بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت پنجاه و پنجم»
🔺با لحنش آرامم، امّا با کلماتش ترسو!
ماهدخت جوری خوابیده بود که انگار قرار نبود تا قیامت بیدار بشود. دلم برایش میسوخت، بیحس با نفسهای شمرده و عمیق. نمیدانستم باید نگران باشم یا نباشم، امّا وقتی حالات و بیخیالی مهماندارها مخصوصاً همان زن افغانستانی را دیدم، کمی ته دلم قرصتر و استرسم کمتر شد.
من هم آمدم چشمانم را ببندم و در همان فکرها بودم که احساس کردم یک نفر آمد و کنار دستم نشست؛ چون صندلی آن طرفیام خالی بود.
چشمم را باز کردم. دیدم همان زن درشت هیکل، در لباس مهمانداری آمده و کنارم نشسته بود! کمی خودم را جمعوجورتر کردم.
او که تعجّب و جمعوجور کردن مرا دید، گفت: «راحت باش دخترم!»
گفتم: «راحتم! میشه بگین اینجا چه خبره؟»
در حالی که راحت به صندلیاش تکیه داده بود گفت: «خبر خاصّی نیست، غصّه نخور! هر خبری هست، بعداً پیش میاد. تو باید خیلی محکم و استوار باشی!»
با تعجّب پرسیدم: «متوجّه منظورتون نمیشم. از چی صحبت میکنین؟!»
گفت: «تا الان نمیدونم تو چه شرایطی بودین، لزومی هم نداره من بدونم، امّا اون چیزی که مشخّصه اینه که شما اوضاعواحوال پیچیدهای خواهید داشت. لطفاً خودتونو برای شرایط خاص آماده کنین!»
یادم رفته بود که یک آدم 80 – 70 کیلویی سرش را روی شانه¬ام گذاشته و بخشـی از ســــنگینی بـدنـش هـم روی مـن افـتـاده اســـت، بـا وجـد و تعجّب بیشتر گــفتم: «شمـا مهماندار نیستین، شما احتمالاً باید امنیّتی باشین! درسته؟!»
تکیه داده بود و چیزی نمیگفت، کمی هم چشمانش را روی هم گذاشته بود.
دوباره پرسیدم: «درسته؟!»
چشمانش را آرام باز کرد، یک نفس عمیق کشید و به آرامی گفت: «یه استاد داشتیم اهل عراق بود. اوّلین بار لبنان دیدمش. دخترش هم پیش خودمون بود. اونوقت من خیلی جوونتر بودم، یهکم هم خوشکلتر و سرحالتر از الان بودم. اون خانم به من، یا بهتره بگم به همهمون برای بار اوّل معنی محبّت واقعی رو چشوند. یادش بهخیر! مثل مادرمون بود، ولی یه مادر نترس، جسور و بسیار شجاع.
وقتایی که حال داشت و حال داشتیم، میومد تو آسایشگاهمون و دورش جمع میشدیم و برامون حرفای خودمونی و دخترونه و چیزایی که لازم داشتیم میزد. یه بار میگفت: «درست اینه که هرکسـی سر جای خودش باشه! درست اینه که کسـی جای دیگری رو نگیره! درست اینه که وقتی برمیگردی و پشتسر خودت نگاه میکنی، پشیمون نشی و نگی کاش یه جور دیگه بودم!»
مهم نیست امنیّتی هستم یا نه؛ مهم اینه که در کنارم احساس امنیّت کنن! حالا تو در کنارم این احساسو داری یا نه؟!»
من واقعاً گیج شده بودم. گیج که نمیدانم بیشتر مبهوتش بودم. بعداز کلّی آدمها، دخترها، زنان آنطوری و اسرائیلی و نچسب و وطنفروش به همچنین زنی رسیدن، هرکسی را شوکّه میکند! بهخاطر همین فقط نگاهش میکردم. حتّی قادر به اینکه چه کلمهای را انتخاب کنم نبودم و نمیدانستم چه باید بگویم.
فقط میفهمیدم که کنارش آرام هستم و نگاهش مثل نگاه مامانم است، پر از امنیّت و آرامش!
سؤالم یادم رفته بود.
آن خانم گفت: «بگذریم! دخترم! یه نفر یه پیام داده که باید خدمتتون بگم. ببخشید شفاهی هست، امّا با توجّه به شرایطی که شما دارین، چارهای نیست.
به من گفتن که بهتون بگم: نقشه تغییری نکرده، امّا میزان دسترسی ما به شما اندکی محدودتر میشه! لذا جای نگرانی نیست اگه مدّتها پیدامون نشد و با شما ارتباط خاصّی نگرفتیم. چرا که همین هم بسته به شرایط شماست و با توجّه به شرایط وابستگی ماهدخت به شما و اینکه بیشتر توسّط بقیّه زیر ذرّهبین خواهید بود ما نمیتونیم با ارتباط با شما نیروی خودمون رو سوخت کنیم و یا جون شما رو در خطر بندازیم!»
سر تکان میدادم، داشتم کلمات را از توی دهانش میقاپیدم و میگرفتم.
به ساعتش نگاهی انداخت، بعد هم نگاهی به چهره ماهدخت کرد. ادامه داد و گفت: «فقط چشم ازش برندارین! مطمئن باشین که اون هم چشم از شما برنمیداره. شما خیلی طبیعی کارتون رو انجام بدین، دقیقاً طبق آموزههای اسرائیلی و چیزایی که بهتون یاد دادن و برنامههایی که ازتون خواستن و توقّعاتی که ازتون دارن پیش برین و کلّاً راحت باشین!»
یک لحظه میخواستم حرفش را قطع کنم که نگذاشت و گفت: «فرصتمون محدوده. اجازه بدین کلامم تموم بشه. ببین دخترم! لطفاً شما رو به جون بابا جونتون قسم میدم، دختر معمولی باشین! یه دختر تحصیل کرده و امروزی، با احساس و با حال، خیلی طبیعی و حتّی پر از شیطنتهای گذشته و هر چی که قبلاً بودین. حتّی یه لحظه هم حسّ و جوّ امنیّتی و پلیسبازی و چریک مریک بودن سراغتون نیاد! جسارت نباشه، امّا حیفه که مجبور بشیم تصمیم بگیریم که از طرف شما احساس بدی بهمون دست بده و اقدام به حذف شما کنیم!»
در حالی که از این حرفش دلهره گرفته بودم، گفتم: «متوجّهم!»
گفت: «جسارت منو ببخشین! بهخاطر خودتونه. بذارین این بازی تموم بشه نه اینکه با حرکت نسنجیده شما خراب بشه! بچّههای ما اشتباه نمیکنن! شما فقط مراقب خودتون باشین نه چیزایی که به شما ارتباطی نداره.»
با اینکه با لحنش آرام میشدم، امّا با کلماتش میترسیدم، فقط توانستم بگویم: «چشم!»
آرام گفت: «چشمتون روشن! موقع خداحافظیست، امری ندارین؟!»
شوکّه شده بودم که باید از پیشم برود. گفتم: «نه؛ ینی نمی¬دونم! حالا چی میشه؟ برم ترکیه چیکار؟ بقیّهش؟»
گفت: «خودتون میدونین، نمیدونم! امّا حدسم اینه که باید به سفرتون ادامه بدین.»
گفتم: «ببخشید! میدونم نباید کنجکاوی کنم، امّا چرا روی گردن ماهدخت رو معاینه کردین؟ اون جای زخم چی بود؟»
گفت: «عزیز مادر! وقتی میدونی که نباید کنجکاوی کنی، پس کنجکاوی نکن! فراموشش کن، مبادا به سرت بزنه و بهش دقّت کنی و باهاش درباره این چیزا حرف بزنی! دقّت کن دخترم.»
گفتم: «چشم!»
گفت: «وقت رفتنه، امیدوارم موفّق باشین.»
خداحافظی کردیم و آن خانم رفت.
او رفت در حالی که من جمع اضداد شده بودم! سؤالهایم زیادتر شده بود، امّا نباید به آن فکر میکردم؛ میترسیدم، امّا نباید میترسیدم؛ حرف داشتم، امّا باید وانمود میکردم که همهچیز اُکی هست.
آدمهای جالبی هستند، امّا...
آرامند، امّا گاها گوشت تلخ!
با لحنشان آرامی و با کلماتشان ترسو!
خدا حفظشان کند!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
اگر جنگ اسرائیل فوراً پایان یابد و بلافاصله بعد از آن بازسازی #غزه شروع شود و روند رشد 2007 تا 2022 با نرخ رشد متوسط 0.4 درصد ادامه یابد، تا سال 2092 طول میکشد که سطح تولید ناخالص داخلی سال 2022 غزه تکرار شود. یعنی بالغ بر هفتاد سال! / شبکه العالم
#مرگ_بر_اسرائیل
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1707119669611622717
بسم الله الرحمن الرحیم
🔶از مادربزرگش ...🔶
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
حلقه بزرگی از شاگردانش در مسجد بزرگ دمشق، گِرد او جمع شده بودند. درس پایان یافته بود و مثل همیشه، شاگردانش اطرافش را گرفته بودند و سوالبارانش میکردند. او هم با سعه صدر به سوالات مهمشان جواب میداد.
-استاد در این ایام غیبت صغری چه کنیم؟
-آنگونه که به ما رسیده، به زودی غیبت کبری آغاز میشود. اگر از منِ پیرمردی که هفتاد هشتاد سال عمر خودش را در علوم مختلف صرف کرد میشنوید، در تحصیل علم و دستگیری از یتیمان آل محمد که همان شیعیان هستند کوشا باشید. کاری به جز دستگیری و خدمت به مردم به ما یاد ندادهاند.
-استاد چرا به بیت المقدس برنمیگردید؟ مگر شما متولد بیت المقدس نیستید و سالهای زیادی در حلب و بیت المقدس زندگی نکردید؟ چرا دمشق؟
-به خاطر علم پسر جان. علم. اگر هفتاد هشتاد سال دیگر هم عمر کنم، مانند تشنه ای که دنبال آب حیات است، دنبال علم خواهم رفت. هنوز به پنجاه سال نرسیده بودم که لقب کشاجم را برای خود انتخاب کردم. کاف اشاره دارد به کاتب بودن، شین اشاره دارد به شاعر بودن، الف اشاره دارد به ادبیات، جیم اشاره دارد به علم جدل و منطق، میم اشاره دارد به متکلم و منجم بودن. سالها بعد وقتی در طب به جایی رسیدم که حرف اول را در حلب و دمشق و بیت المقدس میزدم، طاء به اول اسم خودم افزودم و شدم «طکشاجم»
همه شاگردان لبخند زدند و استاد را ستودند. یکی از شاگردان سوالی پرسید که سبب شد طکشاجم برای لحظاتی سرش را پایین بیندازد و سکوت کند. آن شاگرد پرسید: «استاد! چرا شعر؟ منکر طبع لطیف شما نیستم اما بنظرتان شاعر بودن با علوم بزرگی که در سینه دارید، جمع میشود؟»
طکشاجم پس از اندکی سکوت، سر بلند کرد و گفت: «شعر را از مادربزرگمان داریم. همانگونه که ایمان و اسلام را از آن بانو داریم. اصل و نسب ما به یهودیانی میرسد که ... بگذریم ... مادر بزرگی داشتم. سالها با مردی بی رحم زندگی کرد. مردی که تخصصش شکنجه و زندانبانی بود. اینقدر حرفه ای شیعیان و مخالفان عباسی را شکنجه میداد که معمولا کسی در برابرش مقاومت نمیکرد و زود میشکست. تا اینکه ماموریتی به او رسید. زندانی به او سپردند که مرد خاصی بود. از او دنبال حرف نبودند. فقط قصدشان شکستن او بود. قصدشان حذف او از پیشِ چشم و انظار شیعیان بود. به مدت هفت سال در دو زندان زندانی اش کردند اما جواب نداد. انواع و اقسام عملیات روانی علیه او انجام دادند ... از آوردن زنان آوازخوان و رقاصه گرفته تا تبعید و تهدید خانواده اش ... هیچ اثری بر آن زندانی نداشت.
پدربزرگم احساس شکست میکرد. شش ماه وقت گرفت تا فکری به حال آبرویش کند. آن زندانی شده بود قاتل آبروی پدربزرگِ یهودی ما که نامش سِندی بن شاهک بود.
سندی بن شاهک به اورشلیم رفت. به نزد اساتید و فحولِ و چیره دستان یهود مراجعه کرد. از آنان مشورت گرفت. آنان به او گفتند که تا زندانی را وارد خانهات نکنی و مدام تحت نظر نداشته باشی، زندانی فرصت استراحت و تنفس پیدا میکند. وقتی زندانی فرصت تنفس و برخورد با نور را پیدا کند، عقل و مشاعرش کار میکند و تبدیل به رقیب میشود و کارِ شکستن او دشوارتر میگردد. آنان به او پیشنهاد ساختن مطامیر دادند.
🔺مطامیر چیست؟ در زیرزمین خانه ها چاهی را حفر میکردند که به جای این که مستقیم در زمین فرو برود، به حالت پلکانی و کَج تا عمق بیست سی متر در قعر زمین میرفت. با عرضی به اندازه نشستن یک نفر. یعنی پله ها به اندازه رفتن فقط یک نفر جا داشت. تهِ این مطامیر مخوف، سقفی کوتاه، یعنی به اندازه نصفِ ایستادن یک انسان معمولی ارتفاع داشت. خب در چنین شرایطی نه میتوان خوابید و نه میتوان ایستاد. فقط باید خود را جمع کرد و به دیوار آن گودال تاریک تکیه داد.»
اشک، تمام صورت طکشاجم را فرا گرفته بود. دستی به صورت و محاسنش کشید و ادامه داد: «روزی مادربزرگم دیده بود که سِندی به همراه یک نفر وارد منزل شد. سربازان حکومتی آن دو نفر را به منزل رسانده بودند و رفته بودند. مادربزرگم از سندی پرسیده بود که این مرد کیست که با چشم و دست بسته به زیرزمین بردی؟
سندی گفت: این مرد همان کسی است که آبروی چهار خلیفه را برده. آبروی مرا هم برده. نه میشکند و نه حرف میزند. اینقدر اینجا میماند که یا جنازه او مطامیر خارج شود یا جنازه من!
ادامه مطلب👇
مادربزرگم با وحشت گفت: یعنی آن مرد قرار است در گودال زیرزمین حبس شود؟! فکر نمیکردم خانه ام زندان شود و از حالا من و تو و بچه ها بشویم زندان بان!
سندی گفت: حق ندارید به طرف مطامیر بروید. روزی نصف نان و جرئه ای آب از بالا ... از سوراخی که از درش ساخته ایم، به قعر آن بینداز و برو!
مادربزرگم میگفت از وقتی آن مرد در سیاه چال خانه ما حبس شد، قلبم آرام و قرار نداشت. وقتی سندی در خانه نبود، به نزدیکیهای زیرزمین میرفتم. هر روز آن مرد، وقتی از عبادتهایش فارغ میشد، با سوز و آه، شروع به خواندن ابیات و اشعاری میکرد که جان را میسوزاند. در یکی از ابیاتش خود را موسی بن جعفر معرفی کرده بود. مادر بزرگم به مادرم گفته بود که شنیدم که چند مرتبه در اشعارش خود را موسی بن معرفی کرد.
روزها از پیِ هم میگذشت و مادربزرگم هر روز، به محض رفتن سندی از خانه، خود را به پشت درِ مطامیر میرساند و به مناجات و اشعار موسی بن جعفر گوش میداد. تا این که کمکم طبع شعر مادربزرگم گل کرد و شروع به سرودن اشعاری در مناقب موسی بن جعفر کرد. مادرم میگفت وقتی مادرش برای آنان لالایی میخوانده، از موسی بن جعفر میگفته. از اجداد معصومش که در اشعار موسی بن جعفر بوده برای مادرم و دیگر بچه هایش میخوانده. تا این که این طبع لطیف را سینه به سینه از مادربزرگم به مادرم و از مادرم به من منتقل شد و به همین خاطر است که اکثر اشعارم در مدح موسی بن جعفر است.
هر کدام از شاگردان طکشاجم خود را به گوشه ای از کلاس درس انداخته بود و مشغول ناله و گریه بودند. اما از آن روایت جانسوز، خودِ طکشاجم که در سنین پیری به سر میبرد، بیشتر از همه خُرد شده بود و اشک میریخت.
وقتی شاگردان کنار رفتند و طکشاجم میخواست از مسجد خارج شود این جملات را زیر لب میگفت و آهسته آهسته قدم برمیداشت و مسجد را ترک کرد: «اگر آن مادربزرگ نبود، اگر محبت آن زندانی در قعر سجون به دل مادربزرگان نمیافتاد ... نه ما طعم اسلام میچشیدیم و نه لذت شیعه بودن ... و نه سینهمان مملو از علوم آل محمد میشد. رحمت و غفران الهی به آن مادربزرگ و آن لالایی ها و ... درود بی حد و حصر پروردگار عالم به موسی بن جعفر و اجداد و اولاد طاهرینش.»
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
4630-attachment-روضه-جانسوز-_-باب-الحوائج-حضرت-امام-موسی-ابن-جعفر-_-حاج-محمود-کریمی.mp3
1.98M
روضه جانسوز امام کاظم...
🌷 موسی شدی که معجزه ای دست وپا کنی
راهی برای رد شدن قوم ، وا کنی ...
حاج محمود کریمی
#ارسالی_مخاطبین
بیش از هفتاد درصد کنشهایی که مثلا برای #انتخابات مجلس از سوی #همه بازیگران این عرصه میبینید، هدف و غرض اصلیشان انتخابات ریاست جمهوری و کم و کیف و میزان سهم آنان از دولت آینده است. تقریبا هیچوقت انتخابات مجلس، اینقدر غیراصلی و فرعی نبوده است. مخصوصا برای جناح راست و اصولگرایان.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1707176479066929760
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت پنجاه و ششم»
🔺گاهی چارهای نداری جز اینکه فراموش کنی!
تلآویو - آنکارا در فاصله 894 کیلومتری از یکدیگر قرار دارند که مدّت تخمینی پرواز میان آنها تقریباً یک ساعت و هفده دقیقه است.
آن روز بهخاطر شرایط جوّی و آب و هوایی کمی بیشتر طول کشید، امّا پرواز نسبتاً خوبی بود، پر از خاطره، سؤال و ...
در حال کاهش ارتفاع، تکانهای عادّی و گاهی اوقات نسبتاً شدیدی بودیم که ماهدخت هم تکان خورد. وقتی متوجّه شدم، یکی دو بار آرام صدایش کردم: «ماهدخت! بیدار شدی؟»
جوابم را داد و فهمیدم که بهتر است. گفت: «آره، خیییلی خسته بودم. اصلاً نفهمیدم چی شد.»
بالاخره هواپیما نشست و ما هم حرکت کردیم که از هواپیما خارج بشویم. لحظهای که میخواهیم از هواپیما خارج بشویم، معمولاً خدمه پرواز و... دم درب خروجی میایستند و با مردم خداحافظی می¬کنند.
لحظه خارج شدن، قبلاز پلّههای هواپیما، همان زن افغانستانی را که دقایقی با هم حرف زده بودیم، در کنار دیگر خدمه دیدم که از مردم خداحافظی میکرد. دوست داشتم یک لحظه روبهرویش بایستم، با او خداحافظی کنم، دست بدهیم و حتّی بوسش کنم!
ولی از ته چـهـره بسـیار جدّی و چشمان دقیقش ترسـیدم و جـرأت نـکردم حتّی بیشتر به او توجّه کنم. بگذریم!
همه مسافرها در حال رفتن بودند. در فرودگاه یک نفر را دیدیم که ما را به سمت اتاقی در قسمت بینامونشانی از فرودگاه هدایت کرد. پرده را کشیدند و دو تا زن و مرد وارد آنجا شدند.
با ماهدخت شروع به صحبت کردند. مشخّص بود که دارند از ماهدخت سؤالاتی میپرسند و او هم جوابشان را میداد. بعد از ما خواستند تا آماده شویم که ما را تفتیش کنند!
من که خیلی جا خورده بودم اوّلش مقاومت کردم، امّا ماهدخت رو به من کرد و در حالی که پشتش به آنها بود، خیلی آرام و یواش گفت: «سمن چارهای نیست! هر کاری گفتن باید انجام بدیم وگرنه همینجا همهچیز تموم میشه و معلوم نیست چی بر سر ما بیارن. با خودت کنار بیا لطفاً! چیزی نیست. همهش دو سه دقیقهست. یه چک عمومی میکنن و چون با یکی دو تا دستگاه حرارتی و فوق حسّاس چک میکنن، زود تموم میشه و میتونیم بریم.»
آمدم کلامش را قطع کنم: «امّا ماهدخت...»
ماهدخت فوراً گفت: «سمن، امّا نداره، ازت خواهش میکنم. دو سه دقیقه تحمّل کن تا از این معرکه هم بزنیم بیرون! باشه؟»
یک نگاه به ماهدخت کردم، یک نگاه هم به آدمهای پشتسرش و سکوت و اخم. سپس کنار هم ایستادیم و آن دو نفر هم، هر کدام یک دستگاه به اندازه کف دست از کیفشان بیرون آوردند و از موها تا انگشتان پاهایمان را چک کردند و رفتند.
وقتی داشتیم در آن اتاق دو در دو خودمان را مرتب میکردیم تا برویم بیرون، ناخودآگاه چشمم به نقطه ای از گردن ماهدخت افتاد که آن بانو در هواپیما داشت آن را چک میکرد؛ اما فوراً چشمانم را دزدیدم تا متوجّه نشود.
آماده که شدیم دو نفر دیگر آمدند داخل. دو تا مرد ترک با لباسهای معمولی. ما را به بیرون راهنمایی کردند. وارد سالن فرودگاه شدیم. از آنجا هم سوار یک ماشین شدیم و حرکت کردیم.
وقتی داشتیم میرفتیم، من خیلی ناراحت بودم و سکوت عجیبی در ماشین حکمفرما بود. تا اینکه ماهدخت سرش را آرام روی شانههایم گذاشت و گفت: «میشه ناراحت نباشی؟ چیزی نشده که!»
من هیچ نگفتم.
ادامه داد و گفت: «سمن منم بدم اومده؛ بلکه از این ناراحتتر شدم که ما مهمون ویژه اونا هستیم و علیالقاعده نباید ما رو با اون وضعیّت چک کنن!»
باز هم چیزی نگفتم.
گفت: «الان چیکار کنم که حرف بزنی؟ چیکار کنم که بخندی؟ به خدا تقصیر من نیست! اینا آداب معاشرت با خانمای محترم و محقّق مؤسّسه زنان رو بلد نیستن!»
گفتم: «بسّه ماهدخت! کافیه! ینی بعداز این همه مدّت هنوز نمیدونی که روی بعضی چیزا خیلی حسّاسم؟»
گفت: «قبول دارم، امّا چارهای نبود. الان دیگه من و تو سرمایههای دنیا هستیم. کلّی خرج تحصیلمون کردند و باهامون کار دارن؛ مثلاً ما دانشآموخته اساتیدی بودیم که رهبران آینده دنیا رو تربیت میکنن، پس حق بده که این سطح از مسائل امنیّتی رو رعایت کنن، اینا همهش بهخاطر خودمونه! جوری از حالا به بعد بهت خوش بگذره و احترامـت بذارن که قضـیّه پـیش اومـده تو فـرودگاه رو کلاً فـراموش کنی!»
سرش را راحتتر روی شانهام گذاشت، چشمانش را بست، دستم را محکم گرفت و گفت: «دیگه باهام سرسنگین نشو! باشه؟ من کسـی رو ندارم، امّا تو تا چند روز دیگه میری پیش خـونـوادهت و راحت میشی! امّا من چی؟ من همیشه همین دختر تنهام که باید آویزونت باشم تا از تنهایی نمیرم.»
خلاصه خَرَم کرد! خیلی هم قشنگ خَر شدم! یعنی چارهای نداشتم جز اینکه خر بشوم! اینقدر که مثل همه کثافتبازیهای گذشته، این را هم فراموش کردم و به ادامه زندگیام پرداختم. گاهی چارهای نداری جز اینکه فراموش کنی!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour