eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
631 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و هشتم» حرفای دیگه هم مطرح شد و حسابی حالمون گرفته شد! ینی یه جنازه دیگه؟ وحشیانه کشته شده؟ لابد اینم حلقومشو جویدن! لابد اینم قرار نیست مدارک خاصی ازش به دست بیاریم! همینطوری که اینا تو ذهنم چرخ میخورد و سرمو گیج میداد، عمار را فرستادم اداره و واسش نوشتم: «عمار پاشو برو از این غول بیابونی بازجویی کن! یه کاری کن همین امروز حرف بزنه! بلدی که ... خیلی وقایع داره به سرعت اتفاق میفته! پاشو ماشالله ... بی خبرم نذار ... اصلا آنلاین بازجویی ازش بکن تا بتونم کمکت کنم.» نوشتم و گرفتم جلوی عمار ! عمار گفت: «باشه محمد جان! اتفاقا منم نظرم همینه ... تو کاری با من نداری؟» نوشتم: «نه ... زنده باشی ... سلامتیت میخوام ... فقط لطفا به سعید بگو بیاد که کارش دارم!» نوشتم و گرفتم جلوی عمار ! عمار گفت: «چشم ... لطفا استراحت کن ... قراره دکترت یه ساعت دیگه بیاد و نظرشو بگه! یاعلی!» عمار را فرستادم رفت. دکتر حدودا یه ساعت بعدش اومد سراغم. دکترهای ما از اوناش نیستن که وایسیم باهاشون بحث بکنیم و اونا هم بی حوصله باشن و بعدش هم عینکشون بردارن و بگن «من همه تلاشمو کردم ... متاسفم!» خیلی رک و راست بهم گفت: «شما مدتی نمیتونین صحبت کنید. نه اینکه لطفا صحبت نکنیدا. نه! نمیتونید صحبت کنید. چون تارهای صوتی شما متحمل فشارهای زیادی شده و حتی گلو و قسمت بالای نای و ... هم تحریک شده و آسیب پذیر شدن. شما لطفا در حق خودتون لطف کنین و بهشون فشار نیارین و اجازه بدین این روند طبیعی خودشو سپری کنه تا ببینیم تا یک ماه آینده چیکار میتونیم بکنیم؟!» یک ماه آینده؟! ینی چی؟ مگه بچه بازیه؟ وسط این همه شلوغی و بیچارگی و پرونده و جنازه های مختلف و یه کلاف پیچ در پیچ که تازه سر نخشو گرفتیم و نمیدونیم کجاشیم؟! و این آغاز سکوت طولانی مدتی شد که خودتون در ادامه و آینده متوجهش خواهید شد. فقط سرمو تکون دادم. وقتی میخواست بره، براش نوشتم: «میتونم برم؟ دست و پاهام که چیزی نیست!» نوشتم و گرفتم جلوی دکتر ! گفت: «مشکلی با رفتنتون ندارم. اگه جواب آزمایش و عکستون خوب باشه و بدونم که تنفس شما دچار مشکل نمیشه و کمبود اکسیژن پیدا نمیکنید، و همچنین مطمئن بشم که خونریزی نمیکنین و گلوتون آسیب بیشتری نمیبینه، باشه. مشکلی نیست!» نوشتم: «خب بگو نرو و خلاص! دیگه چرا تعارف میکنی؟» نوشتم و گرفتم جلوی دکتر ! گفت: «ببخشید من تا مطمئن نشم و عکستونو نبینم، نمیتونم ریسک کنم و جون و سلامتی شما و همکاراتون را به خطر بندازم. ما درباره مجرمایی که پیشمون میارین هم همین حرفا و مراقبت ها را انجام میدیم. چه برسه به شما که دیگه نور علی نور هستید!» اینو گفت و خدافظی کرد و رفت! به عمار پیام دادم و نوشتم: «کجایی؟» عمار نوشت: «دارن میارنش... به خاطر یکی از چشماش که پوکونده بودم یه کم بیمارستان معطل شده وگرنه میارنش بلاخره ... کم کم میرم اطاق بازجویی! اینقدر وحشیه که بازم با مامورا درگیر شده! من دارم وسایل پذیراییمو آماده میکنم.» نوشتم: «دیگه مهمون خودته. به بچه ها بگو یه صابون حسابی به تنش بزنن!» نوشت: «دارن انجام میدن. سفارش کردم صابونش کف نداشته باشه تا بشه باهاش حرف زد.» نوشتم: «عمار تنها سر نخمون همین نیست اما میتونه خیلی کمکمون کنه. ضمنا فقط یه ساعت وقت داری!» نوشت: «چطور؟» نوشتم: «ممکنه به مقاماتشون خبر رسیده باشه که خونشون لو رفته و برن تو لاک تدافعی و نشه حالا حالاها کشفشون کرد!» نوشت: «بازم معنی یک ساعتو نفهمیدم. اما چشم. تمام تلاشمو میکنم.» نوشتم: «خدا کمکت کنه. ضمنا به بچه ها بگو اجازه ندن کیان بخوابه. اذیتش کنن اما کتکش هم نزنن. تا خودم بیام و کارشو ردیف کنم!» نوشت: «خدا به داد اون برسه که مشتری خودته! نه این بابا که قراره من خدمتش برسم. حاجی آوردنش. من میذارم روی میکروفن و آنلاین باش تا بشنوی و بتونی برام بنویسی! یاعلی!» دقیق گوش میدادم تا بشنوم چی میگن و چیکار میکنن! اولین صدایی که شنیدم، صدای عمار بود که سلام کرد و گفت: «خدای من! چه بر سرت اومده؟!» صدای صندلیش اومد که از سر جاش بلند شد و رفت سراغ متهم و گفت: «بذار کمکت کنم زخمات را یه کم تمیز کنم. آروم ... آروم ... چته؟ صبر کن ... آها ... صبر کن ... تکون نخور ... سرتو ثابت بگیر ... وگرنه خون میره تو چشمت! صبر کن ... صبر کن ...» نمیدونستم داره چیکار میکنه اما تصور میکردم که الان بالا سرش ایستاده و داره زخماشو تمیز میکنه! بعد از ده دقیقه یه ربع، بازم صدای صندلی اومد و ظاهرا کارش تموم شده بود و اومد نشست روی صندلیش! چشمامو بسته بودم و تصورش میکردم... صدای ریختن چایی میمومد ... دو تا استکان پر کرد ... بعدش هم صدای دو بار روشن شدن فندک اومد! برای اون و خودش سیگار روشن کرد!
هیچی نمیگفت! اینا واسه من و امثال من چیزی نیست ... وگرنه اگه کسی ندونه، همین هیچی نگفتن عمار و بساط چایی و سیگار سر بازجویی، تصورش هم آدمو حالی به حالی میکنه و هیجان آدرنالینی که ترشح میکنه، کم نیست! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و صد سلااااام خدمت همه شما علی الخصوص خدمت کانال دلنوشته ها☺️🌹 شب روز دختر و تولد حضرت معصومه سلام الله علیها تبریک میگم🌺 ببخشید این روزا کمتر مزاحم میشم ... بالاخره یه سر دارم و هزار سودا😊 پست های امشب تقدیم با احترام👇🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب هئیت انصار ولایت یزد جشن تولد حضرت معصومه س و مراسم امشب بیاد شهید فتنه ۸۸ @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و نهم» صدای عمارو میشنیدم که به اون غول بیابونی گفت: «ببین! من و تو سن و سالی ازمون گذشته و قرار نیست مثل بچه ها سر به سر هم بذاریم. اطاق قبلی هم که دیدی! سلام و علیکشون هم ............... و کتکه! چه برسه به اینکه بخوان خار فرو کنن ........... و آویزونت کنن به سقف تا پرونده بابای بابای بابات از نقشش در جنگ جهانی اول هم اقرار کنی! من دنبال خشونت نیستم. اگه اون لحظه هم خودت به من و همکارم اونجوری حمله نکرده بودی و قصد آش و لاش کردنمون نداشتی، منم مجبور نمیشدم بیام سر وقتتو و دهنتو پاره کنم و سیانور را از دهنت بیارم بیرون!» بعدش شنیدم که عمار گفت: «آره ... میدونستم ... چون میدونم که از مرگ میترسی! مگه نه؟» بعدش هم دوباره خود عمار گفت: «ببین مرد! تو اگه عرضه و قصد خودکشی داشتی، میذاشتی راحت دستگیرت کنیم وتو هم توی اون مدت، راحت سیانورت را قورت میدادی و کف میکردی و دهن و چشمات متورم میشد و تموم میکردی که به دست ما نیفتی!» من صدایی نمیشنیدم!! فقط صدای عمار میومد! بعد دوباره عمار با فاصله گفت: «شاید چیزی حدود سی ثانیه ... شاید هم کمتر ... اما بنظرم تصمیم درستی نگرفتی! ما انسان ها اجازه نداریم خودمونو به راحتی از زندگی و حیات ساقط کنیم الا به خاطر گروهک و سازمان و حرفه و شغلی که انتخاب کردیم!» تعجبم بیشتر شد ... اینا چیه که عمار میگفت؟! چرا صدایی نمیومد؟! عمار گفت: «آره خب ... ولی من و تو شغلمون یکی نیست ... چرا که الان تو اون طرفی ولی من این طرفم ... ولی آدرس غلط دادن دستت ... نباید فکر کنی داری مردونگی و گندگی میکنی که حرفی نزنی و همه چیزو گردن بگیری! آدمتو بشناس!» عمار گفت: «هیچی! اما اگه مشکلت خانوادگی هست و فکر میکنی که میتونم خانوادتو نجات بدم چشم! حتی اگه وسط پادگان اشرف باشه ... اون با من ...» نمیدونستم عمار داره چیکار میکنه و چه قولی داره میده! فقط داشتم همه احتمالات را توی ذهنم میچیدم ولی بازم گیج تر میشدم! مخصوصا وقتی گفت: «نه دیگه ... نشد ... اون دختره نه زنت بوده و نه دخترت ... نه حتی دوست دخترت ... اگه کشتیش و ما را هم معطل کردی که اون راحت جون بکنه و تموم کنه، باید بگم موفق شدی. اونو کشتی ... اما این آخر راهت نیست!» عمار گفت: «چطور نداره! خب عقل حکم میکنه که وقتی کسی اینقدر شجاعت نداره که خودشو خلاص کنه و سیانورش را قورت بده، باید حذف بشه! حتی اگه در زندان های زیر زمینی یک جزیره دور افتاده و فاقد سکنه باشه! چه برسه به اینجا که ............» عمار گفت: «بالاخره سازمان آدمای خودشو داره!» عمار گفت: «ینی همین! باند و دسمال کاغذیه که به زخمت کشیدم، ممکنه خیلی فرصت زیادی را بهت نده! اصلا بذار این دکمه را بزنم که کسی نبینه و اینم بزنم که کسی نشنوه و این دم دمای آخر یه کم راحتتر با هم گپ بزنیم!» من اصلا انتظار نداشتم عمار دکمه منو هم خاموش کنه!! اما کرد ... نامرد دکمه منو هم زد و خاموشم کرد! هیچ صدایی که از اون نمیشنیدم ... دیگه حتی از عمار هم صدایی نمیشنیدم ... میخواستم بیسیم بزنم به سعید و مجید تا برن پیگیری کنن اما یادم اومد که نمیتونم حرف بزنم! گیج بودم ... یه کم نگران شدم ... گوشیمو برداشتم و نوشتم: «مجید!» مجید نوشت: «سلام قربان! بهترین؟ امر؟» نوشتم: «پاشو برو ببین اطاق بازجویی چه خبره؟ چرا دکمه من قطع شده؟» مجید نوشت: «چشم .. رفتم ...» بعد از چند لحظه نوشت: «قربان از داخل قفل شده! سه چهار نفر از بچه ها هم در اطاق بازجویی جمع شدن ... میگن حتی دوربین ها هم خاموش و قطعه! قربان چیکار کنم؟ تکلیف چیه؟» نوشتم: «کی داخله؟» نوشت: «عمار با همون گنده عوضی!» نمیدونستم چیکار کنم؟ ینی عمار؟ ینی اون؟ چه اتفاقی داره میفته؟ مجید نوشت: «بچه ها اجازه میخوان که درب را بشکنن! اجازه میدین؟» مونده بودم چیکار کنم؟ از یه طرف به عمار اطمینان داشتم ... از یه طرف دیگه هم اگه اون گندهه با طرح عمار، مغر میمومد که میومد. وگرنه دیگه هیچی! مجید دوباره نوشت: «قربان بچه ها نگران عمار هستن! داره صداهای بدی از داخل میاد؟ اجازه میدین؟» مونده بودم واقعا ... تمام فکرمو جمع کردم. داشت به اعصابم خیلی فشار میومد ... وسط همه اون ماجراها، گوشیمم زنگ خورد ... یه نگا کردم و دیدم ... خانممه ! دیگه جواب اونو چی بدم؟ مجید دوباره نوشت: «اجازه هست به مسئولیت من درب را بشکنیم و باز کنیم!» خانمم ول کن نبود ... تا زنگ اول قطع شد و برنداشتم، دوباره زد و همینطور داشت گوشیم روی پام وور وور میکرد و تکون میخورد! برای مجید نوشتم: «نه ... مگه جنسش از کاغذه که بازش کنین؟ جنسش ضد سرقته! لابد از داخل قفلش کرده.» مجید نوشت: «قربان میشه یه کاریش کرد!» نوشتم: «نه ... صبر کنین ... بالاخره یا جنازه عمار از این رِنگ میاد بیرون یا اون!» ادامه دارد...
خدا حفظتون کنه از همه شما عزیزان التماس دعا دارم
قابل توجه شیرازی های عزیز👆 یه عصرونه مختصر و مفید ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختر که باشی گیسوانت رود جاریست قلب درون سینه ات هم یک قناریست دختر که باشی دست تو یعنی نوازش دختر که باشی شانه هایت، استواریست دختر که باشی گاه می‌خندی و گاهی آب و هوای چشم‌هات ابری بهاریست دختر که باشی خنده بر لب داری اما پشتش کمی اشک و شکایت گه‌گداریست دختر پر از شور است شیرین است دختر دختر همیشه آن کسی که دوست داریست دختر تمام سهمش از دنیا، زمین، عشق دل بی‌قراری بی‌قراری بی‌قراریست می‌جنگد و می‌گرید و می‌میرد آرام دختر شهید عشق‌های انتحاری ست خالق برای زینت عرش افریدَش دختر میان آفرینش شاهکاریست آیینه نام چشم‌های دختران است دختر که باشی طعم لبخندت اناریست @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 رفقا کانالی که بیشتر اشعار ناب و نکات آموزنده در اون مطرح میکنم، آدرسش را تقدیم میکنم. خوشحال میشم تشریف بیارید: در نرم افزار https://eitaa.com/yekfenjantaamol البته دوستان اشاره میکنن که مجردا نیان بهتره🙈 ولی اشتباه میکنن☺️ قدمتون برچشم😌
بعله چشم فقط جسارتا میبرین یا همین جا میل میکنید؟ با نوشابه یا فقط سالاد؟
بچه ها انبردست دارین؟! من با زبون ایشون کار دارم👆😐 دختره ... داره پز میده که روز دختر هست اما روز پسر نداریم
ینی قشنگ مشخصه که یه پسر اینو فرستاده و دلشم از دست زبون درازیای خواهرش خون شده😂
همش فکر میکنم یه چیزی باید امشب میذاشتم کانال اما نذاشتم😎 اصلا یادم نمیاد چی بود
😂😂😂😂😂😂😂 آقا آقاااااااا ببخیااااال اینجا خانواده نشسته🙈
تو ایران همیشه روز زن و دختر هست تو طول سال اونقدر روز زن و دختر داریم که هرموقع میخام تقویم رو باز کنم قبلش یه یاالله میگم😐😄😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تکرار قسمت چهل و نهم👆
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت پنجاه» چشمام روی هم بود و داشتم صلوات میفرستادم. زورم گرفته بود که روی تخت، زمینگیر شده بودم و نمیتونستم خودم اون بازجویی را رتق و فتق کنم. بازم گوشیم وور خورد ... خانمم بود ... یه کم عصبانی بودم ... از دست همه شرایط ... هم از اینکه نمیتونم صحبت کنم و هم از اینکه اونجا بودم و... تماسشو رد کردم و نوشتم: «خانمم! لطفا زنگ نزن که کار دارم. بعدا صحبت میکنیم. بای.» فورا نوشت: «اه چه بداخلاق! خودت بای.» شاید یه نیم ساعت دیگه هم طول کشید. داشتم رسما نگران میشدم. وقتی نگران میشم، با انگشتام ور میرم ... معدم به هم میریزه ... پاهامو زیاد تکون میدم ... اما ... اون لحظه سوز و درد گلوم هم شروع شده بود و من نمیتونستم دستش بزنم و یه کم بگیرمش و ماساژش بدم تا آروم بشه! کلی کلافه بودم. حالا وسط همه اون استرس ها، پرستاره اومده بالا سرم و داره نصیحتم میکنه! از اوناش هستن که لبشون و لپشون گنده است و یه رژ جیغ هم کشیدن و وقتی حرف میزنن، تلاش میکنن لبشون به هم نخوره که یه وقت خدایی نکرده رژشون پاک نشه! از همونا ... که تهوع میگیره آدم ... اومده و میگه: «آقا ... چرا نژستین شما؟ اشلا میدونشتین واشه شما نششتن درشت نیشت؟ هیژ با خودتون فکر کردین که اگر خدایی نکرده دوباره گردنتون خونریزی کنه، شققققدر شرایطتون از اوکی بودن خارج میشه؟ لطفا دراز بکشین و یه کم شل کنین و به چیزای خوب فکر کنین!» میبینین خدا وکیلی؟! دختره اومده میگه یه کم بخواب و شل کن تا اوکی بشی!! بعدشم اومد طرفم و مثلا میخواست منو آروم روی تختم بخوابونه! دختره نقطه چین فلان طور شده اومده بالا سرمو میگه: «آقا شما روژ شختی داشتین! اجاژه بدین یه آرام بخش توی سرومتون خالی کنم تا یه کم اوکی تر بشین و بتونین یه کوچولو بخوابین!» من که داشتم منفجر میشدم از عصبانبت و نفرت از اینجور هیولاها، کاغذمو برداشتم و براش نوشتم: «لازم نکرده! میری بیرون یا پاشم؟» نوشتم و گرفتم جلوش تا بخونه! وقتی خوند، بد نگا کرد و گفت: «وا ... آقا ... از شما بعیده! اگه نگرانین میخواین یه کم بشینم پیشتون و آرومتون کنم؟» خدا شاهده به محض اینکه اینو گفت، دفتر و خودکارمو بلند کردم و چنان محکم کوبیدم زمین که خودکاره تا یکی دو متر برگشت هوا و افتاد اونجاها! پلنگه ترسید و دمشو گذاشت رو کولشو در رفت! وقتی میخواست بره، زیر لب گفت: «اه ... چه وحشی ... محبت بهش نیومده!» حالا اگه صد بار به پرسنل بیمارستان نسپرده بودیم که اطاق های بچه های ما را از اینجور جک و جوونورها نفرستن، زورم نمیومد! بگذریم. دیگه داشت میشد یه ساعت که دیدم عمار اومد پشت خطم و گفت: «حاجی هستی؟» گوشیو برداشتم که بگم: «حاجی و زهر مار! حاجی و درد بی درمون! حاجی و گلوله کاتیوشا! حاجی و بمب خوشه ای! حاجی و موشک سجبل! حاجی و تاسیسات هسته ای کیم جونگ اون! حاجی و عصای مرحوم هوگو چاوز! حاجی و استخر فرح پهلوی! معلومه کدوم فلان دره ای هستی؟ چرا در را قفل کردی فلان فلان شده؟ حالا دیگه خط منو هم قطع میکنی پدر صلواتی؟!» که یادم اومد نمیتونم حرف بزنم! بخاطر همین فقط براش نوشتم: «آره! نتیجه؟!» گفت: «این دختره که تو خونه صبح به قتل رسیده، خواهر همین سوسولی بود که دیشب به قتل رسید و کسی که باهاش بوده خرخرشو جویده! خواهر همونه!» تعجب کردم! نوشتم: «خب؟ علت قتل؟» گفت: «مجید تلفن همراه دو تا غول بیابونی رو چک کرده و اطلاعات خطشونو درآورد. فهمیدیم که به اون یکی دستور دادن اینکارو بکنه. اونم معطلش نکرده!» نوشتم: «کی دستور داده؟» گفت: «حالا مجید داره روش کار میکنه اما حاجی فکر نکنم بتونیم مثل یکی دو مرحله دیشب گازنبوری و سریع پیش بریم. چون این بابا آدرس و اطلاعات جایی را نداره الا خونه ای که توش بودن! یه چیزایی میدونه و بعضیاشم گفته اما دیگه چیز دندون گیری نمیتونیم ازش بگیریم.» نوشتم: «چند درصد ممکنه راست بگه؟ چرا اینقدر مطمئنی دربارش؟» گفت: «نه ... ردیفه ... دروغ نمیگه ... این با من!» نوشتم: «چرا صداش نمیشنیدم؟» چیزی گفت که حسابی تعجب کردم! گفت: «آخه بنده خدا زبونش مشکل داره! کار نمیکنه. میشنوه ولی نمیتونه حرف بزنه!! مینوشت و منم میخوندم» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و شب خوش😊🌹 ببخشید فقط شبها خدمت میرسم. از بس در طول روز گرفتاری های یومیه وجود داره که توفیق سر زدن به عزیزان از آدم سلب میشه❤️ متن جالبی را از دوست خوبم جناب مروی عزیز دریافت کردم که خدمتتون تقدیم میکنم👇☺️ آیا تابحال توجه کرده اید چرا بوقلمون نمی تواند پرواز کند؟  بوقلمون با وجود اینکه پرهای بزرگ و رنگارنگی دارد ولی هرگز نمی تواند لذت پرواز را تجربه کند. 🔹 برای پرواز بر قله های موفقیت بایستی سبک بال باشیم  نه رنگین خیال. گاهی اوقات موقعیت ها و داشته های ما مثل وزنه های سنگینی هستند که مانع پرواز مان می شوند.  فرض کنید وسط یک دریاچه گیر کرده اید و یک چمدان پر از اجناس قیمتی نیز به همراه دارید اما شرایط طوری هست که اگر چمدان را رها نکنید به احتمال زیاد نمی توانید به ساحل برسید، در این صورت چمدان را نجات می دهید یا جانتان را؟ گاهی اوقات داشتن مدرک تحصیلی، موقعیت اجتماعی، ملاحظات قومی قبیله ای، آب باریکه کارمندی، وابستگی های عاطفی و دیگر موضوعاتی که به آنها عادت کرده ایم موجب می شوند که نتوانیم برای آینده زندگی و شغلی خود تصمیم های جسورانه و جدید بگیریم. اینها در واقع همان چمدانی هستند که بخاطر حفظ آن، چشم انداز های زیبای آینده زندگی را از دست می دهیم و هرگز به ساحل سعادت نمی رسیم. تا زمانی که نتوانیم وابستگی ها و باور های اشتباه خود را دور بریزیم هرگز نخواهیم توانست لذت پرواز بر فراز قله های موفقیت و پیروزی را تجربه کنیم. اگر یکی از انگشتان خود را جلو چشم بگیریم از دیدن خیلی از مناظر زیبا محروم خواهیم شد‌‌. گاهی وقتها توانائیها و داشته های اندک ما مثل انگشت جلو چشم عمل می کنند و ما را از دیدن افق های آینده محروم می کنند. برای کسب موفقیت های بزرگ لازم هست که از داشته های کوچک بگذریم.  این را هم بدانیم که برای شنا کردن لازم است کمی هم خیس بشویم. 👈 شروع کار های جدید کمی زحمت دارد ولی به شیرینی موفقیت آن می ارزد. روز و روزگار تون خووووووووش☺️🌺 @Mohamadrezahadadpour