بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت پانزدهم»
خیلی اجتماعی نیستم اما از موقعیت خاص پسرم توی خونه و تأثیر گذاریش روی داداشاش و بچّه ها و جوونای همسایه و کوچمون می شد فهمید که تو جامعه هم اسمش سر زبون هاست و اهل جلسات و محافل سیاسی و دینی هست و تحویلش می گیرن.
در ایامی که بقیه جوونای هم سن و سالش درگیر زن گرفتن و عشق و عاشقی بودند، ترجیح می داد جلسات سخنرانی این و اون شرکت و مباحثه سیاسی کند و با افراد خاص در ارتباط باشد. یعنی ارتباط با افرادی که فکرشو آروم کنن، به زندگی که فقط ارضاش کنه ترجیح می داد.
مدتی بود که جنس دوستاش هم عوض شده بود. بهتره نگم عوض شده بود. چون اهل هر نوع دوستی نبود. همفکراش رو گاهی به خونه دعوت می کرد. اونا رو نمی شناختم اما از وجنات و کلاس حرف زدنشون مشخص بود که از مابهترون هستن و خیلی جانب پسرم براشون عزیز بوده که پا تو خونه ما گذاشتن. پسرا و مردای خوش پوشِ خوش بویِ خندون و سر و زبون دار که آدم دلش می خواست فقط نگاشون کنه و ذوق کنه که پسرم با اوناست. اینقدر بچّه های خوبی بودن که این خوبی رو به پسرم و من و بقیه هم منتقل می کردند و باعث می شد ما دلمون بخواد و برای دعوت دوباره پسرمراز اونا منتظر باشیم.
والا دوره ما که خبری از این آدما نبود. من از وقتی چشم باز کرده بودم، خاطره ای جز بز و بزغاله و بوی تاپاله و پشکل و چوپون های سیبیلی و ... چیزی دیگه یادم نمیاد!
به خاطر همینا و خیلی چیزای دیگه، حس می کردم پسرم هم به اندازه سهم خودش از زندگی و هم به اندازه سهم مامانش از یک عمر بر فنا رفته و تباه شده حق داره زندگی کنه. نه یه زندگی معمولی، بلکه یه زندگی که پسرم اسمش گذاشته بود: «نو انقلابی!» یعنی خوانش متفاوت از زندگی یک انقلابی! اسلامی که اون بهش اعتقاد داشت، بدون انقلابی و یک زیست انقلابی و فراز و فرودهای عجیب و غریبش هیچی نبود و فقط یک پوسته از دین بود و لاغیر!
یک روز در سخنرانی که در یکی از مساجد شهر برای دوستاش داشت گفته بود: «انقلاب رو آغاز کردیم اما هنوز نشده است! با اینکه پیروز شدیم و خودمون تصمیم می گیریم اما تا تمام مهره ها رو خودمون نچینیم به هیچ جا نخواهیم رسید و مهره ها رو فقط زمانی می تونیم بچینیم که چیزی خارج از کنترل اهل حکومت نباشه. وگرنه باید همیشه نگران بود که مردم درست انتخاب کنن و با آینده و مصالح کشور بازی نکنن!»
👈 پسرم فقط به حکومت فکر میکرد و معتقد بود که اسلام ینی حکومت و حکومت ینی همه چیز! ینی دنیا وآخرت! پس کسی که حکومت را کسب و حفظ کنه، دنیا وآخرت را کسب و حفظ کرده!
خشونت و عدم انعطاف خاصی در فکر و نوع دیدگاهش به سیاست و اسلام بود. خب این هم باعث میشه برای عده ای که دوسش داشتند جذابتر باشه اما برای بقیه، دافعه داشته باشه! اما اصلا برای اون مهم نبود. میگفت مهم نیست! میگفت مهم اینه که تفکر ما غالب بشه و بقیه هر چی میخوان بگن!
مثلا اونطور که یکی از نابرادری هاش می گفت، یه نفر وسط جلسه پاشده و پرسیده: «ینی چی؟ ینی مردم هیچی به هیچی؟!»
پسرم هم گفته: «حکم فقط مال خداست و لاغیر! بله! مردم بعد از تغییر رژیم، دیگه کاره ای نیستن. چرا؟ خب معلومه! چون قراره خدا حکم کنه و خدا همه کاره باشه!»
یه نفر دیگه هم پرسیده: «اگه مردم نخواستن چی؟! اگه مردم دلشون یه مدل دیگه خواست، چی؟!»
پسرم گفته بود: «اصل پذیرش دین اکراه بردار نیست وگرنه التزام به اوامر و نواهی لازمه و اگه کسی قبول نداشته باشه و یا به قول تو دلش نخواد، سنگ رو سنگ بند نمی شه! دیگه الان که دین رو پذیرفتی و به خاطر اجرای اجتماعی اوامر و نواهی دین انقلاب کردی، نمیشه بگی دلم یه مدل دیگه می خواد! اگه بگن یه مدل دیگه میخوایم، ینی غلط اضافه!»
کم کم حرفاش و لحنش و قدرت مانورش به چشم اومد و خیلی این ور و اون ور دعوتش کردند. دیگه خونه بند نمیشد و مدام این جا و اونجا بود.
تا اینکه یه روز اومد خونه و بهم گفت: «من باید برم! دیگه اینجا نمی تونم بایستم و باید موقعیت ها و شرایط دیگه رو تجربه کنم!»
انتظار اینو داشتم. بالاخره با جوون شدن پسرم، پیر شده بودم و سرد و گرم روزگارمو چشیده بودم. اما بالاخره مادرم! بهش گفتم: «نمیشه از همین جا؟»
گفت: «اینجا حدّ آخرش همینه! خونه پُرش همینه!»
گفتم: «قراره آخرش چی بشی؟»
گفت: «الان هم نمی دونم چیکارم! چه برسه به آخرش!»
بلد نبودم باید چی بهش بگم. فقط نگاش کردم.
گفت: «دلم برای دست پختت تنگ میشه!»
گفتم: «تو بلدی! بالاخره سرِ گُشنه زمین نمی ذاری!»
گفت: «ولی کسی نمی تونه مثل تو سیرم کنه!»
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که با چشمان خستم به چشای درشت و نگاه دقیقش نگا می کردم، گفتم: «کم کم پیدا میشه و سیرت میکنه!»
یکی دو روز طول کشید تا رفت...
جوری رفت که انگار دیگه نمی خواست برگرده!
پسرمه...
دوسش داشتم...
اونم دوسم داشت، هر چند ابراز نمی کرد...
ولی رفت...
🔹(پایان فصل اول)🔹
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
#چرا-تو
میترسم که این کلمات را بنویسم اما چرا تو از دشوارترین کارهایی است که تا الان نوشتم.
حتی از #تب_مژگان هم سخت تر است. حتی تحقیقات یکساله و نیمه ای که درباره #نه کردم، باید جلوی قسمت های پیش رو (یعنی از قسمت شانزدهم تا پایان این پروژه) لُنگ بیندازد.
ما به پروژه ای «سخت» میگیم که علاوه بر مصائب و سختی های کشف منابع تحقیق، ذهن را مشغول کند. به گونه ای که وقتی داستان تمام شد، هم نویسنده و هم مخاطبان، در خودشان استرسی درباره #دنباله_نانوشته آن داستان حس کنند!
استرس از وقتی شکل واقعی تر و ماندگار به خود میگیره که مخاطب به خودش میاد و میبینه که داستان تمام شده اما هیچ چیز تمام نشده و تازه همه چیز داره شروع میشه!
بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم.
هم خوشحالم که حدودا سه هزار نفر به میزان کل مخاطبانِ داستانِ #چرا-تو در یک شبانه روز نسبت به سایر داستان ها افزوده شده
و هم خوشحال نیستم که قراره یه عده ای از زاویه دیگری به همه چیز نگاه کنند و لذت بی خبری را کنار بذارن.
هنوز موج اتهامات درباره این قصه شروع نشده و اگر هم شروع بشه، با آغوش باز ازش استقبال میکنم. همانطور که همیشه همینطور بوده ...
اما دلم گرفته ...
از اینکه میدونم قراره اینبار چه کسانی از دو هفته دیگه هر چی از دهنشون درمیاد بگن و بنویسن و اقدام کنند، دلم میسوزه!
چون خاطر اون کسان برای بعضی ها ممکنه عزیز باشه.
چرا اونا باید به خودشون بخرن؟!
کاش اونا نه !
اصلا #چرا_اونا ؟!
#چرا_تو؟
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
مراسم عزاداری دهه اول ماه صفرالمظفّر ١۴۴١
سخنران:
حجت الاسلام محمدرضا حدادپور جهرمی
ذکر مصیبت و عزاداری:
کربلایی مصیب فراهانی
و دیگر ذاکرین اهل بیت
از یکشنبه ٧ مهرماه به مدت ۱۰ شب از ساعت ١٩:٣٠
بزرگراه شهید بابایی شرق، شهرک شهید بهشتی، جنب مسجد پیامبراعظم، پایگاه شهید بهشتی، حسینیه انصارالمهدی عج
مجلس برای خواهران و برادران مهیا میباشد
دلنوشته های یک طلبه
مراسم عزاداری دهه اول ماه صفرالمظفّر ١۴۴١ سخنران: حجت الاسلام محمدرضا حدادپور جهرمی ذکر مصیبت و عزا
دیشب جلسه اول بود و به کل فراموش کردم که اطلاع رسانی کنم.
از این بابت عذرخواهی میکنم.
✔️ موضوع: شهید هنر، هنر شهید
تهران، شهرک شهید بهشتی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«آغاز فصل دوم»
«قسمت شانزدهم»
👈 (راوی: دوستش!)
می گفت: «ما دیگه اون بچّه شر و شیطون کودکیمون نیستیم. خیلی کار داریم. من این همه راه رو نکوبیدم بیام اینجا که آخرشم بشینم پای حرفهای بی ارزش این و اون.»
گفتم: «درسته اما هنوز پذیرش زیادی بین مردم اینجا داره. اگه قرار باشه به همین راحتی بشینیم و جلوی بقیه نقدش کنیم، می ترسم مردم و دوستامون از ما برگردن و همه نقشه هامون برای بیدار کردن مردم جواب عکس بده!»
گفت: «ینی میگی چیکار کنم؟ حضرت امام فرمان دادن که جبهه ها رو پر کنیم! اون وقت این پیرمرد عافیت طلب نشسته کنج مسجدشو میگه امام اشتباه کرد و اگه رفتید و کشته شدید، خونتون هدر رفته و شهید محسوب نمیشید! آخه آدم چی بگه بهش؟! بهش بگیم تقبل الله؟!»
سرمو تکون دادم و گفتم: «چی بگم والا؟! اینو نشنیده بودم!»
گفت: «بعله! همین یارو این حرفا رو تحویل مردم داده که حتی باعث شده چند تا از بچّه های خودمونم زانوهاشون سست بشه!»
گفتم: «درسته! اصلا حق با تو! اما حالا چیکار کنیم؟ می خوای همه جا بشینی و پاشی و مثلاً نقدش کنی؟! بابا این یارو که میگی، مرجع تقلیده! مقلّد داره! بابا خودت که دیگه بهتر می دونی این حرفا ینی چی؟!»
گفت: «خب باشه! مرجعه که باشه! حتی اگه اعلم هم باشه که نیست، بازم برام مهم نیست! مهم اینه که امروز، حکومت دست کیه! حق نداره ته دل مردمو خالی کنه با چار تا استنباط نیم بند!»
خیلی ناراحت بود و نتونستم قانعش کنم که چیزی نگه و بلند بلند حرف نزنه! آخرشم کار خودشو کرد و هر جا می نشست و پا می شد، مجلسو توی مشتاش می گرفت و از کسایی که موافق جنگ نبودن و فتوای امام رو قبول نداشتن، انتقاد می کرد و حتی عبارات تند و تیزی هم براشون به کار می برد.
از اخلاقش خوشم میومد. از اونایی بود که وقتی به یه چیز و ایده ای رسیدن، دیگه ولش نمی کنن و آسمون زمین بیاد و زمین بره آسمون، حاضرن پای عقیده شون رگ بدن! با اینکه بقیه نظرشون درباره اون این نبود و همه اونو افراطی می دونستند!
پذیرفته بود که وقت جنگ و مبارزه است. ضرورتش هم نه به فرمان، بلکه با عقل خودش درک کرده بود. به خاطر همین دیگه نمی تونست قبول کنه و واسش سخت بود که کسی یا کسانی که قبلا خیلی قبولشون داشته، حرفای دیگه ای تحویل مردم بدن و به قول اون، انقلابی نباشن!
تا اینکه...
باز تاریخ اعزام را عقب انداختن و قرار شد بچّه ها تبلیغ چهره به چهره بکنن و با مردم صحبت کنن و جوونها را تشویق کنن که بسم ا... بگن و بیان وسط تا بیشتر از این از دشمن رَکَب نخوردیم.
اونم سفت و سخت افتاد دنبال تبلیغ و حسابی با ستاد تبلیغات جنگ همکاری کرد. شاید به جرأت می تونم قسم بخورم که سه تا عملیاتی که باهاش بودم، در تقویت جبهه مردمی و تشویق مردم به جنگ و مقاومت خیلی زحمت کشید و تعداد قابل توجهی با حرفاش قانع شدن و حاضر شدن جون خودشون یا عزیزانشون رو بگیرن کف دست!
با اینکه پست نداشت و عضو جایی محسوب نمیشد اما دلش از خیلی از کادر و ستادها بیشتر می سوخت.
یادمه یه روز که ازش پرسیدم: «چته تو؟ من فکر نکنم اینقدر هم در خطر باشیم که داری بیشتر از مسئولانش تلاش می کنی و مردم رو جذب می کنی!»
گفت: «مگه دارم واسه اونا لشکر جمع می کنم؟! این مردم را باید در زحمت جنگ شریک کرد تا منافعمون را در صلح حفظ کنند! قرار نیست عده ای پیش مرگ بقیه بشن و فقط در جنگ و زحمت باشن و بقیه با خیال راحت عشق و حال کنن!»
گفتم: «درسته! اما بنظرت زیاده روی نمی کنی؟!»
گفت: «مگه مقدار و کمیّت جنگ مشخصه و کسی تا حالا نشسته و برامون حسابش کرده که الان ما بدونیم زیاده روی می کنیم یا نه؟! خب نه! پس ما باید زور خودمونو بزنیم.»
گفتم: «امشب کجایی؟!»
گفت: «دارم برای فردا شب مطلب می نویسم. قراره جایی سخنرانی کنم و پامنبری یکی از علما باشم.»
گفتم: «لابد درباره همین جنگ و تشویق مردم! آره؟!»
گفت: «په نه په درباره تأثیر شگفت انگیز پیام انگشت شصت در سکوت مخالفان! صحبت کنم؟!»
خندم گرفت. گفتم: «امان از تو! خب حالا چی نوشتی؟!»
برام خوند! قشنگ بود! اوّلش نوشته بود:
«به قول امام عزیز، جهاد دری است از درهای بهشت که خداوند روی بندگانش باز می کند اما نه هر بنده ای! بلکه بر اولیای خاص الهی باز می شود...
ما در برابر مسأله جهاد و در مقابل با دشمن یا باید بجنگیم و یا مردن با خفّت را انتخاب کنیم. این دست من و شماست که انتخاب کنیم. اما فقط الان فرصت انتخاب داریم و اگر نشستیم تا دشمن به خانه ما بیاید، آنگاه حق انتخاب از ما سلب می شود و فقط باید گردن به تیغ جلاد پشیمانی سپرد!
زندگی مسالمت آمیزی در کنار دشمن در انتظار ما نیست و همین الان باید جلوی او را گرفت. اینجا دیگر قصه مدافعان این و آن مطرح نیست و حریم خودمان در خطر است. نه قرار است ماجراجویی کنیم و نه نائبی داریم که برای ما بجنگد و جنگ را نیابتی کنیم. الان فقط خودمان هستیم...
کَس نخارد پشت من
جز ناخن انگشت من...»
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
🔹 سایت تهیه کتابهای چاپ شده:
Www.haddadpour.ir
همراه با ارسال رایگان
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت هفدهم»
خودش بیشتر از هر کسی که من می شناختم آماده جنگ و جهاد بود. بعد از سخنرانی آتشین اون شب و تشویق مردم و جوون ها به جهاد، اسمش از همیشه بیشتر سر زبون ها بود و افراد جوان و مؤثر دورانش محسوب می شد.
آماده شده بودیم و منتظر اعزام. من و اون با هم خلوت کرده بودیم. قرآن جیبی ساده ای که داشت در آورده بود و داشت سوره توبه می خوند و از برق چشماش مشخص بود که با قرائت قرآن مثل من و امثال من خیلی فرق داره و داره شعله های سوزان جهاد رو در وجودش شعله ورتر می کنه!
اینجور موقع ها، برای منی که یه عمر دوست داشتم با یه پسر با جربزه و سیاسی دوست باشم و خودمو بکشونم بالا، بهترین لحظات برای استفاده بود.
وقتی قرآنش تموم شده بود و داشت به دوردست ها نگاه می کرد، طبق معمول رشته افکارشو به فنا دادم و ازش پرسیدم: «از وقتی باهات آشنا شدم و با هم نون و نمک خوردیم، فرصت نشده درباره بابا و مامانت بپرسم!»
لبخندی زد و گفت: «الان فرصتش پیش اومده؟ وقت این حرفهاست؟»
گفتم: «برای یکی مثل من که نه به اندازه تو شجاعم و نه به اندازه بقیه اهل بی خیالی، باید یه جوری خودمو به کسی که بهش نزدیکم، نزدیک تر کنم و ترس و ناآرامی های خودمو یه جوری فراموش کنم!»
گفت: «الان با اطلاع از خانواده من آروم میشی و فراموش میکنی که داری می ترسی؟»
گفتم: «فکر کن آره! چقدر می پیچونی!»
گفت: «مادرم چند ماه پیش مرحوم شد. همون چند روزی که نبودم و رفته بودم مرخصی.»
گفتم: «واقعاً؟! پس چرا چیزی نگفتی؟!»
گفت: «موضوعات مهم تری بود که باید مطرح می کردم!»
گفتم: «خدا بیامرزتش! چرا مرحوم شد؟!»
نگام کرد و گفت: «چون با عزرائیل رفیق نبود و نتونست ازش آوانس بگیره! آخه این چه سؤالیه که می پرسی؟!»
گفتم: «بی مزه! منظورم اینه که خیلی پیر بود؟»
گفت: «نه! خیلی رنج کشید.»
گفتم: «چطور؟!»
گفت: «اون نمرد! رنج ها و سختی های زندگیش دمارشو در آوردن!»
گفتم: «آخی! چرا؟ چی شده بود مگه؟»
گفت: «نپرس! فقط بدون تعداد زنانی که در اثر رنج ها از پا در میان، از تعداد مردانی که بر اثر جنگ ها از پا در میان، اگه بیشتر نباشه، کمترم نیست!»
چیزی نگفتم... فقط نگاش کردم.
گفت: «نمی دونم چرا مُرد! بنظر خودمم وقتش نبود. خبرم دادن و گفتن بیا که مامانت مرده! منم رفتم! اما الان کیه که جواب منو بده؟! برم گردن کی بگیرم و بپرسم چرا مُرد؟!»
گفتم: «متأسفم!»
گفت: «باش!»
گفتم: «بابات چی گفت؟ راستی زنده است؟!»
گفت: «شوهرش که از اول انقلاب تا حالا با من یه کلمه حرف خوش و حسابی نزده! توی ذهن کوچیکش منو باعث بانی این شلوغیا می دونه! حالا برم بهش بگم ننم چرا مُرد؟ نمیگه می خواستی بمونی و ازش مراقبت کنی؟!»
گفتم: «آهان! ینی با ناپدریت زندگی می کردی؟»
با پوزخند گفت: «زندگی! آره! با اون زندگی می کردم!»
گفتم: «پس بابای خودت...؟!»
گفت: «چه میدونم؟! من از اوّلش شوهر ننمو دیدم!»
دیدم خوشش نمیاد ادامه بدم! منم ادامه ندادم.
دوره های آموزشی قبل از عملیات اوّل را نفر اوّل شد! کاملاً آماده و ورزیده بود. حتی دو سه بار به جای مربی، بقیه را تمرین می داد. قشنگ مشخص بود که سالیان نوجوانیش رو با ورزش رزمی و آموزش های نظامی آشنا شده.
بعد از دوره های آموزشی، به عنوان سر گروه و سر تیم خودمون معرفی شد و جالبه که حتی بارها و بارها پیش میومد که میزان سختگیری و شدت برخورد اون با تنبلی ما نسبت به وقتایی که فرماندمون به ما اموزش میداد بیشتر بود. فرمانده ها وقتی یه جوون بی ادعای ورزیده خوش سر و زبون می دیدن، خیلی خوششون میومد و مدام تشویقش می کردند.
خب شهدا سر و وضعشون با ماها که فرق خاصی نداشته و نداره اما احتمال میدادم شهید بشه. هر چند خودش خیلی اهل این دقت ها نبود و مثلاً وقتش رو با ارزش تر از این چیزا می دید. اما بعد از هفت هشت ماه و شایدم یک سالی که از جنگ و عملیات های مختلف می گذشت، وقتی با لباس نظامی کنار بقیه فرماندهان می ایستاد، نه تنها چیزی از اونا کم نداشت، بلکه توی چشم بود و منم چون دوسش داشتم و ذوقش می کردم، مثل زن ها براش آیه «و ان یکاد» می خوندم و صدقه می دادم!
تا اینکه تقسیممون کردند. قبلش هم تقسیم شده بودیم اما معلوم بود که عملیات بزرگتری در راه هست و حسابی دارن براش برنامه می ریزن. به خاطر همین، همه را یه شب جمع کردند. چیزی حدود 300 نفر که حاصل لشکرهای غیرمتمرکز هفت هزار نفری بودیم!
[از حالا برای اینکه راحتتر باشم و بتونم بهتر روایت کنم، بهش میگیم: حاجی!]
اسم سه چهار نفر خوندن که حاجی هم یکی از همونا بود. این سه چهار نفر به عنوان مسئول و یا به عبارتی فرمانده محورهای مختلف عملیات معرفی شدند.
حقش بود... هم در وجودش بود و هم ازش برمیومد.
اما نکتش این بود که حاجی، تنها فرمانده عملیاتی بود که جزء کادر رسمی نبود. به خاطر همین حسادت بقیه را در پی داشت.
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت هجدهم»
وقتی کسی فرمانده می شه بخصوص در شرایط خاص که از همه طرف مورد تهاجم هستیم و تعداد افسران و سرداران کادر و رسمی هم کافی نباشه خیلی باید تلاش کنه که خودشو جا بندازه و مو لای درز کاراش نره!
اما حاجی چندتا حُسن داشت که شرایطشو ویژه تر میکرد:
اول اینکه حقوق و مزد خاصی نمی گرفت و به اندازه همه رزمنده ها میگرفت.
دوم اینکه از دوران کودکی و نوجوانی با توجه به زندگی در کنار ناپدری نظامی، خیلی از مسائل براش حل بود و نمک نظامی گری توی خونش بود.
سوم اینکه حرفای قشنگْ قشنگ هم بلد بود و وقتی در جمع حرف می زد همه در جا میخکوب می شدند.
چهارم اینکه افکار دینیش خیلی خاص و خشک بود و شوخی بردار هم نبود. اندک انعطافی در زوایای ذهن مذهبیش دیده نمی شد و همین خصلت سبب شده بود بحث بردار نباشه و کسی به دایره عقایدش نزدیک نشه.
در یکی از جلسات مشورتی که شاید یکی دو شب قبل از عملیات تشکیل شد و فرستاده مخصوص امام هم شبانه به منطقه اومده بودند که سرکشی کنند و در جلسه هم به جمع بندی برسند، من و حاجی هم بودیم.
فرستاده مخصوص امام، سن و سال زیادی نداشت شاید یه کم از خودمون جوونتر بود اما ماشاء الله حسابی وارد بود و مسائل رو همه جانبه ملاحظه می کرد. اون شب بعد از قرائت قرآن، در شروع جلسه فرمانده ما ضمن خیر مقدم گفتن، شرایط و امکانات موجود را تشریح کرد و گفت خلاصه اینکه ما آماده ایم! اما لطفاً اجازه بدید در جلسات مشورتی نهایی، فقط کادر باشند تا بتونیم یه کم بیشتر مسائل رو بشکافیم.
فرستاده ویژه امام فوری حرفشو قطع کرد و گفت: «حالا مثلاً اشکال حضور نیروهای غیر کادر در جلسه چیه؟ خب اگه اعتماد ندارین پس جسارتاً اشتباه کردین که الان هم در جلسه حضور دارن. اگه هم قصه اعتماد نیست و به تخصصش ایراد دارید پس اصلاً چرا انتخابش کردین؟ حالا از همه این بحثها که بگذریم بنظرتون امشب جای این حرفهاست؟ الان همه چیزمون حله و درسته و فقط گیر کارمون حضور و عدم حضور کادر و غیر کادر هست؟»
آقا تا اینو گفت همه ماستها رو کُپ کردند و سکوت سنگینی بر جلسه حاکم شد. فرمانده که آب توی دهنش خشک شده بود و سرشو پایین انداخته بود هیچی نگفت و ادامه جلسه هم افتاد دست نماینده امام.
نماینده امام اینطوری ادامه داد: «به همه شما خدا قوت می گم. بزارین از همین اول جلسه یه نکته ای عرض کنم تا بدونین کجای کار هستین. شما الان چهار ماه هست که درگیر تک و پاتک و ایذایی واین مسائل هستین اما اشتباهه اگه کسی فکرکنه یکی دوشب دیگه که به خط زدیم همه چی تمومه و بسلامتی و میمنت برمی گردیم خونه! نه اخوی جان! پیش بینی کارشناسان و فرماندهان و خود من اینه که حداقل سیزده چهارده ماه دیگه درگیر این محور باشیم!»
وقتی اینجوری گفت همه چشماشون شده بود چهار تا!
حتی حاجی هم تعجب کرده بود و حسابی همه شوکه شده بودند!
ادامه داد و گفت: «اونا اومدن کلک کار رو بکنن و تا عمق خاک ما پیش برن و اصلاً دعوا سر این خط و این محور نیست. حقیقتش رو بگم؟ یکی از دلایل چابک سازی عقبه لشکر ما هم اینه که برای هر گونه انتقال سریع آماده باشیم.»
یکی از حضار که از قضا سردار هم بود گفت: «برای عقب نشینی قربان؟»
یهو حاجی با جدیت گفت: «نخیر برای پیشروی به عمق خاک دشمن!»
فرستاده امام تا اینو شنید گفت: «آفرین! برای پیشروی به عمق خاک دشمن! اصلاً فکر عقب نشینی رو از سرتون دور کنین. ببخشید اینو می گم اما خودم بگم بهتره تا از بقیه بشنوین! دشمن این بار برای و به هدف سر حضرت امام اومده و می خواد هرجور شده...»
حضار جمله شو قطع کردند و همه گفتند: «استغفراالله...! لا اله الا الله...! مگه ما مرده باشیم...!»
بعد فرستاده امام رو کرد به حاجی و گفت: «آفرین! برادرا! همینه اون روحیه و تدبیری که لازمه در لشکر نهادینه بشه! تا کسی دیگه فکر نکنه کارمون دو روز دیگه تمومه و برمی گردیم پیش زن و بچّه مون! همینه که شما گفتید.»
آی دلم داشت خنک می شد وقتی همه بر گشتند و به حاجی نگاه کردند! یه عده ای خیلی تابلو و چپکی و با چشمغرّه به حاجی نگاه می کردند!
اون شب تقسیم کار شد و جمع چهار پنج نفره بزرگان رو برای بررسی آخرین نقشه های عرضی و طولی و جمع بندی تنها گذاشتیم.
وقتی جلسه تموم شد و به سنگر برگشتیم و قرار شد تا اذان صبح ما استراحت کنیم و شیفت بینالطلوعین و کله صبح را تحویل بگیریم، کنار حاجی دراز کشیده بودم و دیدم که خیلی تو فکر هست و بخاطر این همه توجه و تشویق نماینده امام خوشحال نیست. گفتم: «باز چیه؟ تو که امشب بساط یه عمرت رو انداختی! با حرفی که زدی و اونجوری که تحویلت گرفتن، بار خودتو بستی اخوی!»
هیچی نگفت فقط زل زده بود به سقف!
گفتم: «ولی بنظرم فرمانده مون حقش نبود اینجوری ضایع بشه! هرچند کاملاً با حرفاش مخالف بودم ولی بنظرم...»
حرفم رو قطع کرد و به طرز ترسناک و آرومی گفت: «جنگ سختی در پیش داریم! بعیده این عملیات عاقبت بخیر بشه!»
هری دلم ریخت پایین و قلبم یه جوری شد. خیلی مطمئن حرف می زد .
گفتم: «ینی چی؟ چی داری می گی؟»
گفت: «یه روز بچّه های محلمون به سرکردگی نابرادریم ریختن تو محلّه و دعوای خیلی بزرگی سر هیچ و پوچ پیش اومد.
من همش منتظر بودم که ناپدریم با بقیه همکارای نظامیش بیاد و محله رو قُرُق کنن و بالاخره پیروز و شکست این دعوا مشخص بشه و دعوا حلّ و فصل پیدا کنه!
اما با کمال تعجّب دیدم ناپدریم درخواست جلسه دورهمی و حالا بشینیم حرف بزنیم و این سوسول بازیا رو مطرح کرد!
من که داشتم حرص می خوردم و توقعم این بود که ناپدریم از حربه های خاص خودش استفاده کنه و ... ، دیدم رفته داره چانه زنی می کنه!
وقتی بالاخره تمومش کردن و برگشتیم خونه، بهش گفتم: «تو نه تنها آبروی خودتو بردی بلکه آبروی ما رو هم بردی! این چه کاری بود که کردی؟!»
ناپدریم جملهای گفت که همیشه ازش می ترسم و متنفرم! گفت: «هیچ جنگِ خیلی خیلی بزرگی با ادامه و کشش دادن، تموم نشده!»
من از این می ترسم که اگه اینجوری باشه که نماینده امام میگه، تا آخرش کلّی تلفات و کشته میدیم ولی بازم تموم نمی شه! ینی آخرش سر از روش های غیر نظامی در میاریم، همین که بهش می گن: «دیپلماسی»!
من از دیپلماسی متنفّرم...!
متنفّر...!
لعنت به جنگی که آخرش مجبور بشی فقط تمومش کنی!
اونم با چی؟
با دیپلماسی!
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
☑️ او به درد شما نمي خورد!
مي گويد: براي سازمان مان يك نفر براي مديريت روابط عمومي مي خواهيم، كسي سراغ نداري؟
مي گويم: جواني بسيار توانمند و لايق هست كه خيلي هم خوش اخلاق و خنده روست و تحمل و صبر زيادي هم دارد و همه به صداقت و درستكاري مي شناسندش و او را امين مي دانند، اما نمي دانم براي فضاي كاري شما مناسب باشد يا نه، چون موهايش بلند است و موهايش را روغن مي زند و خيلي به ظاهر و تيپش اهميت مي دهد و كلي هم براي عطر و ادوكلون خرج مي كند و به لباس مرتب و تميزش مي رسد!
مي گويد: البته مي داني كه محيط سازمان ما خيلي مذهبي است و طبيعتا اين سر و شكلي كه تو تعريف مي كني با آن مجموعه خيلي سازگار نيست ولي حالا شايد بتوانيم قانعش كنيم كه موهايش را كوتاه كند! چون بالاخره فضاي عمومي بر وبچه هاي ما بيشتر جوّ رفقاي هيئتي و حزب اللهي است و حال و هوايشان اين طوري نيست.
ادامه مي دهم كه راستش دور و برش هم آدم هاي مختلفي هست و با همه جور آدمي كنار مي آيد و گرچه موضع اعتقادي قاطع و شفاف و صريحي دارد اما روابطش خيلي وسيع و متنوع است و بعضي رفقايش چندان مثل خودش نيستند.
بعد مي گويم: البته مشكل ديگري هم در مورد بستگانش هست كه فكر نمي كنم راه حلي داشته باشد! دو تا از عموهايش از سران ضدانقلاب هستند كه پرونده سنگين دارند!
مي گويد: نه ديگر اين را اصلا نمي شود كاري كرد، چون جواب استعلام از همان اول معلوم است!
مي گويم بله مي فهمم، شما حق داريد چون محيط كارتان خيلي مذهبي است چنين آدمي به درد شما نمي خورد! اما آيا مي داني تمام اوصافي كه من گفتم خصوصيات رسول خدا صلى الله عليه و آله بود؟
نگاهم مي كند و ديگر چيزي نمي گويد!
هر دو سكوت مي كنيم!
(يادداشت روزنامه شهرآرا)
حجه الاسلام زائری
👈 ارسالی مخاطبین
دلنوشته های یک طلبه
☑️ او به درد شما نمي خورد! مي گويد: براي سازمان مان يك نفر براي مديريت روابط عمومي مي خواهيم، كسي س
نه کاری به آقای زائری دارم و نه کاری به حرفای دیگه اش
حتی کاری هم نداریم که چقدر از سیره و سنت رسول اکرم و ائمه اطهار دور شدیم و ...
اما مقصود خودم، حرف دل این بنده خدایی بود که درد دل کرده و چقدر بعضی از ما با برخوردهای چکشی، بچه های که تیپشون متفاوت بود را از خودمون دور کردیم.
دست گل امثال پناهیان و مرادی و انجوی نژاد و کریمی و عالی و طاهری و مطیعی و رائفی پور و ... درد نکنه که قشنگ با جوون مردم ارتباط میگیرن و خدا امثالشون زیاد کنه.
🔹ببخشید امشب جایی هستم و تا برگردم دیر میشه. پیشاپیش از ارسال دیر هنگام #چرا عذر میخوام☺️