eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
655 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت چهل و پنجم» 🔺نه به چه؟ نه به که؟! تا چشمم به آن کتاب خورد، خیلی خودم را کنترل کردم که از خوشحالی و هیجان جیغ نکشم و داد و فریاد راه نیندازم. فقط تلاش میکردم نفس عمیق بکشم و به اعصابم مسلّط باشم. کتاب را برداشتم و به‌طرف میز تحریر آن‌جا رفتم. روی صندلی نشستم. در حالی که چشم از روی کتاب برنمیداشتم، همین‌جوری ورق میزدم و نگاهش میکردم. به‌محض اینکه چشمی یک دور نگاهش کردم، چند تا نکته نظرم را جلب کرد: اوّل اینکه کلّاً به زبان افغانستانی و بعضی جاهایش عبری نوشته شده بود. معلوم بود که یا نویسنده‌اش افغان بوده و یا اینکه بالاخره یک ربط و نسبت قابل توجّهی به افغانستان داشته است. دوّم اینکه مشخّص بود نویسنده یهودی بوده است؛ چون نکاتی که اطرافش بود و بخش خطّ عبری‌اش و این چیزها دلالت بر یهودی بودن و عبرانی بودنش داشت. سوّم اینکه چندان قطور نبود. حدود 400 صفحه، حتّی کمی کم‌تر. با جلدی ساده و مرموز، امّا یک عکس وسطش بود که خیلی توجّهم را جلب کرد. عکس دو تا چشم نگران، پایینش هم عکس یک زن میانسال که دارد با سربازی که حالت متجاوز دارد، صحبت میکند و مثلاً از چیزی و یا کاری منصرفش می‌کند. آن سرباز هم مسلّح و آماده بود. نگاهی به ساعت انداختم. حدود دو ساعت و نیم تا پایان وقت اداری مانده بود. آن‌جا اگر وقت اداری تمام بشود، امّا تو هنوز کار داشته باشی، وارد وقت آوانس میشوی و میتوانی 24 ساعت بمانی و حتّی غذا و میان وعده هم به تو می‌دهند، امّا بدی‌اش این است که میزان دسترسی‌ات محدود میشود. من هم به‌خاطر اینکه احتمال دادم ممکن است میزان دسترسی‌ام محدود بشود، تصمیم گرفتم فقط بنشینم بخوانم. حالا تا هرجا و هر تعداد صفحه‌اش مهم نیست. فقط تصمیم گرفتم خوب بخوانم، به ذهن بسپارم و از محتوای کلّی‌اش، یک نقّاشی و طرح مناسب به‌خاطرم بسپارم. فقط نشستم و شروع به خواندن کردم. بابام کتابخانه سیّار بود، از بس کتاب میخواند و کتاب میخرید. همیشه میگفت: «با درد بخون! با نیاز بخون! جوری کتابو نگاه کن و بخونش، انگار لحظات آخر عمرت هست و مایه حیاتت تو اون چند صفحه‌ست. برای تموم کردنش عجله نداشته باش. اگه چند صفحه با درد و نیاز بخونی، حتّی اگه مقدّمه و مطالب اوّلیّه باشه، بازم به جون و دلت میشینه و سبب میشه به جاهای خوبتر و مهم‌ترش که رسیدی، بیش‌تر قدر بدونی و بفهمی که چرا این نتیجه رو گرفته و یا قراره بعدش چی بگه!» اجازه بدهید یک بخش¬هایی از کتاب را برایتان بگویم: کلّاً این کتاب، سرگذشت تلاش 300 ساله «یهودیان» در «افغانستان» و «ایران» برای از بین بردن طبّ سینایی را شرح میداد. اسم این کتاب «نه!» بود. ینی «نه گفتن» به ایجاد نسلی سالم با میزان عمر و بازدهی مناسب و بالا! این‌ها اطّلاعات خوبی بود. خیلی هم از وقتی فهمیدم، در روند زندگی‌ام اثر داشت، امّا این‌ها آن چیزی نبودند که من دنبالش بودم، خودم را به آب و آتش زده و الان هم وسط کتابخانه ملّی کُفرستان نشسته بودم. داشت فرصت دسترسی‌ام تمام میشد. کمی عجله کردم ببینم چیزی که دنبالش هستم به دست می‌آورم یا نه؛ ناگهان ذهنم به‌طرف صفحه 66 رفت... سریع آوردم صفحه 66 و شروع کردم. خودش بود! تمام راز و رمز کلّ داستان ما در گره‌گشایی از همان صفحه 66 بود. بقیّه کتاب، مثل مزرعه‌ای بود که فقط قرار است این‌قدر شاخ و برگ پیدا کند که فلان سنگ مهمّ نشاندار را که زیرش یک عالمه حرف و سخن نهفته است، مخفی کند! من آن سنگ را بالاخره پیدا کردم... صفحه 66! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته های یک طلبه
✔️ جناب رائفی‌پور به دادسرای تهران دعوت شد. در پی ایراد برخی ادعا‌ها از سوی جناب آقای علی‌اکبر رائفی
جناب رائفی‌پور اسنادش را ارائه کرد 🔹«مسعود ستایشی» سخنگوی قوه‌قضائیه در نشست خبری توضیح داد که پس از ادعای «علی‌اکبر رائفی‌پور» درمورد دریافت ۱۴۰ سکه توسط یکی از نمایندگان مجلس، رائفی‌پور از طرف دادسرای تهران دعوت شد تا اسناد و مدارک خود را ارائه دهد. 🔹حالا او اسنادش را ارائه کرده و در مرحله بررسی است. 🔹ستایشی گفته چنانچه مقام قضایی به تصمیم برسد، اطلاع‌رسانی خواهد شد.
دلنوشته های یک طلبه
جناب رائفی‌پور اسنادش را ارائه کرد 🔹«مسعود ستایشی» سخنگوی قوه‌قضائیه در نشست خبری توضیح داد که پس ا
وقتی موجی علیه کسی به راه میفته، بدترین چیزی که میشه علیه اون شخص گفت، اینه که بگن *دروغ میگه!* وقتی به کسی بگی دروغگو، دیگه حتی اگه بگه ماست سفید است، کسی باور نمیکنه. پس لطفا در نسبت دادن این صفت به کسی خیلی دقت کنید. بخاطر سوالات زیاد شما در خصوص جناب رائفی‌پور، بنده تصمیم گرفتم همین یک خط را دنبال کنیم تا ببینیم عاقبتش چی میشه؟ آیا مطلبی که در خصوص گرفتن ۱۴۰ سکه توسط یکی از نمایندگان مجلس مطرح کردند، توسط مراجع ذی‌صلاح تایید می‌شود یا خیر؟! خب این خیلی چیزها را روشن می‌کند و اصلا نیازی به دست و پا زدن عده‌ای برای از چشم انداختن رائفی‌پور نیست و اصولا این مدل کارها را میدانم. لذا اجازه بدید توسط بررسی و اعلام بشود.
✔️ گفتن عملیات تلافی‌جویانه آمریکا تا ساعاتی دیگر آغاز می‌شود اما جای نگرانی نیست چون پشت پرده، با توقف عملیات کتائب علیه آمریکا و صدور آن بیانیه کذایی، قرار شده آمریکا بخاطر کنترل افکار عمومی مردمش و انتخاباتی که در پیشِ رو داره و گِل گرفتن دهان ترامپ، فقط چند تا ترقه بزنه و بره.
