eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
649 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت دوازدهم 💥 🔺 باید حرف بزنیم... اصلاً بـیا حرف بزنیم، هر چند بهت اعتماد ندارم! آن موقع خیلی زود بود که بفهمم چه خبر است، اصلاً نمی‌دانستم چه اتّفاق-هایی دارد می‌افتد و من دقیقاً کجای پازل هستم، امّا احساس قوی دخترانه¬ام می‌گفت که دارم وارد یک معمّا می‌شوم و شاید هم وارد شده‌ام و خودم خبر ندارم. آخر دو سه تا تار مو، یک تکّه کاغذ با دو سه تا کلمه از یک کتاب، یک عدد و شماره صفحه؛ یعنی چه؟! این مشاهدات را به تعرض و تبعات روحی بسیار منفی‌اش و... الصاق کنید. در نتیجه، یک کلاف پیچ‌درپیچ از جمع حالات اضداد می‌گردد. بگذریم. لیلما با هزار مکافات به هوش آمد. وقتی از او پرسیدیم که چرا این‌جوری شدی، با حالت فشار و ضعف زیاد گفت: «نمی‌دونم... نمی‌دونم چرا فقط از من بدبخت هی خون می‌گیرن؟!» هایده گفت: «تا حالا دو سه بار هم از من خون گرفتن، امّا نه به تعداد دفعات خونی که از لیلما گرفتن. وحشیا وقتی می‌خوان از آدم خون بگیرن، اصلاً مراعات میزان خون‌گیری و ضعف و غش افراد نمی‌کنن. یادمه یه بارش این‌قدر ازم خون گرفتن که تا هفت هشت ساعت حالِ خودم نبودم و همه‌جا رو سیاه می‌دیدم!» مشـکوک‌تر شدم. آخـر یـعـنی چه که مدام خـون بگیرند؟! هدفـشان چیـسـت؟ به چه دردشان می‌خورد؟ خیلی باید ساده لوح باشم که فکر کنم به‌خاطر کمبود خون و مشکلات تأمین میزان خون مورد نیازشان برای مداوای مریض و این حرف‌ها باشد. در همین فکرها بودم که یک لحظه یک چیزی یادم آمد و تپش قلبم را بالا برد. یادم آمد که وقتی با آن پیرمرد یهودی تنها بودم و اذیّتم کرد... وای خدای من... فوراً به ساعد دستانم نگاه کردم. آره! حدسم درست بود. جای سوزن روی ساعد هر دو تا دستم بود. از من هم آره... تنها چیزی که در آن شرایط می‌شد فهمید این بود که خون می‌گیرند. خون‌های ما را می‌خواهند و با آن کار دارند. حالا چه کاری؟ نمی‌دانستم و نمی-فهمیدم. این‌ها فقط حدسی را که قبلاً هم برایتان گفتم تشدید و تقویت می‌کرد و آن هم این بود که: قطعاً ما را برای آزار و اذیت و تعرض دور هم جمع نکرده بودند و برایمان برنامه داشتند. چیز دیگری در آن شرایط نمی‌شد فهمید. حالا چرا مدام این را تکرار می‌کنم؟! چون مدّت قابل توجّهی طول کشید تا متوجّه شدم که معمولاً وقتی دشمن شرایط تعرض یا خشونت مفرط را در «سینما»، «ورزش»، «سیاست» و «زندان» فراهم و مدام تشدید و وسیعش می‌کند، از دو حال خارج نیست: یا دنبال مخفی کردن هدف نهایی‌اش هست و یا دنبال القای یک پیام سیاسی ویژه است. خُب حالت دوّم که در آن زندان تقریباً وجود نداشت؛ چون کسـی از ما فیلم نمی¬گرفت و پخش جهانی نمی‌کرد. پس فقط حالت اوّل می‌ماند؛ یعنی مخفی کردن هدف نهایی. این یعنی بازی شروع شده است و ما هم نقش اوّلش هستیم و دارند ما را کارگردانی می‌کنند! خُب اجازه بدهید یک مرور ساده بر کلید واژه‌ها و کلمات مهمّی داشته باشیم که تا کنون با آن‌ها برخورد داشتیم: «قبر - زنده به گور شدن - زندان - توحّش - شکنجه - سلّول - افغانستان - یهود - زن‌های بی‌ربط - پیرمرد - تعرض - خون!» در نگاه اوّل، هیچ جمله¬ای با این کلمات نمی‌توان ساخت. فقط می¬توان حال و هوا، فضای دردناک و منزجر کننده‌ای از آن فهمید و این یعنی: دقیقاً نمایش مهمّی دارد رخ می‌دهد، نمایشی که قرار نیست کسی بفهمد اکرانش کجاست. جایی که کسـی آدرسش را ندارد، اصلاً کسـی نمی‌داند چنین جایی هست و وجود دارد. نیاز داشتم با کسـی حرف بزنم، امّا به کسـی اعتماد نداشتم. به همه کس و همه‌چیز مشکوک و بدبین بودم. اما دلم می¬خواست حرف بزنم. حتّی با همین درب و داغان‌هایی که اطرافم بودند. تا اینکه اوّلین شب مهمّ و حیاتی زندگی سگی من در آن زندان فرا رسید! شبی که هیچ‌وقت فراموشش نمی‌کنم. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به : فرزندان عزیز حاج قاسم از : برادری کوچک سلام علیکم و رحمت الله حداقل بیست سال دیگر باید در جامعه حضور فعال و موثر داشته باشید... اگر زود خرج شوید.. اگر مراقب افراد ریز و درشتی که زین پس به شما نزدیک می‌شوند ، نباشید... اگر فضائل شخصی را ارتقاء نداده و به روز نکنید و به صِرف فرزند حاج قاسم بودن اکتفا کنید... اگر دعوت های مکرر و جلسات تجلیل مختلف، وقت شکوفایی و تبلور را از شما بگیرد... اگر فقط در شخصیت پدر بمانید و بال و پر خویش گشودن نیاموزید... اگر درگیر حاشیه های مجازی و توییت و اینستا بشوید و دچار افسردگی و تدافع در آن فضاهای آشفته شوید ... اگر ... نگرانم مثل برادری که نگران حال و آینده عزیزانش است... که نکند گل نکنند آن نهالان معطر🌷🌷 ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیایید دوباره نگاهی به جنگ های جهانی اول و دوم و سوم و چهارم بیندازیم و نقش و قدرت نظام مقدس جمهوری اسلامی را با هم مرور کنیم. @Mohamadrezahadadpour
وَلَا تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَهَا مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنْكَاثًا (نحل/۹۲) همانند آن زن (سبک مغز) نباشید که پشمهای تابیده خود را، پس از استحکام، وامی‌تابید! https://virasty.com/Jahromi/1704374581949570322
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت سیزدهم 💥 🔺سلّولی به وسعت افغانستان! آن شب می¬خواستم بدانم اطرافیانم چه می¬دانند و چطور می¬شد یک بحث چالشـی راه انداخت! به‌خاطر همین وقتی نمازم را خواندم و بقیّه هم نمازشان تمام شد، گفتم: «می¬خوام حرف بزنیم، لطفاً به من توجّه کنین!» همه آن‌ها به من خیره شدند. هایده گفت: «اگه دوباره می¬خوای اذیّتمون کنی و حرفای تکراری بزنی، والّا من که از چیزی خبر ندارم و نمی¬دونم چرا خودم اینجا هستم چه برسه به تو و بقیّه! پس لطفاً الکی دوباره دردسر درست نکن!» لیلما گفت: «بذار ببینیم بنده خدا چی می¬خواد بگه!» گفتم: «من چند تا سؤال دارم! لطفاً صادقانه، خیلی صریح و بی¬پرده جوابم رو بدین تا دل منم یه‌کم آروم بگیره!» به هایده گفتم: «هایده تو مال کدوم منطقه¬ای؟» با تعجّب گفت: «قندوز! چطور؟» به لیلما گفتم: «تو چی؟ مال کدوم منطقه¬ای؟» گفت: «دره صوف!» به ماهدخت گفتم: «تو چی؟» به بقیّه نگاهی کرد و گفت: «من که درست یادم نیست، امّا بامیان!» گفتم: «منم اهل بامیان هستم. خیلی جالبه! هم ولایتی محسوب می¬شیم.» به آن دو مرد هم گفتم: «می¬تونم صدای شما رو هم بشنوم؟ می¬شه بگین مال کدوم منطقه هستین؟» آن مرد کم بینا که فقط به دیوار نگاه می¬کرد، آن یکی هم سرش را پایین انداخته بود و هیچ‌چیز نمی¬گفت. در ذهنم مدام به ارتباط سه شهر «قندوز»، «دره صوف» و «بامیان» فکر می‌کردم. سه شهری که گل سر سبد منطقه هزاره افغانستان است و بعداً فهمیدم که اکثر شیعیان افغانستان، مخصوصاً کسانی که مناصب چریکی و جهادی دارند از این مناطق هستند. مشخص شد که ما زن¬هایی که آنجا بودیم از سه ولایت بودیم: - قندوز: دارای بالاترین شاخص رشد شیعه از بعداز انقلاب افغانستان! - دره صوف: مهم‌ترین مرکز استراتژیک خطّ مقاومت و مرکز قیام علیه مارکسیست! - بامیان: قلب شیعیان هزاره افغانستان! دیگر به نظرتان لازم است تحلیل خاصّی داشته باشم؟ اصلاً می¬شود به راحتی و بی¬تفاوتی از کنار این ترکیب عبور کرد؟! این تحلیل¬هایی که درباره شهرهای محلّ سکونت و زندگی ما چهار نفر گفتم، آن لحظه چندان دقیق به ذهنم نیامد و حتّی اطّلاع کافی در این مورد نداشتم. فقط به ذهن و دلم خطور کرد که قطعاً این ترکیب جمعیّتی که آنجا جمع شده بودیم، اتّفاقی نیست.
در همین فکرها بودم که به ذهنم رسید از شغل و مسائل مربوط به زندگی هر کدام از بچّه¬ها بپرسم، امّا می¬دانستم که دارد شنود می¬شود و حتّی ممکن است هر لحظه توی سلّول بریزند و اذیّت و آزار و ... به‌خاطر همین با احتیاط و در هزار لفّافه باید سؤالاتم را مطرح می¬کردم که مبادا به خودم و بقیّه آسیبی برسانم. بعداز کلّی مزمزه کردن، سؤالم را این‌طوری مطرح کردم: «روزای اوّل که شکنجه و اذیّت و آزار می¬شدین، اطّلاعاتی یا مطلب خاصّی ازتون نمی¬پرسیدن؟ منظورم اینه که دنبال چیز خاصّی نبودن که مثلاً بفهمیم چی از جونمون می¬خوان و چرا اینجا جمع شدیم؟» همه به هم هاج و واج نگاه می¬کردند و چیزی نمی¬گفتند. تا اینکه هایده گفت: «اصلاً از من سؤال نپرسیدن! فکر می¬کردم مثل تو فیلما کلّی منو می¬زنن و می-گن یکی دو تا اسم بگو و منم مثلاً مقاومت می¬کنم و دندونامو رو هم فشار میدم و... نه، از من که تا حالا چیز خاصّی نپرسیدن!» لیلما که هنوز حال ندار بود، گفت: «اصلاً انگار دنبال حرف و سخن خاصّی نیسـتن! انگار لعـنتیا همه چیزو می¬دونن! حتّی از من نپرسیدن اسمم چیه!» گفتم: «عجیبه! ینی بعداز اینکه شما رو از قبر بیرون آوردن، یه راست اومدین توی این سلّول؟!» هایده و لیلما به هم نگاه کردند و گفتند: «ما اصلاً تو قبر نبودیم! ینی اصلاً تو قبر نذاشتنمون.» با تعجّب گفتم: «ینی چی؟» ماهدخت گفت: «ینی همین! ینی فقط من و تو شرایط دفن و قبر رو تجربه کردیم و جون سالم به در بردیم. اینا رو مثل خانم خانما آوردن اینجا!» من که داشتم شاخ درمی¬آوردم، گفتم: «آخه چرا با من این کارو کردن؟! چرا با تو این کارو کردن؟!» هایده گفت: «یه هفته قبل‌از اینکه منو بیارن اینجا، رفته بودم آرایشگاه. با یه نفر دوست شده بودم که اون، آدرس اون آرایشگاهو بهم داده بود و حتّی به قول خودش، سفارشم هم کرده بود. همین‌طور که کارای صورتمو می¬کرد، با هم حرف می¬زدیم. دختر خوبی به نظر می¬رسید. تا اینکه کارای صورتمو تموم کرد، امّا ابروهام موند. گفت فرصت نداره و باید فردا برم پیشش؛ چون کارش خیلی خوب بود، فرداش هم رفتم. دیدم جز خودش، دو سه تا زن دیگه هم هستن، نمی¬خورد افغانستانی باشن، امّا توجّه نکردم. میل و منقاشی که دستش بود، خیس بود و خودش هم یه دستکش پلاستیکی دستش کرده بود. یه‌کم اذیّت می¬شدم که میل و منقاشی که داشت باهاش ابروهامو تمیز می¬کرد یه‌کم خیس بود و بوی خاصّی می¬داد، امّا چیزی نگفتم. همین‌طور که داشت کارش رو می¬کرد، دیدم سرم داره سنگین می¬شه. گفت چشماتو بذار رو هم تا اذیّت نشی. چشممو رو هم گذاشتم، وقتی باز کردم، دیدم تو این خوک¬دونی گرفتار شدم و دستم به جایی بند نیست!» واقعاً فاجعه دردناکی بود. خیلی راحت، مثل آب خوردن، زن مردم را می¬دزدند، به زندان می¬آورند و... نگاهم به‌طرف لیلما رفت. لیلـما که مـتوجّه نـگاه من شد، با همان حالت لکنت و به زور حرف زدنش گفت: «من یه‌کم فشار خون دارم. باید حدّاقل هر از یه ماه یا دو ماه یه بار، خون بدم. یه مرکز نزدیک خونه¬مون تأسیس شده بود که سیّار بود. دیگه عادت کرده بودم که برم اون‌جا، یکی دو بار رفتم. بار سوّم که رفتم؛ ینی ماه سوّم که اون‌جا خون می¬دادم، یه مشاور هم داشتن که باید قبلش باهاش حرف می¬زدم و از وضعیّت خودم و بدنم می¬گفتم. دختر باسوادی به نظر می¬رسید. بعداز اینکه کلّی باهام حرف زد، گفت امروز خودم از شما خون می¬گیرم، امّا قبلش یه آب نبات بهم داد که فشارم نیفته. تعجّب کردم؛ چون معمولاً بعداز خون¬گیری آب نبات بهم می¬دادن، امّا اون روز، قبلش بهم دادن. آب نبات رو تو دهانم گذاشتم، همین‌جوری که دراز کشیده بودم تا تو دهانم آب بشه و آماده خون¬گیری بشم، چند لحظه چشمام رو روی هم گذاشتم تا یه‌کم آروم¬تر بشم. این آخرین صحنه¬ای هست که از شرایط قبل‌از زندانم به‌خاطر دارم. دیگه نفهمیدم چی شد، چشمام رو باز کردم دیدم اینجام و تمام بدنم از درد، تیر می¬کشید.» داشتم با شنیدن این حرف‌ها دیوانه می‌شدم. یاد خودم افتادم، یاد آن شب... رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا دو تا تحلیل در خصوص حادثه تروریستی کرمان نوشتم اما صلاح ندانستند منتشر شود. بخاطر همین، از باب ادای تکلیف، به مراجع ذی‌صلاح تقدیم شد و امیدوارم موثر واقع شود. این را عرض کردم تا فکر نکنید مهم نیست یا به کار واجبتری مشغول بودیم.
اما الان این متن را در یکی از پایگاه‌های رسمی داعش دیدم که بنظرم لازم باشه مردم را برای دفاع و جمع شدن حواس و دقت در جزئیات پیرامونشان آگاه کنیم. این بیانیه بعلاوه بیانیه دیروز آنها ، دلالت بر شکل‌گیری و طراحی موج عملیات‌های تروریستی در کل دنیا علی الخصوص ایران اسلامی دارد. ان‌شاءالله غلطی نتوانند انجام دهند اما بدون شک، هشیاری همه جانبه ما را می‌طلبد. مخصوصا این که علاوه بر مراکز دینی و سیاسی و اجتماعات مذهبی، اعیاد شعبانیه و دهه فجر و انتخابات را در پیش رو داریم. باید هشیار بود و از مردم خواست که با حفظ آرامش و حفظ امنیت روانی جامعه، حواسشان به همه چیز باشد و هرگونه تحرکات مشکوک را به مراجع ذی‌صلاح گزارش کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️در حوادث تروریستی چه کنیم؟ (بخش اول) ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی انشاءالله حوادث تروریستی مثل حرم امام رضا علیه السلام و حرم احمدبن‌موسی و مزار شهدای کرمان و... تکرار نشود اما چند نکته را خدمت مردم عزیزمان، خودمانی مرور کنیم بد نیست: ✔️ ۱. به محض دیدن ضارب یا عامل، همه به طرف او هجوم نبرید. امکان انتحاری در لحظه آخر و وقتی که از فرار ناامید شد، وجود دارد. مانند آنچه در حرم امام خمینی و یا مجلس رخ داد. اغلب پس از کشتار مردم و در لحظه آخر، انتحاری زدند و تمام. لذا بخاطر جلوگیری از فاجعه بدتر ، احساساتتان را کنترل کنید و همگی روی سرش نریزد. دو سه نفر او را دوره کنند و دو سه نفر دیگر هم با فاصله یکی دو متر پشتیبانی کنند کافی است. ✔️ ۲. دو سه نفری که به عامل نزدیکتر هستند، تن به تن و با دست خالی به او نزدیک نشود. اصولاً نزدیک تر شدن و یا مکالمه با عامل تروریستی اشتباه محض است. باید هر آنچه در اطراف در دسترس شماست مثل چوب و سنگ و آهن و مهر و سطل زباله و کتب سنگین و ... به طرف او پرتاب کرد و فرصت اقدام بعدی را از او گرفت. دعوای خیابانی و مشاجره با در و همسایه نیست که ابتدا با توپ و تشر و سپس فحش خارمادر و نهایتا منجر به گلاویز شدن گردد. حادثه تروریستی است و اصولاً تروریست اگر اهل تهدید و شاخ و شونه و فحش و فضاحت بود، دست به اقدام تروریستی نمی‌زد. ✔️ ۳. تاکید میشود که به هیچ وجه اقدام به کشتن او نکنید. به هر قیمتی هست باید زنده بماند. زنده اش برای ما ارزش دارد وگرنه جنازه نحسش به درد کسی نمی‌خورد. حتی اگر هجوم جمعیت زیاد شد و میزان ضرب و شتم بالا گرفت و کسی به حرف شما گوش نداد، پس از اینکه مجروح شد و خود را مغلوب دید، فورا با دو سه نفر، اطراف عامل حلقه بزنید تا هر طور شده زنده بماند. گاهی عاملی دیگر از طرف خودشان مامور حذف و تمیز کردن صحنه است. نباید این موقعیت را در اختیار آنان و یا مردم گذاشت. ✔️ ۴. خانم های محترم را به تمام مقدسات قسم میدهیم فورا صحنه را ترک کنند و یا لااقل فاصله زیاد خود را حفظ کنند. این چه حرکت اشتباهی است که رو به عامل می‌ایستند و جیغ و فریاد می‌کشند و نفرینش میکنند؟! اصولاً مدیریت صحنه تروریستی که زن و بچه در آن باشد، برای هر آموزش دیده ای دشوار است و ابتکار عمل را از ایثارگران میگیرد. چه برسد به مردم باغیرت اما آموزش ندیده. حتی اگر عامل تروریستی یا انتحاری، خودش زن یا دختر بود، اما مردان در صحنه هستند و می‌توانند فورا واکنش مناسب به خرج دهند، خانم ها وارد عمل نشوند و اجازه بدهند آقایان با آن زن تروریست یا انتحاری برخورد کند. اینجا جای رعایت قاعده تجانس و امثال ذلک نیست. کار را به آقایان بسپارید و ایجاد مزاحمت نکنید. ✔️ ۵. امن ترین جاها گوشه ها و کُنج ها و کنار دیوارهاست. شروع به دویدن به طرف درب خروج و ترک محل نکنید. بلکه فقط از اطراف عامل پراکنده شوید. بسیار دیدیم که میزان تلفات زیر دست و پا از میزان تلفات حادثه تروریستی بیشتر بوده. پس لطفا سیل جمعیت راه نیندازید. ✔️ ۶. بهترین کار، نشستن در کنج ها و گوشه هاست. حتی اگر عاملین شروع به تیراندازی کردند و یا مطمئن شدید که عامل انتحاری است، در فاصله مناسب، روی زمین دراز بکشید و دست ها را روی سر و گردن خود بگذارید. فقط توجه داشته باشید که نشستن و خوابیدن شما در مسیر عبور و دویدن مردم نباشد. ✔️ ۷. درآوردن گوشی همراه و فیلمبرداری از مجروحان و شهدا و یا عامل تروریستی و یا انتحاری، و اشتراک گذاری گسترده آن در فضای مجازی ، نه توجیه عقلی و روانی دارد و نه توجیه سلامت اجتماعی و فرهنگی! کم نبودند خانواده ها و زن و بچه های مجروحان و شهدا که قبل از اطلاع از اصل حادثه، با دیدن اینگونه فیلم و کلیپ ها از به خون آغشته شدن عزیزانشان، جان به جان آفرین تسلیم کرده و یا سکته کرده و شوکه شده اند. اندکی، فقط اندکی به این موضوع هم توجه داشته باشیم و با جان و احساس و سلامتی مردم بازی نکنیم. 👈 اینقدر این نکات را نگفتند که مجبور شدیم خودمانی، نکاتی را عرض کنیم. نکاتی در خصوص شیوه گلاویز شدن و یا از پا درآوردن عامل و یا تعقیب و گریز عامل تروریستی و چندین مسئله دیگر هست که اگر صلاح بود و یا نهادهای مسئول اجازه دادند، تدریجا عرض خواهم کرد. ✍کانال ✅ آدرس ایتا: https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour ✅ آدرس تلگرام: https://t.me/mohamadrezahadadpour ✅ آدرس بله: https://ble.ir/Mohamadrezahadadpour ✅آدرس سروش: sapp.ir/hadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت چهاردهم 💥 🔺 لطفاً با دقّت و حوصله بیش‌تری مطالعه بفرمایید! یاد شبی افتادم که گم شدم و وقتی چشم باز کردم دیدم دفنم کرده‌اند! آخر به چه کسی می‌توان گفت یک آدم که دارد زندگی‌اش را می‌کند، بگیرند، بدزدند، دفن کنند و بعدش هم زندان، بی‌حیایی و...؟! مدّتی بود که در یکی از محلّه‌های فقیر‌نشین بامیان، اطراف اداره پست، کنار ایستگاه تاکسـی کوچه‌ای بود که پر از دخترهای با استعداد، خوشکل و باایمان بود. من از وقتی با آن‌ها آشنا شده بودم، با پدرم مشورت کردم که چه‌کار می‌توان کرد تا از این وضعیّت رنج، فقر و عقب‌ماندگی نجات پیدا کنند. بابام گفت: «سواد خوندن و نوشتن دارن؟» گفتم: «آره! حتّی قرآن هم می‌تونن بخونن البتّه با غلط و اشتباه، ولی آره، سواد دارن.» بابام پیشنهاد جالبی مطرح کرد که اصلاً به ذهنم نمی‌رسید. حتّی اوّلش مخالفت کردم و نمی‌دانستم چرا این حرف را زد، امّا به‌خاطر ایمانی که به پدرم دارم، قبول کردم. بعداً هم برکاتش را داشتم به چشم خودم می‌دیدم. بابام پیشنهاد داد که به آن‌ها «زبان فارسی»؛ یعنی زبان اصیل و رسمی ایرانی با محوریّت کتاب مثنوی یاد بدهم. در حدّ خواندن و نوشتن کامل! وقتی علّتش را پرسیدم، به نکته عمیقی اشاره کرد و گفت: «ما تو زبان خودمون فقر فرهنگ نداریم، بلکه فقر منابع فرهنگی داریم. با توجّه به شرایطی که الان بر کشور ما حاکمه، جای خاصّی برای تهیّه و نشر منابع اصیل اسلامی و شیعی وجود نداره، امّا می‌بینیم که به‌خاطر اهمّیّت دادن رهبر ایران به فرهنگ، اصالت اسلامی، تمدّن‌سازی اسلامی و مهیّا بودن زمینه نشر و تولید کتاب و منابع فرهنگی، ایرانی‌ها خیلی از ما جلوترن. حدّاقل به اندازه سه قرن از ما تو طول این چهل سال جلوتر هستن. من پیشنهاد می‌دم بهشون زبان فارسی یاد بده تا هم بتونن به منابع فرهنگی اسلامی راحت‌تر مراجعه کنن و هم یه علّت دیگه داره که خودت بعداً متوجّه می‌شی!» وقتی گفت: «خودت بعداً متوجّه می¬شی»، احساس کردم یا هنوز بچّه هستم و یا این‌قدر رشد نکرده‌ام که بتوانم محرم همه حرف‌ها و اندیشه‌های پدرم باشم. به‌خاطر همین، التماسش کردم! گفتم: «فقط یه کلمه... فقط یه کلمه از دلیل دوّمت هم بگو تا دست از سرت بردارم!» بابام لبخندی زد، نفس عمیقی کشید، به چشمانم خیره شد و گفت: «ببین جان بابا! به‌خاطر شرایط پیچیده و بدی که در طول دو سه سال آینده بر ما حاکم می¬شه، اگه قرار باشه کسـی به داد ما برسه ایرانی‌ها هستن. ما در تمام جنگ‌هایی که داشتیم، در تمام جنگ‌هایی که یا پای ایران وسط بوده و یا پای افغانستان، خون ما و اونا در کنار هم و در هم آغشته شده. تعداد شهدای افغانستانی در جنگ ایران و عراق ۴۵۰۰ نفر و تعداد مفقودا ۴ نفر اعلام شده‌. مثلاً همین شهید «رجب علی غلامی» که مزارش تو شهرستان بجستانِ خراسان جنوبی تبدیل به زیارتگاه خاصّ و عامّ مردم منطقه شده و در عملیّات والفجر 9 شهید شده و یا همین شهید «علی‌دوست شهبازی» که هنوز وقتی بهش فکر می‌کنم، احساس وجد و شجاعت به من پیرمرد دست می‌ده. دخترم! شرایط پیچیده‌ای در انتظارمونه. به زودی تکفیریا در اینجا اعلام وجود می‌کنن و شرایطی به مراتب، بدتر از قبل به وجود میارن! متأسّفانه ما طوایف مختلف افغانستان، چندان با هم متّحد نیستیم، امّا ایران می‌تونه با شرایطی که بلده و اجرا می‌کنه، حکم برادر بزرگ‌تر ما رو در نبردها و شرایط حسّاس ایفا بکنه. به‌خاطر همینه که من معتقدم اگه بخوایم مثل عراق و سوریه به سلامت از جنگ بیرون بیایم، باید تئوری «ایرانیزه» کردن فرهنگ جهاد و مقاومت رو بپذیریم و به مردم و ملّتمون یاد بدیم که ایران، رفیق بی‌کلک ماست. این فقط توسّط نزدیک شدن و آشنا شدن مردم ما با فرهنگ و منابع اصیل شیعی ایرانی محقّق می‌شه!» ادامه...👇
دهانم بسته شد و چشمانم گردتر! اصلاً فکرش نمی‌کردم این‌طوری باشد. به‌خاطر همین تصمیم گرفتم در همین منطقه خودمان؛ یعنی بامیان، دخترای 12 تا 20 ساله را دور خودم جمع کنم و به بهانه مثنوی و اشعار جذّاب به آن‌ها فارسی سلیس یاد بدهم. این‌قدر به آموزش زبان فارسی علاقه دارم که آن دخترها هم متوجّه این علاقه شده بودند و با من راه می‌آمدند و کلّی با هم خوش می‌گذراندیم. حدوداً هشت ماه به این کار ادامه دادم و داشتیم به نتایج خوبی می‌رسیدیم؛ حتّی فیلم‌ها و کتاب‌های ایرانی را بین هم پخش می‌کردیم و بچّه‌ها هم از این کار لذّت می‌بردند. تا اینکه یک شب وقتی می‌خواستم به خانه برگردم یکی از دخترها با حالتی هراسان و سراسیمه به سمت من آمد. این‌قدر دویده بود که نمی‌توانست حرف بزند و حتّی آب دهانش را قورت بدهد. تا کمی آرامش کردم و توانست حرف بزند، گفت: «سمن خانم! لطفاً زود بیا خونه‌مون! مامانم خیلی درد داره، داره می‌میره!» من فوراً با او شروع به دویدن کردم. این‌قدر سریع از کوچه‌های وحشتناک و تاریک آن محلّه دویدم و رد شدم که نفس نفس می‌زدم. به سرعت وارد خانه آن‌ها شدیم. دیدم مامانش کف حیاط خوابیده است، بالای سرش رفتم؛ دیدم بیهوش نیست، امّا ناله می‌کند. متوجّه شدم که وقتی من به سمت مادرش رفتم، آن دختر دَر خانه را بست. تعجّب کردم که چرا این همه راه را دویده است تا پیش من بیاید، امّا نرفته است از همسایه‌ها کمک بگیرد! امّا آن لحظه مامانـش مـهم بـود. بالای سـرش نشـسـتم. از پزشکی چیزی سر در نمی‌آوردم، امّا می‌دانم که وقتی کسی افتاده و نمی‌دانی مشکلش چیست باید اوّل نفس و دهانش را چک کنی که از نظر تنفّس، دهان و بینی مشکلی نداشته باشد. مشکل تنفّسی نداشت و حتّی قلبش هم ظاهراً منظّم کار می‌کرد. کمی به‌صورتش زدم، شانه و گردنش را ماساژ دادم. چشمانش باز بود و همین به من می‌فهماند که مشکل حادّی ندارد. داشتم همین موارد را چک می‌کردم که ناگهان احساس کردم کمی اطرافم تاریک شد... تاریک‌تر شد... طوری که احساس کردم یک نفر بالای سرم ایستاده و به من نزدیک است. اوّلش فکر کردم همان دختره است، بدون اینکه سرم را برگردانم به او گفتم: «تاریکی نکن ببینم مامانت چه مشکلی داره!» امّا صدایی نیامد. صدای نفس از ته گلو، خشن و مردانه‌ای از بالای سرم می‌آمد... ناگهان دلم ریخت! برگشتم تا ببینم چه کسـی و چه چیزی تاریکی کرده و سایه‌اش روی سرم است. چشمتان روز بد نبیند! دیدم دو تا مرد هیکلی و صورت پوشیده به فاصله یک متری بالای سرم ایستاده‌اند و به من نگاه می‌کنند. نفسم داشت بند می‌آمد. احساس می‌کردم قلبم ایستاده و از تپش افتاده است. یک جیغ بلند کشیدم و یک‌مرتبه خودم را به‌طرف دیگری انداختم، می‌خواستم از دستشان فرار کنم که همان مادر نامردی که داشتم برایش خودم را به آب و آتش می‌زدم، مچ پاهایم را گرفت و باعث شد محکم و با صورت به زمین بخورم. داشتم از درد به خودم می‌پیچیدم که دیدم آن دو تا مرد بالای سرم آمدند تا یک نفرشان خواست به من دست بزند، توی دستش زدم و مثلاً می‌خواستم فرار کنم که محکم با مشت به دهانم کوبید. دیگر حال جیغ کشیدن نداشتم. می‌توانستند از همان لحظه اوّل بیهوشم کنند، امّا عمداً اوّل مفصّل کتکم زدند بعدش که خُرد و خمبار شدم، دیدم یک نفرشان دارد دستکش پلاستیکی دست می‌کند! دسـتکش را دسـتش کرد و از داخل یک نایلون، دستمالی را خیلی با احتیاط بیرون آورد و به من نزدیک شد. مثل کسی که می‌خواهد سر مرغی را ببرد، همان‌طوری بالای سرم نشست و موهایم را طوری وحشیانه کشید که بتواند صورتم را به راحتی کنترل کند. من که لب و دهانم خونی بود و داشتم سرفه می‌کردم، فقط دیدم دستمالی را محکم روی دهان و بینی‌ام گذاشت. هر کاری کردم که از دست‌های گنده و زُمُختش خلاص بشوم نشد که نشد! چشمهایم داشت بسته می‌شد. دست و پاهایم دیگر اراده و توان حرکت نداشتند. دیگر نفهمیدم چه شد! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
سامانه ۱۱۳ (وزارت اطلاعات) سامانه ۱۱۴ (اطلاعات سپاه) سامانه ۱۱۶ (اطلاعات فراجا)
روح همه شهدا علی الخصوص شهیده فائزه رحیمی شاد🌷 شادی روحشان صلوات
دلنوشته های یک طلبه
روح همه شهدا علی الخصوص شهیده فائزه رحیمی شاد🌷 شادی روحشان صلوات
خیلی پیش آمده که عزیزان پیام دادند و از خاطرات شهدا و علما با کتابهای حقیر تعریف کردند. چقدر آنها از امثال بنده جلوتر هستند چقدر بی ادعا و باصفا لطفا شفاعتمان کنید حتی شما مخاطب عزیزی که در کانال حاضرید و الان این پیام را می‌خوانید و شاید اسامی شما را جزء شهدا نوشته باشند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ این یک اصل است که: حجم خسارت های سکوت، خیلی بیشتر ار خطرهای پاسخ دادن است. لذا ما هیچ وقت ساکت و یا منفعل نبودیم. هر کس گفت ما تا حالا چرا کاری نکردیم، این کلیپ را نشونش بدید. @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا