eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
604 ویدیو
119 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💠ده ماه بعد-قم -پایه چندی محمد؟ -هفت. -رسائل و مکاسب پیش کدوم استاد میخونی؟ -رسائلِ استاد واعظ و استاد حیدری. مکاسب هم استاد وجدانی. -مگه استاد وجدانی مرحوم نشده؟ -زنده باشه نوارش! نوار استاد وجدانی از خیلی از کلاس ها که دیدم فایده اش بیشتره. -خیلی هم خوب. خونتون کجاست؟ -نیروگاه. میدون توحید. -خونه خوبیه؟ -زیر زمینه. فقط بیست درصد نور داره. پنجره اش هم نمیشه باز کرد چون وسط حیاطِ خونه صاب خونه باز میشه و زن و بچه مردم معذب میشن. صاب خونه به خاطر امنیت خودش، محبت کرده و آب گرم کن بزرگ و قدیمیش رو در زیر زمین، ینی وسط آشپزخونه ما کار گذاشته! -اینجوری که خیلی خطرناکه! نمیترسین؟ -تصوری از پکیدن آب گرم کن ندارم. نمیدونم. ولی چرا. یه کم ترسناکه. -اگه خانم من بود هیچ وقت راضی نمیشد بیاد اونجا. به خدا خانم خوبی داری. -خودمم خوبم. شاید به خاطر همین خدا خانم خوب و بسازی بهم داده. -دستت درد نکنه! دیگه ما شدیم بد! -شوخی کردم. چه خبر؟ تو چیکار میکنی؟ -منم خوبم. پایه ششم کامل نیست و دارم با یکی دو تا درس از پایه هفت با هم میخونم. -ابوذر خونه بهتر که قیمتش هم زیاد نباشه سراغ نداری؟ -واسه خودت میخوای؟ -آره. متاسفانه گرفتار صاب خونه معتاد و بد دهن شدیم. اون روز یه نفر آوردم که واسمون تهویه نصب کنه، دیدیم تو کانالِ تهویه کلی سرنگ تزریقی و مواد سوخته انداخته بودند! ینی اگه مثلا پلیس بنا به هر دلیلی میومد تو خونمون و اونجا رو میدید، منو دستگیر میکرد! باورت میشه؟ -بعدشم حالا بیا و ثابت کن که اینا مال تو نیست! -آره به خدا! دیگه کسی نمیدونست که از طبقه بالا افتاده تو کانالِ ما! ولش کن. سراغ داری؟ -نه. ولی میپرسم. راستی راسته که شب عروسیتون موتورت دزدیدن؟ -ای بابا! خبرش تا شمال هم اومد؟ -کم مونده بود در صفحه حوادث چاپ کنن و شبکه خبر هم زیرنویس بزنه! پیدا نشد؟ -نه بابا! مگه چیزی که گم بشه به این راحتی پیدا میشه؟ البته یکی دو نفر از هم محله ای ها گفتن که بلدند با علوم غریبه و این چیزا دزد موتورمو پیدا کنن. ولی راضی به استفاده از این چیزا نشدم. -چرا؟ خوب بوده که! ادامه 👇👇
-نه. مگه از طریق غیرعادی دزدیدن که بخوام از طریق غیرعادی پیداش کنم؟ من هیچ وقت در هیچ مرحله ای از زندگی طبیعیم از این چیزا استفاده نکرده و نمی‌کنم. -تبعات و این چیزا داره. آره؟ -بالاخره درست نیست. حالا فکر کردی اگرم با اون چیزا و کارا که اونا گفتند موتورم پیدا بشه، میتونم به راحتی برم درِ خونه آقا دزده و بهش بگم موتورمو بِده؟ نمیگه بیا اثبات کن؟ اگه ازم بابت تهمت ناروا شکایت کنه، میتونم بگم آقای فلانی یه بچه نابالغ خواب کرده و اونم تو خواب گفته که فلانی و فلان طوری دزدیده؟ ارزشش نداره. -اینم هست. درسته. حالا واسه خونه میخوای چیکار کنی؟ -هیچی. برم بگردم شاید یه جای بهتر پیدا کردم. کاری نداری داداش؟ -نه. خیر پیش. محمد و ابوذر از هم خدافظی کردند. محمد به ایستگاه اتوبوس رفت و پس از سوار شدن به اتوبوس در میدان توحید پیدا شد. دوس داشت همان اطراف خیابان جوادالائمه و سواران و... یک زیرزمین پیدا کند. آن روز به بیش از ده دوازده تا بنگاهی سر زد. هیچ منزلی را ارزان تر و یا حتی گران تر اما با شرایط بهتر از زیر زمینی که در آن زندگی می‌کردند پیدا نکرد. الا دو تا خانه که قرار شد به آنجا سر بزند. یکی در جوادالائمه و یکی هم در سواران. که آن هم توسط بنگاهی به محمد معرفی شد که منزل قبلی را معرفی کرده بود. اول به آن منزلی سر زد که در جوادالائمه بود. چسبیده به یک آرایشگاه زنانه! زنگ آیفون را زد. مرد جوان و مودبی آیفن را برداشت و وقتی محمد گفت که از طرف فلان بنگاه آمده، دکمه را زد و محمد را به پایین دعوت کرد. به اول پله ها رسید. دید که همین طور که پایین تر می‌رود، فضا تاریک و تاریک تر می‌شود. تا اینکه بالاخره چشمش به نور خورد. یک آقا و خانم که مشخص بود آقا طلبه است و خیلی محجوب و باصفاست در آنجا زندگی میکردند. خبری از بچه نبود. سکوت کامل با یک عالمه کتاب در زیر زمین حدودا شصت و پنج متری و دارای یک اتاق خواب به چشم می‌خورد. متراژش دقیقا به همان اندازه زیرزمین قبلی محمد و صفیه بود. اما خیلی دلگیر و تاریک‌تر. آدم دلش میگرفت و حتی دلش برای آن آقا و خانم می‌سوخت که با آن وضعیت زندگی می‌کردند. -چند ساله که اینجا هستین؟ -دو سال. -چرا میخواید بلند شین؟ -ما نمی‌خوایم بلند شیم. صاب خونه کرایه رو خیلی برده بالا. به خاطر همین ما مجبوریم بلند شیم. وگرنه به اسباب کشی و دردسر خونه نُقلی پیدا کردنش و کرایه ای که صاب خونه میگه نمی‌ارزه. محمد دید آنها هم مجبورند. دقیقا مثل خودشان. خدافظی کرد و به آدرس دوم رفت. وقتی پُرسان پرسان آدرس زیر زمین دوم را پیدا کرد، در دلش یک یا حضرت عباس گفت! چون خانه قبلی حداقل ظاهرش بد نبود. هر چند داخلش بیشتر به شبیه لوکیشن های ژانر وحشت و قبر و قیامت میخورد. اما خانه دوم، همان ظاهر آبرومند هم نداشت. بعلاوه اینکه محمد دید که دو نفر در حال درآوردن خاک و خُل از زیرزمینش بودند! محمد با تعجب سلام کرد و از مرد میانسال و هیکلی و آذری زبان پرسید: «ببخشید شما این زیرزمین رو برای اجاره معرفی کرده بودید؟» آن بنده خدا فرقون را متوقف کرد و جواب داد: «بله. همین جاست. اگر کمکم کنی و دو هفته بیایی بنایی، آماده میشه و میتونی بیایی توش بشینی!» محمد که هنوز در شوک بود گفت: «عمارت که فکر کنم بالای صد سال داره. جسارتا با کند و کویی که داشتین، دنبال مالی چیزی بودین؟» مرد خنده ای کرد و گفت: «نه پسر جون. مال کدومه؟ بده میخوام در و دیوارش تمیز کنم که بتونی راحتتر توش بشینی؟» ادامه 👇👇
محمد گفت: «به خدا راضی به زحمت نیستم. ولی بزرگوار! این خاک ها خاکِ کفِ زیرزمینِ خونه است! ربطی به در و دیوار نداره. مزاحم نباشم. ایشالله مستاجر بهتر از من...» مرد هم که دید محمد مشتری نیست، فرقون را برداشت و با دلخوری گفت: «وقتمو الکی گرفتی! اگه پول داری پاشو برو سالاریه! برو بلوار امین! برو پردیسان! عجب آدمایی پیدا میشه!» هنوز محمد چند قدمی از آنجا دور نشده بود که گوشی همراهش زنگ خورد. گوشی را برداشت. دید همان بنگاهی است که آدرس این دو تا خانه را به او داده بود. -سلام آقای جهرمی! خوبی؟ -سلام. تشکر! -دیدی خونه ها رو؟ -آره. آخه اینجا کجا بود که آدرسش دادی؟ دلت اومد این همه راه برم و به همچین جایی سر بزنم؟ -خب بنده خدا به اون پولی که میخوای تو این منطقه هزینه کنی، همینا میشه گرفت. نمیخوای، باید بری میدون نبوت. بری تهِ نیروگاه! محمد که متوجه عوض شدن ادبیات بنگاهی شده بود سکوت کرد و حرفش نیامد. بنگاهی که سکوت و تسلیم محمد را دید تیر آخر را زد و گفت: «پاشو بیا اینجا که یه سورپرایز برات دارم. سورپرایزم تو راهه. تو هم بیا تا بشینیم همین امروز مشکلت حل کنیم.» محمد با تعجب گفت: «این دو تا خونه که بهش میگفتی اوکازیون، اینجوری بود. خدا به دادِ چیزی برسه که شما بهش بگی سورپرایز! باشه. تا چند دقیقه دیگه میام. خدافظ.» محمد با هزار دل امید حرکت کرد و رفت. در راه با خودش کلی فکرای جورواجور کرد. ذهنش به همه جا و همه احتمالات رفت. حتی به این فکر میکرد که لابد یک نفر از طرف یک خیریه پیدا شده و دلش به حال محمد بی زبان سوخته و می‌خواهد به او جایی بدهد تا چند صباحی زندگی کنند. یا مثلا با خودش فکر کرد که توانسته جای بهتر پیدا کند و ... اما وقتی وارد بنگاه شد، تمام بدنش یخ کرد. وسط خنده های لوسِ بنگاهیِ خدانشناس، دید صاب خانه‌اش آنجا نشسته! محمد با دیدن صاب خانه زبانش قفل شد. صاب خانه مُفنگی وقتی محمد را دید، دماغش را بالا کشید و کمی صاف و راس تر نشست و با همان چشمانی که یکی از آن چشمانش چپ بود و چشم دیگرش دودو میزد به محمد گفت: «به به! چشم ما روشن! آقای جهرمی عزیز!» محمد نگاهی به بنگاهی کرد. بنگاهی تعارف کرد و محمد نشست. تا نشست، صاب خانه ادامه داد: «رفتی و دورات هم زدی و دوباره برگشتی سرِ خونه اوّلت! دیدی جایی بهتر از خونه من پیدا نمیکنی؟!» محمد آب دهانش را قورت داد. زبانش را از قفلی نجات داد اما هنوز نمی‌توانست حرف بزند. در همین حال و هواها بود که بنگاهی مثلا خواست بزرگتری کند و فضا را مدیریت کند که گفت: «وضعیت خونه ها را دیدی. یا گرونن و به پول شما نمیخورن. یا در این رِنج قیمتی، بهتر از خونه دوست عزیزم پیدا نمیکنی! من با ایشون هم حرف زدم. میتونم با همون پیشنهادی که ایشون داده، اجاره شما را تمدید کنیم. والا بنظرم اضافه کردن سی درصد به اجاره پارسال، خیلی هم عادلانه است!» ادامه 👇👇
محمد از دیدن ریاکاری بنگاهی، کم‌کم نزدیک بود تهوع کند. از طرف دیگر، بوی سیگار و دود وحشتناکی که از صاب خانه‌اش به دماغش می‌خورد، حالش را بدتر کرده بود. کم‌کم لب هایش را باز کرد و با همان لکنت همیشگی گفت: «شما که میدونستی من مستاجر این آقا هستم، اخلاقا درست نبود که منو بفرستی دنبال نخود سیاه و بعدش هم به صاب خونم بگی بیاد اینجا! من به شما اعتماد کرده بودم و فکر می‌کردم درست راهنمایی میکنید.» صاب خونه فورا به محمد پرید و با لحنی سراسر تحقیر و تمسخر گفت: «آخه زبون بسته! اگه من میدونستم پول نداری و فقط میخوای یک سال بشینی، خونمو بهت اجاره نمیدادم. مگه من بیکارم که هر سال پاشم بیام بنگاه و مستاجر جدید بگیرم؟» بنگاهی که دید صاب خونه پا را از دایره حیا و ادب آن طرف‌تر گذاشته، فضا را آرام کرد و رو به محمد گفت: «این بنده خدا منظوری نداره. بعضیا دوس ندارن هر سال یه مستاجر جدید بگیرن. حالا به هر حال. بنظرم خودتو تو دردسر جابجایی ننداز. همینو تمدید کن و راحت بشین و زندگیت بکن.» محمد که به خاطر توهینی که صاب خانه به او و لکنتش کرده بود بسیار دلش گرفته و عصبانی بود، از سر جایش بلند شد. نزدیک بود کاری دست خودش بدهد. اما خودش را کنترل کرد. رو به بنگاهی گفت: «فکرامو میکنم و به شما اطلاع میدم. خدانگهدار.» حتی به صاب خانه‌اش نگاه نکرد و بنگاه را ترک کرد. آسمان و زمین برایش تنگ شده بود. سنگینی غیرقابل وصفی روی سینه‌اش حس میکرد. یک ساعت و نیم دو ساعت به اذان مغرب مانده بود. آن روز محمد، نه صرفا به خاطر پول نداشتن و فقری که تا آن روز تجربه نکرده بود، بلکه به خاطر توهین آشکاری که به او شده بود و احساسی که از خورد شدن شخصیتش داشت، برای اینکه غم و غصه‌اش را خانه نبرد و دل صفیه را نرنجاند، تمام خیابان جوادالائمه را دو ساعت گریه کرد و راه رفت ... گریه کرد و راه رفت ... گریه کرد و راه رفت ... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ghol Midam Age Varagh Bargarde(320).mp3
5.85M
صلی الله علیک یا اباعبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 کتاب کودک شما مسافر کربلا👆 اگه میخوای کودکت امام حسینی بشه و از همین بچگی عشق و درک عمیقی از امام حسین (ع) داشته باشه 😍 این کتاب رو براش بگیر👇 «کتاب مسافر کربلا» با اسم و‌ عکسِ زیبای کودک شما ساخته میشه❤️ کتابی که برای بچه های (۶ تا ۱۱ سال) مناسبه😍 اینجا میتونی کتاب رو بخونی👇 https://eitaa.com/joinchat/1154875586Cf505142ea8 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی یکی دو شب بعد از آن قضایا ملیحه با محمد تماس گرفت و آنها را برای شام به منزلشان دعوت کرد. مهدی به لطف پدر و مادرش توانسته بود خانه خوبی در پردیسان بخرد. ملیحه هم که ماشاءالله با سلیقه! به خاطر همین خانه آنها معمولا از تراز زندگی طلبه های فقیری همچون محمد، حداقل هفت هشت پله بالاتر بود. طلبه ها معمولا در قم، شب های چهارشنبه و پنجشنبه به منزل همدیگر برای میهمانی میروند. چرا که مقیدند شبی که فردایش باید به درس بروند، مزاحم مطالعه و مباحثه یکدیگر نشوند. تخصص ملیحه در پختن مرغ شکم پر، با برنج محلی و پسته خلال شده جای شک و شبهه ای ندارد. شب جمعه ای در منزل ملیحه و مهدی، محمد و صفیه نشسته بودند و همگی با هم شام می‌خوردند که ملیحه سر حرف را برداشت: -داداش راستی میخواستی خونت عوض کنی، موفق شدی؟ محمد نفس عمیقی کشید و با حالتی از خستگی گفت: «نه بابا! مگه زورمون میرسه که خونه عوض کنیم؟ اگه برات بگم چقدر گشتم و چقدر اذیت شدم و چه حرفها که نشنیدم، باورت نمیشه!» ملیحه قاشقش را زمین گذاشت و با ناراحتی گفت: «خدا نکنه. الهی بمیرم. چی شده؟» صفیه گفت: «محمد تا حالا خیلی آبروداری کرده که درباره صاب خونمون چیزی نگه. از بس اذیت میشیم. فکر کن وقتی ما نیستیم، دخترش که راهنمایی هست، بدون اجازه ما میاد پایین و پشت میز مطالعه محمد میشینه و درس میخونه. یا مثلا تازگی ماهواره خریدند و وقتایی که بابا و مامانه نیستند، بچه ها میزنن شبکه های ناجور و یه تصویر مات روی بعضی شبکه های ما هم میفته! از چیزای دیگه اش نگم بهتره.» محمد: «ما گیر کردیم. وگرنه به خدا حتی یک ساعت هم اونجا نمی‌موندیم. مخصوصا الان که گفته یا باید دومیلیون و پانصد هزارتومن دیگه بذاری رو پول پیش یا باید اجاره خونه رو دو برابرش کنی! اصلا این شدنیه بنظرتون؟ ینی یا پول پیش را باید دو برابر کنم یا پول اجاره رو!» مهدی گفت: «این خیلی سخته. اصلا باورم نمیشه همچین حرفی زده باشه! ینی داره واسه اون زیرزمین فکستنی، اجاره و پول پیشِ یه واحد تمیز و نوساز در پردیسان رو ازت میگیره! جور در نمیاد!» محمد که دیگر اشتهایش کور شده بود، دست از غذا خوردن کشید. ملیحه گفت: «داداش اگه نخوری به خدا ناراحت میشم. بخور داداش. اونم خدا بزرگه.» صفیه یک تکه دیگر از مرغ را از دیس برداشت و جلوی محمد گذاشت و با چشم و ابرو از محمد خواست که بخورد. محمد هم دو سه تا لقمه دیگر خورد. همه در سکوت بودند که ملیحه جمله ای گفت که همه چیز برای محمد و قصه های جدید زندگی اش باز شد. همین طور که دو سه قلپ دوغ و نعنا را خورد، لیوانش را گذاشت و به محمد گفت: «محمد چرا نمیری تبلیغ؟!» ادامه 👇👇
محمد نگاهی به صورت ملیحه کرد. نگاهی به صورت صفیه کرد. نگاهی به سقف کرد. چیزی نگفت. ملیحه ادامه داد: «محمد همه طلبه ها با تبلیغ آقا شدند. فکر کنم باید بری حکم بگیری و اینا ... مگه نه مهدی؟» مهدی که دیگر شامش خورده بود گفت: «باید بری دارالشفا ... قسمت اعزام مبلّغ ... یه فرم هست پر میکنی و شرایطش بپرسی و بعدش هم حکم میدن و میری تبلیغ. بعد از اینکه از تبلیغ برگشتی، مبلغی برات واریز میکنند که شاید زیاد نباشه اما میتونه بخشی از مشکلاتت برطرف کنه.» محمد دوباره نگاهی به این طرف و آن طرفش انداخت. حرف، حرف خوبی بود. اما ... محمد گفت: «تبلیغ خوبه ها اما باید معمم باشی و منبر بری و ... حالا من از ایناش نمیترسم ... خدا رو شکر میتونم جمع و جور کنم ... حتی ...» مهدی گفت: «ملیحه میدونستی محمد از وقتی پایه سه حوزه بوده، برای بچه های پایه های هشت و نه و ده که میخواستند منبر برن، مطلب مینوشته و بهشون میداده تا بتونن منبر برن؟!» ملیحه و صفیه با تعجب به هم نگاه کردند و بعدش به محمد زل زدند! ملیحه گفت: «راس میگه محمد؟!» صفیه گفت: «نگفته بودی!» محمد که کلافه به نظر میرسید و سختی ها و مشکلات منبر رفتن از جلوی چشمش در حال عبور بود، نفس عمیقی کشید و همچنان حرفی نزد. تا اینکه مهدی گفت: «حالا فکر نکنم شماها بدونین مقاتل سبعه و جامع المقاتل شیعه و این چیزا ینی چی؟ اما شیعه هفت تا مقتل معتبر درباره روضه امام حسین علیه السلام داره که از نظر همه علما معتبره. میدونستین محمد سه تا از مقاتل را خط به خط حفظه؟!» ملیحه که دیگر چشماش گرد شده بود گفت: «تو رو قرآن؟!» صفیه هم داشت از تعجب شاخ در می‌آورد. که مهدی گفت: «بنظرم محمد باید بره تبلغ! نه فقط به خاطر مسئله پول پیشِ خونه و راحت شدن از دست صاب خونه‌اش. نه. اینا خدا درست میکنه. محمد از خیلی از بچه ها و دوستامون دستش ماشاالله از نظر مطلب و ایده و سوژه منبر، پُرتر هست.» در راه برگشتن از خانه ملیحه به طرف خانه خودشان بودند. سوار یک ماشین گذری بودند که از پردیسان به طرف حرم مطهر می‌رفت. که صفیه دستش را روی دست محمد گذاشت و آرام به محمد گفت: «من از حرفایی که آقامهدی زد اطلاع ندارم و سر در نمیارم. اینقدر میدونم که خیلی اهل مطالعه هستی. محمد بنظرم ایده منبر و تبلیغ خیلی ایده خوبیه. برو دنبالش.» محمد جوری که راننده حرفش را نشوند دستش را جلوی دهانش گرفت و سرش را به طرف صفیه خم کرد و با آمیزه ای از عصبانیت و حرصی که از درون میخورد، درِ گوش صفیه گفت: «تو فکر کردی خودم دلم نمیخواد؟ آرزومه که بتونم برم منبر. ولی مگه میتونم که نرفتم؟ مگه زبونِ لعنتی ... لا اله الا الله!» صفیه گفت: «باشه حالا. چرا حرص میخوری؟ لااقل درباره اش فکر کن. شاید خدا خواست و موفق شدی.» هر دو در سکوت فرو رفتند. ماشینی که آنها را میبرد سرِ سه راه پشت ترافیک مانده بود که محمد رو به صفیه گفت: «صفیه بقیشو راه بریم؟ یه کم طولانیه. پایه ای؟» ادامه 👇👇
پیاده شدند و تا نیروگاه راه رفتند. حدودا دو سه ساعت پیاده روی کردند و محمد همه چیز را درباره تبلیغ و سفر تبلیغی و سختی ها و مسائلش را برای صفیه گفت. وقتی به خانه رسیدند، هنوز محمد کامل لباس های بیرونی اش را عوض نکرده بود که چشمش به قرآن افتاد. به دلش افتاد که استخاره کند. به طرف قرآن رفت. رو به قبله ایستاد و چشمانش را بست. صلواتی فرستاد و توسلی به حضرت زهرا ... بسم الله گفت و صفحه ای از قرآن را باز کرد. این آیات آمد: «وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ مُوسَى إِنَّهُ کَانَ مُخْلَصًا وَکَانَ رَسُولا نَبِیًّا. وَنَادَیْنَاهُ مِنْ جَانِبِ الطُّورِ الأیْمَنِ وَقَرَّبْنَاهُ نَجِیًّا. وَوَهَبْنَا لَهُ مِنْ رَحْمَتِنَا أَخَاهُ هَارُونَ نَبِیًّا» وقتی چشمانش را باز کرد و میخواست بخواند، دید صفیه کنارش ایستاده و با لبخند کوچکی که بر لب داشت شروع به خواندن ترجمه اش کرد: «و در این کتاب، [سرگذشتِ] موسی را یاد کن، بی تردید او انسانی خالص شده و فرستاده ای پیامبر بود. او را از جانب راست طور ندا کردیم، و او را در حالی که با وی راز گفتیم، مقرّب خود قرار دادیم. و از رحمت خود برادرش هارون را که دارای مقام پیامبری بود، به او بخشیدیم.» صورتش را به طرف محمد چرخاند و گفت: «این ینی خوبه یا بده؟» محمد که نمی‌دانست چه بگوید که حکایت از استرس دوچندانش نسبت به آن دو سه آیه نباشد، نفس عمیقی کشید و در حالی که اندکی تهِ صدایش می‌لرزید گفت: «من همیشه از بنی اسراییل بیزار بودم. همیشه. خدا نکنه سر و کارمون به کسانی بیفته که ایرادات بنی اسراییلی ازمون بگیرن.» فردا صبح شد. چون کمتر از دو هفته مانده بود به ایام دهه محرم، محمد فورا بعد از درس فقه، یعنی قبل از درس اصولش به امور تبلیغ حوزه مراجعه کرد. ماشاءالله! دید یک صف طولانی که متشکل از حدود چهل پنجاه نفر و اغلب معمم بودند، تشکیل شده. رفت و آخر صف ایستاد. کله کشید که ببیند سرِ صف چه خبر است؟ که دید حاج آقایی نشسته و تند تند اسامی طلبه ها و کد پرونده تحصیلی آنها را میپرسد و فرم‌هایی را به آنها تحویل میدهد. محمد یاد دوران مهدکودک و صف بچه ها و خانم نوبهار و مشکلش برای گفتن اسمش افتاد. ناخودآگاه دست و پایش یخ زد و مثل دوران کودکی اش شروع کرد و تند تند در دلش اسمش را تمرین کرد که وقتی نوبتش شد، در گفتن اسمش گیر نکند و به راحتی اسمش را بگوید و راحت بشود. اما ... خیلی طول نکشید که نوبتش شد. حاج آقای جوانی که روی صندلی بود و اصلا فرصت نمیکرد که سرش را بالا بیاورد، تندتند اسامی را مینوشت و میگفت: «بعدی!» نوبت محمد شد. یا صاحب الزمان. محمد میخواست خودش را معرفی کند اما زبانِ لامصبِ وقت نشناسش ذره ای قصد همکاری نداشت. محمد تمام لبش را غنچه کرده بود و داشت زور میزد تا بگوید مُحمد ... اما روی حرف میم گیر کرده بود. در آن لحظه مثل سکرات موت که حکایت از سختی‌های لحظه جان دادن دارد، همه قصه زندگیش از جلوی چشمانش عبور میکرد... -بفرما آقا ... اسم ... محمد چهره صاب خونه از جلوی چشمانش عبور میکرد ... فکر لحظه ای که با حالت تمسخر به او زبان بسته گفت! -اسمتون آقا! یاد قهقهه بنگاهی افتاد. یاد وقتی که با دوست عملی‌اش نقشه دست به سر کردن محمد کشیده بودند و محمد خبر نداشت و همه خیابان جوادالائمه و سواران را پیاده گز کرد! محمد در حال زور زدن و تلاش برای گفتن میمِ محمد بود که ناگهان آن حاج آقا حوصله اش سر رفت و سرش را بالا آورد و به چهره و قیافه محمد با تعجب خیره شد! که در آن لحظه محمد با فشار و استرس خیلی زیاد توانست بگوید: «مُمُمُحمد رضا حدادپور جهرمی!» ادامه 👇👇
حاج آقا که متوجه مشکل لکنت محمد شده بود برگه دیگری از کشو درآورد و به محمد داد و گفت: «برادر شما باید بری کمسیون!» محمد که تمام سر و صورتش را عرق گرفته بود با تعجب پرسید: «چرا کمسیون؟!» حاج آقا گفت: «خودت میدونی برادر! شما احتمالا با این وضعیتی که دارین، حکم تلبّس هم ندارین. درسته؟» محمد جواب داد: «بله. درسته.» -فردا آخرین کمسیون قبل از دهه محرم تشکیل میشه. شما هم نفر آخری. چهل دقیقه قبل از نماز ظهر اینجا باش. اتاق شماره سه. کمسیون اونجاست. اوناها. اون اتاق! بعدی! محمد قبل از اینکه نفر بعدی بیاید و اسمش را بگوید فورا پرسید: «سخت میگیرن؟» جوابش داد: «بستگی داره. شما حتی اگه مشکل علمی هم نداشته باشی، بعیده با این وضعیتی که ... البته ببخشید ... چون خودت پرسیدی دارم میگیم ... بعیده به راحتی به شما حکم تلبس بدن ... چه برسه حکم اعزام به تبلیغ!» استرس محمد از آن جواب، صد برابر شد. قرار بود فردا به جلسه ای برود که نتیجه منفی‌اش از قبل مشخص است! و از طرف دیگر نیاز مبرم مالی و واجب شدن عوض کردن خونه اجاره ای و ... اگر بگویم محمد تا فرداظهر چشم روی هم نگذاشت و استرس کشید دروغ نگفتم و ذره ای اغراق نکردم. محمد چهل دقیقه فرصت داشت که خودش را جوری پرزنت کند و نظر سه عالم بزرگواری که روبرویش نشسته بودند را جلب کند که بتواند به تبلیغ برود و مختصر پاکتی دریافت کند و زندگی اش را از آن معضل و فقر تا حد اندکی نجات دهد. و همین فکر، بر استرس و هیجان محمد می افزود و در نتیجه، لکنتش ده برابر و در بعضی موارد قفل قفل میشد. آن بیست و چهار ساعت جانکاه گذشت و محمد خودش را روبروی سه عالم با محاسن بلند و سفید و عینک های ته استکانی دید. مثل اینکه جوجه ای به مصاف سه شیر غران و دنیادیده رفته باشد. محمد به زور خودش را معرفی کرد و مممحمد را گفت و آنان متوجه ماجرا شدند. و شاید به خاطر حجب و حیایی که داشتند و اینکه علاقه ای به ذکر این مشکل در کاغذ ارزیابی نداشتند، ترجیح دادند جوری سوالات علمی در حوزه های قرائت و ترجمه و لغات قرآن، تجزه و ترکیب آیات، احکام مبتلابه، سوالات عقاید و تحیلیل سیاسی و ... بپرسند که بتوانند به محمد بگویند ضعف علمی داری و برو خودت را تقویت کن! اما محمد که مثل انسان در حال غرق شدن در دریای مشکلات مالی زندگی اش بود، مثل کسانی جلوی طوفان سوالات اساتید ایستاد که به آنها بفهماند که یا مرگ یا زندگی! اینقدر مصمم و دقیق و درست به سوالاتشان جواب داد که اگر هر کسی یک ربع طول میکشید، مصاحبه آنان با محمد حدود یک ساعت طول کشید. تا اینکه یک نفر از آن اساتید میخواست سوال بیشتری مطرح کند که یکی دیگر از آنان گفت: «فکر کنم دیگر کافی باشد!» آن استادی که میخواست سوال بپرسد، فرود آمد و دیگر حرفی نزد. استادی که گفته بود دیگر کافی است، رو به محمد کرد و گفت: «ببین پسرجان! برگه ارزیابی که ما باید درباره شما پر کنیم، ده تا گزینه دارد. هشت تای آن مربوط به سوالات علمی و اطلاعات عمومی بود که ماشاالله از همه کسانی که امروز مصاحبه گرفتیم بهتر بودی و تمام هشت مورد برای شما مثبت ثبت کردیم. اما دو مورد آخر برای شما مثبت نیست پسرم.» محمد گفت: «میشه بپرسم دو مورد آخر چیه؟» ادامه 👇👇
آن استاد دستی بر محاسنش کشید و گفت: «مورد نهم درباره ظاهر موجه است که شما ظاهرتون موجه نیست!» محمد با تعجب گفت: «چرا؟ ظاهرم چشه؟!» -چون محاسن شما خیلی کوتاهه. محاسن طلبه که نباید از موی سرش کوتاه ترش باشه. حالا فقط اینم نیست. مورد دهم هم مربوط به فن بیان هست که شما اصلا بیان نداری چه برسه به فن بیان! محمد که متوجه منظورش شده بود در حالی که بغض داشت گفت: «اما من که هشت تاش مثبت بودم و خودتون گفتین خیلی خوب جواب دادم. من فقط دو تا گزینه آخرو ...» که ناگهان همان استادی که میخواست باز هم سوال بپرسد و بالاخره محمد را یک جا گیر بیندازد گفت: «پسر خوبی هستی و مشخصه که اهل فضل و دانشی اما نباید طلبه میشدی! ما اگه زبون نداشته باشیم که با مردم ارتباط بگیریم بیچاره میشیم. تازه بقیه که زبون دارن و مثل بلبل میخونن و حرف میزنن، خیلی وضع و روزگار چندانی ندارند چه برسه به شما.» محمد فقط تمام تلاشش این بود که قطره اشکش از گوشه چشمش نریزد. از بس این حرف برایش سنگین بود. دیگر برایش مهم نبود که جواب آنها بدهد. چون از این مستقیم تر نمی‌توانستند دست روی نقطه ضعفش بگذارند! تمام زورش را جمع کرده بود و تلاش میکرد چشمانی که از فشار حجمِ زیادِ اشک و غصه رگ آورده بود و قرمز شده بود، نم پس ندهد و حتی یک قطره جلوی آنها نریزد. و آنها در آن لحظه چشم از صورت و چشمان محمد برنمی‌داشتند. و آن عالمِ بزرگوارِ خدابیامرز قصد نداشت از روی جنازه احساسات محمد به راحتی رد بشود. قصد داشت با نعل تازه از روی تمام غرور و رشته افکار و عشق وافرش به حوزه و لباس آخوندی رد بشود. به خاطر همین گفت: «همین حالا هم دیر نشده. همش هفت هشت سال درس خوندی ... پاشو برو دنبال یه کار دیگه ... تو با این حساب حتی نمیتونی تدریس کنی ... چه برسه منبر بری و یا بخوای جذب کارِ دولتی و دانشگاهی بشی.» خودش تنها محمد را ارباً ارباً نکرد. بزرگوار بغل دستی اش هم میخواست افتخار این را داشته باشد که در جلوگیری از آن چیزی که هدر رفتن سهم و پول و شهریه امام زمان ارواحنا فداه میدانست نقش داشته باشد که رو به محمد گفت: «وقتی این همه سال شهریه بگیری اما نتونی بری تبلیغ و سربازی حضرت رو بکنی، شبهه شرعی برای شهریه ات پیش میاد! ای چه بسا یکی بهتر از تو بتونه بشینه سر کلاس و شهریه بگیره و بعدش هم بره منبر و مردم رو هدایت کنه.» سپس رو کرد به بغل دستی اش و پرسید: «غیر از اینه آقا؟» بغل دستی اش هم تاییدش کرد و فرمود: «نخیر آقا! طیب الله! حواسم به این وجه نبود! درسته.» تمام شد. با اینکه جلسه در طبقه سوم ساختمان دارالشفا برگزار میشد، اما برای محمد حکم گودی قتلگاه داشت. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
گذشت از ما که گذشت اما هوای بقیه طلبه‌ها را داشته باشین
😂 حالا تا ته قصه را بخونین تا متوجه بشین که چی شد
حتما حتما حتما حتما جلد اول مممحمد را مطالعه کنید. با این که ذکر خاطرات آن سالها برای من جانکاه بود اما من اصلا اون جلد را برای والدین مخصوصا مادرها نوشتم
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
1_11149624224.apk
26.41M
اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی جهت مطالعه کتاب
🔹مجدد شبتون بخیر نمی دونم چی شد که بعد این پیام رفتم توی طاقچه اسمتون را جست و جو زدم م....م....محمد یک‌را آوردم، خریدم و خواندم تا رسیدم صفحه ۱۱۹ نوشته بودید این کتاب برای مادرها خوبه اما به عنوان یک معلم می گویم کلی نکته یاد گرفتم توی این دو سال دانش آموز با لکنت زبان نداشتم، شاید ۲۸ سال آینده هم نداشته باشم اما این که در مورد این افراد می دونم خوبه احساس آرامش پیدا کردم و نکته‌ی دیگه این که هر حرف من به عنوان مادر یا معلم چقدر روی بچه تاثیر می گذارد گاهی از حرفمون منظوری نداریم😔 فقط می خواهیم اعصابمون آرام کنیم اما مسیر زندگی بچه را تغییر می دهد بر عکسش هم هست! 🔹سلام و عرض ادب استاد عزیز دلیل موفقیت شما در ممتازبودنتون در دروس طلببگی چی یوده؟؟؟؟؟ اینکه سه جلد مقتل رو خط به خط جفظ بودید خیییلی عجییب و جالبه آیا هوش زیاد شما باعث این همه علم و تخصص و نو رانی بودن شماست؟؟؟ لطفا دلایل موفقیت خودتون رو به ما بفرمایید؟ 🔹من از بین کتاب های شما کتاب مممحمد ۱ و۲ رو نخونده بودم ولی نمی دونم چرا از قسمت اول این مممحمد ۲ که خوندم همش احساس می کردم داستان زندگی خودتون. واقعا تو زندگیم به یقین رسیدم که واقعا خدا اگر دری رو به رومون می بنده عوضش جور دیگه برامون جبران می کنه واقعا خدا عادل و ای کاش ما انسان ها صبور باشیم و یقین داشته باشیم بعد هر سختی آسانی و فکر کنم شما هم مستثنی نبودین و با همه سختی هایی که پشت سر گذاشتین ماشاالله ماشاالله ماشاالله یه اسپند دود کنید قلم ماندگار و نافذی دارید که ان شاالله پایدار باشه. الحمدلله الحمدلله الحمدلله 🔹سلام آقای حدادپور با این قسمت از قصه خیلی دلم گرفت و حال محمد رو توی اون روزها درک کردم چون منم متاسقانه نمیتونم بعضی حروف رو درست تلفظ کنم و همیشه بخاطره این موضوع اعتماد بنفسم پایین بود با ایکه چندین بار موقعیت اینکه برای معلمی تدریس کنم ولی نرفتم چون نمیتونستم همه حروف رو درست بگم 😔 بگذریم ک توی این سالها چقد عذاب کشیدم😔 🔹سلام حاج آقا ممنون بخاطر داستان جدید استخاره ای که به قرآن زدید خیلی جالب بود حضرت موسی هم میگن لکنت داشته بخاطر همین برادرش هارون باهاش بوده و دعا میکنه «وحلل عقده من لسانی»😍 🔹ولی انصافا بهتون نمیاد این سرگذشت یادمه اوایل که کتاب‌هاتون اومد میگفتن یه طلبه ایه که از کله گنده های اطلاعته بهش پرونده اجازه ... میده داره مینویسه ... کلی حرفای عجیب غریب ... ولی استعداد .... نویسندگی رو شما از اول داشتین اما فکر کنم پرونده های امنیتی ... با همکاری همون محمد آقا که گفتید اطلاعاتی بوده .... انجام شده.
✔️ ترور ترامپ توسط یکی از هواداران بایدن ناموفق شد و جان سالم به در بُرد.
◀️ یکی از مخاطبان گرامی، تلاوت زیبای آیه ای را که آن زمان در جواب استخاره‌ام آمد، فرستادند که لذت استماع آن را با شما تقسیم میکنم : ☺️ https://www.aparat.com/v/i910li1 «وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ مُوسَى إِنَّهُ کَانَ مُخْلَصًا وَکَانَ رَسُولا نَبِیًّا. وَنَادَیْنَاهُ مِنْ جَانِبِ الطُّورِ الأیْمَنِ وَقَرَّبْنَاهُ نَجِیًّا. وَوَهَبْنَا لَهُ مِنْ رَحْمَتِنَا أَخَاهُ هَارُونَ نَبِیًّا»
علیکم السلام بچه‌های پشتیبانی در حال رفع ایراد از اپلیکیشن هستند.
✔️«توسل به زور» لحظه‌ای پرمخاطره‌ برای دموکراسی آمریکایی «رابرت پاپ» کارشناس خشونت سیاسی: بر اساس یک نظرسنجی دریافتیم ۱۰ درصد از بزرگسالان آمریکایی معادل ۲۶ میلیون نفر توسل به زور را برای جلوگیری از ریاست‌جمهوری دوباره ترامپ موجه می‌دانند که رقم خیره‌کننده‌ای است. ۷ درصد معادل ۱۸ میلیون نفر از توسل به زور برای بازگرداندن ترامپ به قدرت حمایت کردند. مجموعه‌ای کاملاً افراطی از جناح‌های مختلف را در سیستم سیاسی خود داریم. این داده‌ها را باید جدی بگیریم؛ چون هر دو گروه می‌توانند وضع وخیمی را ایجاد کنند. هر دو گروه هم می‌توانند به‌تنهایی عمل کنند هم می‌توانند در واکنش به یکدیگر وارد عمل شوند و این واقعاً لحظه پرمخاطره‌ای برای دموکراسی ماست.