🌷🌹
🌹🌷
علیکم السلام نه اگر در آزمون قبول نشوید، روسیاه میشوید و نه اگر قبول نشوید، زحمات پدر بزرگوارتان بر باد می‌رود این مدل فکر کردن، فقط سبب استرس بیشتر و دلهره عذاب‌آور و دائما مقصر دانستن خود می‌شود. نکنید بزرگوار دست از این افکار بردارید با توکل بر خدا کارهات را پیش ببر و آزمون شرکت کن. حالا شد شد، نشد هم فرصت‌ها در زندگی بی‌شمار است.
علیکم السلام وظیفه شما زندگی کردن به سبک دل و خواست خودتون هست. نه خواست و دل دیگران. مگه قراره چند سال عمر کنید که سال‌ها مجبور باشید در کاری وارد بشوید که هیچ علاقه‌ای ندارید؟! گاهی اگر اولش با یه جواب منفی، عده‌ای شوکه شوند، بهتر از اینه که در سال‌های میان‌سالی و پیری بگویید *من از زندگی چیزی نفهمیدم*
دلنوشته های یک طلبه
سلام رفقا امروز ی کم از اصولگرا و اصلاح‌طلب حرف بزنیم؟ 😉 بنظر شما دیگه چه خصوصیاتی دارن؟ و آیا بنظرت
🔺 درخصوص این سوال👆👇 🔹سلام اصول گرا و اصلاح طلب فقط بازی سیاسی هست، هیچ کدوم هم به درد نمیخوره. هر دو تند رو، یکی از این ور بوم افتاده یکی از اونور بوم اونی که رهبر رو قبول نداره، که نداره اونی که قبول داره، بیشتر مواقع جلو تر از رهبری میره. رهبر واکسن میزنه میگه رهبر مجبور بوده 😐 کارای رهبر رو اونطور که بخواد تفسیر میکنه. هر کاری که آقا انجام میدن و خلاف میلشون باشه حتی آقا رو هم نقد میکنن. یا دیگه خیلی مردونگی کنن، میگن آقا مجبور بودن این بدتر از گروه اوله، گروه اول دیگه همه چیزش مشخصه، گروه دومه که هیچ چیز مشخصی نداره. بله خیلییی در بدنه اجتماعی نفوذ کردن، تا یکی توی انتخابات خودشو به این احزاب نچسبونه رای نداره 🔹سلام علیکم. از نظر من حزب های مختلف باعث میشن صدای اقشار مختلف به گوش بالا دستی ها برسه. فشار هایی هم که وارد میکنن به هم تا حدودی نیاز میدونم چون باعث میشه هر حزب برای دفاع از خودش دستاورد هاش رو بیان کنه و سعی کنه سوتی نده که بخوان باهاش بکوبنش. ولی دو حزبی بودن رو باهاش مشکل دارم. به نظرم اگه فقط دو حزب باشن که دستشون به جایی برسه میتونن باهم تبانی کنن. این خیلی بده. اینطوری اهداف بالا محقق نمیشه. به علاوه وقت حزب میره سمت تخریب اون حزب و برای رسیدن به مشکلات ملت وقتی نمیذارن. مثال بزنم برا این دو حزبی شدن: مثل استقلال و پرسپولیس. این که فقط دو تیم باشن که باهم رقابت جدی داشته باشن و مردم به دو دسته استقلالی و پرسپولیسی تبدیل بشن نه تنها باعث پیشرفت فوتبال نشده که خیلی وقتا باند و باندبازی به وجود اومده و مردم رو مقابل هم قرار داده و به جون هم انداخته. مردم به جای اینکه به مشکلات اساسی بپردازن و بگن چرا فلان چیز رو نداریم ، چرا فلان مربی که دستاوردی نداشته انقدر پول گرفته ، چرا فوتبالیست ما توی تیم های خارجی عملکرد بهتری داره تا تو تیم خودش و مشکل کجاست که قابلیت هاش رو نمیتونه نشون بده میره سمت اینکه صندلی های وررشگاه رو خراب کنه و فوحش جدید اختراع کنه. از نظر من باید سازوکار برای فعالیت حزب ها وجود داشته باشه‌.این که هم بقشون بتونن ابراز وجود کنن هم هدف اصلی ما از وجود چند حزب توی کشور رو محقق کنن. حالا این نظر بنده بود بازم شما بهتر میتونین نظر بدید 🔹سلام حاج آقا وقتتون بخیر و‌پر برکت در مورد اصول گرا و اصلاح طلب از ویژگی های بازی های سیاسی فرصت طلبی ، سود جویی ، کار سانه ای و سواری بر گرده مردم مظلوم که اصلاح طلب ها اینا رو خیلی خوب بلدن و به موقعش استفاده می کنن اما اصول گرا ها( که متاسفانه یکی از گروه های جبهه انقلاب نامیده می شن) بسیار فرصت سوزن ،سود جویی و سواری بر گرده مردم رو خیلی خوب بلدن ، در لابی گری و ضربه زدن و گل زدن به خودی قوین و در کار رسانه ای ضعیف و ناقص عمل می کنن و همین بیشتر بهشون ضربه می زنه. 🔹بابت خصوصیات اصول گرا و اصلاح طلب که گذاشتید بسیار سپاسگزارم دل من یکی خنک شد امثال ما تا حرف می‌زنیم برچسب یکی از این دو گروه به ما زده میشه تا حالا ندیده بودم جایی اینطوری واضح خصوصیات هر دو بیان بشه و به مخاطب تفهیم بشه که هر دو گروه سیاسی از یک کوزه آب میخورن و مردم رو این وسط به اصل نظام بدبین میکنند و این وسط هستند انقلابیونی که بدون در نظر گرفتن منافع سیاسی دارن برای حفظ انقلاب و اسلام و تشیع از آبرو و جان و مالشون میگذرند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با مستند به جمع کانال پیوستم و بعد از اون یکی پس از دیگری مشق کردم، اما برای من بیولوژیست یه چیز دیگه است، انقدری که به خاطر اون قسمت هایی که سمن از وضعیت مطالعات روزانه دانشجویان اونجا میگفت تصمیم گرفتم در کارشناسی ارشد زیر ۱۶ ساعت مجموع مطالعه عمیق و کلاس و رفرنس خونیم در روز نباشه فقط جمعه ها خالی بود چون خانواده ام همه دور هم بودیم. از بركت مستند در اون زمان كه يادم قسمت هاي مشابه الانش در ماه ذي الحجه بود و من در اردوي جهادي بودم تا به امروز ميتونم بگم عجيب بركت در زندگي علمي ام اومد فقط با نيت جهادي كه به سبك نبرد تن به تن آموختم. يه تن در بلاد كفر آنچنان ميخونه و ميكاوه و يه تن اينور بايد برسه و بايد ابتكار عمل به دست بگيره و.... كارشناسي ارشد دومم رو در رشته اي خوندم كه ايران تازه اورده بود و من كه رصد ميكردم كفرستان چه زمينه هايي داره ار ميكنه فهميدم فلان رشته نزديك ترين هست به اون زمينه تحقيقاتي با كسوراتي و رفتم سراغشون و الحمدالله .... فقط بگم نه براي من يك سرآغاز هست يك به قول امروزي ها رنسانس هست . انقدري كه دعاتون ميكنم و با دانشجويانم ميشينيم دسته جمعي ميخونيمش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اونایی که نیاز دارن در دنیایی از کتاب و چای و صدای بارون گم بشن، الان هوای تهران اینجوریه.
خوشحال زندگی کردن می‌تواند انتخاب هر روز تو باشد و همین انتخاب کافیست تا انگیزه‌ای قوی برای ادامه دادن داشته باشی. با یک انتخاب عالی، شاد زیستن را خلق کن...
مشکل بعضی‌ها همینه که به خودشان رسیدن را منهای بچه‌ها می‌دانند. این اشتباهه اتفاقا باید بچه در متن حال خوب ما با کتاب و پشت پنجره نشستن و باران را تماشا کردن و لیوان چای داغ نوشیدن باشد و این به معنای خط‌دهی و تعریف مدل مناسب حال خوب به بچه‌هاست حتی به قیمت پاره کردن صفحات کتاب توسط بچه، و یا بلندتر بودن صدای سر و صدای بچه نسبت به صدای باران، معتقدم لذتش به همیناست فکر کردین خودمون چطوری بار اومدیم؟ الان چرا از هوای بارانی و چای داغ و مطالعه کتاب لذت میبریم؟ چون اینها مورد علاقه مادرانمون بوده و حتی با همین معیار، اولین و ساده‌ترین و ماندگارترین لحظات خلوت با همسرمان را تجربه کردیم همین قدر ساده و آسان
✔️صبح امروز ۶ فراری به کشور بازگردانده شدند که یکی از این مجرمان ۲۵۰ میلیون دلار ارز برای واردات کالاهای اساسی دریافت کرده اما چیزی وارد نکرده است؛ یک نفر هم برای واردات جو ارز دریافت نموده اما سوءاستفاده کرده است. چهار نفر از این متهمین شاکی خصوص داشته‌اند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت چهل و ششم» 🔺واویلا... واویلا...! گوشی‌ام پیشم نبود وگرنه از آن صفحه و قبل و بعدش چند تا عکس می‌گرفتم. فقط توانستم با چشمم، در ذهنم از آن صفحه عکس بگیرم و امیدوار باشم که تا فردا که برمیگردم سراغش، کسی سراغش نمیرود. دقایق و ثانیه‌های آخر بود و کم‌کم نزدیک بود که چراغ قرمز بخشهای حسّاس روشن بشود و از پژوهشگرها تقاضا کنند که مکان را ترک نمایند و یا به سالن‌های همجوار بروند. شاید یک دقیقه بیش‌تر نمانده بود. من هم روحیه‌ام طوری هست که وقتی استرس بگیرم، دیگر مغزم هنگ میکند و نمی‌توانم از آن استفاده کنم. تنها چیزی که آن لحظه مرا آرام می‌کرد، ذکر بود. شاید سه چهار ثانیه چشمانم را بستم و توی دلم ذکر گفتم. یادم آمد که آخرین باری که ذکر گفتم تنهایم گذاشت. امّا فوراً به دلم واضح شد که اگر آن اتّفاقات بد پیش نمی‌آمد، کنجکاو نمیشدم، دنبالش نمیرفتم، خیلی چیزها را نمی‌فهمیدم و حتّی شاید الان وسط تل‌آویو ننشسته بودم. هر چند خیلی لطمه خوردم، امّا به این همه مسائل و چیزهایی که بعدش خدا سر راهم قرار داد و دارم قدم در راه درستی میگذارم، میتوانم بگویم می‌ارزید! چشمانم را باز کردم و از اوّل صفحه 66 تا نیمه صفحه 67 به‌صورت کامل و خیلی با دقّت مطالعه کردم. مثل کسی که تصادف کرده و ماشینی که به او زده است دارد فرار میکند و تلاش میکند که پلاک ماشین را حفظ کند! همان‌طوری حفظ کردم. منتظر روشن شدن چراغ قرمز بودم، امّا با کمال تعجّب روشن نشد. به گونه‌ای که وقتی سرم را بالا آوردم، دیدم بقیّه هم دارند با تعجّب به هم نگاه میکنند، امّا میدانستم که فرصت، طلاست و نباید به همین سادگی از کنارش رد بشوم. به‌خاطر همین، دستم را به‌طرف کاغذ و خودکار روی میز بردم و شروع به نُت‌برداری کردم. قبل‌از اینکه بگویم چه برداشت کردم و چه مسائل وحشتناکی داشت، لازم می‌دانم که بگویم آن یک دقیقه باقی مانده تا یک ربع ادامه داشت؛ یعنی الحمدلله تا یک ربع توانستم بیش‌تر بمانم و با خیال آسوده، کلمه به کلمه آن یکی دو صفحه را حفظ کنم. این قطعاً لطف خدا بود که شامل حالم شد. خب برویم سراغ محتوای آن دو صفحه. اجازه بدهید مقدّمات و مطالبش را با هم تلفیق کنم و خیلی ساده و خودمانی بگویم: از اینکه دارند روی ژن و مسائل ژنتیکی مسلمانان کار میکنند هیچ جای شکّی نیست. چیزی بود که خودم به چشمم دیدم، تجربه‌اش کردم و حتّی هزینه گزاف روحی و جسمی هم دادم. امّا این همه کار، تحقیقات، بگیر و ببند و این چیزها برای چیست؟ آیا صرفاً برای تولید موادّ آرایشی، خوراکی، دارویی، ویروسهای بیماری‌زا و این چیزهاست؟ خب برای این‌ها هم میتواند باشد. هیچ منافاتی هم ندارد و حتّی بعضـی اسنادش توسّط خودشان هم اعلام شده است، امّا مطالعه دقیق آن دو صفحه، حاوی مطالبی بود که قصّه را از چند تا تحقیق حیوانی، ژنتیکی و این چیزهای پیش پا افتاده فراتر میبرد. به عبارت واضح‌تر؛ نقشه کلّ جنگ و دعوای «غیر نظامی» جهان اسلام را با جهان سلطه تا آخرین روز دنیا تعیین و ترسیم می‌کرد! توضیح اینکه: اوّلین سر نخ چیزی به نام «ژن خدا» در صفحه 66 کتاب «نه!» پیدا شد! به عبارات زیر که تلفیقی از منابع بسیار مهمّ و خاص هست و در کتاب شخصی به نام «دین هارمر» کاملتر از تحقیقات من جمع‌آوری شده است دقّت کنید: «ژن خدا»، نامی عجیب و سؤال‌برانگیز برای کتاب «دین هارمر» متخصّص ژنتیک تحصیل کرده هاروارد است. این کتاب ماحصل تحقیقات او درباره نقش ژنتیک بر عقاید مذهبی انسان است. کتابی جنجال آفرین که بعدها مورد توجّه پنتاگن قرار گرفت تا پروژه‌ای با نام (FunVax) را برای مقابله با آنچه «بنیادگرایی» می‌نامیدند، کلید بزنند. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت چهل و هفتم» 🔺جایی که شکستم...! کلّاً ذهنم درگیر بود... نمی‌دانستم به چه کسی بگویم و چه‌کار کنم. با خودم میگفتم اصلاً با این اوصاف، مگر کار خاصّی هم از دست کسـی برمی آید؟ خیلی عصبی بودم. به ملّت و امّت اسلامی و مردم مظلوم کشورم و منطقه فکر میکردم. دیگر واقعاً خوابم نمیبرد با اینکه از بس کار و تحقیقات میکردم، داشتم از پا درمی‌آمدم و خیلی ضعیف شده بودم. روزبه‌روز لاغرتر میشدم؛ چون مجبور بودم روزها روزه بگیرم که لازم نشود وقتی برای غذا خوردن، غذا پختن و خیلی از مسائل معمولی هدر بدهم. باز هم با تمام این ضعفها و خستگی‌ها خوابم نمیبرد. از شما چه پنهان! احساس خلاء شدیدی بهم دست داده بود. دوست داشتم با بابام حرف بزنم و با او مشورت کنم، امّا نمیشد. یعنی میشد، امّا صلاح نبود و امکان لو رفتن و خطرات امنیّتی زیادی وجود داشت. سراغ بعضی از سایتهای مذهبی و معنوی رفتم. فقط دلم دنبال یک گوش شنوای عاقل میگشت که بتواند به من بگوید باید چه خاکی به سرم بریزم و چه‌کار بکنم؟ به خیلی از سایتها و دفاتر مشاوره اینترنتی رفتم، امّا خوشم نیامد. دنبال مسجد مسلمانهای تل‌‌آویو گشتم. امّا مگر به همین سادگی بود که بروم در یک مسجد و یکی را پیدا کنم و بنشینم با او حرف بزنم؟ درست است که قلبم داشت از غصّه و ناراحتی میترکید، امّا دیگر خل و چل نیستم که! غروب یکی از همان روزها وقتی به خانه برگشتم، دیدم ماهدخت و شیرین خانه بودند. شیرین خیلی با ماهدخت میپرید و معلوم بود به اندازه‌ای که شیرین علاقه دارد با ماهدخت بپرد، ماهدخت خیلی تحویلش نمیگیرد، امّا این‌جوری هم نبود که اگر شیرین سراغش بیاید، تحویلش نگیرد. دیدم نشستند و دارند با هم گپ و گفت میزنند و چای میخورند. من هم سلام کردم و رفتم لباسهایم را عوض کردم! آی بدم می‌آید از کسـی که میفهمد حوصله‌اش را ندارم، امّا گیر میدهد و الکی میخواهد آویزان آدم بشود. حالا تصوّر کنید آن دو نفر شروع کردند به من گیر دادن! من تنها کاری که کردم، به بهانه خستگی، ضعف و گرسنگی، دو سه تا سیب برداشتم و به اتاقم رفتم. در اتاقم را باز گذاشتم که ببینند خوابیدم و دیگر اذیّتم نکنند. خب خدا را شکر گرفت و دیگر آن‌ها هم حرفی نزدند. فقط می‌شنیدم که دارند درباره ایران حرف می‌زنند. چیزهایی هم میگفتند که یادم نیست. بی‌خیال! حدود سه چهار ساعت خوابیدم. بعد بیدار شدم و خیلی آرام گشتی توی خانه زدم. رفتم یک چیزی بخورم، امّا چیزی از گلویم پایین نمیرفت. به زور دو سه تا میوه خوردم و بلند شدم وضو گرفتم. چادر نماز نداشتم. حتّی مهر هم نداشتم. کلّاً خیلی آن پنج شش ماه کاهل نماز شده بودم. از آن وضعیّت بدم می‌آمد، امّا بدبختی‌اش اینجا بود که وقتی آدم کاهل نماز میشود، یواش‌یواش تا چشم باز میکند، بی‌نماز شده است و حتّی یادش نمی‌آید آخرین باری که نماز خوانده کی بوده است! اما دوست هم ندارد به خودش بگوید بی‌نماز! و اگر کسـی به او بگوید بی‌نماز، ممکن است بدش بیاید؛ یعنی تا این اندازه روزگار و اخلاق آدم، حال‌به‌هم‌زن و پررو میشود. حالم خراب بود... خراب! رفتم یک برگ از درخت بغل پیاده رو کَندم، به داخل آوردم و روبه‌رویم گذاشتم. مثلاً مُهرم بود! تازه یادم آمد، کو قبله؟ قبله‌اش کجاست؟! حالا تصوّر کنید حالم بد است، حوصله ندارم، حسابی خدا لازمم، نماز لازمم، امّا قبله و مهر هم ندارم، این میشود اوضاع فلاکت‌بار! گوشی‌ام را برداشتم، دیدم سه بار تماس بی‌پاسخ داشتم، ولی از جایی که شماره نداشت. شاخ درآوردم و کلّی تعجّب کردم، امّا داشت دیرم میشد. باید تا قضا نشده، چند رکعت میزدم به کمرم!
فوراً رفتم و قبله‌نما را دانلود کردم. گرا، کشور و شهر میخواست. حالا بدبختی‌اش این است که هیچ کدام از ده تا قبله‌نمایی که گرفتم، نه کشوری به نام اسرائیل و نه شهرهای خراب شده آن‌جا را داشت. ذهنم کار نمیکرد. حوصله نداشتم. دوست داشتم گوشی‌ام را پرت کنم و بزنم هفت تکّه‌اش کنم، امّا دلم نیامد. بلند شدم و همین‌طوری یک طرف ایستادم، امّا دیدم درب اتاقشان باز هست و ممکن است بفهمند من دارم چه‌کار میکنم. اتاق خودم هم خیلی امن‌وامان نبود؛ چون بالاخره اگر میخواستم درش را ببندم صدا میداد. فورا به آشپزخانه رفتم و دستم را تا روبه‌روی گوشهایم بالا آوردم؛ دو رکعت... نه ببخشید، سه رکعت نماز مغرب میخوانم قربةً‌الی‌الله، الله‌اکبر. یعنی گفتم الله‌اکبر، دیگر گریه امانم نداد! این‌قدر گریه کردم که دیگر نماز نمی‌خواندم، فقط شده بود اشک و گریه! گریه‌های داغ و سوزان که داشت صورتم را آتش میزد. همین‌طوری که میخواستم رکوع بروم؛ چون احتمال دادم ممکن است صدای گریه‌ام به بیرون برود، وقتی خم شده بودم و داشتم میگفتم «سبحان ربّی العظیم و بحمده!». رکعت دوّم شد! دیگر چشمانم جایی را نمیدید از بس گریه کرده بود و داشتم از درون می‌سوختم. این‌قدر که وقتی قنوت رکعت دوّم بودم، حالم از خودم و این ایمان کشکی به هم میخورد که فقط وقتی پیش بابام، خانواده‌ام و محلّه‌مان هستم رعایت میکنم و وقتی چشمم به زرق و برق غرب افتاد، همه‌چیز یادم رفت. دستم را که برای قنوت گرفته بودم، روی صورتم گذاشتم که خدا قیافه نحسم را نبیند! امّا وقت دعا کردن بود، باید برای اینکه صورت نمازم به هم نخورد، ذکر بگویم. خب هیچ‌چیز نداشتم بگویم اما هنوز باور داشتم که اگر فقط صاحبمان به دادمان برسد وگرنه خیلی اوضاع خراب است. شاید آن نماز چیزی حدود نیم ساعت طول کشید. نیم ساعت توی آشپزخانه بودم و مثلاً عبادت میکردم. جای خوبی بود. پاتوقم شد برای تا وقتی که آنجا بودم. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بُرد ایران مقابل سوریه را تبریک میگم اما مُردیم تا بردیم😐 ما باید در بازی ۹۰ دقیقه‌ای چهار هیچ میزدیم اما ۱۲۰ دقیقه جونمون اومد بالا و در ضربات پنالتی بردیم با این شکل و سر و وضع میخوایم بریم مقابل ژاپن بایستیم؟!
ژاپنه‌ها سوریه نیستا اگه با این ذهنیتِ داغون امشب بخوایم روبروی ژاپن بایستیم، باید کلا فاتحه جام ملت‌های آسیا در امسال را بخونیم
امشب به اندازه‌ای که از سخنان کارشناسی آقای منصوریان بهره بردم، از فوتبال لذت نبردم. کسی برنده میشه که ذهن برنده داشته باشد.
ولی خدا به داد بچه‌های تیم ملی برسه استرس زیادی تحمل می‌کنند من گاهی بخاطر آماده کردن محتوای بعضی جلسات، استرس میگیرم و کلی باید روی ذهنم کار کنم تا آماده بشم درسته جنس کار علمی و فکری و فرهنگی با ورزشی کاملا متفاوته اما چه میکشن بچه‌های تیم ملی که باید ۷۲ ساعت بعد از چنین بازی خطرناکی، برای حضور در برابر میلیون ‌ها نفر داخل و خارج از کشور، با یکی از بهترین‌ تیم‌های آسیا بازی کنند و از سد آن رد بشن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا