eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
648 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
مهتاب زمین و آسمان أدرکنی خورشید همیشه در میان أدرکنی عالم به مدار چشم تو می چرخد یا حضرت صاحب الزمان أدرکنی.
⛔️ توجه ⛔️ کانال تلگرامی *غزه الان* هیچ ربطی به حماس ندارد و حتی اصل و نسب آن مشکوک و غیرقابل اعتماد است. لطفا مطالبش را با ولع و بدون تحقیق، بازنشر نکنید.
✔️رییس‌جمهور محترم : پیاده کردن افراد از قطار انقلاب راحت است، اما سوار و همراه کردن آن‌ها به هیچ وجه کار راحتی نیست باید مراقبت کنیم که نتیجه عمل ما به هیچ وجه باعث نشود که کسی بی‌جهت و ناروا از قطار انقلاب پیاده شود. به جای پرونده‌سازی، دردمند باشیم برای همه «پناه» باشیم. بیایید دست به دست هم دهیم و پناه کسانی باشیم که پناهی ندارند، فارغ از اینکه از چه قوم و جریان و منطقه‌ای هستند و چه باور و اعتقادی دارند. کینه‌ها را از دل‌ها بشوییم و به جای اینکه برای مردم پرونده تشکیل دهیم، به دردشان رسیدگی کنیم و بر اساس توانمندی و شایستگی به افراد احترام و جایگاه ببخشیم.
دلنوشته های یک طلبه
حال غزه خوب نیست و رو به ویرانی است. صحنه هایی که از پخش زنده از نوار غزه پخش میکند، تفاوت وحشتناکی
🔥 گفته می‌شود قتل عام بزرگی توسط اشغالگران علیه آوارگان در مواسی خان یونس انجام شده است و حداقل ۲۰ چادر فلسطینی در زیر بمباران صهیونیست‌ها قرار گرفته است.
📚 سایت عرضه آثار حدادپور جهرمی ارسال و تحویل درب منزل Www.haddadpour.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمز در ادامه دادن است کدام کار درستی در ادامه دادن به نتیجه نرسیده است؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضمن عرض تسلیت شهادت جانسوز امام حسن عسکری علیه السلام، رحلت خاله جان عزیزمان را به مادر عزیزم و همه اقوام علی الخصوص به فرزندان گرامی آن بانوی بسیار مهربان تسلیت عرض میکنم. چقدر خاله عزیز و بامعرفت و خیّری بود. چقدر خاطرات زیبا و شیرینی از ایشان و مرحوم آقامحمود داریم. لذت بخش ترین لحظات تفریح در کودکی ما در کنار خانواده خاله‌جان رقم خورد. روحت شاد خاله عزیزم ان‌شاءالله مهمان امام عسکری و مورد شفاعت فرزند آن امام همام، حضرت بقیه الله الاعظم ارواحنا فداه باشید. رحم الله مَن یقراء الفاتحه مع الصلوات دعاگو؛ محمدرضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا بعد از این که پیام ارسال یک دوره کتاب به منطقه محروم گذاشته شد، حدود ۱۰ نفر از مناطق محروم، از مرز افعانستان گرفته تا مرز آذربایجان پیام دادند و اظهار علاقه برای دریافت کتاب و وقف در گردش کردند. حتی بعضا از حوزه های علمیه و بعضی دیگر مراکز فرهنگی و... رفقا پیشنهاد دادند که برای چند تا از آن مراکز ارسال داشته باشیم. لطفا هر کس می‌خواهد شریک شود، لطفا به این شماره کارت ارسال کند تا دوستان برای افراد علاقمند اما کم‌برخوردار ارسال کنند:
6104338681589509
(روی شماره کارت بزنید، کپی می‌شود. به نام محمد رضا حدادپور جهرمی ) ضمنا قیمت هر دوره حدودا ۲ونیم میلیون تومان است اما هر کس به هر میزان که توانست می‌تواند در این امر خیر شرکت کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😉 نگران داستان نباشید چرا که ان‌شاءالله به زودی و به صورت یکجا در اپلیکیشن تقدیم میکنم اما ... ☺️ 🔥انتشار داستان ✍ اثری از هرشب حوالی ساعت ۲۲ در کانال لطفا عزیزانتان را به هر نحو که بلدید، به کانال دعوت کنید: @Mohamadrezahadadpour
27.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ هرزگی درنُهم ربیع! 🎙 سخنرانی آیت‌الله شهیدبهشتی پیرامون مراسمات عیدالزهرا و رفع القلم
سلام من ...... هستم یک دختر 25ساله حدود چهار سال پیش اولین کتاب شمارو که به نام حیفا بود خواندم راستش خواندن اون کتاب پیچ تاریخی عمرم بود که من را بیدار کرد و مسیر زندگی منو برای همیشه تغییر داد نه تنها من بلکه دوستانم بعد ما شروع کردم به مطالعه هر چه بیشتر کتاب... حالا ما کتاب هایی که خودمان میخوانیم به دوستان مان معرفی میکنیم اما مسئله یکم سخت تر از اون چیزیه که به نظر میرسه... ما در افغانستان زندگی میکنیم. فکر میکنم جامعه من نیاز بیشتری به کتاب داره مخصوصا کتاب های بیدار کننده. من همراه دوستانم طی این چهار سال حدود 60 یا بیشتر جلد کتاب جمع آوری کردیم و در اختیار دوستانمان قرار میدیم. من اهل هرات ، افغانستان هستم. اگر برایتان مقدور بود علاقه مند این هستم که کتاب های شمارو بخونم و در اختیار دوستانم قرار بدم. ________ ◀️ خدا را هزاران مرتبه شکر در حال رایزنی و انتقال چند دوره از مجموعه آثار به هرات افغانستان جهت استفاده این مخاطب محترم و دوستانشان هستیم. کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥LenkaBaruti 💥AbrahamJoost و ⚡️Darwin در داستان فوق امنیتی 🔥🔥 خط سوم 🔥🔥 ✍ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی داستانی از گوشه آفریقای جنوبی تااااااا قلب مخوف ترین نقطه نیویورک هر شب از ۲۳ شهریور در کانال 🔺ایتا : https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour 🔺 تلگرام : https://t.me/mohamadrezahadadpour همه دوستانتان را به کانال و مطالعه این رمان دعوت کنید.
منتقدان دولت به‌گونه‌ای انتقاد کنند که اگر ۸ سال بعد رئیسِ جمهوری از خودشان بود، همان نوع انتقاد را برای جناح مقابل خود به‌رسمیت بشناسند. طرفداران دولت هم طوری دفاع کنند که اگر ۸ سال بعد مورد مشابهی پیش آمد همین دفاع را از جناح مقابل بپذیرند. @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1726243337376903383
🔶 مقرر گردید که برای ۱۵ نقطه محروم در داخل کشور و دو نقطه در کشور افغانستان ، ان‌شاءالله فردا کتاب ارسال شود. البته برای این تعداد، حدود پنج میلیون تومان کم داریم که خواهشمندم کسانی که مایل به شرکت در این امر خیر هستند، هر چه در توان دارند امشب به این شماره کارت واریز کنند:
6104338681589509
دست همگی درد نکنه 🌷 ان‌شاءالله ادامه دار باشد. @Mohamadrezahadadpour Www.haddadpour.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آغاز انتشار داستان تقدیم با عشق 👇❤️🔥
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️ آفریقای جنوبی- حومه شهر توکای – زندان پولسمُر «جِس» یک خانم سیاه پوست حدودا 54 ساله و بسیار جدی با چهره سرد و خاموش بود که حدودا هفت سال ریاست این زندان فوق امنیتی را به عهده داشت. دستیارش که «آدام» نام داشت، یک مرد انگلیسی و حدودا 50 ساله بود که تمام زندان از سایه‌اش فرار میکرد. آدام اصلا یک بیمار روانی بود که از انگلستان در سالهای جوانی اش برای آموزش به این زندان آمده بود اما از وقتی با جِس آشنا شد، شیفته ذکاوت جِس شد و همانجا ماند. جِس وقتی متوجه شخصیت بیمار و مدیریت فوق العاده آدام شد، ابتدا از او برای مقصدش که ریاست زندان بود استفاده و سپس او را به دست راست خودش منصوب کرد. دست راست جِس، یعنی همه کاره زندان در ساعات و روزهایی که جِس نبود. با این که آن زندان ظرفیتش حدودا به اندازه 4200 زندانی و 1200 پرسنل طراحی شده بود، اما از وقتی جس رییس شده بود، تعداد زندانی ها به 7000 نفر و با کمتر از 800 پرسنل اداره میشد. همه دنیا یا بهتر از بگویم همه کله گنده های امنیتی و قضایی دنیا که از وجود آن زندان و شرایطش آگاه بودند، از این حجم از زندانی و تعداد پرسنل و سبک مدیریت جس و آدام انگشت به دهان مانده بودند! آن روز جِس و آدام، حدودا یک ساعت روبروی یک مانیتور نشسته و با هم کوچکترین حرفی نمیزدند. آنها در حال تماشای یک سلول کوچک یک در دو بودند که زندانی اش به تازگی وارد آنجا شده بود. رسم جس و آدام این بود که برای کنترل هر چه بهتر هر زندانی، ابتدا خودشان دو نفر او را از همه لحاظ و به مدت یک ساعت آنالیز میکردند. پس از یک ساعت... جِس: «خب؟» آدام: «ساده بنظر میاد!» -پس چرا دو تا کشور مسئولیتش را نپذیرفتند؟ -از بی عرضگی خودشونه. -این جواب من نیست. -خب چرا از خودش نمیپرسی؟ -نظر تو اینه؟ -وقتی چیزی تو پرونده اش ننوشته ... آنالیز من و تو هم یکجور در نیومده ... بهترین منبع، خودشه. -دو برابر هزینه یک زندانی را دادند که اینو از انگلیس خارج کنن و ما قبولش کنیم. چرا؟ -اگه من انگلیسی هستم که میگم مجرم نیست ... شاید یه شاهد خیلی گرون و ارزشمند باشه که نگهش داشتن واسه روز مبادا! -این شد. باز این بهتره. -یه چیزی اذیتم میکنه. -منم همین طور. دو سه دقیقه جس به پرونده اش و آدام به مانتیور خیره شدند. سپس آدام پرسید: «خب برنامه ات چیه؟ تا کی باید انفرادی بمونه؟» -لزومی به موندن توی انفرادی نمیبینم. مهمون خودت! معمولا پس از جلسات آنالیز، وقتی جس میگفت«مهمون خودت» یعنی ابتدای کار آدام با آن بخت برگشته و انتهای لذت بردن بی دردسر از نعمت حیات برای آن نگون بخت! درِ سلول باز شد و آدام رفت داخل. چون سلول یک در دو بود، وقتی آدام در را بست، آن دو به فاصله کمتر از یک متر از همدیگر ایستاده بودند. آدام همیشه با هیکل بزرگش، یک پالتوی بلند بر تن داشت و یک عینک خیلی کوچک بر نوک دماغ بزرگش بود. معمولا زندانی ها حتی در همان برخورد اول و آن فاصله میترسیدند اما آن روز، آدام اثری از ترس در چهره آن زندانی ندید. همین طور که دستش را پشت سرش نگه داشته بود، با لحن تو مُخی و چندشِ انگلیسی گفت: «روز بخیر! آدام هستم. همه کاره این خراب شده. لطفا خودتون رو معرفی کنید آقا!» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
آن زندانی که دارای قدی بلند و حدودا سی و هشت نه ساله و با موهایی خرمایی بود، با لهجه فصیح و روان انگلیسی، در حالی که خیلی معمولی و بدون استرس بود به آدام گفت: «با خانم جس کار دارم. خیلی فوری و همین الان!» آدام با شنیدن این جمله متعجب شد. سابقه نداشت کسی اصلا بداند که اسم رییس آن زندان چیست؟ چه برسد که تازه وارد هم باشد و در همان بِ بسم الله بگوید که با جِس کار دارم! آدام برای لحظه ای سکوت کرد و در چشمان او زل زد. سپس پرسید: «چه کارش داری؟» جواب داد: «اگه لازم بود به تو میگفتم. من فرصت ندارم. زود به جس بگو که باهاش کار واجب دارم.» یکی دو قدم آرام جلوتر آمد و نزدیک تر به آدام گفت: «و الا از الان به بعد، هر گونه مسئولیتی به عهده شماست آقای آدامِ انگلیسیِ محترم!» آدام که هزاران سوال در ذهنش میچرخید اما چاره ای نداشت و نمیتوانست با مشت بزند و جای دهان و دندان ها و گوش و حلق آن زندانی را با هم جابجا کند، رو به طرف در کرد و دستش را به دستگیره در برد و به محض این که در را باز کرد، جِس را پشت در با چهره ای متعجب و پر سوال دید! برای لحظه ای آدام و جِس با هم چشم به چشم شدند. آدام کنار ایستاد که جِس بتواند داخل شود. اما جِس نرفت و همچنان به آدام زل زد. آدام فهمید که اصلا او نباید آنجا باشد و وجودش اضافه است. به خاطر همین، علی رغم میل باطنی اش، از آن سلول درآمد و با قدم های احتیاط و آرام، دور و دور و دورتر شد. جِس وارد سلول تازه وارد شد. همچنان که درِ پشت سرش باز و به آن مرد زل زده بود، گفت: «حرف بزن!» اما تازه وارد هیچ نگفت. جِس متوجه شد که راحت نیست. برگشت و درِ سلول را روی هم انداخت و بست و سپس یکی دو قدم جلوتر آمد و گفت: «میشنوم! تازه وارد.» او وقتی خودش را با جِس تنها دید، دهانش را تا منتهی الیه باز کرد. زبانش را درآورد. زبانش را کج کرد به طرف گوشه سمت راستِ لبش. جِس ناباورانه دید که او سرنخِ یک نخ نامرئی را از کنار زبانش خیلی با احتیاط گرفت و کشید بیرون. وقتی که نخِ در خارج از دهانش به سه چهار سانت رسید، تازه وارد چشمانش را روی هم گذاشت و همین طور که نخ ها را میکشید، دو سه بار عُق زد و نتوانست تحمل کند و هر چه خورده و نخورده بود، همه را با هم یکباره بالا آورد. اما نخ همچنان ادامه داشت. جِس دید آن تازه وارد به زانو درآمده. همین طور که دیوار و کف سلولش به گند کشیده شده بود، اما دوباره تلاش کرد آن نخ را با فشار بیشتری به بیرون بکشد. تا این که با فشار و کشیدن مجدد، بالاخره تهِ آن نخ درآمد دوباره تهوع کرد. اما اینبار، چیزی شبیه به یک کپسول که معلوم بود دو روز است در معده‌اش نگه داشته، درآورد و آن را به لباسش کشید و وقتی اندکی تمیز شد، آن را به طرف جِس گرفت. جس که اصلا انتظارش را نداشت، در حالی که تلاش میکرد تعجیش را مخفی کند، دستش را دراز کرد و آن کپسول را با احتیاط از او گرفت. کپسول به خاطر این که دو روز در معده‌اش مانده بود، بوی بدی میداد اما جس که کنجکاو بود بداند آن چیست؟ خیلی با احتیاط، شروع به باز کردن دو طرف کپسول کرد. وقتی باز شد، جس دید که یک تراشه نگه‌دارنده خیلی کوچک، وسط آن است. آن را بااحتیاط، زیر انگشتر بزرگش جاساز کرد و میخواست از آن سلول برود که رو به آن تازه وارد گفت: «میگم جاتو عوض کنند. فقط تلاش کن بهانه به دست آدام ندی تا ببینم چی تو کمچه داری. اصلا به دردم میخوری یا نه؟» آن تازه وارد که به خاطر آن تهوع ها خیلی بی حال شده بود، سری تکان داد و همان جا گوشه دیوار کِز کرد. ⛔️ آشپزخانه بزرگ زندان همه آن 7000 زندانی با زنجیر پا در محوطه و یا سِلف غذاخوری حاضر میشدند. اصلا زنجیر پا از همان دقیقه اولی که از انفرادی خارج شده و به بندهای عمومی و چند نفره منتقل میشدند، به پای آنان زده میشد. با وجود این، روزی نبود که در محوطه و مخصوصا در سلف، دعواهای خونین و قتل صورت نگیرد. نود و نه درصد آن دلیلش مشخص نبود و اصلا برای کسی مهم نبود که کی میزند و کی کشته میشود؟ بزرگترین تفریح آدام این بود که وسط غول های سیاه پوست و به ندرت افراد سفید پوستی که در آن زندان بودند، برای غذا رقابت و درگیری شود. به خاطر همین، آدام دستور داده بود که همیشه سهم غذاها یک سوم انسان معمولی و حداقل به تعداد 20 نفر کمتر از حجم کلی مورد نیاز طبخ شود. آن روز، غذا آب سیب زمینی و یک قرص نان بود. آب سیب زمینی یعنی سهمیه هر کس یک کاسه آب جوش به همراه یک عدد سیب زمینی پخته و یک قرص نان بیات بود. شاید آن غذا سالم ترین غذایی بود که همه میدانستند چه دارند میخورند؟ بخاطر همین، آن روز برای آن وعده غذایی، آدام پیش بینی حداقل هفت هشت نفر کشته را میداد. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
چنان دعوای گروهی در سلف رخ داده بود و همه، همدیگر را به قصد کشت میزدند که حد و حساب نداشت. رییس تیم ضربت که از این وضعیت داشت حرص میخورد و مرتب دستش را به هم مشت کرده و فشار میداد، منتظر دستور آدام بود که فورا آن وضعیت را جمع کند. اما میدید که آدام از پنجره اتاقش که به طرف سلف باز میشد و بالای یک دیوار ده متری بود، قهوه اش را میخورد و به سر و صدای آن کشتار، به مانند یک موزیک سمفونی مرگ گوش میداد و هر از گاهی حرف های حال به هم زن به رییس گروه ضربت میزد. -بنظرت چرا صدای مرگ اینقدر جذابه؟ گروهبان حرف نمیزد و فقط حرص میخورد. خود آدام ادامه داد: «وقتی دلم از زندگی و زنده بودن سیر میشه، و وقتی تمام وجودم عطشِ جنگ های پیش از تاریخِ بشریت برای یک لقمه نان و نزاع برای بقاء میگیره، این سر و صدا را میشنوم و اندکی آروم میشم. این جیغ و فریاد و کشت و کشتار یعنی زندگی همچنان ادامه داره و بشر برای زنده موندن، شوق و امید داره و با تمام وجودش میجنگه.» سپس رو به گروهبان کرد و دید آن سیاه پوستِ نسبتا با وجدان با ابروهای در هم کشیده، به آن صحنه چشم دوخته و صدای دندان هایش به گوش میرسد. آدام قطرات آخر قهوه اش را سر کشید و گفت: «تو هیچ وقت هم سخن خوبی نیستی گروهبان! هیچ وقت. دلم میخواست تو هم چیزی میگفتی. ما سالهاست با هم کار میکنیم. ماهی دو بار چنین صحنه ای رو میبینیم. هر بار من فقط قهوه میخورم و حرف میزنم و تو فقط مثل برج زهرمار ایستادی کنارم و لال مونی گرفتی!» اتاق جِس جس مستقیم از سلول تازه وارد به اتاقش رفت. از مانیتورش وضعیت اسفناک سلف را که دید، با مشت به دکمه گنده چراغ قرمز کوبید و عیش آدام را به هم ریخت و نشست پشت سیستمش. تا دکمه را زد، همه چراغ خطرهای زندان روشن شد و صدای وحشتناکی کل زندان را فرا گرفت و گروهبان و همه سربازانش برای جمع کردن آن گند و کثافت و قتل و کشتاری که آدام راه انداخته بود، وارد عمل شدند. همین طور که گروهبان داشت آن وضعیت را جمع میکرد، جِس آن تراشه را وارد لب تاپش کرد. یک فولدر باز شد که دارای یک فیلم کوتاه و دو تا فایل pdf بود. پایین فیلم نوشته بود«1» و پایین آن دو pdf اعداد 2 و 3 نوشته بود. جس آن فیلم را پِلِی کرد. یک مرد با ظاهری معمولی و یک ته ریش، رو به دوربین به زبان انگلیسی شروع به حرف زدن کرد. [سلام خانم جِس. سال گذشته به شما گفته بودم که قاتل پدر و برادرتون را پیدا میکنیم. بالاخره پیدا شد.] جس تا این را شنید، از صندلی اش کَنده و به لب تاپش نزدیک تر شد. [مطمئنم که خیلی خوشحال میشید اگه فایل شماره دو را باز کنید و اسناد ما را ببینید. این اسناد اعلام میکنه که پدر و برادر شما که برای درمان به آمریکا رفته بودند، به طور عادی نمردند. پدر شما با آمپول هوا کشته شده و برادر شما اصلا با تصادف از دنیا نرفته. متاسفم که اینو بگم که برادر شما با یک صحنه سازی از طرف اِف بی آی حذف شده. همه اسناد در فایل شماره 2 موجود هست.] جس عرق کرده بود. با دست سمت چپش، دکمه مانیتور سلف را زد تا همه سر و صداهای اتاقش خاموش شود. سپس با دقت بیشتر به فیلم توجه کرد. [خانم جِس! ما میتونیم به شما کمک کنیم که عوامل دستور دهنده این فاجعه به سزای اعمالشون برسند. اما صادقانه باید بگم که ما این کار رو فقط برای شما انجام نمیدیم و منافع خودمون را دنبال میکنیم. اما جای نگرانی نیست و هیچ آسیبی به اعتبار و موقعیت شما وارد نمیشه و همه چیز به صورت کاملا حرفه ای انجام میشه. ما در فایل سوم، اسامی چهار نفر از کسانی که در زندان شما هستند را آوردیم. این چهار نفر باید با فردی که این پیام را به دست شما رسونده، به پشت دیوار زندان بیان. از اونجا دیگه با ماست و شما دیگه نگران هیچ چی نباشید. ما تلاش میکنیم گزارش مرحله به مرحله این عملیات را به شما برسونیم. دقت کنید لطفا که حتما کار خروج این چهار نفر با رابط ما که میشن پنج نفر، باید خیلی تمیز و بدون رد پا انجام بشه.] جس که هیچ وقت در عمرش به اندازه آن موقع هیجان زده نشده بود، داشت با دندان هایش پوستِ لبِ پایینش را که اندکی بالا آمده بود را میجوید و میخورد و به ثانیه های آخر آن پیام دقت میکرد. [خانم جس! اون چهار نفر عبارت هستند از: لِنکا، باروتی، آبراهام، جوزت. و نفری که این پیام را آورد و اسمش داروین هست. ما با این پنج نفر، مثل صاعقه روی سر عوامل قتل پدر و برادرتون خراب میشیم. به محض تمام شدن این فایل تصویری، این پیام خود به خود حذف میشه. روز بخیر!] این را گفت و پیام حذف شد و جس روی صندلی اش خشکش زد. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour