eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
655 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و پنجم» 🔺هدف بعدی! با اینکه ماهدخت حدود دو ساعت بعد به دانشگاه برگشت، امّا من همین‌جور تا عصر در فکر بودم، فکر آن دو تا افسر اطّلاعاتی که شهید شده بودند، فکر جانشین وزیر علوم که ناگهانی از دنیا رفت، فکر خانواده‌اش، فکر ماهدخت، فکر آن آقاهه و... حرفی به زبانم نمی‌آمد. مثل همیشه کارهایم را انجام میدادم و به جلسات و کمسیون‌های مختلف دانشگاه رسیدگی میکردم، امّا حواسم به ماهدخت بود. تا اینکه عصر قرار شد یک عصرانه بخوریم و کارهای فردا را هماهنگ کنیم. تا نشستیم و منتظر بقیّه بچّه‌ها بودیم که بیایند، از ماهدخت پرسیدم: «راستی ماهدخت! این روزا از کیا مصاحبه میگیری؟ بگو برام!» گفت: «خوش به حالت که فقط همین‌جا نشستی و داری ریاستت رو میکنی! من بیچاره باید برم گندوکثافت بقیّه رو با مصاحبه‌هام پاک کنم!» با تعجّب گفتم: «چطور؟» گفت: «بیخیال! ولش کن. اومدیم یه عصرونه بخوریم و بریم...» همان لحظه یکی از بچّه‌ها سراسیمه وارد شد و گفت: «شنیدین؟ شنیدین چی شده؟» گفتیم نه! خودش آمد و فوراً تلوزیون را روشن کرد و زدیم کانال خبر! با کمال تأسّف چیزی را شنیدیم که اصلاً باورمان نمیشد و کلّی هم ناراحت شدیم. اخبار اعلام کرد که: «ادامه اخبار... صبح امروز، خانواده جانشین سابق وزارت علوم، مورد هدف حمله تروریستی قرار گرفت. طی اخبار واصله، کلّ اعضای خانواده به قتل رسیده‌اند و خانه مسکونی به آتش کشیده شده است!» من دیگر داشت قلبم می‌ایستاد. تا اینکه در همان حالت بهت‌زده که به تلوزیون و صحنه‌های دلخراش خون و آتش نگاه می‌کردیم، ماهدخت گفت: «کثافتا! چقدر پَستن بعضیا! چطور دلشون اومده با زن و بچّه مردم این کارا رو بکنن؟!» من که داشتم منفجر میشدم، با خشم گفتم: «خدا لعنت کنه باعث‌و‌بانیش!» تا اینکه یک چیزی آخر آن خبر گفت که مُردم و زنده شدم تا شنیدم! وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود. مجری خبر گفت: «طبق اظهار نظر پلیس جنایی و پزشک قانونی، بدن سوخته دیگری هم در آن منزل کشف شده که با توجّه به ضربات و لطمات عمیق بر جای مانده در بدنش، ابتدا با عامل تروریستی درگیر شده و نهایت‌الامر از پای درآمده و به حریق مبتلا شده است.» یک نفر دیگر؟! غیر از آن خانواده؟! ای داد بر من! وای حالم بد شد. تهوّع شدیدی کردم و کلّی بالا آوردم. احساس خفگی می‌کردم. دوست داشتم خودم را بزنم. دیگر قادر به ادامه و نشستن در آن جمع نبودم. بغضـی داشتم که هر چه گریه کردم، خودم را زدم و به سر و صورتم لطمه وارد کردم، آرام نشدم. انگار همه مصیبت‌هایی که برای خودم، داداشهایم، بابا و مامانم و خانوادهم پیش آمده بود، در برابر آن مصیبت هیچ بود. یک ماشین دربست گرفتم و رفتم. نمیخواستم با هیچ کس باشم مخصوصاً با ماهدخت! تا خانه اشک ریختم و بدون اینکه متوجّه حضور راننده باشم، ناله کردم و سوختم. وقتی به خانه رسیدم، اوّلین کسی را که دیدم بابام بود. تا او را دیدم، پریدم بـغـلـش! بابام کـه بـنـده خدا گیج شـده بود، همین‌طوری کـه نـوازشـم مـیکرد، گـفـت: «چی شده بابا؟ چرا آشفته‌ای؟» به زور حرف میزدم. با کلمات منقطع گفتم: «بابا! بابا جون! اون آقاهه... اون کشته شد! سوخت، سوزوندنش!» بابام که ترسیده و رنگش عوض شده بود، گفت: «راس میگی؟ مطمئنّی؟» به زور گفتم: «آره! تو اخبار گفت.» بابام که خیلی ناراحت شده بود، گفت: «إنّا لِلهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعون! خدا بیامرزتش! وای بر ما... من باید بررسی کنم.» مادرم یک آرام‌بخش به من داد و گرفتم خوابیدم. آن شب همه بچّه‌ها به‌خاطر رکبی که ماهدخت به تیم تعقیب کننده‌اش زده بود، شوکّه بودند و به‌خاطر شهادت و قتل عام یک خانواده مظلوم و یکی از بچّه‌های خودمان خیلی ناراحت بودند. چون معمولاً هزینه شهادت یک مأمور مخفی و شهری، خیلی سنگین¬تر از یک مأمور میدانی و یا حتّی اطّلاعات عملیّاتی است. آن شب، پیامی که ماهدخت برای سازمانشان ارسال کرده بود حاکی از این بود که دارند با دمشان گردو می¬شکنند و از ما زهرچشم گرفته‌اند. نوشته بود: «تموم شد. با یه تیر دو تا نشونه رو زدم، هم اون خانواده و هم محمّد! با تموم مشخّصاتی که ازش داشتم تطبیق داشت. لطفاً به‌محض تأیید صحّت مأموریّتم، پایان مرحله اوّل مأموریّت رو اعلام کنین.» جواب دادند: «ظاهراً کار آن‌چنان هم تمیز صورت نگرفته! چون راننده مجبور شده به‌خاطر کشوندن محمّد به اون‌جا، ماجرا رو به سمن بگه. هدف بعدی: سمن!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶 قابل توجه کاربران و اعضا محترم انتشارات حداد جهت تغییر در سرورها، فرآیند خرید و استفاده از محتوا و فروش کتاب ها، انشاالله از ظهر جمعه، سایت از دسترس خارج شده و کاربران صرفا از طریق اپلیکیشن آثار، امکان خرید و مطالعه کتاب های خود را دارند. ضمنا 😍 اپلیکیشن جدید با ظاهر بهتر و قابلیت های متفاوت و بیشتر، انشاءالله از دردسترس اعضاء قرار خواهد گرفت و از طریق همین کانال نسخه جدید ارائه خواهد شد.
بیداری؟
دارم قسمت هفدهم و هجدهم یکی مثل همه۳ مینویسم خودم خندم گرفته😂
دلنوشته های یک طلبه
دارم قسمت هفدهم و هجدهم یکی مثل همه۳ مینویسم خودم خندم گرفته😂
نه بابا نرجس کیلو چند؟ اصلا تو این فصل از اونا خبری نیست فقط یه جاش که جشن دعوتن و زود میرن😅😅
آقا اگه یه جاهای خنده‌دارش با لیالی قدر مصادف بشه، چیکار کنم؟🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیا می‌دانستید که در داوطلبان انتخابات امسال مجلس، بیش از ۴۰۰ نفر دهه هفتادی و بیش از ۵ هزار نفر دهه شصتی نامزد شده‌اند؟ ماشاءالله. این نویدبخش رشد امید و عزم جدی برای ساختن کشور و میل به اثرگذاری در مقدرات ملت بزرگ ایران در نسل جوان کشور است. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1708680050610419918
عربستان: شرایط تبدیل شدن به مرکز جهانی هوش مصنوعی را داریم. 👈 یادتونه داداشیا می‌گفتن اسرائیل مثل اُسکُلا هوش مصنوعی را با چند تا کیس و هارد آورده بوده تو مهمونیِ شب قبل از طوفان الاقصی و دورش شراب میخوردن و بزن و برقص و عشق و حال اما یهو بچه‌های حماس، هوش مصنوعی رو بلند کردن و زدن زیر بغل و الان هم یه تیکه‌ گنده هوش مصنوعی جهانی تو ایرانه؟!😐🙈 ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
عربستان: شرایط تبدیل شدن به مرکز جهانی هوش مصنوعی را داریم. 👈 یادتونه داداشیا می‌گفتن اسرائیل مثل ا
اینم 👆 جالب بود😐 یه عده دست زن و بچه رو گرفته بودن و تو جاده‌ها لایو و کلیپ میگرفتن و می‌فرستادن گروه‌ها و میخواستن برن غزه و بزنن دهن مهن اسرائیل را بنوازند. نه به جان عزیزتان شوخی نمیکنم خیلی هم جدی بودند و حتی ما را متهم به عافیت‌طلبی میکردند. گذشت بی‌خیال اما لطفا از حالا زود جوگیر نشید و به حرف چهارنفر از خودتان عاقل‌تر گوش بدید و عمر و حوصله و سرمایه و ظرفیت‌های ملت را با چند تا کار من‌درآوردی به فنا ندید. بخدا ما دلسوزیم که اینو میگیم. هیچ قصد تمسخر و تیکه انداختن نداریم. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایشون حاج مهدی رسولی عزیز هستند بیینید👆 نه بیکاره و نه پروژه بگیر و این حرفاست اما دغدغه داره رفته وسط مردم ، رفته کف خیابون و داره با مردم حرف میزنه و از اعتبارش خرج میکنه و برای مشارکت حداکثری در انتخابات تلاش میکنه. ماشاءالله خدا خیرت بده ان‌شاءالله همیشه موفق باشی برادر🌹 ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
✔️اگر از تعداد زیادی خرما در کنار چای استفاده کنید احتمالاً باعث چاقی شما شود. اما اگر به طور معمول یک یا دو خرما در کنار چای استفاده می‌کنید، هیچ مشکلی به وجود نمی‌آید و از خواص بی‌نظیر خرما نیز بهره‌مند خواهید شد. باید قند و شکر را با خرما جایگزین کنیم. اگر به صورت روزانه چای مصرف می‌کنید، بهتر است خرما یا سایر میوه‌های خشک را جایگزین قند و شکر کنید. @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام برادر عزیز سلام خواهر گرامی من یک محقق و پژوهشگر در زمینه روایات هستم تابحال حدیث اقتصادی شنیدین شما؟ یا مثلا روایت درمورد چگونگی تجارت و کسب و کار! یا حتی روایاتی درمورد نجوم !! توصیه می کنم عضو این کانال بشو چون ممکن سبک زندگیت دچار تغییر مثبت بشه. https://eitaa.com/joinchat/321454604C88d4cdd9a7
مجموعه رایحه نو 🛍🛍 سلام دوست عزیز با احترام از شما دعوت می شود در جهت عمل به توصیه پیامبر اکرم صلی الله به کانال زیر برای تهیه عطر و ادکلن تشریف بیاورید. https://eitaa.com/joinchat/897974560C4142a34915 حال خودتون و اطرافیانتون با بوی خوش، همیشه خوبه!! فروشگاه ادکلن رایحه نوhttps://eitaa.com/joinchat/897974560C4142a34915
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و ششم» 🔺می‌روم که خودم را خوب کنم! از خواب پریدم، تازه اوّل صبح بود. نگاه کردم، دیدم ماهدخت دیشب خانه نیامده است. وسط حال خراب و ناراحتی‌هایی که داشتم، یادم آمد که تنها کسانی که اطّلاع داشتند ماهدخت برای مصاحبه کجا رفته است، من بودم، راننده و آن مأمور ویژه ایرانی؛ نکند ماهدخت بخواهد برایمان نقشه بکشد و ترتیب ما را هم بدهد! خب آن مأمور ویژه ایرانی که...، فقط من مانده بودم و راننده. خیلی ترسیده بودم، ترسم از این بود که آن راننده جانش در خطر باشد. می‌ترسیدم که یک نفر دیگر بخواهد کشته بشود و یا این خشونت، قتل و توحّش همچنان ادامه داشته باشد تا اینکه حتّی دامن خودم و خانواده‌ام را هم بگیرد. گوشی‌ام را برداشتم و شماره راننده را گرفتم. - الو، سلام! حال شما؟ - سلام خانم! ممنون. امر بفرمایید! - کجایین؟ - منزل هستم خانم! بیام دنبالتون؟ - نه، نمی‌دونم! فقط می‌خواستم ببینم حالتون خوبه؟ - ممنونم. جسارتاً شما چطور، حالتون خوبه؟ بهتر شدین؟ اتّفاقی افتاده؟ - خوبم. بیش‌تر مواظب خودتون باشین. - چشم، حتماً! اما اگه بهم می‌گفتین چی شده و یا قراره چی بشه خیلی بهتر بود. - چیزی نیست، نگران نباش. راستی از ماهدخت چه خبر؟ - خبر خاصّی ندارم. بعداز اینکه دیروز شما حالتون بد شد و با یه سرویس جدا رفتین، من موندم و تا آخر شب کمکشون کردم و بعدش هم رسوندمش خونه یکی از دوستاش! - یکی از دوستاش؟! کی؟ اسمش؟ - نمی‌دونم. اسمشو نگفت و منم چیزی نپرسیدم. می‌خواین تحقیق کنم؟ - تحقیق؟ نمی‌دونم. اصلاً همین حالا پاشو بیا دنبالم، پاشو بیا که کارت دارم. - چشم. من تا نیم ساعت دیگه اون‌جام! در طول آن نیم ساعت، رفتم آماده شدم. خیلی حسّ و حال عجیبی داشتم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم در آینه که خودم را نگاه کردم، خودم را در مسیری دیدم که نمی‌توانم از آن فرار کنم و باید به یک جاهایی ختمش کنم. احساس می‌کردم مسئولیّت‌های بزرگی به گردنم است که باید تمامش کنم. خشم و اضطراب از چشمانم می‌ریخت. دو سه بار محکم آب به‌صورتم زدم و با خشم صورتم را شستم. وقتی دوباره سرم را بالا آوردم و در آینه نگاه کردم، دیدم بغض دارم و دارد گریه‌هایم با آب صورتم قاطی می‌شود. حال عجیبی بود. از وقتی خبر کشته شدن و سوختن جنازه آن مأمور ایرانی را شنیدم، مثل مرغ سرکنده شده بودم. بی‌اختیار اشک می‌ریختم، غم از دست دادن همه داداش‌هایم ناگهان روی دلم ریخته بود. همین‌جوری که شیر آب باز بود، نمی‌فهمیدم دارم چه‌کار می‌کنم . وقتی به خودم آمدم داشتم بی اختیار وضو می‌گرفتم. ماه‌ها بود که کلّی عوض شده بودم، بهتر است بگویم عوضی شده بودم! داشت کم‌کم یادم می‌رفت که مسلمانم و نمازی هست، روزه‌ای هست، خدایی هست، مثلاً شیعه هستم و بچّه آخوندم و... غرق شده بودم. داشتم در کنار بی‌ایمانی ماهدخت حلّ و هضم می‌شدم. خلاصه با گریه وضو گرفتم و با گریه دنبال سجّاده‌ام گشتم، پیدایش نکردم و به زور، یک مهر از اتاق بابا و مامانم برداشتم، به اتاقم رفتم و با گریه نمازم را خواندم. آخرین باری که با نماز و سجده، عشق و حال کرده بودم، توی دستشویی خانه‌ای بود که در اسرائیل ساکن بودیم و قبلش هم وقتی بود که در آن خوک‌دانی بودیم و صدای سجده¬ها و ابوحمزه خواندن‌های آن دو تا پیرمرد ایرانی را می‌شنیدم. نمازم را خواندم و فوراً آماده شدم. با خودم فکر کردم که لازم است یک چیزی با خودم داشته باشم، چیزی که اگر لازم شد از خودم دفاع کنم، دم دستم باشد و بتوانم از آن استفاده کنم. ادامه👇
داخل خانه گشتم، به جز چند تا چاقو و کارد آشپزخانه چیز دیگری را پیدا نکردم. بیش‌تر گشتم. به اتاق داداشم رفتم، داداشم و خانمش نبودند. می‌دانستم که به واسطه شغلش، بالاخره یک چیزی تو دست و بالش هست که به درد خواهر بدبختش بخورد. گشتم و یک شوکر سمّی را پیدا کردم. قایمش کردم و یک بار به آینه نگاه کردم و کمی به خودم رسیدم که گوشی‌ام تک خورد. راننده بود، یعنی رسیدم و بیا بیرون! وقتی می‌خواستم بیرون بروم، دیدم بابام در حیاط خانه قدم می‌زند، معمولاً بین‌الطّلوعین‌ها قدم می‌زد و هزار تا صلوات می‌فرستاد. رفتم پیشش. با همان حالت گرم و بابایی‌اش گفت: «عزیز دل بابا! بهتری؟» گفتم: «میرم که خودمو خوب کنم!» گفت: «نمی‌دونم چی تو ذهنته، امّا بذار منم پدری کنم و زیر قرآنم ردت کنم.» قرآن کوچک جیبی‌اش را از جیبش بیرون آورد و گرفت بالا... وقتی رفتم که از زیرش رد بشوم، قرآن را بوسیدم و روی سرم چرخاند. وقتی به‌طرفش برگشتم، مهلتش ندادم. محکم بغلش کردم و سرم را به سینه‌اش چسباندم. بابام اهل عطر نبود، امّا همیشه بوی خوش می‌داد، یک بوی خوش بدنی بابایی شیرینی داشت که هر دختری را مست بابایش می‌کرد. دم گوشم گفت: «یا رادَّ الشَّمْسَ لِعَلیّ بْنِ أَبی طالب، رُدَّ إِلَیَّ هذا»؛ «ای کسـی که خورشید را برای علیّ بن ابی طالب برگرداندی، این بچّه را هم به من برگردان!» مغرورتر از این حرف‌ها بود که تا حالا اشکش را دیده باشیم، امّا آن لحظه واقعاً بغض کرده بود و داشت کم‌کم مرا می‌کشت. رویم را برگرداندم، به‌طرف در خانه رفتم، خداحافظی کردم و رفتم بیرون. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سخنرانی شب نیمه شعبان تهران حسین آباد، تقاطع خیابان جوانشیر و وفامنش، مسجد کَنی ان‌شاءالله بلافاصله پس از نماز مغرب و عشا