eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.1هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
563 ویدیو
114 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️ با دقت و دو سه بار مطالعه شود👇
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی «چرا تو؟!» نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهاردهم» بچّه ها در سنین نوجوانی، مخصوصاً در حوالی بلوغ، خیلی خاص و حتی بعضیاشون ترسناک میشن. از بس رفتارها و حرفهایی از اونا سر می زنه که غافلگیر میشی و تازه می فهمی که با یک آدم و با خصوصیات و شخصیت کاملاً مستقل و حتی متنوع با دیگر اعضای خانواده و اطرافیانش روبرو هستی! شخصیت پسرم روز به روز داشت شکل واقعی تری به خودش می گرفت و از حال و هوای نوجوانی و کودکی قبلش فاصله می گرفت که به یکی از بزرگترین طوفان های قرن و بلکه کلّ تاریخ برخوردیم. طوفانی که ما بی سوادها و بی خبر از همه جا چندان از وقوع و شدنش و کیفیت و حالتش چندان خبری نداشتیم اما امواج آن طوفان، ما را هم در برگرفت. طوفانی به نام 👈 «انقلاب»! من خیلی از مفهوم و منظور حرفهایی که مردم درباره انقلاب می زدند سر در نمی آوردم و برام مهم نبود. اما چیزی در زندگیم بود که اذیتم می کرد. چیزی که در اکثر خانه ها بین والدین و فرزندان وجود داشت و با اوضاع و احوال انقلاب، شکل و رنگ خاص خودشو پیدا کرده بود. اونم اصطکاکی بود که بین شوهرم و پسرم بوجود اومده بود. اونا اختلافات شدیدی با هم داشتند. از یه طرف شوهرم بود که سن میانسالی رو سپری کرده بود و رنگ و لعاب پیری کم کم بر سر و صورتش نمایان شده بود. آدمی که نون رژیم قبل خورده بود. اونم نه نون فرهنگی و کارمندی و این چیزای معمولی! بلکه نون نظامی گری و جان فدایی و سرباز بی چون و چرای اجرای اوامر رژیم. از طرف دیگه هم پسرم بود. پسری پرشور و اهل لیدر شدن و جلوتر از بقیه حرکت کردن و بقیه را مبهوت کار و حرفای خودش کردن! پسری ورزشکار و با قابلیت های بالای رزمی و سر و زبون دار و بلند پرواز که حوصله اکتفا به نگاه های مصلحت اندیشانه شوهرم نداشت و دلش «تغییر» می خواست. اونم نه هر تغییری! بلکه تغییری از جنس حرکت به سوی دنیایی که خودشون بسازن و دیگه خبری از جواب پس دادن های به یه بزرگتر و ترمز گیر نداشته باشند! 🔸 [لطفا عبارت قبل را دوباره و با دقت مطالعه و حفظ کنید. چون ممکنه بعدا براتون سوال پیش بیاد که چرا و از کجا این پسر به انقلاب علاقمند شد و علت اقبال به انقلاب از طرف این پسر چه بود؟] شبهایی در خونه ما سپری شد که عرصه جنگ و زد و خورد کلامی بود بین یه پیرمرد متعصب به وضعیت موجود و یه جوون منتقد و بی پروا و مهیج که حتی ابایی نداشت از اینکه آرمانهایش را سر بقیه داد بزنه و به قول خودش بقیه رو «بیدار» و «روشن» کنه. اما نقطه جالب ماجرا اینجاش بود که شوهرم از رژیم قبل دفاع نمی کرد چون معلومات و اطلاعاتی از زیر و بم سیستم نداشت و هر اتهامی را که پسر من از طریق شنیده هاش به رژیم قبل وارد می کرد، نمی توانست رد کنه و جواب بده! اون فقط وفادار بود. از اون نمک خورده هایی که نمکدون را نمی شکست. و جالبتر اون که پسرم هم دغدغه هاش با شعارهایی که کف خیابون توسط دیگر انقلابیون سر می دادند، فرق داشت. ما کف خیابون حرف از توحید و نفی شرک و قطع وابستگی به طاغوت و سلام و صلوات و پیر و پیغمبر و توجه به دین و لزوم پیاده شدن احکام الهی و این چیزا می شنیدیم! اما از زبون پسرم حرف از حاکمیت و تغییر و سیاست به روایت خواست انسان ها و نقد نظرات اسلام غیرانقلابی و این چیزا می شنیدیم. اما نکته مهم اینه که معلمان این انقلاب برای پسرم با بقیه بچه های مردم فرق داشتند! چون پسرم تحت تاثیر معلمان کوکدکیش و همین رفقای گذشته شوهرم بود اما بقیه مردم، تحت تاثیر جوّ دین داری به وجود آمده بودند. اصلا انگار پسرم از مدت ها قبل، منتظر حادثه ای به نام انقلاب بود. خیلی آماده تر از بچه های دور و برمون با این پدیده ارتباط گرفت و من خیلی یادم نیست که چی شد پسرم اینقدر زود هضم این جو شد؟ از طرف دیگه، نابرادری هاش که حرفها و افکار پسرم را شنیدن و به دور از چشم باباشون با پسرم گفتگو می کردند و حتی در جلسات محفلی لیدرهای فکری پسرم شرکت می کردند، کم کم داشتند حتی از پسرم جلو می زدند و حسابی جذب شده بودند. یه شب که دیگه حوصله شوهرم از همه و همه چیز سر رفته بود و دیگه اعصاب بحث و مجادله با پسرم و مردم و پسرای خودش نداشت نفس عمیقی که حاکی از غصه و دلخوری بود کشید و گفت: «دیگه باهات بحث نمی کنم! دیگه با هیچکش بحث نمی کنم. مایی که فقط گفتیم چشم و چکمه چشم گفتن به پا کردیم و سرمون انداختیم پایین و کار و خدمت کردیم، الان شدیم این! خدا به داد شما با همین انقلاب پرشور و متکثرتون برسه که دست روی هر کدومتون می ذارم، یه حرفی دارین و والا تا حالا نفهمیدم آخرش می خواین چی بگین و چیکار کنین؟! اما بالاخره شما باید بر این مردم حکومت کنین! ببین! همین مردم! ما که همه مون یک دست بودیم، این شده وضع و اوضاعمون! خدا به داد شما و مردم برسه با این یک دست نبودنتون!»
پسرم که دیگه جوون پرشور و سر و زبون دار و سیاسی و آدم حسابی محسوب میشد، رو به همسرم کرد و گفت: «با وضع و سیستم قبل موافق نبودم و نیستم اما با این جملاتت کاملاً موافقم! داره انقلاب ما به ثمر میرسه و پیروزی نزدیکه! اما راستشو بخوای، ترس منم از همینه! به خاطر همین خیلی دلم نمی خواد در اجتماعات توده شرکت کنم. چون اونا حرفای ما رو نمی فهمن و فکر میکنن ما داریم انقلاب می کنیم برای برگذاری نماز جماعت و نماز جمعه و حجاب و این چیزا! والا اشتباه می کنن! خودمم میدونم! اینا رو که میشه با مذاکره با رژیم قبل و یه کم پافشاری حلش کرد. دیگه نیاز نیست بکوبیم و یه بار از نو بسازیم بیاریم بالا.» وقتی حواس همه جلب شد، حرف آخرشو همون اول زد و گفت: «نظر ما اینه که انقلاب باید کرد برای حکومت! برای تدبیر اوضاع و احوال مردم! برای رقم زدن و جابه جایی مهره های تعریف شده شطرنج سیاست! به خاطر همین، از نظر توده مردم حرف تغییر رژیم، میشه آخر راه! اما از نظر ما تغییر رژیم و روی کار آمدن حکومت مستقر یا موقت، تازه میشه اوّل کار! فرق ما و شما و مردم همینه! شما داری از حفظ وضعیت قبلی تعریف می کنی... مردم هم دارن از برپایی نماز و جمعه و جماعت حرف میزنن... اما ما داریم از همین حالا درباره مدل اجرایی ما بعد الانقلاب حرف می زنم. پس همون بهتر که من و شما با هم بحث نکنیم! ما حرف همدیگه رو نمی فهمیم!» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روز بخیر بساط ویزا و اربعینتون رو به راه☺️ متن قشنگی از طرف جناب آقای مهندس شریعت ارسال شد که بنظرم جالبه شما هم بخونید👇🌺🌸 ⚫️ به یاد قربانیان قطار مسافربری زاهدان - تهران ‌تاحالا با مرگ ناگهانی روبه‌رو شدید؟ مواجهه‌ی ترسناکیه... من اما در عمقِ ترس، در لحظه‌ای که فکر می‌کردم همه‌چیز تمام شده...، انسانیت رو دیدم، از مردم محلی بلوچستان، از آدم‌هایی که در بدترین شرایط برای نجات انسان‌ها از یک فاجعه، بدون هیچ آموزشی بهترین عملکرد رو داشتند... آدم‌هایی که جونشون رو به خطر انداختند برای نجات جون یک انسان دیگه... آدم‌هایی که در سخت‌ترین شرایط کفش‌هاشون رو دادند به مسافرین آسیب‌دیده و پابرهنه ما رو به دوش کشیدند، آدم‌های غیور، شجاع، انسان... من انسانیت رو با چشم‌های خودم دیدم... واقعیت همیشه تصاویر رسانه‌های دروغگو نیست... محرومیت تنها داشته‌ی یک ملت نیست... ترس تنها تصویر قابل نمایش از یک مرز و بوم نیست... واقعیت رو باید با چشم دید، در بدترین لحظه‌ها... من اما نه از هیچ ارگان مسئولی، که یا همیشه دیر می‌رسند یا همیشه محافظه‌کارند حتی در نجات جان انسان‌ها...، من از مردمم، از مردمم برای همه‌ی کمک‌ها، مهربانی‌ها، امنیت و آرامشی که به ما دادند، برای همه‌ی دست‌هایی که گرفتند، برای نجاتمان، برای همه‌ی فداکاری‌هایشان با تمام وجود ممنونم... از امروز اگر از انسانیت ناامید شدید همین حوالی در سیستان و بلوچستان روستایی‌ست به نام "شورو"، نماد انسانیت... مژگان سنجرانی (یکی از مسافرانِ نجات‌یافته‌ی قطار)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴اگه بگن یه مدل دیگه میخوایم، یعنی غلط اضافه!⛔️ 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت پانزدهم👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت پانزدهم» خیلی اجتماعی نیستم اما از موقعیت خاص پسرم توی خونه و تأثیر گذاریش روی داداشاش و بچّه ها و جوونای همسایه و کوچمون می شد فهمید که تو جامعه هم اسمش سر زبون هاست و اهل جلسات و محافل سیاسی و دینی هست و تحویلش می گیرن. در ایامی که بقیه جوونای هم سن و سالش درگیر زن گرفتن و عشق و عاشقی بودند، ترجیح می داد جلسات سخنرانی این و اون شرکت و مباحثه سیاسی کند و با افراد خاص در ارتباط باشد. یعنی ارتباط با افرادی که فکرشو آروم کنن، به زندگی که فقط ارضاش کنه ترجیح می داد. مدتی بود که جنس دوستاش هم عوض شده بود. بهتره نگم عوض شده بود. چون اهل هر نوع دوستی نبود. همفکراش رو گاهی به خونه دعوت می کرد. اونا رو نمی شناختم اما از وجنات و کلاس حرف زدنشون مشخص بود که از مابهترون هستن و خیلی جانب پسرم براشون عزیز بوده که پا تو خونه ما گذاشتن. پسرا و مردای خوش پوشِ خوش بویِ خندون و سر و زبون دار که آدم دلش می خواست فقط نگاشون کنه و ذوق کنه که پسرم با اوناست. اینقدر بچّه های خوبی بودن که این خوبی رو به پسرم و من و بقیه هم منتقل می کردند و باعث می شد ما دلمون بخواد و برای دعوت دوباره پسرمراز اونا منتظر باشیم. والا دوره ما که خبری از این آدما نبود. من از وقتی چشم باز کرده بودم، خاطره ای جز بز و بزغاله و بوی تاپاله و پشکل و چوپون های سیبیلی و ... چیزی دیگه یادم نمیاد! به خاطر همینا و خیلی چیزای دیگه، حس می کردم پسرم هم به اندازه سهم خودش از زندگی و هم به اندازه سهم مامانش از یک عمر بر فنا رفته و تباه شده حق داره زندگی کنه. نه یه زندگی معمولی، بلکه یه زندگی که پسرم اسمش گذاشته بود: «نو انقلابی!» یعنی خوانش متفاوت از زندگی یک انقلابی! اسلامی که اون بهش اعتقاد داشت، بدون انقلابی و یک زیست انقلابی و فراز و فرودهای عجیب و غریبش هیچی نبود و فقط یک پوسته از دین بود و لاغیر! یک روز در سخنرانی که در یکی از مساجد شهر برای دوستاش داشت گفته بود: «انقلاب رو آغاز کردیم اما هنوز نشده است! با اینکه پیروز شدیم و خودمون تصمیم می گیریم اما تا تمام مهره ها رو خودمون نچینیم به هیچ جا نخواهیم رسید و مهره ها رو فقط زمانی می تونیم بچینیم که چیزی خارج از کنترل اهل حکومت نباشه. وگرنه باید همیشه نگران بود که مردم درست انتخاب کنن و با آینده و مصالح کشور بازی نکنن!» 👈 پسرم فقط به حکومت فکر میکرد و معتقد بود که اسلام ینی حکومت و حکومت ینی همه چیز! ینی دنیا وآخرت! پس کسی که حکومت را کسب و حفظ کنه، دنیا وآخرت را کسب و حفظ کرده! خشونت و عدم انعطاف خاصی در فکر و نوع دیدگاهش به سیاست و اسلام بود. خب این هم باعث میشه برای عده ای که دوسش داشتند جذابتر باشه اما برای بقیه، دافعه داشته باشه! اما اصلا برای اون مهم نبود. میگفت مهم نیست! میگفت مهم اینه که تفکر ما غالب بشه و بقیه هر چی میخوان بگن! مثلا اونطور که یکی از نابرادری هاش می گفت، یه نفر وسط جلسه پاشده و پرسیده: «ینی چی؟ ینی مردم هیچی به هیچی؟!» پسرم هم گفته: «حکم فقط مال خداست و لاغیر! بله! مردم بعد از تغییر رژیم، دیگه کاره ای نیستن. چرا؟ خب معلومه! چون قراره خدا حکم کنه و خدا همه کاره باشه!» یه نفر دیگه هم پرسیده: «اگه مردم نخواستن چی؟! اگه مردم دلشون یه مدل دیگه خواست، چی؟!» پسرم گفته بود: «اصل پذیرش دین اکراه بردار نیست وگرنه التزام به اوامر و نواهی لازمه و اگه کسی قبول نداشته باشه و یا به قول تو دلش نخواد، سنگ رو سنگ بند نمی شه! دیگه الان که دین رو پذیرفتی و به خاطر اجرای اجتماعی اوامر و نواهی دین انقلاب کردی، نمیشه بگی دلم یه مدل دیگه می خواد! اگه بگن یه مدل دیگه میخوایم، ینی غلط اضافه!» کم کم حرفاش و لحنش و قدرت مانورش به چشم اومد و خیلی این ور و اون ور دعوتش کردند. دیگه خونه بند نمیشد و مدام این جا و اونجا بود. تا اینکه یه روز اومد خونه و بهم گفت: «من باید برم! دیگه اینجا نمی تونم بایستم و باید موقعیت ها و شرایط دیگه رو تجربه کنم!» انتظار اینو داشتم. بالاخره با جوون شدن پسرم، پیر شده بودم و سرد و گرم روزگارمو چشیده بودم. اما بالاخره مادرم! بهش گفتم: «نمیشه از همین جا؟» گفت: «اینجا حدّ آخرش همینه! خونه پُرش همینه!» گفتم: «قراره آخرش چی بشی؟» گفت: «الان هم نمی دونم چیکارم! چه برسه به آخرش!» بلد نبودم باید چی بهش بگم. فقط نگاش کردم. گفت: «دلم برای دست پختت تنگ میشه!» گفتم: «تو بلدی! بالاخره سرِ گُشنه زمین نمی ذاری!»
گفت: «ولی کسی نمی تونه مثل تو سیرم کنه!» نفس عمیقی کشیدم و در حالی که با چشمان خستم به چشای درشت و نگاه دقیقش نگا می کردم، گفتم: «کم کم پیدا میشه و سیرت میکنه!» یکی دو روز طول کشید تا رفت... جوری رفت که انگار دیگه نمی خواست برگرده! پسرمه... دوسش داشتم... اونم دوسم داشت، هر چند ابراز نمی کرد... ولی رفت... 🔹(پایان فصل اول)🔹 ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-تو میترسم که این کلمات را بنویسم اما چرا تو از دشوارترین کارهایی است که تا الان نوشتم. حتی از هم سخت تر است. حتی تحقیقات یکساله و نیمه ای که درباره کردم، باید جلوی قسمت های پیش رو (یعنی از قسمت شانزدهم تا پایان این پروژه) لُنگ بیندازد. ما به پروژه ای «سخت» میگیم که علاوه بر مصائب و سختی های کشف منابع تحقیق، ذهن را مشغول کند. به گونه ای که وقتی داستان تمام شد، هم نویسنده و هم مخاطبان، در خودشان استرسی درباره آن داستان حس کنند! استرس از وقتی شکل واقعی تر و ماندگار به خود میگیره که مخاطب به خودش میاد و میبینه که داستان تمام شده اما هیچ چیز تمام نشده و تازه همه چیز داره شروع میشه! بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم. هم خوشحالم که حدودا سه هزار نفر به میزان کل مخاطبانِ داستانِ -تو در یک شبانه روز نسبت به سایر داستان ها افزوده شده و هم خوشحال نیستم که قراره یه عده ای از زاویه دیگری به همه چیز نگاه کنند و لذت بی خبری را کنار بذارن. هنوز موج اتهامات درباره این قصه شروع نشده و اگر هم شروع بشه، با آغوش باز ازش استقبال میکنم. همانطور که همیشه همینطور بوده ... اما دلم گرفته ... از اینکه میدونم قراره اینبار چه کسانی از دو هفته دیگه هر چی از دهنشون درمیاد بگن و بنویسن و اقدام کنند، دلم میسوزه! چون خاطر اون کسان برای بعضی ها ممکنه عزیز باشه. چرا اونا باید به خودشون بخرن؟! کاش اونا نه ! اصلا ؟! ؟
مراسم عزاداری دهه اول ماه صفرالمظفّر ١۴۴١ سخنران: حجت الاسلام محمدرضا حدادپور جهرمی ذکر مصیبت و عزاداری: کربلایی مصیب فراهانی و دیگر ذاکرین اهل بیت از یکشنبه ٧ مهرماه به مدت ۱۰ شب از ساعت ١٩:٣٠ بزرگراه شهید بابایی شرق، شهرک شهید بهشتی، جنب مسجد پیامبراعظم، پایگاه شهید بهشتی، حسینیه انصارالمهدی عج مجلس برای خواهران و برادران مهیا می‌باشد
دیشب جلسه اول بود و به کل فراموش کردم که اطلاع رسانی کنم. از این بابت عذرخواهی میکنم. ✔️ موضوع: شهید هنر، هنر شهید تهران، شهرک شهید بهشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴مردم را باید در زحمت جنگ شریک کرد تا منافعمون رو در صلح حفظ کنند!⛔️ 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت شانزدهم👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «آغاز فصل دوم» «قسمت شانزدهم» 👈 (راوی: دوستش!) می گفت: «ما دیگه اون بچّه شر و شیطون کودکیمون نیستیم. خیلی کار داریم. من این همه راه رو نکوبیدم بیام اینجا که آخرشم بشینم پای حرفهای بی ارزش این و اون.» گفتم: «درسته اما هنوز پذیرش زیادی بین مردم اینجا داره. اگه قرار باشه به همین راحتی بشینیم و جلوی بقیه نقدش کنیم، می ترسم مردم و دوستامون از ما برگردن و همه نقشه هامون برای بیدار کردن مردم جواب عکس بده!» گفت: «ینی میگی چیکار کنم؟ حضرت امام فرمان دادن که جبهه ها رو پر کنیم! اون وقت این پیرمرد عافیت طلب نشسته کنج مسجدشو میگه امام اشتباه کرد و اگه رفتید و کشته شدید، خونتون هدر رفته و شهید محسوب نمیشید! آخه آدم چی بگه بهش؟! بهش بگیم تقبل الله؟!» سرمو تکون دادم و گفتم: «چی بگم والا؟! اینو نشنیده بودم!» گفت: «بعله! همین یارو این حرفا رو تحویل مردم داده که حتی باعث شده چند تا از بچّه های خودمونم زانوهاشون سست بشه!» گفتم: «درسته! اصلا حق با تو! اما حالا چیکار کنیم؟ می خوای همه جا بشینی و پاشی و مثلاً نقدش کنی؟! بابا این یارو که میگی، مرجع تقلیده! مقلّد داره! بابا خودت که دیگه بهتر می دونی این حرفا ینی چی؟!» گفت: «خب باشه! مرجعه که باشه! حتی اگه اعلم هم باشه که نیست، بازم برام مهم نیست! مهم اینه که امروز، حکومت دست کیه! حق نداره ته دل مردمو خالی کنه با چار تا استنباط نیم بند!» خیلی ناراحت بود و نتونستم قانعش کنم که چیزی نگه و بلند بلند حرف نزنه! آخرشم کار خودشو کرد و هر جا می نشست و پا می شد، مجلسو توی مشتاش می گرفت و از کسایی که موافق جنگ نبودن و فتوای امام رو قبول نداشتن، انتقاد می کرد و حتی عبارات تند و تیزی هم براشون به کار می برد. از اخلاقش خوشم میومد. از اونایی بود که وقتی به یه چیز و ایده ای رسیدن، دیگه ولش نمی کنن و آسمون زمین بیاد و زمین بره آسمون، حاضرن پای عقیده شون رگ بدن! با اینکه بقیه نظرشون درباره اون این نبود و همه اونو افراطی می دونستند! پذیرفته بود که وقت جنگ و مبارزه است. ضرورتش هم نه به فرمان، بلکه با عقل خودش درک کرده بود. به خاطر همین دیگه نمی تونست قبول کنه و واسش سخت بود که کسی یا کسانی که قبلا خیلی قبولشون داشته، حرفای دیگه ای تحویل مردم بدن و به قول اون، انقلابی نباشن! تا اینکه... باز تاریخ اعزام را عقب انداختن و قرار شد بچّه ها تبلیغ چهره به چهره بکنن و با مردم صحبت کنن و جوونها را تشویق کنن که بسم ا... بگن و بیان وسط تا بیشتر از این از دشمن رَکَب نخوردیم. اونم سفت و سخت افتاد دنبال تبلیغ و حسابی با ستاد تبلیغات جنگ همکاری کرد. شاید به جرأت می تونم قسم بخورم که سه تا عملیاتی که باهاش بودم، در تقویت جبهه مردمی و تشویق مردم به جنگ و مقاومت خیلی زحمت کشید و تعداد قابل توجهی با حرفاش قانع شدن و حاضر شدن جون خودشون یا عزیزانشون رو بگیرن کف دست! با اینکه پست نداشت و عضو جایی محسوب نمیشد اما دلش از خیلی از کادر و ستادها بیشتر می سوخت. یادمه یه روز که ازش پرسیدم: «چته تو؟ من فکر نکنم اینقدر هم در خطر باشیم که داری بیشتر از مسئولانش تلاش می کنی و مردم رو جذب می کنی!» گفت: «مگه دارم واسه اونا لشکر جمع می کنم؟! این مردم را باید در زحمت جنگ شریک کرد تا منافعمون را در صلح حفظ کنند! قرار نیست عده ای پیش مرگ بقیه بشن و فقط در جنگ و زحمت باشن و بقیه با خیال راحت عشق و حال کنن!» گفتم: «درسته! اما بنظرت زیاده روی نمی کنی؟!» گفت: «مگه مقدار و کمیّت جنگ مشخصه و کسی تا حالا نشسته و برامون حسابش کرده که الان ما بدونیم زیاده روی می کنیم یا نه؟! خب نه! پس ما باید زور خودمونو بزنیم.» گفتم: «امشب کجایی؟!» گفت: «دارم برای فردا شب مطلب می نویسم. قراره جایی سخنرانی کنم و پامنبری یکی از علما باشم.» گفتم: «لابد درباره همین جنگ و تشویق مردم! آره؟!» گفت: «په نه په درباره تأثیر شگفت انگیز پیام انگشت شصت در سکوت مخالفان! صحبت کنم؟!» خندم گرفت. گفتم: «امان از تو! خب حالا چی نوشتی؟!»
برام خوند! قشنگ بود! اوّلش نوشته بود: «به قول امام عزیز، جهاد دری است از درهای بهشت که خداوند روی بندگانش باز می کند اما نه هر بنده ای! بلکه بر اولیای خاص الهی باز می شود... ما در برابر مسأله جهاد و در مقابل با دشمن یا باید بجنگیم و یا مردن با خفّت را انتخاب کنیم. این دست من و شماست که انتخاب کنیم. اما فقط الان فرصت انتخاب داریم و اگر نشستیم تا دشمن به خانه ما بیاید، آنگاه حق انتخاب از ما سلب می شود و فقط باید گردن به تیغ جلاد پشیمانی سپرد! زندگی مسالمت آمیزی در کنار دشمن در انتظار ما نیست و همین الان باید جلوی او را گرفت. اینجا دیگر قصه مدافعان این و آن مطرح نیست و حریم خودمان در خطر است. نه قرار است ماجراجویی کنیم و نه نائبی داریم که برای ما بجنگد و جنگ را نیابتی کنیم. الان فقط خودمان هستیم... کَس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من...» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
🔹 سایت تهیه کتابهای چاپ شده: Www.haddadpour.ir همراه با ارسال رایگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴لعنت به جنگی که آخرش مجبور بشی فقط تمومش کنی!⛔️ 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت هفدهم و هجدهم👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفدهم» خودش بیشتر از هر کسی که من می شناختم آماده جنگ و جهاد بود. بعد از سخنرانی آتشین اون شب و تشویق مردم و جوون ها به جهاد، اسمش از همیشه بیشتر سر زبون ها بود و افراد جوان و مؤثر دورانش محسوب می شد. آماده شده بودیم و منتظر اعزام. من و اون با هم خلوت کرده بودیم. قرآن جیبی ساده ای که داشت در آورده بود و داشت سوره توبه می خوند و از برق چشماش مشخص بود که با قرائت قرآن مثل من و امثال من خیلی فرق داره و داره شعله های سوزان جهاد رو در وجودش شعله ورتر می کنه! اینجور موقع ها، برای منی که یه عمر دوست داشتم با یه پسر با جربزه و سیاسی دوست باشم و خودمو بکشونم بالا، بهترین لحظات برای استفاده بود. وقتی قرآنش تموم شده بود و داشت به دوردست ها نگاه می کرد، طبق معمول رشته افکارشو به فنا دادم و ازش پرسیدم: «از وقتی باهات آشنا شدم و با هم نون و نمک خوردیم، فرصت نشده درباره بابا و مامانت بپرسم!» لبخندی زد و گفت: «الان فرصتش پیش اومده؟ وقت این حرفهاست؟» گفتم: «برای یکی مثل من که نه به اندازه تو شجاعم و نه به اندازه بقیه اهل بی خیالی، باید یه جوری خودمو به کسی که بهش نزدیکم، نزدیک تر کنم و ترس و ناآرامی های خودمو یه جوری فراموش کنم!» گفت: «الان با اطلاع از خانواده من آروم میشی و فراموش میکنی که داری می ترسی؟» گفتم: «فکر کن آره! چقدر می پیچونی!» گفت: «مادرم چند ماه پیش مرحوم شد. همون چند روزی که نبودم و رفته بودم مرخصی.» گفتم: «واقعاً؟! پس چرا چیزی نگفتی؟!» گفت: «موضوعات مهم تری بود که باید مطرح می کردم!» گفتم: «خدا بیامرزتش! چرا مرحوم شد؟!» نگام کرد و گفت: «چون با عزرائیل رفیق نبود و نتونست ازش آوانس بگیره! آخه این چه سؤالیه که می پرسی؟!» گفتم: «بی مزه! منظورم اینه که خیلی پیر بود؟» گفت: «نه! خیلی رنج کشید.» گفتم: «چطور؟!» گفت: «اون نمرد! رنج ها و سختی های زندگیش دمارشو در آوردن!» گفتم: «آخی! چرا؟ چی شده بود مگه؟» گفت: «نپرس! فقط بدون تعداد زنانی که در اثر رنج ها از پا در میان، از تعداد مردانی که بر اثر جنگ ها از پا در میان، اگه بیشتر نباشه، کمترم نیست!» چیزی نگفتم... فقط نگاش کردم. گفت: «نمی دونم چرا مُرد! بنظر خودمم وقتش نبود. خبرم دادن و گفتن بیا که مامانت مرده! منم رفتم! اما الان کیه که جواب منو بده؟! برم گردن کی بگیرم و بپرسم چرا مُرد؟!» گفتم: «متأسفم!» گفت: «باش!» گفتم: «بابات چی گفت؟ راستی زنده است؟!» گفت: «شوهرش که از اول انقلاب تا حالا با من یه کلمه حرف خوش و حسابی نزده! توی ذهن کوچیکش منو باعث بانی این شلوغیا می دونه! حالا برم بهش بگم ننم چرا مُرد؟ نمیگه می خواستی بمونی و ازش مراقبت کنی؟!» گفتم: «آهان! ینی با ناپدریت زندگی می کردی؟» با پوزخند گفت: «زندگی! آره! با اون زندگی می کردم!» گفتم: «پس بابای خودت...؟!» گفت: «چه میدونم؟! من از اوّلش شوهر ننمو دیدم!» دیدم خوشش نمیاد ادامه بدم! منم ادامه ندادم. دوره های آموزشی قبل از عملیات اوّل را نفر اوّل شد! کاملاً آماده و ورزیده بود. حتی دو سه بار به جای مربی، بقیه را تمرین می داد. قشنگ مشخص بود که سالیان نوجوانیش رو با ورزش رزمی و آموزش های نظامی آشنا شده. بعد از دوره های آموزشی، به عنوان سر گروه و سر تیم خودمون معرفی شد و جالبه که حتی بارها و بارها پیش میومد که میزان سختگیری و شدت برخورد اون با تنبلی ما نسبت به وقتایی که فرماندمون به ما اموزش میداد بیشتر بود. فرمانده ها وقتی یه جوون بی ادعای ورزیده خوش سر و زبون می دیدن، خیلی خوششون میومد و مدام تشویقش می کردند. خب شهدا سر و وضعشون با ماها که فرق خاصی نداشته و نداره اما احتمال میدادم شهید بشه. هر چند خودش خیلی اهل این دقت ها نبود و مثلاً وقتش رو با ارزش تر از این چیزا می دید. اما بعد از هفت هشت ماه و شایدم یک سالی که از جنگ و عملیات های مختلف می گذشت، وقتی با لباس نظامی کنار بقیه فرماندهان می ایستاد، نه تنها چیزی از اونا کم نداشت، بلکه توی چشم بود و منم چون دوسش داشتم و ذوقش می کردم، مثل زن ها براش آیه «و ان یکاد» می خوندم و صدقه می دادم! تا اینکه تقسیممون کردند. قبلش هم تقسیم شده بودیم اما معلوم بود که عملیات بزرگتری در راه هست و حسابی دارن براش برنامه می ریزن. به خاطر همین، همه را یه شب جمع کردند. چیزی حدود 300 نفر که حاصل لشکرهای غیرمتمرکز هفت هزار نفری بودیم! [از حالا برای اینکه راحتتر باشم و بتونم بهتر روایت کنم، بهش میگیم: حاجی!]
اسم سه چهار نفر خوندن که حاجی هم یکی از همونا بود. این سه چهار نفر به عنوان مسئول و یا به عبارتی فرمانده محورهای مختلف عملیات معرفی شدند. حقش بود... هم در وجودش بود و هم ازش برمیومد. اما نکتش این بود که حاجی، تنها فرمانده عملیاتی بود که جزء کادر رسمی نبود. به خاطر همین حسادت بقیه را در پی داشت. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا با دقت👇👇