قوت به خودتون و قلمتون👌 ابومجد اگه اغراق نشه آدم رو یاد داستان شیطان و تمردش میندازه اینکه مثلا عمری عبادت کرد و مقرب شد اما کان من الکافرین بود یعنی از همون اولش جنسش خراب بوده ابومجدم همچین چیزیه فقط باید گفت اعوذ بالله من شر نفسی 🔹سلام روزتون بخیر واقعا هنوز نمیتونم باور کنم رباب شهید شده انگار ته قسمت دیشب باز موند اما یه چیزی عجیب ذهنمو مشغول کرده اینکه این ابومجد کشف بن هور هست یا بن هور دست نشانده و گماشته ابومجد🤦‍♀ در این حد آسانسوری طبقات جهنم رو داره طی میکنه ابومجد ، چه اسمی هم داره شهادت رباب از پیش تعیین شده بود انگار یعنی با هدف خاصی این زن شیعه طعمه و انتخاب شد اما درس بزرگی که میشه گرفت اینه اگه تو گوش دشمنت نزنی میخوری اون شب اگه تو کمین ابومجد لعنتی رو میزد شاید الان...😢 🔹سلام. دگرگونی ابومجد منو یاد آهنگ شب دهم می اندازه که می گفت. مرز در عقل و جنون باریک است... کفر و ایمان چه به هم نزدیک است. بعضی از عزیزان تعجب کردند که چه طور فردی مثل ابو مجد که اهل نماز شب و... است ممکنه این طوری راهش منحرف بشه. دلیل اش خود حق پنداری مطلق در وجود آدم هاست. که به غیر از خودشون همه رو نا حق می دونند.و فکر می کنند. فقط خودشون به حق اند ما همچین آدم هایی تو کشورمون کم نداریم که توهم خود حق پنداری مطلق دارند و اگر زمینه براشون فراهم بشه شاید حتی از ابومجد هم بد تر بشوند . ضمناً اون دسته عزیزانی که براشون خیلی تعجب آوره. جالبه بدانند اون افرادی که امام حسین رو شهید کردند لزوماً آدم های عرق خور عربده کش نبودند. حتی یه عده ای شون اهل نماز شب بودند و پیشانی شون پینه بسته بود از سجده های طولانی. حتی شمر خودش جانباز جنگ صفین بوده. پس به نظر من جای تعجب نیست که فردی مثل ابو مجد به این جور جاها کشیده بشه . هر لحظه منتظر بودم یک معجزه ای بشه رباب جون سالم به در ببره. مثلاً ولید یا محمد و... با اسلحه وارد شوند همه شون رو بکشند و رباب رو از اون جا نجات بدهند. ولی این صحنه فقط متعلق به فیلم مظنون بود که خانم روت تو شرایط بحرانی مثل فرشته نجات به کمک همه شون میومد. من بیش تر دلم برای ولید و بانو حنانه می سوزه. چون رباب یک سرباز بود و به آرزوش یعنی شهادت رسید. نهایتاً امیدوارم که ابومجد مثل یوئه بوچون توسط گروه خنشان شمشیر بارون بشه 🔹خیلی هنوز هم افرادی مثل بانو حنانه هستند زنانی که الان توی فلسطین بابت شهید شدن فرزندانشون خدارو شکر میکنن داستانتون خیلی ماورایی نیست، فقط پذیرشش خیلی سخته، چون کمتر آدم‌های اینطوری رو‌ دیدیم و چقدر مسلمین شهید میشوند تا اسلام باقی بماند ... 🔹سلام همش منتظرم قسمت بعد رو بخونم و توش بفهمم یه جایی رو از قلم انداختم یا حواسم نبوده، اتفاقی بیفته که رباب از بین نره و توی داستان باقی بمونه. بعضی آدمها نباید برن، همیشه باید باشن. حنانه و رباب و محمد از اون دسته هستن. 🔹دلم نمیخواد باور کنم رباب شهید شد دلم میخواد امشب داستان جور دیگه بشه و پی وی تون پربشه از اینکه حاج اقا این چه کاری بود کردید دلم نمیخواد رباب شهید شده باشه😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و ششم💥 پس از کاری که ابومجد با رباب کرد، همه نزد او آمدند و در حضور جنازه رباب با ابومجد بیعت کردند. پس از آن مراسم، ابومجد دستور داد و گفت: «این دختر را همین الان به قبرستان ببرید و دفنش کنید. در گوشه غربیِ قبرستان. کنار دو درختِ نخلی که به هم چسبیده. همان قسمت بی نام و نشان ها! ببرید این زن را و چالش کنید.» جنازه را بلند کردند و میخواستند بروند که ابومجد گفت: «دقایقی بیشتر تا اذان ظهر نمانده. کمتر از بیست دقیقه دیگر باید این زن دفن شود. و الا نحوستش ما را میگیرد. تا دفنش کردید، آنجا را ترک کنید. هر جنبنده ای که در آن اطراف باشد، خیر از دنیا نمیبیند!» دو سه نفری که مامور این کار بودند، دستپاچه شدند و جنازه را انداختند بالا و با آخرین سرعت به سمت قبرستان حرکت کردند. در راه بودند که با ترافیک شدیدی برخورد کردند. ترافیکی که بر اثر تصادف دو ماشین با هم در عرض خیابان پدید آمده بود. آن دو سه نفر خیلی ترسیده بودند و دلشان نمیخواست نحوستش دامن آنها را بگیرد. به خاطر همین، یک نفرشان پیاده شد و به هر بدبختی بود، راه برای یک ماشین باز کرد بلکه بتوانند تا قبل از اذان دفنش کنند. 🔺هتل بغداد آن روز، دقیقا همان روزی بود که باید ابومجد درباره رفتنش به مسجد سهله و بیعت آن 13 نفر با او هماهنگی های نهایی را انجام میدادند. یک نفر که کارشناس امنیتی از انگلستان بود، با جوزف و ابومجد دیدار کرد. آن مرد که مردی جوان و چهارشانه و تا حدودی کچل بود، خیلی رک و واضح حرفش را همان اول زد و گفت: «طبق تحقیقاتی که ما کردیم، حضور شما و اون 13 نفر در جایی مثل مسجد سهله و کلا اماکنِ زیر نظر شیعیان و دستگاه های مرتبط با ایران درست نیست و تبعات غیرقابل کنترل داره. همه این ها به شرط عبور بی دردسر شما از سیطره ها و کمین ایرانیان و گروه های مبارز عراقی است.» ابومجد گفت: «چرا باید به حرف شما گوش بدم؟ من زیر بار کسی نیستم.» جوزف گفت: «عالیجناب! درسته. شما زیر بار کسی نیستید و بقیه باید از شما تبعیت کنند. اما لطفا این را بگذارید پای محاسبات و نگرانی ما از به خطر افتادن جان و هویت شما و آن 13 نفر! شما ترسی در دل ندارید. همان طور که در برخورد با دشمنان، رحمی در دل ندارید و دقایقی قبل این مسئله بر همه روشن شد. اما لطفا در تصمیمتون برای مسجد سهله تجدیدنظر کنید!» ابومجد گفت: «آن 13 نفر را کجا باید ببینم؟ پیشنهاد شما کجاست؟» 🔺نزدیک قبرستان شاید حدودا یک ساعت طول کشید که آنها توانستند بالاخره خود را به قبرستان برسانند. با ترس و وحشت فراوان. با حالتی از چندش، جنازه را درآوردند و همانجا گذاشتند. نگاهی به اطراف انداختند. دو نخلی که به هم چسبیده بودند را پیدا کردند. وقتی به آنجا رفتند، دیدند که چند قبر آماده آنجاست. پس از این که صبر کردند تا یکی دو تا پیرمردی که آن نزدیکی بودند، رفتند، شروع به آماده سازی برای دفن رباب کردند. 🔺خانه بانوحنانه آن دو دختری که قبلا با رباب در زندان بودند، میدیدند که حالات بانوحنانه خیلی عجیب است. مضطر به معنای واقعی کلمه! در همان حالت به سجده رفته بود و کم کم داشت میشد دو ساعت که سر از سجده برنداشته بود. آن دو دختر، این وضعیت را که میدیدند، جرات جلو رفتن و حرف زدن با بانو نداشتند. دور از چشم بانو، اینقدر گریه کردند و با مُشت، به رسم زنان داغدار عرب به سینه خود کوبیدند که حد و حساب نداشت. پارچه در دهان گذاشته بودند که صدای گریه شان به گوش بانو نرسد اما هقهق میکردند و ضجّه میزدند. 🔺هتل بغداد ابومجد گفت: «دوران تقیه تمام شده. من باید بتوانم اظهار کنم. ظهور، کار آن 13 نفر بود. کارِ من، خروج است. خروج علیه ائمه کفر!» مرد انگلیسی: «متوجهم. کاملا با شما موافقم. ما هم منتظر آن لحظه خاص و باشگوه هستیم. اما قربان! لطفا به ما اجازه بدید که کار خودمان را انجام بدیم. لطفا با ما همکاری کنید.» جوزف که دید در کله ابومجد فور نمیرود، به آن مرد انگلیسی اشاره کرد که اتاق را ترک کند. وقتی مرد انگلیسی اتاق را ترک کرد، جوزف نشست پایین پای ابومجد! مثل همان موقع هایی که بن هورِ پیر این کار را میکرد. ابتدا زانوی ابومجد را بوسید و سپس گفت: «سرورم! سرور همه عالم! من اجازه نمیدم ثمره عمر بن هور و ثمره اعتبار چندین سرویس بزرگ و قدیمی دنیا به همین راحتی زیر سوال برود.» این را گفت و یک چاقوی نسبتا بزرگ و تیز از زیرِ لباسش درآورد... ادامه... 👇
🔺قبرستان دو نفر قبر را مرتب میکرد و یک نفر هم اطراف را دید میزد. آن دو نفر چنان وحشت کرده بودند که به دم دستی ترین قبر اکتفا کردند. قبر آماده بود اما چون خیلی آشغال داخلش بود، فقط باید مرتبش میکردند. بخاطر همین، آن دو نفر، با هم رفته بودند در قبر و تندتند آشغال ها را خارج میکردند. نفری که بالا ایستاده بود با عجله گفت: «زود باشین به درد نخورها! چقدر کودن هستید؟! زود باشین. از اذان ظهر خیلی گذشته. بدبخت شدیم رفت!» یکی از نفراتی که پایین بود با عصبانیت، در حالی که صورت خاک و خُلی بود گفت: «خفه شو ببینم چه غلطی داریم میکنیم! اگه معطلِ کندنِ قبر بودیم که خیلی دیرتر میشد. بذار همین چالو مرتب کنیم و دفنش کنیم و بریم!» آن مردی که اطراف را دید میزد گفت: «خیلی خب بابا! خفو شو کارت بکن! ای لعنت به این زندگی! لعنت به این شغل! لهنت به این قبرستون! لعنت به این زن!» 🔺خانه بانو حنانه آن دو دختر، خودشان را از غم و عزاداری تکه تکه کردند! از بس به حال بانوحنانه و سرنوشت رباب غصه خوردند. سایه بزرگی از غم بر حال و هوای خانه افتاده بود. بانو همچنان در سجده بود و خدا را به حجت بن الحسن قسم میداد... 🔺هتل بغداد جوزف چاقو را جلوی ابومجد گرفت و گفت: «پس لطفا قبل از آن، مرا بکش و خلاصم کن!» ابومجد خیلی تعجب کرد. اصلا انتظارش را نداشت که جوزف چنین کاری کند. چاقوی تیز و بُرّانی که روبرویش بود را میدید و نگاهی به جوزف انداخت! جوزف ادامه داد: «اصلا این چاقو را پیش خودت نگه دار! بگیر! وقتی خواستی کاری خلافِ مصلحتت انجام بدهی، اول مرا بکش! هیچ کس تو را مواخذه و محاکمه نمیکند. خیالت راحت! اما کاری که به نفعت نیست، تا من زنده هستم نکن!» ابومجد، چاقو را از جوزف گرفت و با نوک انگشتش به تیزی آن اشاره کرد. جوزف گفت: «بسپارش به من! مکان و زمان خوبی برای آن جلسه پیدا میکنم. جوری که خیالت راحت باشد و اتفاق بدی نیفتد!» ابومجد همچنان با چاقو بازی میکرد و آن را وارانداز میکرد! جوزف: «نه مسجد سهله و نه هیچ جایی که ردّ پایی از شیعیان باشد، به نفع تو نیست ابومجد! آنجا پر از دوربین های مداربسته است. مملو از نیروهای نظامی و اطلاعاتی است. ما در نزدیکی مسجد سهله، بلافاصله پس از سقوط صدام یک مرکز مهم برای مطالعات درباره مهدی و آخرالزمان تاسیس کردیم. اوایل خوب بود اما تدریجا متوجه شدیم که امنیتش را نمیتوانیم تامین کنیم و پس از هفت هشت سال به یک مکان در همین بغداد منتقل کردیم.» 🔺قبرستان قبر آماده شد. آن دو نفر آمدند بالا و رباب را از ماشین درآوردند. آن را نزدیک قبر گذاشتند. روی خاک ها. -با کاور بندازیمش تو قبر یا بدون کاور؟ -چه فرقی میکنه؟ بندازینش تا بریم! این را گفت و لگد محکمی به پهلویش زد و جنازه را در قبر انداخت. میخواستند همین طوری، بدون گذاشتن لَحَد روی جنازه، خاک بپاشند که یک نفرشان گفت: «اینقدر خاک نداریم. اول سنگها را بذارید. اگه از حالا خاک بریزیم، خاک کم میاریم و گود میشه!» دیدند حرفش درسته. سریع تند تند شش هفت تا سنگ چیدند. یک نفرشان که مشخص بود از همه بیشتر ترسیده گفت: «خیلی دیر شد. کلی از وقت اذان گذشت. ابومجد گفت ک هاین دختر نحسه! میترسم...» که یک نفر دیگرشان با تندی گفت: «خفه خون بگیر! زود باش خاک بریز تا بریم. زود باش!» 🔺هتل بغداد ابومجد، همین طور که چاقو در دستش بود، نگاهی به چشمان جوزف انداخت. خنده ای کرد و گفت: «باشه! تو بُردی! اما فقط همین یک بار! دفعه دیگه جلوی من بایستی، رحم نمیکنم.» جوزف دست ابومجد را بوسید و گفت: «این چاقو پیش شما باشد. هر وقت خواستید از آن استفاده کنید. اما من وظیفه ام را انجام میدم. موظفم که هر بار چیزی را خلاف مصلحت شما ببینم، تذکر بدم.» 🔺قبرستان آن سه نفر کارشان را کردند. رباب کاملا دفن شد. خیالشان که راحت شد، دستشان را شستند و لباسشان را تکاندند و دوباره دستشان را شستند و آبی به صورتشان زدند و سوار ماشین شدند و رفتند. حتی لحظه رفتن، برنگشتند و نگاه به قبر ننداختند تا خدایی نکرده اتفاقی نیفتد و چیزی دامنشان را نگیرد. گازش را گرفتند و انگار نه انگار که این دختر خانواده دارد! کس و کار دارد. نه خبری... نه اطلاعی... نه غسلی... نه کفنی... نه نماز میتی... نه تکبیر و تلقینی... هیچ! همین طوری... الکی... فقط چال کردند... ادامه... 👇
🔺هتل بغداد ابومجد پرسید: «پس کِی؟» جوزف: «همان تاریخی که گفتید!» ابومجد: «کجا؟» جوزف: «در الانبار ... خانه ای به نام بیت خانون!» ابومجد اندکی فکر کرد و سپس گفت: «باشه. بیت خانون!» 🔺قبرستان بدن رباب در کاور سیاه رنگ دفن شده بود. فاصله ای بسیار نزدیک با لحد داشت. قاعدتا باید لحد را حدودا نیم متر تا یک متر بالاتر از کف قبر بگیرند. اما امان از قبر رباب! همه جا تاریک... بدن تنها... حتی روزنه ای نور نبود... اما.... صدایی تند تند از بالای قبر به گوش میرسید... انگار کسی داشت با حرص و عجله و شتابان، قبر را میشکافت... اینقدر صدا تندتند به رباب نزدیک میشد که انگار داشت هر ثانیه با دست و بیل و هر چه در توان داشت، قبر را میشکافت. تا این که ذره ذره نوری بر کاور رباب تابیدن گرفت. و صدای یک جوانِ سلحشورِ آفتابخورده و البته عاشق... ولید بود که داشت قبر رباب را میشکافت. تا لحدها را برداشت و به کاور رسید، دو پایش را گذاشت جای لحدها و بدن و کاور را در یک حرکت، با ذکر بلند و مَهیب و جلیلِ «یا علی» از قبر بیرون کشید. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour