eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
586 ویدیو
119 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰کوچه پشت مدرسه دخترانه سرتان را به درد نیاورم. کمتر از نیم ساعت بعد از تماس داود و الهام، در حالی که داود و احمد و صالح داشتند از ضعف و پیاده روی در شب ماه رمضان پَس می‌افتادند، راستین زنگ زد و گفت: «دخترم زنگ زد و گفت پسرم رسیده خونه.» داود همانجا خشکش زد و سر به آسمان برد و چشمانش را بست و همان طور که گوشی دستش بود گفت: «خدا را شکر. ممنون خبر دادین. کجا بود؟» راستین جواب داد: «چه میدونم. میگه رفته بودم با دوستم دو تا ساندویچ خریدیم و خوردیم و از یه راه دیگه اومدیم.» احمد و صالح دیدند که داود رفت کنار دیوار نشست. عرق کرده بود. بد حرص خورد. بد استرس کشید. خیلی بد. حالا که ختم به خیر شده، راستینِ نچسبِ عوضی ول کن نبود. داود چون نمیتوانست گوشی را کنار گوشش بگیرد، گذاشت روی آیفن. داشت میگفت: «بیشتر مراقب بچه ها باشین... مسئولیت سنگینی دارین ... خب اگه نمیتونه بچه مردمو کنترل کنه، اشتباه میکنه که مسئولیت قبول میکنه...» داشت به چرندیاتش ادامه میداد که داود انگشتش را گذاشت روی دکمه قرمز رنگ و قطع کرد. سپس رو به صالح گفت: «یه ساندویچی تو راه دیدم. دارم میمیرم از ضعف. بریم اونجا.» این را گفت و با هم به طرف ساندویچی سروش راه افتادند. قبل از این که نفسش جا بیاید، برای الهام پیام داد و نوشت: «سلام بانو. پسره پیدا شد خدا رو شکر. خیلی شرمنده شدم که نتونستم بیام.» 🔰صبح فرداش... فرداصبح وقتی داود سراغ گوشی اش رفت، دید الهام در تلگرام پیام داده و این شعر را فرستاده: دیروز بیاد تو و آن عشق دل انگیز بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم در آینه بر صورت خود خیره شدم باز بند از سر گیسویم آهسته گشودم عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم چشمانم را نازکُنان سرمه کشاندم افشان کردم زلفم را بر سر شانه در کنج لبم خالی آهسته نشاندم گفتم بخود آنگاه صد افسوس که او نیست تا مات شود زینهمه افسونگری و ناز چون پیرهن سبز ببیند به تن من با خنده بگوید که چه زیبا شده‌ای باز او نیست که در مردمک چشم سیاهم تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند این گیسوی افشان بچه کار آیدم امشب کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند؟ رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_991312213.pdf
438.8K
ترور امام جامعه به دست کدام گروه محتمل تر است؟! قسمت اول سخنرانی حدادپور جهرمی
1_995860871.pdf
835.5K
ترور امام جامعه به دست کدام گروه محتمل تر است؟! قسمت دوم سخنرانی حدادپور جهرمی
1_999440339.pdf
652.6K
ترور امام جامعه به دست کدام گروه محتمل تر است؟! قسمت سوم سخنرانی حدادپور جهرمی
💠 امیرالمؤمنین علی علیه السلام در فرازی از وصیت خود به امام حسن مجتبی علیه السلام: ✅ أي بني لا تؤيس مذنبا، فكم من عاكف على ذنبه ختم له بخير. ⬅️ فرزندم! هیچ گناهکاری را (از رحمت خدا) ناامید مکن، که چه بسیار کسانی که مقیم در گناه بودند (یعنی بسیار گرفتار گناه بودند) ولی عاقبت بخیر شدند. 📚 تحف العقول (ابن شعبه حرّانی): ص۹۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الان در شبکه نهال ، حاج امیر عباسی مهمان برنامه‌شون هست. و چقدررررر من این مداح عزیز را دوست دارم☺️
امام على عليه السلام : إنَّ المَودَّةَ يُعَبِّرُ عنها اللِّسانُ ، و عنِ المَحبَّةِ العَيْنانِ. دوستى را زبان ابراز مى كند، و عشق و محبّت از چشمها پيداست. @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1711931413087398911
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیخ حسین انصاریان: خدایا اونایی که با ما آخوندا بَدَن و تو این مجالس هم نمیان، به امیرالمومنین قسم همه شون رو در احیا ما شریک قرار بده🙏🌷
⛔️ فوری تلویزیون سوریه بطور رسمی هدف قرار گرفتن سفارت ایران توسط جنگنده‌های رژیم صهیونیستی را تایید کرد. سفارت ایران جزوی از خاک ایران حساب می‌شود.
سردار سرتیپ پاسدار محمدرضا زاهدی در نتیجه حمله هوایی ارتش رژیم صهیونیستی به ساختمان کنسولگری ایران در دمشق به شهادت رسید.‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و یکم» بیات وِل کن ماجرا نبود. باید به این مسئله پایان میداد. بخاطر همین، با روابطی که داشت، اسامی و رد و نشان همه کسانی که موتور بزرگ و باصدای بلند و آن مدلی که مهربان گفته بود را درآوردند. در آن شهر، حدودا 31 تا از آن موتور وجود داشت که چهار نفرش متعلق به محله صفا بود. از بین آن چهار نفر، دو نفرش بچه‌های خوب و کاسب و زحمتکش محله بودند که با اندک تحقیقی که بیات درباره آن دو نفر کرد، متقاعد شد که کار آنها نیست. ماند دو نفر دیگر. بیات ماموریت گرفت و با دو نفر از همکارانش رفت سروقت آن دو نفر. -چیه آقا؟ -سلام. ببخشید مزاحم شدیم. دیدیم موتور خوبی دارین. گفتیم چند تا سوال ازتون بپرسیم. -بفرما. -شما چند وقته که این موتورو دارین؟ -دو سال نمیشه. مال داداشمه. -داداشتون کجاست؟ منظورم اینه که معمولا موتور دستِ داداشِتونه؟ -نه. دست خودمه. داداشم عسلویه کار میکنه. -آهان. بسیار خوب. شما این یکی دو ماهه کلا اینجا بودین؟ -این سوالا برای چیه؟ شما چه کاره این؟ -داریم تحقیق میکنیم برای یه مسابقه بزرگ. دنبال موتور سوارای خوش استایل و حرفه ای میگردیم. -من اهل این چیزا نیستم. زن و بچه دارم. صبح تا شب دنبال دو تا لقمه حلال میگردم ببرم سر سفره. از ما بکشن بیرون! -قصد جسارت نداریم. باشه. اگر خودتون مایل نیستین مشکلی نیست. فقط ... کسی سراغ ندارین که هم بیکار باشه و هم بتونیم روش حساب کنیم. -نه. حتما باید موتور بزرگ داشته باشه؟ -آره. البته موتور شما اگزوزش خیلی معمولیه. دنبال اگزوز قوی تر میگردیم. -آهان. پس اومدی دنبال داستان. گرفتم. من که نمیتونم اما یکی هست که همین دور و بر میچرخه. چند بار جلوی مدرسه دخترونه دیدمش. فکر کنم جدیدا اگزوز موتورش هم تقویت کرده. -ای ول. همون. اسمش چیه؟ کجا میتونیم پیداش کنیم؟ -نمیدونم دقیقا پاتوقش کجاس؟ اما ... فکر کنم ... بذار ی لحظه ... آهان ... غلط نکنم دو سه بار تو مغازه این پسره ساندویچیه دیدمش. -کدوم ساندویچی؟ اینجا ماشالله کلی ساندویچی هست. -همین پسره. کی بود اسمش. آهان ... سروش که فلافل میزنه. -آهان اونو میگی؟ اونو میشناسم. پسر بدی نیست. درسته؟ -خوب و بدش خدا عالِمه. من اون موتوری رو اونجا دیدم. -آقا دمت گرم. -دم شما هم گرم. فقط راستی ی چیزی! -جانم داداش؟ -فقط نگو من فروختمش. من زن و بچه دارم. -فروختمش چیه داداش؟! این چه حرفیه؟ -ما گوشامون دراز نیست داداش. زَت زیاد. -زَت زیاد. ادامه👇
🔰ساندویچی سروش سروش در حال قالب زدن فلافل بود که بیات وارد مغازه شد. سروش بدون این که به او نگاه کند گفت: «داداش درو ببند. اماکن ببینه داستان میشه. میگه دارن روزه خوری میکنن.» -سلام آقا سروش. خوبی؟ سروش سرش را با تعجب بلند کرد و دید بیات است. خیلی سال پیش، همسایه دور بودند. -سلام آقا بیات. چطوری داداش؟ -قربانت. تو خوبی؟ خانواده خوبن؟ -فدات شم. شما کجا اینجا کجا؟ -مزاحم شدم. یه موتوری هست که میاد اینجا و باهاش رفیقی. چی بود اسمش؟ -کیو میگی؟ خیلیا میان اینجا! -همین که موتور بزرگ داره و صدااگزوزش خط دار شده و جلوی مدرسه دخترونه ویراژ میده. -آهان. آرشو میگی؟ -آی باریک الله. آره. همین آرش. کی میاد اینجا؟ یه کاری باهاش داشتم. سروش که دید انگار کار بیخ دارد، دستش را تمیز کرد و جلوتر آمد. همان لحظه یک بنده خدا میخواست وارد مغازه بشود که سروش گفت: «داداش تعطیله. ایشالله شب بعد از افطار. ببخشید.» این را گفت و بیرونش کرد. سپس رو به بیات کرد و گفت: «شنیدم شما ماشالله گنده شدی و وَصلی. چاکرتم هستم. فقط یه سوال بپرسم؟» -جونم! -پاش خیلی گیره؟ -دهنت قُرصه؟ -خاطر جمع! -آره. -در چه حد؟ -اگه اثبات بشه، پوستش کنده است. سروش که عرق کرده بود و چشمش چهارتا شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: «سیاسی میاسی یا خانم بازی و این چیزا؟» -دیگه بماند. اینم اگه جایی درز کنه، میام بالا سَرِتا! -نه جون مادرم. گفتم خاطر جمع باش. -خب؟ چیکار میتونی بکنی برام؟ سروش که مشخص بود مثل بلانسبت ترسیده، به چشمان بیات زل زد و ... 🔰مسجد صفا داود بعد از نمازعصر رو به بچه‌ها نشسته بود و ادامه قصه‌اش را تعریف میکرد: [اون پسره که باباش تاجر و کارخونه دار بود و برند فراری و چند تا ماشین آسِ دیگه مال اونا بود، رفت دانشگاه و با چند تا جوون مسلمون آشنا شد و کم کم با اونا بُر خورد تا این که یه روز شنید بین اونا پِچ‌پِچ هست. رفت و باهاشون حرف زد. اونا از یک کسی حرف میزدند که مرجع تقیلید شیعه ها هست و آدم خاصی هست و داره یه کار بزرگ میکنه. اولش خیلی نمیدونست چی به چیه؟ تا این که بیشتر با اون مرجع تقلید آشنا شد و نوارها و کتاباش را مطالعه کرد. گشت و گشت تا این که اسم دقیق اون مرجع را پیدا کرد. فهمید که اسمش آیت الله خمینی هست و در پاریس زندگی و محله نوفل لوشاتو زندگی میکنه. خیلی تلاش کرد که امام را در پاریس ملاقات کنه. اما بخاطر بعضی مشکلاتی که پیش اومد، دو سه بار به تاخیر افتاد تا این که بالاخره موفق شد و رفت و همونجا مسلمون شد. یعنی به دست خود امام مسلمون شد. ادامه👇
خب مسلمون شدن واسه من و شما که هیچ تلاش و مطالعه ای براش نکردیم خیلی راحته و مثل آب خوردن میمونه. واسه اونا که از یه خانواده متعصب و پولدار و قدرتمند هستند، اصلا کار راحتی نیست و خدا میدونه که چه سختی هایی تحمل میکنند. خلاصه... خیلی نگذشت که بحث انقلاب اسلامی جدی‌تر شد و شاه از ایران فرار کرده بود و امام تصمیم گرفتند که به ایران برگردند... راستی بچه ها همین جا یه نکته بهتون بگم؛ ممکنه بشنوین که بعضیا بگن انقلاب 57 . شما عادت کنید که از این کلمه استفاده نکنید. کار دشمنه که بگه انقلاب 57 . ینی میخواد بهش تاریخ و زمان و این چیزا بده. ما باید بگیم انقلاب اسلامی. از لفظ انقلاب 57 نباید استفاده کنیم. حضرت آقا هم همیشه میگن انقلاب اسلامی. یا میگن انقلاب شکوهمند اسلامی. تا حالا آقا از کلمه 57 برای انقلاب استفاده نکردند. این کلمه کار یه شبکه ماهواره‌ای بهایی بود که یه ویژه برنامه ساخت و این کلمه را انداخت سر زبونا...] وقتی زمان قصه گفتن تمام شد، داود و تیمش تشکیل جلسه دادند. آقافرشاد مسئول کل برنامه لیالی قدر شد. قرار شد همه کارها با آقافرشاد هماهنگ بشود. فرشاد تقسیم کار کرد و قرار شد که داود اسامی سخنرانان را تعیین کند و با آنها تماس بگیرد و دعوتشان کند. داود هم گشت و دو سه تا طلبه‌ معممی که اصالتا مال همان محله صفا بودند اما... اجازه بدید علتش را از زبان خودشان بشنوید: -سلام علیکم -سلام. حاج آقای عدالت؟ -بله. بفرمایید. -بنده داود هستم. امام جماعت جدید مسجد صفا. مسجد محله زندگی مادرتون. -به به. سلام. احوال شما؟ خوبین الحمدلله؟ -تشکر. بنده پایه اول شاگردتون بودم. نحو مقدماتی را خدمت خودتون خوندم. -ماشالله. یادم نیست. اما تعریف یه طلبه ای که تازه اومده تو محله صفا و حتی مراسم عقدش هم اونجا برگزار کرده از مادرم شنیدم. -خدا مادر بزرگوارتون حفظ کنه. تا حالا خدمتشون نرسیدم. سلام بنده را خدمتشون برسونید. -چشم. بزرگوارید. جانم؟ درخدمتم. -زنده باشید. میخواستم سخنرانی شب قدرِ نوزدهم را به شما زحمت بدیم. البته شرمندم که دیر تماس گرفتم. باید حداقل دو سه ماه جلوتر زنگ میزدم. -بزرگوارید. چرا من؟ هستند بقیه آقایون که از من بهتر هستن و منبری تر هستند. -لطف دارین. میخواستیم اگر قابل بدونین از شما بهره مند بشیم. علتش هم اینه که من گشتم و دیدم این محله سه چهار تا آخوند باسواد و عالی داره که از اینجا رفتن. گفتم کی بهتر از اونا که بتونیم استفاده کنیم. -من خیلی وقته از اونجا بریدم. فقط به احترام مادرم گاهی که از قم میام، بدون لباس روحانیت میرم خونه مادرم و به ایشون سر میزنم و برمیگردم. -نمیدونم چرا این احساس به شما دست داده و رفتید اما لطفا روی منو زمین نندازید. بالاخره بچه محله های شما هم حقی دارند. لطفا تشریف بیارین. -چه عرض کنم. پس بذار لااقل استخاره کنم. -ینی ممکنه استخاره کنید و بد بیاد و بخواید درخواست برادر مومن رو رد کنید؟ اینم واسه کار خیر و منبر مراسم عزای امام علی! ممکنه استخاره بد بیاد و دل مادرتون هم شاد بشه از نیومدن شما؟! -چی بگم! باشه. یه چیزی گفتی که دیگه نمیتونم قبول نکنم. -خدا خیرتون بده! ضمنا مراسم تکریم قرآن هم لطفا با خودتون باشه. منبر و مراسم تکریم قرآن حداکثر به مدت یک ساعت. -بسیار خوب. کسی میاد؟ منظورم اینه که مخاطب دارین؟ -مگه از مادرتون نپرسیدین؟ -چطور؟ -خیلی عالی شده. خدا را شکر دیگه جای خودم نیست تو مسجد. -جدی میگی؟ باریک الله. مشتاق شدم بیام. -حتما تشریف بیارین. قدمتون بر چشم. امری نیست؟ -عرضی نیست. خدا حفظت کنه. خدا این اخلاص و ادبت رو ازت نگیره برادر! -بزرگوارید. التماس دعا -زنده باشی. یاعلی ادامه👇
آن دو نفر دیگر هم همین طور! یعنی وقتی داود برایشان تمام گرفت و باادبیات خاص خودش اکرام و به منبر دعوتشان کرد اولش جا خوردند اما سپس قبول کردند. در همان گیر و دارِ شب قدر بودند که آقافرشاد داود را کشاند کنار و گفت: «حاجی اگه قابل بدونین، میخواستیم فرداشب دعوتتون کنیم افطار منزل.» داود جواب داد: «دستتون درد نکنه. من احتمالا خونه مادرخانمم باشم. احمد و صالح هم همین جا یه چیزی میخورن. دستت درد نکنه.» فرشاد لبخند زد و گفت: «منظورم شما و حاج خانمتون هست.» داود که انتظار چنین دعوتی را نداشت، لبخند زد و با شنیدن این کلمه ذوق کرد و گفت: «مزاحم نمیشیم.» -نه بابا! چه مزاحمتی. شب قدر هم هست. بگید از افطار بیان اینجا. بعدشم میریم مراسم احیا و خوش میگذره انشاءالله. -پیشنهاد خیلی خوبیه. باشه. مزاحم میشیم. البته بذار اول هماهنگ کنم. خبر قطعی را تا یک ساعت دیگه میگم. آن روز غروب شد و نماز خواندند. همه رفتند برای افطار اما داود همان طور که سر سجاده بود، تلگرامش را باز کرد و برای الهام نامه ای بدین شرح نوشت: [بسم رب العشق... اسباب لبخند و حیات و مماتم سلام یا الهام! با عرض فراوان احترام، ایام عزت مستدام، لبخند عالی بی ابهام، عزت و شوکتتان بی آلام، رخ و صورت بی مانندتان سرخ فام. گفتم دو کلمه ای عرض حاجت ببرم در تلگرام. به محضر آن زیباکلامی که وجودش زرین فام. طَبَق طَبَق واژگان مهر آورده ام سواره نظام. باشد که از شما دلی ببرم بی سرسام. و عاقبتِ دلخوری و بدعهدی ایام را کنیم خوش سرانجام. به حق شاخه نبات حافظ خوش مرام. الهه من! عذر تقصیر به خاطر آن شب ابهام آفرین. که به خدای احد و ارحم الراحمین، بسی رنج بردم در این سرزمین. بلکم یافت شود آن پسر لجوج و به نام افشین. پسر آن هم‌ردیف هیتلر و استالین. آخر سر با توسل بر حضرت ام البنین، و نذر هزاران صلوات از یسار و یَمین، و به یُمن رسمی اعجازآفرین، پیدا شد به برکت امیرالمومین. بانوی من! اگر قابل میدانید و به این عاشق خسته دلتان نظر مرحمتی دارید چرا که «ان الله یحب الراحمین و یحب المترحمین.» مستدعی است که اجازه بدهید که فرداعصر جهت عرض مراتب عاشقانگی، خدمت آن یگانه دهر رسیده و مرکبی هموار فراهم نموده و حضرت علیّه را به ضیافت افطار منزل آقافرشاد و عاطفه خانم همراهی نموده تا از تنعم در زیر گیسِ خوش عطرتان، و از حضور در زیر سایه پر محبتتان، شبی سپری کنم به مِهر و مناجاتی کنیم پر الهام. و در آخر؛ از هِجر، روزم قیر شد ... دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ... ای یوسف بُرنا بیام؟ ] حال نداشت که از سر جا بلند شود و به بچه‌ها بپیوندد و افطار کند. همین جا لحظاتی نشست. تا این که با صدای پیام تلگرام به خودش آمد. الهام بود. گفته بودم که بلاست. و خدا هیچ کسی را بدون آنگونه بلا به خود واگذار نکند. [درود بر شاهنشاهِ دلِ الهامکی غمگین و تنها پس از عرض سلام و دعاگویی و تعریف و تمجید و تملق وافره و خالصانه به درگاهتان، به استحضار عالی می‌رساند که دیگر دلی نمانده که تنگ بشود و جانی نمانده که به جنگِ آرایه‌های مسجّع جنابتان صف بکشد. چهارتا دون و آبی بود که به زمین لم یزرع وجودمان پاشیدیم و منتظر ابربهار و خضر ایامِ داود خان بودیم که دیدیم دریغ از قطره ای توجه و ذره ای عنایت به این گوشه نشینِ دربار همایونی‌تان. اگر از حال این کمترین جویایید، ملالی نیست به جز مهنت ایام و فراق یار. اما اعلی حضرت به تدبیر امور مهمه و تمشیت عیال الله متمحض باشند و بی توجه به این بلاد خشک و رنجور، ایام پادشاهی را سپری کنند. چرا که هر چند برای این قطعه بایر میگذرد روزگار تلخ تر از زهر، اما دلخوشم به آن قول سعدیِ علیه الرحمه که فرمود: آسوده خاطرم که تو در خاطر منی ... گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی. ضمنا ... ما را چه به اجازه و استجازه؟ نه تنها فرداشب و لیله القدر که البته در جوار شما خیرٌ من الفِ شهر است، بلکه هر زمان و مکان دیگر که جناب عشق امر فرمود در رکابیم. چرا که رشته ای بر گردنم افکنده دوست ... میکشد هر جا که خاطرخواه اوست. سایه عالی مستدام و سوت و ساز عزت و لذت به راه. کَمینه؛ الهامک!] ملاحظه فرمودید؟ همین. الان دل داود باید چگونه باشد با این ناز و عشوه کلمات و حس و حال ترقص برانگیز جملات؟ داود تا صبح صد بار دیگر از روی آن نامه خواند و دلش برای الهامک غَنج رفت و همین طور غنج رفت و غنج رفت و غنج رفت. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
الهامک😊
🚨دو عضو داعش در قم دستگیر شدند 🚨‌دو تن از اعضای داعش خراسان که احتمالا قصد انجام عملیات تروریستی داشتند، در هنگام ورود به حرم حضرت معصومه(س) توسط نیروهای امنیتی بازداشت شدند. 🚨‌تصاویر ورود به حرم این دو عضو داعش توسط خبرگزاری رسمی حوزه، حوزه نیوز منتشر شده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و دوم» شب قدر شد. شب نوزدهم ماه مبارک. داود به دنبال الهام رفت و پس از شرکت در نمازجماعت، برای اولین بار با هم به یک مهمانی و افطاری دوستانه به خانه فرشاد و عاطفه رفتند. چون افطار در مسجد کرده بودند و روزه خود را با آب گرم و عسل و لیمو باز کرده بودند، وقتی به خانه آنها رسیدند مستقیم رفتند سراغ سفره شام. عاطفه زحمت کشیده بود و یک زرشک پلو با مرغ سرخ شده به همراه سبزی تازه و خرما یک پارچ شربتِ بیدمشک پای سفره گذاشته بود. وقتی الهام میخواست سر سفره بنشیند، رفت در یکی از اتاق ها و چادر سیاهش را درآورد و یک چادر رنگی پوشید. البته نه آن چادر رنگیِ خوش رنگی که شب خواستگاری پوشیده بود. یک چادر معمولی تر دیگر. عاطفه هم چادر رنگی به سر داشت و همگی نشستند سر سفره. داود و الهام بار اول بود که سر سفره کنار هم می‌نشستند. داود کاسه خرما را برداشت و به الهام تعارف کرد. الهام هم لبخندی زد و دو دانه خرما برداشت. وقتی داود کاسه را زمین گذاشت، الهام یکی از خرماها را که برداشته بود به داود تعارف کرد و داود که دستش را برده بود تا از کاسه خرما بردارد، دستش را برگرداند و از دست الهام خرما را گرفت و لبخندی زد و در دهان گذاشت. همه این چیزها در چند ثانیه و با تلاش برای حفظ آبرو انجام شد. چرا که میدانستند که بالاخره فرشاد و عاطفه هم جوان هستند و خبر از این حس و حال ها در آن وقت عزیز دارند. وقتی شام تمام شد، همین طور که خانم‌ها داشتند سفره جمع میکردند، فرشاد و داود درباره وضعیت مسجد و برنامه های شب قدر و این چیزها حرف میزدند. 🔰خانه سلطنت خانم سروش خیلی به هم ریخته بود. از وقتی بیات را دیده بود، اینقدر به هم ریخته بود که فکر میکرد به محض دستگیری آرش، لابد غلامرضا هم گیر می‌افتد و در آخر می‌آیند سراغ او و پدرش را از گور درمی‌آورند. همین طور که دو تا پلاستیک ساندویچ دستش بود، اندکی دستش میلرزید و چون خیلی تو فکر بود، متوجه آمدن شادی نشد. -آقا سروش! آقا سروش! باشمام. -جانم! -سلام کردم. -سلام از ماست. بفرمایید. -ممنون اما ما امشب اینجا دور هم جمع نمیشیم. چون دارن برای سحری پخت و پز میکنند. قرار شده بعد از افطار دور هم جمع بشیم. -ولی من دیگه این ساندویچا را آوردم. همین طور که دستش میلرزید و بغضی تهِ گلویش را گرفته بود، پلاستیک ها را به طرف شادی گرفت و یکجورایی گذاشت تو بغلش. شادی هم آنها را گرفت اما با تعجب گفت: «شما حالتون خوبه؟ مثل هرشب نیستین!» سروش رویش را از شادی برگرداند. میخواست برود اما شادی دوباره پرسید: «چیزی شده؟» سروش رو کرد به شادی و در حالی که استرس داشت او را میکُشت، با بغضی که داشت تبدیل به اشک میشد جواب داد: «اوضام خیلی بده. یه غلطی کردم که مثل خر تو گِل گیر کردم. نمیدونم چیکار کنم؟» این را که گفت، گریه امانش نداد. دستش را روی صورتش کشید و فورا صورتش را تمیز کرد. شادی فقط سرش را انداخته بود پایین و از این که حال سروش اینقدر بد است، ناراحت شد. سروش گفت: «شادی خانم! خیلی برام دعا کن. نمیتونم بگم چیکار کردم اما بعیده خدا منو ببخشه. شریک جرم یه آدمایی شدم که ذاتا ازشون متنفرم. دعا کن امشب تا صبح تموم کنم. دعا کن بمیرم اما دچار بی‌آبرویی نشم.» این را گفت و سپس از شادی رو برگرداند و میخواست برود که شادی گفت: «صبر کنین.» سروش خشکش زد. یک پسر ورزشکار و گنده و هشتاد نود کیلویی، با یک کلمه یک دختر دبیرستانیِ معصومِ لاغرِ حداکثر چهل پنجاه کیلویی خشکش زد. شادی گفت: «بنظرم با یکی حرف بزنید تا راهنماییتون کنه. شاید راهی باشه که از دردسر نجات پیدا کنین.» سروش حس میکرد دنیا به آخر رسیده و آسمان روی سرش خراب شده است. بخاطر همین، به طرز بی سابقه ای در عمرش، آن شب داشت در حضور شادی گریه میکرد. شادی ادامه داد: «من این حال و گریه شما در شب قدر رو یه نشونه میدونم.» سروش رو به طرف شادی کرد و گفت: «چه نشونه ای؟» ادامه👇