🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفدهم
محمد یاالله یاالله گویان وارد خانه ملیکا خانم شد. دید اوس کریم و یکی دو نفر دیگر در گوشهای از حیاط که کنتور برق قرار داشت ایستاده بودند و عرق ریزان، در حال ور رفتن با سیم و کابل و کنتور بودند. هر کاری میکردند، نمیتوانستند برق روشنایی کوچه را درست کنند.
اوس کریم در حالی که با گوشه آستینش عرقش را خشک میکرد، نشست کنارِ پلههای حیاط و جوری که بقیه هم بشنوند گفت: «ولش کنین. نمیشه. بلدی میخواد.»
محمد کنار اوس کریم نشست و با لبخند به او گفت: «خسته شدی پیرمرد؟»
اوس کریم یک لیوان آب ریخت و گفت: «از پیش از ظهر تا الان گرفتارشیم. نمیدونم کجاش ایراد داره که برق نمیرسونه؟!» این را گفت و لیوان آب را سر کشید.
محمد همین طور که به عمارت خانه نگاه میکرد گفت: «اوس کریم! اون پیرمرده کیه؟»
اوس کریم نگاه کرد و گفت: «اسحاق! همین که از ظهر از اتاقش بیرون نیومده و فُحشکِشِمون نکرده، خدا را شکر!»
محمد گفت: «آهان. باجناغت؟ ازش حساب میبری؟»
اوس کریم آهی کشید و گفت: «کاش بود و میزد تو سرمون. والا حاضر بودیم ازش حساب ببریم. از وقتی دو تا پسرش رفتن، با همه چی و همه کی قهره. اینم که الان اینجاییم، دولتیِ ملیکا خانمه. وگرنه این کجا ما رو تو خونهاش راه میداد؟!»
محمد گفت: «یه عکس قاب شده ... تهِ اتاقش... همون اتاقی که پنجرهاش...»
اوس کریم فورا حرف محمد را قطع کرد و گفت: «نگاه نکن... یه ورِ دیگه رو نگا کن... آره ... پسره بزرگشه... سر رفتن همون، اسحاق از همه برید.»
محمد پرسید: «شهید شده؟»
اوس کریم جواب داد: «نه. جزء اعدامیهای قبل از انقلابه. میگن کمونیست شده بوده. خدا میدونه. اما بیچاره خیلی پسر خوبی بود. خیلی آروم و سر به راه و خوشکل.»
محمد گفت: «عجب! پسر دومش چی؟»
اوس کریم گفت: «شوهر حوا... هنریک... باورت میشه هنریک جانباز جنگ بود؟!»
محمد دوباره پرسید: «ینی پسر اولشون اعدام شد و پسر دومشون رفت جبهه؟»
ادامه 👇👇
اوس کریم لحظاتی سکوت کرد. مشخص بود که حرفهای ناگفته بسیاری دارد. دوباره آهی کشید و گفت: «روزگاره دیگه. اسحاق و ملیکا راضی نبودند اما هنریک خیلی پسر تَر و فرزی بود. چون این محله میدونستن که هنریک از اقلیتهای دینی هست، رفت و با بچههای مشهد اعزام شد. منم یکی دو بار رفتم جبهه دنبالش. ایران خانم وقتی دید حال ملیکا و اسحاق بده، منو فرستاد. پیداشم کردم. اما نیومد. نتونستم راضیش کنم.»
محمد که خیلی از این تاریخ و سرنوشت جاخورده بود گفت: «الله اکبر! خب؟ بعدش چی شد؟ حالا کو هنریک؟»
اوس کریم گفت: «شیمیایی شد. خیلی بد. یه مدت خبر خاصی از مریضیش نبود. آره. چند سال چیزیش نبود. حتی با حوا تو اون سالا ازدواج کرد. اما کمکم شیمیاییش عود کرد و تمام بدنش تاول زد. هنریک هم مثل داداشش خوشکل بود. تمام بدنش در طول یک سال... شایدم کمتر... زخم و زیلی شد. خون و چرک از زخماش بیرون میریخت. وقتی بود که مینو و مینا تقریبا یکی دوسالشون بود. کوچیک بودن طفلکیا. تا اینکه نمیدونم چی شد که آلمان... آره آلمان... یه عده از جانبازا رو بردن آلمان واسه دوا و درمون. بار اول که برگشت، دیدیم انگار داره بهتر میشه... اما وقتی برای بار دوم رفت که درمانشو ادامه بده، هر چی منتظرش موندیم دیگه برنگشت. هر چی زنگ و تماس و دوستاش و بیمارستانای خارج و ... اون موقع هم دوباره منو فرستادن دنبالش. آخرین سر نخی که به دست آوردیم این بود که وارد ایران شده. اما هیچکس از بعدش خبر نداره.»
محمد گفت: «ینی الان تقریبا چند سال میشه؟»
اوس کریم گفت: «پونزده شونزده سال!»
محمد گفت: «جسارت نباشه. ببخشید. حوا خانم...»
اوس کریم گفت: «تو رسمِ ما طلاق معنی نداره. وقتی ندونیم کسی مرده یا زنده است، مطابق رسم و قانون خودمون عمل میکنیم اما حوا صبر کرد. تو دیگه جای داداش مایی اما هر زنی به خوشکلی و خانمی حوا بود، یا تا الان شوهر کرده بود یا دور و برش چند تا گرگ و کفتار موسموس میکردند. اما مرام حوا این اجازه رو به کسی نداده. رو پای خودش وایساده.»
محمد گفت: «ماشاءالله. خدا حفظشون کنه. خب به خاطر همینم بوده که دو تا دختر خوب تربیت کرده.»
اوس کریم دوباره آه کشید و گفت: «پاک... بی آلایش... خودمونی. مثل مامانشون. مینو رو زیر چشم کردیم واسه ابوالفضل... از خدام بود یه پسر دیگم داشتم و نمیذاشتم مینا سهم کسی دیگه بشه.»
در همین لحظه بود که ابوالفضل وارد شد و گفت: «بابا! ایران خانم میگه اگه درست نمیشه، زنگ بزنین یکی بیاد درستش کنه. غروب شد. الان مردم سر و کلشون پیدا میشه.»
کمکم داشت هوا تاریک میشد. محمد هنوز گیج و مبهوتِ قصه تلخی بود که از اوس کریم شنیده بود. با هم از خانه اسحاق خارج شدند و در را روی هم انداختند. رفتند داخل کوچه. دیدند دکتر و چند نفر دیگه اومدند. ابوالفضل و یکی دو نفر دیگر تند تند داشتند فرش و موکت ها را میانداختند. مینو و مینا هم اول و آخر کوچه را با آب پاش، آب و جارو میکردند و دیگه کارشان تمام شده بود.
ادامه 👇👇
ایران خانم و ملیکا خانم و بقیه خانما داشتند ده بیست تا صندلی میگذاشتند کنار دیوار تا کسانی که پاهایشان درد میکند بتوانند روی صندلی بنشینند.
همه چیز به تدریج داشت حال و هوای یک مجلس روضه باصفای کوچهای به خود میگرفت. اما یک چیزی کم بود و آن یک چیز، نبودنش خیلی در چشم میزد. هوا تاریک بود. خاموشی و تاریکی در آن کوچه، باعث شده بود رونق خاص و ابهت مجلس روضه به نحوی به چالش کشیده شود. مراسم در کوچه کم نور و تاریک، با آن حجم از جمعیت که لحظه به لحظه به تعدادشان افزوده میشد، جالب نبود. باید چراغی روشن میشد. باید نوری به جلسه تابیدن میگرفت. باید یک کسی کاری میکرد.
محمد و اوس کریم هنوز از سر جایشان در کنار خانه اسحاق تکان نخورده بودند که یهو برخلاف انتظار همه و در ناامیدی محض، یکباره سه تا روشنایی بزرگی که کار گذاشته بودند، روشن شد و سرتاسر کوچه را مثل روز روشن کرد. آنچنان نورانی و جذاب که مردم از سر خیابان، نظرشان به نورانیت کوچه کلیمیها و ارامنه جلب شد.
محمد و اوس کریم جا خوردند. همه به هم نگاه میکردند. محمد دید اوس کریم یهو برگشت به طرف خانه اسحاق. محمد هم پشت سرش رفت. با صحنهای مواجه شدند که هردونفرشان خشکشان زد. پشت سر آنها ایران خانم و ملیکا و حوا و حبرا هم که در ان نزدیکی بودند آمدند. یکباره دیدند اسحاق دست به انبردست شده و کنار کنتور ایستاده و دارد خیلی راحت با سیمهای لخت کار میکند. یکی دو تا از سیمها را کَند و دوباره و با مهارت خاصی، به سیمهای دیگر وصل کرد. از کنار دیوار، چسب برق را برداشت و دور هر کدام از سیمهای لخت کرد و بست و مرتب کرد.
محمد دید شانههای اوس کریمِ شاد و شنگول در حال تکان خوردن است. دید اشک از گوشه چشمان آن مرد میانسال کلیمی دارد جاری میشود. محمد نگاهی به پشت سرش کرد. دید ایران خانم و بقیه هم حالشان بهتر از کریم نیست. دارند بیصدا آب میشوند و از دیدن ان صحنه، مثل شمع شعلهور، اشک میریزند.
شاید آن لحظه برای آنها شب عاشورایشان بود. ظهر عاشورایشان بود. از بس با دیدن ابهت و شکستگی اسحاق بی اخلاق که عصازنان از پیله اش درآمده بود تا چراغ روضه امام حسین را روشن کند دلشان یک جور خاصی شده بود.
محمد انتظارش را نداشت. یعنی هیچ کس انتظارش را نداشت. که چی؟ که این که یهو اسحاق سرش را پایین نیندازد و نرود. بلکه برگردد و رو به طرف فک و فامیلش که یک عمر، داغ پسر جوان با او کاری کرده بود که هم با خودش و هم با آنها قهر باشد و یک کلمه حرف نزند.
تا رو به طرف آنها کرد، شکستگی و ترک خوردگی یک پیرمرد سیبیلو با چشمانی قرمز و حالی نزار، باعث شد همه آنها صدادار گریه کنند و صدای گریه شان کلّ خانه را بردارد. با صدای گریه آنها فورا مینو و مینا و حبرا و ابوالفضل و سه چهار نفر دیگر هم وارد خانه شدند. مینو و مینا تا بابابزرگشان را کنار کنتور برق دیدند، و دیدند که بقیه سر پایین انداختند و دارند گریه میکنند، خودشان را به بابابزرگ رساندند و هرکدامشان گوشه ای از آغوش آن پیرمرد را در بغل گرفت.
اسحاق در میان بغل نوههایش، با بوییدن صورت مثل ماهِ دختران هنریک، خودبهخود عصا از دستش افتاد. دستش را کمکم بالا آورد و دور گردن آن دو دختر کرد و موهای مانند آبشار آنها را آرام آرام نوازش کرد. مینو و مینا یک بغل دلتنگی و ناز و نوازش در بغل بابابزرگشان را از دنیا طلبکار بودند.
چند دقیقه بعد، در کوچه مملو از جمعیت شده بود. همه برای مراسم آمده بودند. کوچه ای نورانی و روشن و باصفا که در میان کتیبهها و پرچمهای عزای امام حسین علیهالسلام میدرخشید. دیدند در باز شد. چشمهای همه به طرف در خیره شده بود. با دیدن محمد، همه از سر جایشان بلند شدند. محمد در میان احترام و عزت مردم، جلو راه میرفت و اوس کریم و ابوالفضل، در حالی که اسحاق را با یک دست کت و شلوار شیک در وسط خود جا داده بودند، پشت سر محمد میرفتند.
مردم با دیدن اسحاق، دهانشان باز مانده بود. همه شروع کردند با صدای بلند، سلام و حال و احوال کردن با اسحاق. اسحاق هر از گاهی سرش را بالا میآورد و نگاهی به چهره پیرمردها و دوستان قدیمیاش میانداخت و سری تکان میداد و میرفت.
محمد ابتدا نمازش را در همان کوچه و جلوی چشم همه خواند. وقتی محمد نماز میخواند، پیرمردی که هر شب شعر میخواند، شروع به خواندن اشعاری درباره امام حسین کرد. وقتی محمد نمازش تمام شد، گوشه مجلس، روی صندلی، کنار اسحاق و اوس کریم نشست تا همه را با چایی و قهوه پذیرایی کردند.
ادامه 👇👇
لحظاتی بعد محمد روی صندلی هر شب نشست و شروع به سخنرانی کرد...
«امشب که حال همه ما خوب است و این همه از برکت امام حُ...حُ... سیدالشهدا است، دلم میخواهد از یکی از موضوعاتی که همیشه دلم میخواسته درباره آن با مردم صحبت کنم اما تا الان پیش نیامده بود، با شما درمیان بگذارم...»
سکوت در کوچه با انبوهی از جمعیت، از جذابیتهای یک مجلس بیریا و خودمانی است. همه با دقت به حرفهای محمد گوش میدادند.
«هر جای عالم که نگاه میکنیم، در هر گوشه کناری... میبینیم که دلهای بشریت به طرف آقایی جلب و جذب شده که روزی نامش را در منبرها به بدی بردند و او را از چشم ها انداختند تا بتوانند او را به راحتی در کربلا از روی اسب به زمین بیندازند. دشمن هر کاری کرد که او را از چشم و نظر بیندازد اما میبینیم که نه تنها موفق نشده بلکه هر روز نام و راهش دلهای بیشتری را به خود جذب میکند.»
از پیاده رویِ کنار آن کوچه، بعضی از عابران پیاده و حتی موتورسوارها و دوچرخهسوارها تا چنین جمعیتی میدیدند و چنان محفلی، بیاختیار میایستادند و با همان حالتِ ایستاده، به مردم و محمد نگاه میکردند. هنوز یک ربع بیست دقیقه از سخنرانی محمد نگذشته بود که ده دوازده نفر با همان حالت، در کنار مردمی که نشسته بودند، سرِ پا ایستاده بودند و گوش میدادند.
«ما اسم این را میگذاریم حکومت جهانی اباعبدالله! سیدالشهدا یک حکومت جهانی بر دلها و جانهای عالمیان دارند که مسلمان و کلیمی و ارمنی ندارد. همه و همه وقتی به وجدان و عمق جانشان نگاه میکنند، میبینند امام حسین دوست هستند.»
محمد نگاهی به طرف اوس کریم و اسحاق کرد که کنار هم نشسته بودند و چنین ادامه داد:
«دستگاه امام حسین، پیر و جوان نمیشناسد. قهر و جدایی نمیشناسد. با دلهای عزیزانش و کسانی که دوستش دارند و او آنها را دوست دارد، کاری میکند که... پیرمرد باصفایی که سالها پیش با انبر و آچار و سیم و حرفه و شغلش که برقکاری بوده، خداحافظی کرده بوده و به خاطر دلتنگی و دلخوریَش از همه بریده بود، شبی که روضه امام حسین لنگِ برق و روشنایی است، به دلش بیفتد که ...»
خود محمد هم تحمل نکرد و بیاختیار، صدایش پشت بلندگو لرزید و گریهاش گرفت. ایران خانم صورت تپل و مادرانه و ماهش را زیرِ شال سیاهی که به سر انداخته بود بُرد و شانه هایش دوباره شروع به لرزش کرد. ملیکا خانم که از اول جلسه حالش کربلا بود و انگار امام حسین، اسحاق را دوباره به او بخشیده بود. از شوق در حال خودش نبود و کنار ایران خانم، گریه میکرد.
محمد این جمله را گفت و برخلاف همیشه که دعا میکرد و سپس سخنرانی را تمام میکرد، سخنانش را با این عبارت خاتمه داد: «نه امام حسین لَنگ من و شما میماند و نه مجلس روضهاش. کشتی نجات سیدالشهدا در حال خروشیدن و پیش رفتن است. این من و شما هستیم که نباید از این قافله جابمانیم.»
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
32.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی که چراغ روضه هات روشن باشه
😭
اینم برای اسحاق قصه ی ما !
🔹نمیدونم چه سری داره شخصیت های داستاناتون و سیر داستانیتون
که تا میخونم هرچی خستگی و بی حوصلگیه از وجودم میره و ددباره پراز انگیزه و تلاش میشم
دو سه روزیه سرماخوردگی و حساسیت و ... با هم گرفتم و امروز یخرده بیحال بودم، اما با اسم کتاب حماسه حسینی و کتابخونه و ایده های جذاب تو داستان برای حضور در اجتماع دوباره انگیزه گرفتم پاشم و برنامه هامو نظم بدم و بازم مطالعه کنم و...
خدا خیرتون بده ، حکمت داشته همه اتفاقاتی که تو زندگیتون افتاده ، تا بوسیله شما خیلیامون با موضوعات مهم ارتباط و انگیزه بگیریم
🔹سلام و عرض ادب و احترام خدمت استاد بزرگوار
عزاداریهاتون قبول باشه
از طرف ما به خانومتون دستمریزاد و خداقوت بگید انشالله که خداوند خانم بزرگوارتان و فرزندانتان را براتون حفظ کنند
قسمت دیشب که میخوندم همون موقع که گفتید نیومدند نماز بخونند فهمیدم چی به چی شده😂خدا صبرتون بده
نمیدونم چرا هروقت خدا امتحانات سخت میگیره از آدم بعد که بهش فکر میکنی خیلی خنده دار به نظر میرسه انگار خدا خوشش میاد ایستگاه بنده هاشو بگیره
آدم حس میکنه یه کاسه چیپس و پفک گذاشته جلوش و فیلم سینمایی نگاه میکنه🤦♀
البته بعد از گذشتن از اون مرحله این جور هست ولی وقتی توی امتحانی خدا میدونه چه قدر سخته و اگر خدا دست آدم نگیره چی به سر آدم میاد.
استاد بزرگوار برای ما طلبه ها هم که اول راهیم دعا کنید تا انشاالله سر بلند از امتحانات الهی بیرون بیایم
🔹سلام حاج آقا
فکر کن عصر یازده محرم ساعت ۳ ظهر اوج گرما اوج خواب بقیه اعضا خانواده بشینی داستان محمد۲ رو بخونی
از بس خندیدم از قسمت گوسفنده بنده خدا آقام خواب بود بیدار شد
اصلا نمیشد جلو خندمو بگیرم
نان پدر شیر مادر حلالت
اینقد خو ب جریان گوسفند رو نوشتین اینقد من خندیدم صددرصد بقیه هم خندیدن
خب چرا ادخال سرور فی قلب مومن نمیکنی برادر
همش استرس و ترس فی قلوب مؤمنین میکنین
بخدا به دور از انصافه
🔹سلام حاجآقا وقتتون بخیر
وقتی قسمت ۱۱ رو خوندم و مواجههی شما با کلیمیان و ارامنه، با وجود دورههای یهودیت و مسیحیت شناسی و زبان عبری که خونده بودین، فلش بک زدم به ۱۵ - ۱۶ سال قبل خودم! دانشجوی ارشد ادیان و عرفان در حال دفاع پایان نامه، وقتی با یک گروه از هیات اساتید و دانشجویان یهودی و مسیحی کشورهای دیگه جهت گردهمایی و هماندیشی علمی مواجه شدم، قفل کردم و تمام دانستهها و ندانستههام در یک آن پرید!
البته من یک تفاوت با شما داشتم که میدونستم مخاطبینم کیا هستن اما شما...!
خداوند در همه حال نگه دارتون
🔹سلام مغز منم قفل شد، قفل قفل!
ولی ته دلم بدم نیومده بود، توفیق خاص و ویژه!
اونوقت، طرف اسم پسرش ابوالفضله!
شنیده بودم ارمنیها اسم پسرشونو ابوالفضل میذارن، ولی اینجا اصلا فکرشم نمیکردم.
اصلا برای من خیلی جالبه که زندگی نامه کسی رو بخونم که هنوز جوونه و در قید حیاته!خداعمر باعزت بهتون بده.
تاحالا سابقه نداشته، هرچی هم که بوده، خودنوشته نبوده، مثل زندگی حضرت آقا، خون دلی که لعل شد و...
خداقوت، عالی هستید.
🔹سلام
فکرکنم خیلیا بهتون گفتن که خیلی تیزهوش هستید اگرهم نمی گفتند خودتون می دونستین
چقدر بسرعت وفی البداهه فهمیدید درجمع اونا چی بگید
حالا اگه من بودم بادی به غبغب می انداختم وابروهامو بالا می بردم وازبالا به اونا نگاه می کردم وباتکبر تمام یجوری ازامام حسین وحضرت عباس حرف می زدم که گویا بهشون دارم زورمیگم که مابرترهستیم وبایداونا هدایت بشن
😑
🔹سلام و عرض ادب و شب بخیر
راستش من هنوز داستان مُ... مُ... مُ...محمد۲ رو نخوندم یعنی یک ساله کتابش رو هم گرفتم اما نخوندم میدونید چرا؟ چون طاقت نداشتم صبر کنم تا شما فصل سومش رو هم بنویسید وقتی هنوزننوشتید😫🤕 برای همین میترسم بخونم چون وقتی فصل اول رو خوندم خیلی تحت تاثیربودم و همچنان هم هستم اما خیالم راحت بود که داریدفصل دو رو مینویسید اما حالا نمیدونم چیکارکنم و البته با تعریف های اعضای کانال نمیدونم تا کی طاقت میارم😐 بشینید فصل سومش هم بنویسید دیگه اصلا چرا وقتی کامل نوشته نشده اینطوری چاپ و منتشرکردید خب ذهن آدم درگیرمیشه خیلی ها جنبه ندارن😤😫
🔹سلام آقا محمد
۳۶سال سن دارم همیشه اهل مطالعه بودم مشاورم و معلم ولی احساس میکنم امروز اولین وبهترین وزیباترین کتاب عمرم رو خوندم.
قسمت های اول محمد رو تو کانال خوندم امروز سراغ کتابش رفتم و چهار پنج ساعت تو این دنیا نبودم تو دنیای شما و کتاب و تو راسته ی ارمنی ها وکلیمی ها زندگی کردم.شاید اولین باری بود تو تمام عمرم ایقدر کتابی منو جذب خودش کرده بود،حتی از بین کتابای خودتون که فقط چن تاییش رو خوندم.
و الانم باورم نمیشه دارم به همون اقا محمد پیام میدم.من اولین بار هست که شما رو متفاوت شناختم سختی هایی که تو قم،بعد از ازدواج،خانه،و... داشتین رو عمیقا درک کردم و باهاش سوختم و داداشتم رو متصور شدم چون ایشون هم طلبه ی فیضیه قم بودن همون سال ها.
ولی نیمه ی دوم کتاب و ایران خانم و جریان شهید مانوکیان ومادرش و تکیه ی اوس کریم و تمام جملات و تمام لحظات دلم ،فکرم و ذهنم رو درگیر خودش کرده بود به جرئت میتونم بگم اون ده شب رو من تو اون راسته زندگی کردم امروز..
خدا حفظتون کنه اقا محمد.
🔹سلام بر استاد قلم، حاج آقا حداد پور
خدایی احسنت به این قلم
دیشب طاقت نیاوردمُ مممحمد ۲ رو از اپلیکیشن خریدم و تا ۲شب خواندم و کیفشو بردم
امشبم هادی فرز رو تا همین الان نشستم و خوندم
فقط میتونم بگم این قلم شما معجزه میکنه
کاش بتونیم در بندرسیراف اگر بشه برای ساعاتی از حضورتون استفاده کنيم
شما حرف بزنید و منُ و امثال من کیف کنيم...
بنده کمترین دعاگوی شما و خانواده محترمتان هستم
نمیدونم امشب بهتون حسودیم شد یا غبطه خوردم به حالتون
چون قشنگ مشخصه نظر کرده خدا و اهل بیت هستید
زیر سایه امام زمان سالم و سرحال باشید
التماس دعا
🔹سلام علیکم حاج آقا
عزاداری ها مقبول درگاه حق ان شاء الله
امروز دیگه طاقت نیاوردم که با داستان تو کانال پیش برم، رفتم تو اپلیکیشن خوندمش
ماشاءالله خیلی عالی بود مثل همیشه.
گرچه دلم از دست بعضی طلاب و سازمانها مثل همین سازمان تبلیغاتی که شما اسم اورده بودین خونه و دارن بی هدف درست و بدون ابزار درست فقط دور خودشون میچرخن و بیت المال هدر میدن و دارم دعا میکنم لااقل تعطیلش کنن تا بیشتر این خرابکاری نکردن اما وجود افرادی مثل شما و بقیه سربازان امام زمان علیه السلام که با بیان و قلم جور همه رو می کشید باعث دلخوشیمون هست.
ان شاء الله زیر سایه امام زمان علیه السلام طول عمر بابرکت داشته باشید.
🔹سلام استاد
خدا قووووووت فرااااوووااان
چقدر مممحمد ۲ چسبید
دلمون رفت اصن
همسرم که تحمل نکردن و از یجاییش به بعد کتاب رو گرفتن تا اخررررش خوندن😄
بعدم که من اخر کتاب رو گرفتم بخونم میگفتن بلند بخون منم بشنوم
خیلی برام جالب بود اینجور محو مممحمد ۲ شدند.
اشک ریختیم، درس گرفتیم و خیر ببینی برا خودتون و امواتتون فرستادیم
👏👏👏
خداروشکر میکنم چندین بار خواستم بخونمش نشد تا رسیدیم به محرم که دوچندان در قلب و جانمان نفوذ کنه.
قسمت ببعی رو هم برا دختر ۹ سالم و پسر ۷ سالم خوندم پخش بودن از خنده🤣
همیشه دل خودتون و عزیزانتون شاد و لبتون پر از خنده🤲😍
🔹سلام آقا محمد گل
با اینکه هردو. جلد کتاب محمد را خریدم
ولی باز هرشب محمد را دنبال می کنم
وباز منتظر هستم تا دنباله داستان شیرین محمد را بخوانم
منهم مثل محمد سعی می کنم با اقلیت ها دوست باشم
آنها خیلی هم بد نیستند
یادم هست پارسال شب عید ژانویه وقت دکتر داشتم
وچون می دانستم که منشی دفتر دکتر از اقلیت ارائه هستند،
با اشتیاق با دستی گلی از گل نرکس،به مطب رفتم
ووقتی به او عیدشان را تبریک گفتم با بهت وحیرت او روبرو شدم
الهی سالم وسلامت باشید
التماس دعا 🤲
🔹نمیدونم اینایی که از وسط رمان با فیلم جذاب میرن کلش رو دانلود میکنن و میبینن و میخونن چه جور آدمایی هستن!!؟؟
بابا لذت خوندن رمان به ذره ذره خوندنشه( البته اگه کتابش باشه خب قطعا تا کامل خونده نشه بلند نمیشیم ) ولی وقتی منظم هرشب چندین صفحه گذاشته میشه دیگه کجا میرید بهتر ازینجا...
فک کنم این جور آدما همونایی هستن که کشک خشک رو گوشه لپشون نگه نمیدارن تا ذره ذره بخورن ...میجونش😄
به هرحال از لذت مدامی که نصیبمون میکنید ممنون
راستی من تو معرفی خانواده ایران خانوم بغیر از چندتاشون دقیق یادم نموند کی دختر کی بود ...کی نوه کی ... کی شهید شد و کی مفقود...
ولی فک کنم اون عکس قدیمی تو ماشین اون خیّر مینو و مینا باشن اره؟؟
اگه بودن نگید خب هنر کردی
اگرم نبودن هم تو ذوقمون نزنید لطفا
با تشکر
🔹داستان جدیدتون رو خیلی دوست دارم چون خود واقعی تون هستید، چیزی که واقعا حسش کردید و زندگی کردید، بدون هیچ غلو و اغراقی...
از همه مهمتر من شما رو به عنوان یک شخصیت منطقی و باهوش و مفهومی میشناختم که با این رمان بیشتر به شناختم از شما ایمان پیدا کردم برای همین با رمانهای امنیتی شما بیشتر از رمانهای احساسی تون ارتباط برقرار کردم.
با آرزوی موفقیت برای شما و خانواده ی محترم...
🔹سلام آقای حدادپور.عزاداریها قبول باشه.
دیروز عصر مستند آفریقا سرزمین فرصت ها رو شبکه یک گذاشته بود،آقای مقصودی رفته بود یه منطقه ای تو تانزانیا،متوجه شد حدود ده قرن پیش تعدادی تاجر مسلمان شیرازی مهاجرت کردند اونجا و زندگی کردند و با زن های اونجا ازدواج کردند و تا جاییکه یه قبیله به اسم قبیله شیرازی ها اونجا دارن.شیرازی ها مردم اونجا را با اسلام آشنا کردند و یه مسجد هم به نام حضرت فاطمه زهرا ساختند.اسم منطقه کیزیم کازی بود.احتمالا به معنی کاظم پرکار.
نمیدونم چرا؟یاد شما و منبر رفتنتون برای اهل کتاب افتادم.....
🔹سلام آقای حدادپور .شبتون به خیر .امیدوارم در پناه حضرت مهدی پاینده و برقرار باشید. من تا حالا رمان های تقسیم و کف خیابون و بهار خانوم و حیفا و نه و یکی مثل همه یک و دو و سه ... رو خونده بودم همشونم انصافا عالی بودن ولی محمد ۲ انگار یه چیز دیگه هست .یه جور خاصی به دلم نشسته مخصوصا قسمت امشب و اینکه اسحاق بعد از مدت ها فقط و فقط به خاطر مجلس عزای اربابمون امام حسین از پیله ای که به دور خودش تنیده بود خارج شد .در ضمن من احساس میکنم اون آقای خیر هم همون گمشده ی این خانواده باشه ولی نمیدونم چرا خودش رو قایم کرده .الله اعلم .منتظر میمونم تا ببینم در آینده چی میشه
🔹سلام حاج اقا
من انگیزه گرفتم از اینهمه اخلاص و برای خدا کار کردن...
منم خیلی از همکارام سنگ اندازی میکنن
درد اینجاست که حرف از امام زمان عج هم میزنند و باز پاپوش درست میکنند و مارو از کار میندازن...
الان دستم اومد که نباید بهشون توجه کنم
خلاصه تو همه ی جو های منفی که از ریاست جمهوری وکابینه پیشنهادی به گوش میرسه وحال دل مون بده، مادری و دو فرزند شیر به شیری و باردار بودن و استرس ها فقط رمان های شما حالمون رو خوب میکنه
خدا به شما وخانمتون عمر با عزت بده و دامادی و عروسی بچه هاتون روببینید
🔹جناب حداد پور حال ما رو با مممحمد پرسیدین
بزارین کامل بگم من هر دو کتاب مممحمد ها رو خریدم و خوندم با این وجود ثانیه شماری میکنم تا شما برامون قسمتی رو در کانال تون بگذارید
جالب تر اینکه هر شب استرسی و هیجانی میشم و چشم به راه قسمت جدید با اینکه کتاب مممحمد۲ در فاصله چند متری م در روی میز گذاشته شده ؛دست نمیکنم بردارم و از کانالتون همراهی میکنم یه جورایی حس میکنم خودآزار شدم😅
🔹سلام جناب استاد
عالی
عالی
عالی
حالمون با این خاطره با این توضیحات پخته عالیه
من شیعه اثنی عشری هستم و دیدگاهم نسبت به سایر ادیان بدون هیچ تبعیض و بغضی هست
واقعا حق طلبان عالم هر جا که باشند عزیز و محترم هستن
و گمراهان عالم با هر دینی مغضوب هستن
نمیدونم چرا آن مسئول حوزه به شما گیر داده ، وقتی ما مبلغ یه کشورهای خارجی می فرستیم چطوریه که تو کشور خودمون نشستن با ارامنه و کلیمی برا روحانیت ممنوعه🤨🧐🧐
🔹سلام وخداقوت استاد محترم
دوسالی میشه از طریق یکی از دوستای اهل معرفتم با رمان های شما اشناشدم و بین طلاب خانم کلی از رمانهای شمارا به جریان انداختیم
از اوایل طلبگی به اصرار اساتیدوخانواده ام (اگرمورد وهن ائمه نباشه)منبر میرم وخلاصه تودست وپای نوکرای ارباب بودم
امسال از اول محرم پشت سرهم مریض شدم ،روزتاسوعا خیلی حالم بد بود درحدی که کلا خانه بودم
دیدم یکی پیام داد وگفت ما پول وپاکت نداریم میشه بیایین روضه ماروبخونین؟
همونجا نیت کردم اگر خوب بشم برم گفتم باشه
امروز اولین روز این جلسه بود ،دنبالم آمدند ،تومسیرکه رفتم متوجه شدم کوچه کمی غیر عادیه
اول جلسه که شروع کردم دیدم هرچی میگم اینا گرم نمیشن چشمهایک حالتی داره منم ازمودت اهل بیت و تاکیدات قرانی و روایی گفتم و آخرم توسل به حضرت زهرا سلام الله علیهاو دیدم فقط یک حاج خانم خیلی مسن گریه کرد بقیه حتی صورتشونم نگرفتن
منم سریع تمام کردم ،از صاحب خانه پرسیدم بین مهمانااز اهل سنتم هستن بنده
خداگفت بغیر منو مادرم و خواهرم همه مهمونام اهل سنت هستن !!!اصلا این کوچه ومحله شیعه نداره
خلاصه
حاج اقا برا یه لحظه حس وحال شما تو اون شبی که فهمیدین کجاهستین وحس کردم ووووو
الان دارم فکرمیکنم از فردا چه بحثایی اونجا داشته باشم که برا همه مفیدباشه خاص هموطنای عزیز اهل سنتم
اگر قبل این رمان میبود شاید حس دیگه ای میداشتم ...مثلا دوست نداشتم دیگه برم تو اون محله و آدماش ولی تجربه شما نگاهم و عوض کرد ولازم دیدم تشکرکنم
خواستم بگم رمان شما خیلی برام کد داشت واقعا ممنون خداخیرتان بده کلی نکات ریز امامهم طلبگی داره کهواقعا براقشر مبلغ ومنبری غنیمته
اجرشمابا صاحب قلم ...!
#بانوجان میدونی تو ی مخلوق هوشمند و #پیشرفته ای که تو خونه ، جهاد زیبایی داری با #مسئولیت پرورش نسلی سالم و آگاه و بانشاط 😍
باهدف زمینه سازی برا ظهور اماممون💚
پس بمون #ملحق شو برا داشتن سبک زندگی اصیل با بیانی ساده و خودمونی از #روزمرگی های خورد و خوراک و روشهای سلامتی در سلامتکده مهد طبیعت 👌☘
بزن رو #ایموجی ها و پیوستن رو بزن👇
🥗🛌🛍🛌🥗
🥗🍖🥘🍗🥗
🥗🛌🛍🛌🥗
کلی کالای درمانی داریم که تو رو بی نیاز از دارو و مافیای درمان میکنه 🩺❌
با ی زیرانداز پشمی ، مشکلات #مزمن_زنانه رو براحتی ، #برطرف کن عزیزجان👇👇
https://eitaa.com/joinchat/885325871C976f3ffc5b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کسی اینو👆 نبینه خیلی ضرر کرده😉از ما گفتن بود🧕
اگه بانوی #محجبه و #خوش_سلیقه_ای زود برو که جا نمونید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2125267610C2f66613876
❗️خرید به قیمت تولیدی
🔘ضمانت مرجوع و تعویض
❗️امکان خرید اقساطی
🔘سبد خرید
❗️همکاری در فروش
📣تخفیف ویژه و #ارسال #رایگان ویژه بانوان کانال دلنوشته های یک طلبه📣
#حجاب
#بانوی_خاص_شو
{حتما در این کانال عضو بشین}
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هجدهم
صبح روز بعد، محمد در کتابخانه حوزه بود که پیامک صفیه را روی گوشی همراهش دید. نوشته بود: «سلام. خوبی. صبح بخیر. دیشب زنگ نزدی!»
محمد همان لحظه گوشیاش را شارژ کرد و برای صفیه زنگ زد.
-سلام. خوبی؟
-سلام. ممنون. شما چطوری؟
-الهی شکر. صفیه کاش بودی اینجا. اتفاقات جالبی افتاده.
-من حتی نمیتونم از درِ خونه مادرم بیرون برم. حتی خونه خالهام که دو قدم بیشتر تا خونه مادرم فاصله نداره، نمیتونم برم.
-راستی بچهمون چطوره؟
-خوبه. خدا را شکر.
-به اسمش هم فکر کردی؟
-حالا میخواستم همینو ازت بپرسم. اگه پسر شد اسمش میخوای چی بذاری؟ چون مامانمم میگفت شاید پسر بشه.
-نمیدونم. ولی کلا از اسم محمد خیلی خوشم میاد. ولی باید یه چیز دیگه هم بعدش باشه که بتونم راحت اسمشو تلفظ کنم.
-چی تو نظرته؟
-من خیلی اسم طاها رو دوست دارم. هم قرآنی هست. هم اسم پیامبر هست. هم اسم قشنگیه.
-تا حالا بهش فکر نکرده بودم. بنظرم قشنگ میاد.
-پس از حالا بهش میگم طاها؟
-زود نیست؟ بذار جون بگیره. بذار تو دلم تکون بخوره.
-میخوره ایشالله. غصه نخور. از حالا وقتی خواستی باهاش حرف بزنی، بهش بگو طاها. طاهاجان.
-محمد کی میایی؟
-خدا بزرگه. نمیدونم تا کی اینجا مراسم باشه. ولی شاید مثلا دوزادهم سیزدهم محرم راه بیفتم بیام جهرم.
ادامه 👇👇
-انشاءالله. محمد من دیگه تو اون خونه نمیاما. دیگه دوسشون ندارم.
-منم همینطور. دعا کن شرایطم طوری بشه که بتونم یه جای بهتر اجاره کنم و از شر اونا خلاص بشیم.
-از خدامه. این شبا همش دعا میکنم که اتفاقات خوبی بیفته.
-درست میشه انشاءالله. کاری نداری؟ راستی اگه این شبا کمتر زنگ و اساماس دادم دلگیر نشو. شبای اصلی روضه هست.
-آره. امشب شب تاسوعاست. من که جایی نمیتونم برم. تو جای منم پر کن.
-جسارتا من لاغرم. نمیتونم که جای تو رو پر کنم.
-واقعا که! هنوز لوسی؟
-وا! مگه چه اتفاقی افتاده که لوس نباشم؟
-ناسلامتی داری پدر میشی!
-خب بشم. میشم بابای لوسِ یه بچه از خودم لوس تر!
-اینم فکر امشبم! اگه خیلی چاق بشم چی؟
-خب طبیعیه خانمی. همه خانمای باردار تپلتر میشن.
-خیلی خب حالا. خیلی تپل تپل نکن.
-باشه. خوشحال شدم. کاری نداری؟
-نه. ممنون. مراقب خودت باش.
-تو هم مراقب خودت و طاهاجان باش.
ادامه 👇👇
بعد از اینکه خداحافظی کردند، محمد به طرف هانی رفت و گفت: «نظرت؟»
هانی کاغذهایی که محمد به او داده بود را به او برگرداند و در حالی که چشم و ابروهایش را به نشانِ تحسین بالا برده بود جواب داد: «عالی. عالیه. چطور به ذهنت رسید؟»
محمد گفت: «سوره طاها را میخوندم. به این مطلب رسیدم. دیدم خیلی جای کار داره و میتونه مطلب جذابی برای شب تاسوعا باشه.»
هانی گفت: «دوس دارم این سخنرانیتو از دست ندم.»
محمد فورا گفت: «خب پاشو بیا. بزن بیرون از این کنج عزلت. چیه همش چسبیدی به اینجا؟! پاشو بیا ببین چطوری یه پسره با نصف معلوماتِ تو رو یه صندلی نشسته و کوچه مملو از جمعیت هست و همه به سخنرانی گوش میدن.»
هانی لبخندی زد و گفت: «نمیدونم. همین حالا که خودمو وسط جمعیت تصور کردم، استرس گرفتم.»
محمد گفت: «مگه میخوان چیکارت کنن؟ میایی مثل بقیه، یه گوشه میشینی و بعدش تموم میشه و پامیشی میری. همین. فقط گفته باشم نگی نگفت. زود بیا که زود پُر میشهها.»
محمد و هانی خداحافظی کردند و محمد از حوزه به طرف تکیه رفت. در راه که میرفت، دوباره دید یک نفر پشت سرش بوق میزند. دید همان بنده خدایی است که دو مرتبه دیگر برای آنها نذری آورده بود. محمد سوار ماشین شد و حرکت کردند.
-هر وقت شما را میبینم خوشحال میشم. چون میدونم وقتی از ماشین شما پیاده میشم، با دست و بال پر به خونه ایران خانم میرم.
-خوشحالم. خدا را شکر. این شبها خیلی برام دعا کن. راستی حاج آقا... امشب که شب تاسوعاست، شب خاصی واسه تکیه اوس کریم محسوب میشه.
-بله. شنیدم. خدا کنه بتونم امشب درست نوکری کنم و حق مطلب ادا کنم.
-میتونی. شک نکن. راستی شاید این بار آخری باشه که شما را میبینم. چون یه مسافرت در پیش دارم.
-آخی. حیف شد. من تا دو سه روز دیگه اینجام. تاسوعا و عاشوراست. کجا میخواین برین؟ بمونین.
مرد لبخندی زد و گفت: «خودمم نمیدونم. ببینم این ماشین کجا میره. هر جا رفت، باهاش میرم.»
محمد هم لبخندی زد و ساکت نشست. لحظهای که میخواست از ماشین پیاده شود، مرد از داشبورت ماشین، کیف پولش را درآورد. همین طور که داشت به داخل آن نگاه میکرد، دستپاچه شد و حوصله شمردن نداشت و کلا پولهای درون آن را درآورد و گذاشت کف دست محمد و گفت: «فرصت نکردم چیزی بخرم. بگو هر چی میخوان و لازمه بخرن.»
محمد با تعجب گفت: «این خیلی پوله! دستتون درد نکنه. نذرتون قبول. راستی اگر لازم شد شما را ببینم...»
مرد گفت: «چرا باید لازم بشه؟ کار خاصی با من دارین؟»
محمد گفت: «نمیدونم. همینجوری گفتم. هرجور راحتین. خوشحال شدم. امری ندارین؟»
با مرد دست داد و خدافظی کرد و درِ ماشین را بست و رفت. ذهن محمد مشغول شده بود اما خودش نمیدانست چرا؟ رفت و رفت تا به کوچه ایران خانم رسید. با اوس کریم سلام و علیک کرد و گفت: «اوس کریم یه کم دیگه نذری به دستم رسیده. هر وقت فرصت داشتی، بیا تکیه.»
ادامه 👇👇
اوس کریم که تو دستش چند کیسه نمک و لوبیا چیتی بود گفت: «باشه باشه. شما بفرما یه استراحت بکن. خدمت میرسم.»
محمد وارد تکیه شد. عبا و عمامهاش را درآورد و نشست گوشه تکیه. پولها را درآورد تا بشمارد که یکباره دید از لابهلای آن پولها یک عکس قدیمی از دو دختر دوقلو کنار همدیگر به زمین افتاد. محمد با تعجب عکس را برداشت و نگاهی به آن انداخت. پیش خودش گفت: «آخ اینکه عکس دخترای این بنده خداست. لای این پولا چیکار میکنه؟! بنده خدا دستپاچه شد و یهو همه عکس و پول ها را بهم داد. حالا کی ببینمش؟ چجوری برسونم به دستش؟»
در همین فکرها بود و به عکس چشم دوخته بود که صدایی از سمت راستش سلام کرد و وارد تکیه شد. محمد سرش را بالا آورد. دید میناست. آمده بود که جارو و خاکاندازی که با آن تکیه را جارو کرده بود بردارد و ببرد. محمد تا چشمش به مینا خورد، علیک سلام گفت و دوباره سرش را پایین انداخت که یکباره دچار تپش قلب شد. لحظهای که مینا جارو و خاکانداز را برداشته بود و میخواست از تکیه خارج شود، محمد یکبار دیگر نگاه کوچکی به او کرد و دوباره چشمش را به عکسی که در کف دستش بود زل زد. فقط توانست زیر لب بگوید: «یاابالفضل! ینی...؟»
در همان لحظه، اوس کریم وارد شد. سلام کرد و گفت: «چطوری آقا محمد خان جهرمی؟»
محمد فورا خودش را جمع و جور کرد و گفت: «سسسسلام ... خوبم ... شما خوبی؟»
اوس کریم نشست کنار محمد. محمد فورا پولها را به او داد و اوس کریم هم شروع به شمردن کرد. فکری که مانند خوره به جان محمد افتاده بود، باعث شده بود تمرکز نداشته باشد و به حرفهای اوس کریم توجه نداشت.
اوس کریم گفت: «حاجی چیزی شده؟»
محمد جواب داد: «نه! چطور؟»
اوس کریم گفت: «چند مرتبه گفتم با من کاری نداری؟ یه گوشه زل زدی و اینجا نیستی!»
محمد به اوس کریم گفت: «یه لحظه همین جا باش!»
محمد بلند شد و تا درِ تکیه رفت و وقتی خیالش راحت شد که کسی آنجا نیست، برگشت کنارِ اوس کریم و نزدیکتر نشست و گفت: «اوس کریم تو مرد پخته و باتجربهای هستی. اگه یه چیزی نشونت بدم و ازت راهنمایی بخوام، قول میدی هول نشی و اذیتم نکنی!»
اوس کریم با همان لحن شیرین همیشگیاش گفت: «ببین! من خلاف ملاف نیستما! گفته باشم!»
محمد جدیتر گفت: «اوس کریم الان وقت شوخی نیست. دارم میمیرم از استرس!»
اوس کریم که هنوز ته لبخند در چهرهاش بود گفت: «باشه بابا. خیالت راحت. بگو!»
محمد مشتش را جلوی اوس کریم گرفت و گفت: «این عکسو ببین!»
اوس کریم به مشت محمد چشم دوخت که دید محمد به آرامی دستش را باز کرد و عکس دو تا دختر بچه را در کف دستش دید. اوس کریم رو به محمد کرد و با لحنی مثلا شاکی گفت: «گرفتی ما رو؟!»
ادامه 👇👇
محمد گفت: «نه! چطور؟»
اوس کریم گفت: «خب حالا چیه این؟ کجا پیداش کردی؟ اینجا افتاده بود؟»
محمد گفت: «تو فکر کن تو کوچه پیدا کردم. میشناسی اینارو؟»
اوس کریم بازم زد به فاز شوخی و گفت: «ملیکا و ایران خانوم اند!»
که دید محمد داره با جدیت و اخم به او نگاه میکند. جدی شد و گفت: «نه... ببخشید... حالا که دارم دقیقتر نگاه میکنم میبینم مینو و مینا هستند. صد دفعه به مینو گفتم هی آلبوم بچگیت برندار به ابوالفضل ما نشون نده! به خرجش نرفت که نرفت.»
محمد با شنیدن این جمله، دیگر به بقیه حرفهای اوس کریم گوش نداد. گوش میداد اما از بس افکار مختلف در سرش میچرخید، صدای اوس کریم را نمیشنید. دوباره با صدای بلند اوس کریم به خودش آمد و گفت: «نه. ممنون. بفرمایید.»
اوس کریم خدافظی کرد و رفت. محمد داشت دیوانه میشد. از بس فکرش مشغول بود نمیدانست چه کند؟ از طرفی هم چون ناهار نخورده بود، خیلی ضعف داشت و دقایقی را همانجا سرش زمین گذاشت و چشمانش را بست. نمیدانست دارد خوابش میبرد یا فشارش افتاده؟ به هر حال، دیگه نا نداشت تکان بخورد. دیگر نفهمید چه شد.
چهار پنج ساعت بعد، وقتی روی صندلی نشسته بود و ابوالفضل داشت میکروفن را برایش درست میکرد، چشم چرخاند و جمعیت زیادی که پای منبرش نشسته بودند را نگاه کرد. شب تاسوعا بود. بعضی از ارمنیها و کلیمیها رسم دارند شب عاشورا اگر حاجت بزرگی به دل دارند، کلاهِ سیاهِ مخصوصی به سر بگذارند و با خودشان شمع داشته باشند. محمد دید نصف بیشتر جمعیت، زن و مرد شمع با خود آوردهاند و هر کسی جلوی خودش شمعی روشن کرده است. صحنه خیلی عجیبی شده بود. از همان دقایق اول، دل و روح و روان محمد با آن شمعهای روشن و کلاه کوچک سیاهی که مردان به سر گذاشته بودند و شال سیاهی که زنها به سر و صورتشان انداخته بودند، حال محمد منقلب شد و از اولش با صدای لرزان شروع کرد.
-ببببببببسم الله الرحمن الرحیم.
دید نه! نفسش بالا نمیآید. سِرّی که در دل داشت و پرنده مهاجری که از دستش پرکشیده بود و فرصتی که دیگر مشخص نبود به دست بیاید، همه و همه باعث شده بود ذهن محمد نامنظمتر و استرسش بیشتر و در نتیجه، لکنتش صد برابر شود.
برای دقایقی میکروفن را از جلوی دهانش به آرامی دور کرد. دید حالش خوب نیست. لیوان آب را برداشت و جرعهای نوشید. از جمعیت به آن زیادی و ازدحام، ذرهای صدا درنمیآمد. محمد دستش را از عبا درآورد و عبا را جلوی صورتش گرفت. دیگر دلش تحمل نداشت و شانههایش از شدت گریه بالا و پایین میشد. اصلا و ابدا مردم حرف نزدند. کسی هم آن وسط مسلمان نبود که مرتب صلوات چاق کند و جلسه را مدیریت کند تا حاج آقا حالش بهتر شود و بتواند ادامه بدهد.
محمد همه مطالب نابی که آماده کرده بود از یادش رفته بود. محمد شبهای قبل نبود. بهترین کلمهای که میشود برای حالِ آن دقایقِ محمد به کار برد، لفظ «خراب» است. محمد در آن لحظه، خرابِ خرابِ خراب بود. لحظهای که عبای روی صورتش را جابجا کرد تا صورتش خیسش را تمیز کند، ناگهان برای یک ثانیه، چشمش به چیزی خورد. چشمانش را تمیز کرد تا واضحتر ببیند. دید هانی گوشه جلسه نشسته. فکری در همان لحظه، مانند برق از ذهنش گذشت. چشم به هانی دوخت و با اشاره دست، به هانی اشاره کرد که نزد محمد برود.
ادامه 👇👇
از این طرف، هانی تا اشاره محمد را دید، خودش را باخت و رنگش شد مثل گچ. دستانش ناخودآگاه شروع به لرزش کرد. دید همه جمعیت دارد به او نگاه میکند. و این همه نگاه و چشم و توجه به سمت کسی با روحیه هانی، مثل تیرباران و سیلاب نیزه و سرنیزه در وجودش اثر میگذاشت. اما دید محمد حالش بد است. هانی دست خودش نبود. دید از سر جایش بلند شده و مردم کوچه باز کرده اند و به طرف محمد در حال رفتن است.
وقتی به محمد رسید، گفت: «سلام. چیه محمد؟ چی شده؟»
محمد با لکنت به هانی گفت: «حالم بده. خیلی بد. چند لحظه شروع کن تا حالم بیاد سرجاش.»
هانی که نمیخواست کسی صدایش را بشنود با وحشت به محمد گفت: «محمد تو که میدونی من مریضم! عجب غلطی کردم که اومدم جلسهات!»
محمد گفت: «جلسه من نیست. اینا هم بخاطر من اینجا جمع نشدند. جلسه حضرت ابالفضل عباسه. حق برادری را ادا میکنی یا نه؟»
دهان هانی قفل شد. محمد گفت: «خواهش میکنم. جان من! فقط یک ربع. یک ربع هم من حرف میزنم. به خدا الان حالم بده. رومو زمین ننداز.»
هانی همانجا کنار صندلی محمد، رو به مردم نشست. صورتش شده بود مثل برف. سفیدِ سفید. به زور زبانش را اطرافِ دهانش چرخاند و لبانش را خیس کرد. یکی دو مرتبه نفس عمیق کشید و شروع کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. هدیه به روح بلند و ملکوتی باب الحوائج حضرت ابالفضل العباس یک صلوات بلند ختم کنید.»
خیلی کسی صلوات نفرستاد. هانی در جریان نبود که آنها صلوات نمیفرستند. اهمیت نداد و صحبتش را ادامه داد و گفت: «با کسب اجازه از حاج آقای حدادپور. تا حال ایشون بهتر میشه و یه کم نفس میگیرن، من بحث را شروع میکنم. بحث امشب در خصوص برادری هست. حضرت موسی وقتی به پیامبری برگزیده شدند، چند تا تقاضا از خدا داشتند. یکی از آنها این بود که به من شرح صدر عطا کن. دومیش این بود که کار و ماموریت بزرگی که به من دادی، بر من آسون کن! سومیش این بود که گره و لکنت از زبانم باز کن تا مردم بتونن حرفهای منو بفهمند و بتونم با مردم درست ارتباط بگیرم. و چهارمیش این بود که همکار و وصی و همراهی در کنارم قرار بده که هر جا نتونستم، بتونه وظایف من را به عهده بگیره و کمک کار من باشه. که در همین جا پروردگار عالم، هارون را برای کمک کاری و همراهی با موسی انتخاب کرد.»
محمد روی صندلی بود. هانی هم کنارش روی زمین نشسته بود و سخنرانی میکرد. مردم هم با گوشِ جان به حرفهای هانی دقت میکردند. زن و مرد و پیر و جوان.
هانی ادامه داد: «هارون برادر موسی و میریام یا همون کُلثُم است. یعنی فرزند عمران و یوکابد است. همه ادیان الهی معتقد به پیامبری او هستند فصیح و زیبا سخن میگفت. سه سال از موسی بزرگتر بود. در دو جا از هارون نام برده شده. یک جا درجایی که موسی قرار بود با فرعون در دربارش سخن بگوید. که در آن زمان هارون هشتاد و سه سال سن داشت و سخن گفت. دومین جا در جریان داستان سامری و گمراهی بنی اسراییل بود. هارون جانشین موسی شد که از قومش مراقبت کند اما وقتی موسی دید که قومش منحرف شدند، با هارون برخورد شدیدی کرد. هارون گفت با آنها درگیر نشدم که نگویی باعث تفرقه شدم! و یا گفت که با آنها درگیر نشدم چون کسی نداشتم و آنها مرا تضعیف کرده بودند.»
هانی درباره هارون ادامه داد و محمد کمکم حالش بهتر شد. تا اینکه محمد توانست خودش را جمع و جور کند و بر احساساتش غلبه کند. مخصوصا با دیدن حالات هانی و اینکه میکروفن دست گرفته و برخلاف تمارضی که میکرد، خیلی حرفه ای در حال سخنرانی است، حالش خیلی بهتر شد و در دل، هانی را تحسین کرد.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
بَشیر بن عمرو حَضرَمی در کربلا به ابیعبدالله الحسین علیه السلام عرضه داشت:
* أَكَلَتْنِي إِذاً اَلسِّبَاعُ حَيّاً إِذَا فَارَقْتُكَ*
اگر از تو جدا شوم، درندگان، زنده زنده، مرا بخورند.
👈 من و دل کندن از دلبر محاله😭
https://virasty.com/Jahromi/1721794868730377367
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالش را نقدا خریدارم ...