eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
642 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هفدهم 💥 بن هور از ابومجد وقت خواست تا بتواند کسانی را که باید، راضی کند تا شرایط بیعت آن 13 مهدی با ابومجد فراهم شود. بن هور که همه حیثیت کاری و حرفه ای خود را در گروی موفقیت اَبَرپروژه ابومجد برای جهان اسلام میدانست، تصمیم گرفت که به اصل خود یعنی انگلستان برگردد و با آنان رایزنی کند. 🔺لندن-خانه تاریخی سر موسی مونتیفیوری(Sir Moses Montefiore) در تالار مجلل خانه تاریخی سِرموسی که محفل انجمن یهودیان انگلستان بود، بن هور با دو نفر از بزرگان انجمن که از بزرگان MI6 بودند، قرار ملاقات داشت. آن دو نفر به نام های اِبیر(אביר) و عَفِر(עפר)، از بن هور پیرتر بودند. ابیر حدود 90 سال و عفر 92 سال سن داشت. وقتی سه نفرشان تنها شدند و محافظان، درها را بستند، شروع به گفتگو کردند. اِبیر: «بن هور! یا از تو خبر نمیشنوم یا هر وقت میشنوم، خبرهای خوب و تعیین کنده است. خوبه. تو همچنان با تعهد کار میکنی. مثل دوران جوانیت.» عفر: «شنیدم چند سالی هست که کمتر به عراق میری. شنیدم بیشتر سالهای اخیر در اسرائیل هستی و حتی کمتر از خونه بیرون میری! درسته؟» بن هور: «عالیجنابان! درسته. در حال پخت و پزِ آخرین معجونی هستم که کار دنیا را یه سره بکنه. البته با حمایت شما بزرگان!» اِبیر: «بیشتر توضیح بده!» بن هور: «دست گذاشتم روی نقاط پاک! دیگه نمیشه از تاریکی و ناپاکی انتظار تحول و به چنگ آوردن کل دنیا را داشت. دست گذاشتم روی یکی که کاش از خودمون بود. کاش یهودی بود و زمام همه چیز رو به دست میگرفت. یکی که اگر حتی این پروژه جواب نده، من ولش نمیکنم. بهتون قول میدم.» عفر: «ابومجد؟» بن هور: «بله. ابومجد. کسی که حتی موکلان طوایف جن هم نتونستند اندکی به طرفش بروند. یک معجونِ دنیادیده و خشن! ضد یهود و ضد مرجعیت و از همه مهم تر؛ ضد ولایت فقیه!» ابیر: «بهت تبریک میگم. سلام منو بهش برسون! چی میخوای از ما؟» عفر: «منم تبریک میگم بهت. کشف بزرگیه. حالا حرفتو بزن! ما با تو این حرفا رو نداریم.» بن هور: «میخوام همه تخم مرغ ها تو سبدِ ابومجد باشه.» ابیر: «چرا؟» بن هور: «بقیه شون اسب بازنده اند. احمدالحسن یمانی اسب بازنده است. صرخی ها از بیخ و بن بازنده اند. مراجع شیعیان لندنی که الان گاو نُه من شیر شدند، همه بازنده اند. نیستند اون چیزی که باید باشن. همشون هزینه اند. فقط هزینه! اربابِ من نمیخواد در هوایی نفس بکشه و عَلَمشو بیاره بالا که اینا دُکان دار باشن.» عفر: «خب میتونی از ما بخوای که حمایتمون رو از اونا برداریم. اما نمیشه همه رو مرخص کنیم و بگیم خوش اومدین!» ابیر: «بعلاوه این که الان 13 تا ظرفیت فعال در خاورمیانه از مهدی ها داریم. از سوریه و عراق و یمن و کویت و قطر و پاکستان گرفته تا افغانستان و هند و ایران! مرخص کردن اینا یعنی از صفر شروع کردن! من فکر نمیکنم تو با هشتاد و دو سه سال سن و اون همه تجربه کار اطلاعاتی و امنیتی، این همه راهو اومده باشی تا به ما بگی زیر پایِ این ظرفیتو خالی کنیم! درسته؟» بن هور: «حرف من اینه؛ ابومجد میخواد همه باهاش بیعت کنند. منظورش از همه، این 13 نفر هست. تشکیل ارتش واحد بدهند. فقط یک صدا از این جبهه بیاد بالا. نه هر کسی یه چیزی بگه و صدای ابومجد گم بشه و به گوش کسی نرسه.» عفر: «چی میگی بن هور؟ حالت خوبه؟ جمع شدن اینا زیر یه سقف نشدنی هست چه برسه که نظر اینا رو روی یک نفر ببندیم و همه بهش بگن چشم!» ابیر: «بعلاوه این که اون 13 نفر، کم هزینه ندادند تا تونستن صداشون به گوشه بقیه برسه و چهارتا آدم دورشون جمع بشه. اصلا وایسا ببینم! تکلیف هزاران آدمی که به این 13 نفر وصل اند چی میشه؟ نمیگن از کجا معلوم که یکی بالاتر از ابومجد نیاد و مجبور نباشیم با اون بیعت کنیم! بن هور! ناامیدم نکن!» بن هور که مانده بود چه بگوید؟ اندکی سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. دستی به ریش بلندش کشید و نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. تا این که ابیر، همان طور که داشت با موهای کنار شقیقه اش بازی میکرد و به نقطه ای چشم دوخته بود گفت: «در کنار داعش، به عنوان نماینده تمام نمای اسلامِ اهل سنت، ما هنوز نتونستیم جریان قوی و اثرگذار از شیعیان راه بندازیم که هم بتونه جلوی حکومت ها و جمهوری های منطقه بایسته و هم بتونه حساسیت مردم منطقه را از روی داعش برداره. شیعه باید به خودش مشغول بشه. باید واگذارش کرد به خودش.» عفر: «بنظرم اگر یه اتفاق بیفته که نتیجه اش بشه این که شیعه به خودش مشغول بشه، حساسیتشو از بهاییت هم برمیداره و بهایی ها میتونن یه نفس راحت بکشند.» ادامه... 👇
ابیر: «درسته. ما هم نفس راحت میکشیم. همه راحت میشن. دیگه نه نگران صدور انقلابشون هستیم و نه نگران تقویت گروه های نیابیتیشون(مقاومت و حزب الله و...). ولی چطوری؟ با تعطیل کردن 13 تا دکانی که به اسم مهدی باز کردیم و تازه داره هر روز بازارشون داغ تر میشه؟» بن هور گفت: «چاره ای نداریم. من خیلی فکر کردم. ابومجد خیلی سرسخته. ولی پر بیراه نمیگه. میگه من میشم مهدی چهاردهم! همون که همه منتظرشند. همون که تا الان 13 نفر فرستادیم و از مردم برای اصل کاری بیعت گرفتند. خب این که خوبه. بلکه عالیه. از طرف دیگه، تا الان دنیا درگیر داعش بود. البته نابود نشده و هرجا بتونه عملیات انجام میده. اما هنوز منطقه درگیره. شرق و غرب سرِ کارن. بهترین فرصته که نسخه داعش شیعی هم رونمایی بشه و کار اسلام کلا یه سره بشه. دروغ میگم؟ اشتباه میکنم؟» عفر گفت: «دروغ نمیگی! اما ما انتظارشو نداشتیم. فکر میکنیم زوده. این 13 نفر هنوز تعداد کسانی که باهاشون بیعت کردند به 500 هزار نفر نمیرسه.» بن هور فورا گفت: «خب تضمین میکنید که اگر بیشتر شدند و مثلا مهدی سوم یا مهدی هفتم موفق تر عمل کرد و پیروان بیشتری پیدا کردند، دیگه کسی برای ابومجد تَره خُرد بکنه؟!» ابیر حرف بن هور را کامل کرد و گفت: «اون وقت باید بشینیم درگیری های درون تشکیلاتی رو حل و فصل کنیم و از دست یه مشت عرب و عجم حرص بخوریم.» بن هور فورا گفت: «دقیقا! ابومجد میگه این 13 نفر رو به من معرفی کنید. بیان با من بیعت کنند. 14 تا امارت بزرگ اسلامی تاسیس میکنیم به نیت عدد 14 مورد توجه شیعیان! این 13 نفر را به 13 امارت اسلامی منصوب میکنیم. ولی همه تحت نظر یک نفر! و اون هم خودِ ابومجد. حرفش اینه.» ابیر نگاهی به عفر انداخت. عفر که معلوم بود خیلی راضی نیست، به ابیر گفت: «قانعم نکرد. ما بذر این 13 نفرو کاشته بودیم برای پنجاه سال دیگه. الان زود نیست؟» ابیر گفت: «چرا. زوده. اینا هنوز تو نطفه هستند و گُل نکردند. ریسک بزرگیه. باید فکر کنم.» عفر هم گفت: «منم باید فکر کنم اما طرح بدی نیست. بالاخره برنامه خودمون هم همین بوده. اما نه برای الان. برای مثلا 50 سال دیگه!» بن هور تا دید آن دو نفر کم کم دارند آماده میشوند که بروند، با حرص و در حالی که دستانش میلرزید گفت: «شما اراده کردید برای 50 سال دیگه اما خدا اراده کرده و الان ابومجد را فرستاده! خودتون میدونین که اون 13 نفر رو میشناسم و با هرکدومشون حداقل چندین ماه زندگی کردم. اما هیچ کدومشون به گَرد پای ابومجد نمیرسند. خوددانید! بیایید ایومجد را از من بگیرید و یه جایی از اون نگهداری کنید تا بشه 50 سال دیگه! که اصلا معلوم نیست دیگه زنده باشه یا نه! من حرفمو زدم. کارمو کردم. خبرم کنید.» این را گفت و از سر جا بلند شد و احترام گذاشت و رفت. با رفتن او، ابیر و عفر نشستند و فقط به هم زل زدند و به حرفهای بن هور فکر کردند. 🔺مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق در اتاق مایک، بِلک و مارشال و دو سه نفر دیگر از فرماندهان نظامی حضور داشتند. همگی کنار یک میز دیجیتال ایستاده بودند و به حرفهای مایک گوش میدادند. مایک: «در طول دو سه سال اخیر، تقریبا همه راه هایی که گروه های شورشی عراقی و داعش به ما ضربه میزد و یا جلوی کاروان های ما را میبستند و یا کنار جاده ها بمب گذاری میکردند، شناسایی شد و تعدادی از اونا رو نابود کردیم. اما ما همیشه بزرگترین مشکلاتمون در محورهای A و B هست. محور A که اینجاست(با دست به نقشه اشاره کرد) متعلق به یکی از گروه های مسلح عراقی هست که معمولا سبک و نیمه سبک ضربه میزنن. اما محور B که تا حالا از همه گروه ها هوشمندانه تر عمل کرده، متعلق به این منطقه(باز هم به نقشه اشاره کرد) هست. واحدهای سیار ما تونستند ردّ اونا رو بزنن و به این منطقه برسند.» همه به نقشه نگاه کردند. مارشال هم داشت با دقت به نقشه و حرف های مایک توجه میکرد. بلک پرسید: «محور B از نظر تجهیزات چطوره؟ چیزی دستگیرمون شده؟» مایک گفت: «مشکل همین جاست. اینقدر هوشمندانه عمل کردند که ردی از سلاح و مهمات و چیزای دیگه از خودشون نگذاشتند. بخاطر همین نظر ما اینه که ممکنه یکی از واحدهای اطلاعاتی و آموزش دیده در این منطقه مستقر باشه.» ادامه...👇
مارشال هر چه به این دو نقطه خیره شد، بیشتر مشکوک شد. از مایک پرسید: «مثلا چه کار کردند؟ مدل عملکردشون چطوریه؟» مایک گفت: «پنج شش سال پیش، یکی از ماموران زبده سازمان سیا به نام جیمز، در بیابان های ضلع غربی این منطقه ناپدید شد! هیچ اثری از اون تا این ساعت ندارند. یا مثلا مخبرهای ما خبر آوردند که اکثر چوپان ها و عشایر این منطقه، به حمل و قاچاق سلاح برای گروه های شورشی عراقی مشغولند.» با شنیدن نام جیمز، مارشال شروع به تپش قلب کرد. خودش را کنترل کرد و بعد از این که گلویش را صاف کرد، پرسید: «نشونه ای درباره کارای جاسوسی گروه های عراقی در این منطقه داریم؟» مایک جواب داد: «اخبار متناقضی داریم. به جمع بندی نرسیدیم ولی گفتند که در این منطقه، دو تا کوچه هست که کمترین رفت و آمد به اون کوچه ها میشه. خیلی کسی از ساکنان منازل اون کوچه ها اطلاع نداره. نه این که غریبه باشند اما میزان اطلاعاتمون درباره اون دو تا کوچه خیلی کمه. سیگنال های مبهمی هم از اون مناظق داریم. به خاطر همین، احتمال میدیم هر خبری هست، زیر سر اون دو تا کوچه است.» مارشال همین طور که خم شده بود روی میز نقشه دیجیتال، گفت: «میشه نشونم بدی؟ کدوم کوچه ها؟ میخوام ببینم میتونم مختصات بهتری ازش دربیارم!» مایک نوک انگشت اشاره اش را گذاشت روی نقطه ای که مغز و فشارِ مارشال را به نقطه جوش رساند. مایک دست گذاشت دقیقا روی نقطه ای که با اختلاف خیلی کم، شاید زیر ده بیست متر، به خانه ای میرسید که اِما در آن سکونت داشت و در همسایگی آن خانه، بانوحنانه با بعضی اعضای گروهش در آنجا حضور داشتند! مارشال بهت زده از روی نقشه بلند شد و به مایک زل زد. از مایک پرسید: «نقشه چیه قربان؟» مایک گفت: «نمیشه بمبارون کرد. یا حتی نمیشه از اول تا آخر کوچه رو بست به رگبار. باید یک یا دو تا تیم زبده بروند و همگی اعضای این خانه ها را دستگیر کنند و بیاورند!» مارشال تا این حرف را شنید، نزدیک بود ایست قلبی کند. فکرش را بکنید... اِما... لیلا... رباب... و از همه مهم تر؛ بانو حنانه... ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آلودگی هوا به روایت یک شاعر👇☺️
هدایت شده از یک فنجان تامل
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست در زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست در زندگی ام، بعد تو و خاطره هایت غیر از غم و اندوه فراوان خبری نیست انگار نه انگار دل شهر گرفته ست از بارش بی وقفه ی باران خبری نیست ای کاش کسی بود که می گفت به یوسف در مصر به جز حسرت کنعان خبری نیست از روز به هم ریختن رابطه ی ما از خاله زنک بازی تهران خبری نیست! گفتند که پشت سرمان حرف زیاد است از معرفت قوم مسلمان خبری نیست! در آتش نمرود تو می سوزم و افسوس از معجزه ی باغ و گلستان خبری نیست! در فال غریبانه ی خود گشتم و دیدم جز خط سیاهی ته فنجان خبری نیست گفتی چه خبر؟ گفتم و هرگز نشنیدی جز دوری ات ای عشق، به قرآن خبری نیست... امید صباغ نو ☕️ شما را به عشق و شعر و دعوت میکنم👇😉 https://eitaa.com/yekfenjantaamol
من از تذکر دادن بدیهیات خجالت میکشم. مثلا شرمم میاد که به همسایه‌مون بگم که ساعت ۱۰ شب نباید چیزی رو با چکش بکوبه.چون این مساله انقدر واضحه که با تذکر دادنش حس میکنم دارم بهش توهین میکنم. متوجهین چی میگم؟ @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ سرخط مهم ترین تحولات غزه: 🔺 رسانه‌های رژیم صهیونیستی از وقوع عملیات ضد صهیونیستی در اردوگاه قلندیا واقع در کرانه باختری خبر دادند. 🔺 گردان‌های القسام اعلام کرد که در درگیری‌های اطراف خان‌یونس واقع در جنوب نوار غزه ۳ دستگاه خودروی ارتش رژیم صهیونیستی هدف قرار داده است. 🔺 وال‌استریت ژورنال اعلام کرد رژیم صهیونیستی یک شبکه بزرگ پمپاژ آب را احتمالاً باهدف واردکردن آب دریا به تونل‌های مورداستفاده حماس ایجاد کرده است. 🔺 با افشای کشته شدن یک سرباز انگلیسی در جنگ غزه مشارکت مستقیم انگلیس در جنگ غزه مورد سؤال بخش بزرگی از افکار عمومی این کشور قرارگرفته است. 🔺 ارتش رژیم صهیونیستی از کشته شدن ۳ نظامی و زخمی شدن شدید ۴ تن در درگیری‌های غزه خبر داد.
عنوان اتهامی مثل فراهم کردن بستر انتشار محتوای غیر اخلاقی مثل این است که شهردار تهران را بازداشت کنیم با این بهانه که چرا فاحشه سر بعضی از اماکن تهران ایستاده و آماده ارائه خدمات است! https://virasty.com/Jahromi/1701786763786742031 @Mohamadrezahadadpour
من کاملا با کنترل عالمانه و هوشمندانه فضای مجازی موافقم. همچنین کاملا موافقم که با کسی که محتوای ضداخلاقی تولید یا منتشر میکنه، مطابق قانون برخورد بشود. ولی ... این که فورا همه چیز را سر سکو و یا صاحب سکو خالی کنیم، فکر نمیکنم درست باشه. مگر این که حقیقتا به این تشخیص برسیم که میتوانسته کنترل کند اما نکرده است. https://virasty.com/Jahromi/1701794221535471297 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هجدهم 💥 بانوحنانه برای دیدن عاتکه و سرکشی از خانواده های برجامانده از جنایت ارتش آمریکا به منطقه رطبه رفته بود و آن روز در مقرّ همیشگی اش حضور نداشت. بانورباب و یکی دو نفر دیگر در خانه این طرف، و اِما و لیلا در خانه آن طرف بودند. همه چیز عادی بود و خبر خاصی نبود. دو سه ساعت از مغرب گذشته بود و رباب و دو بانوی دیگر که در خانه بودند، در حال خوردن چند لقمه شام بودند که یهو رباب صدای بسیار ضعیفی از دور شنید. دست از غذا کشید. لقمه ای که بین زمین و هوا بود، بر زمین گذاشت و گوشش را تیزتر کرد. آن دو بانو به هم نگاه کردند و مشکوک شدند. یکی از آنها از رباب پرسید: «چه شد بانو؟ چرا از غذا دست کشیدید؟» رباب که چشمانش را بسته بود و فقط گوش میداد جواب داد: «شما هم صدایی که من دارم میشنوم، میشنوید؟ صدای زوزه دو یا سه تا ماشینِ جنگیِ...» همین طور که این کلمات را میگفت، صدا نزدیک تر میشد تا این که صدا واضح شد. شاید فقط صد متر با آنها فاصله داشتند که یهو رباب چشمانش را باز کرد و با هیجان زیاد گفت: «دشمن! دشمن! داریم محاصره میشیم.» تا این کلمات را گفت، آن دو بانو مثل فشنگ از سر جا بلند شدند. یکی از آنها به طرف حیاط دوید و خودش را به مطبخ رساند. قوطی های ادویه را خالی کرد و دو سه تا پلاستیک کوچکی که در آنها بود را برداشت و در لابلای موهایش مخفی کرد. دومی با سرعت برق و باد خودش را به اتاق بانو حنانه رساند و دو سه تا شیشه عطرِ بانو حنانه که آنجا بود، روی خودش و بانو رباب و آن یکی بانو خالی کرد. مابقی عطرها را هم در فضای خانه و حجره ها و حیاط و حتی روی گل و گیاهان ریخت. سپس چادر و روسری اش را درآورد و در تنور انداخت تا با باقی مانده زغال ها فورا بسوزد. و در مرحله آخر، چادر و روسری بانو حنانه را پوشید و تسبیح بانو را به دست گرفت و در چارچوب در، خیلی عادی نشست. همه این ها در حالی بود که صدای ماشین ها نزدیک و نزدیک تر میشد. آنقدر ماشین های ارتش آمریکا وحشیانه و باسرعت جلو می آمدند که صدای جیغ بچه ها و عابرانی که از نزدیکی آنها عبور میکردند، شنیده میشد. اما رباب... رباب ندانست چطوری خودش را مانند صاعقه به خانه کناری رساند. از لابلای گیاهان کوچکی که کنار دیوارِ گوشه حیاط روییده بود، راهی برای دو خانه قرار داده بودند. اِما و لیلا در حال نوشتن و تمرین روی کاغذ بودند که دیدند رباب وارد شد. رباب و اِما خیلی کم با هم رودررو شده بودند. تمام آن پنج شش سال، بانوحنانه ضرورتی ندیده بود که آنها چندان با هم انس بگیرند. لیلا تا دید رباب سراسیمه وارد شد، متوجه وجود خطر در نزدیکیشان شد و از سر جا بلند شد. رباب به اِما گفت: «باید فورا لباس هایمان را با هم عوض کنیم.» اِما با تعجب پرسید: «چه شده؟» رباب گفت: «داریم محاصره میشیم. من لباس شما رو میپوشم و شما هم لباس منو! ممکنه بوی شما را به سگ هاشون داده باشند. اینطوری دیگه دستشون به شما نمیرسه. لیلا راه را بلده. شما را به جای امن میرسونه!» لیلا تا این را شنید، حتی برنگشت تا کاغذش را بردارد. با همان زبان بستگی‌اش، مچ دست اِما را گرفت و به اتاق کناری کشاند. در چشم به هم زدنی، فورا رباب و اِما لباس هایشان را عوض کردند. رباب روسری اِما را قبل از این که سر کند، به سر و صورت و گردن اِما کشید و سپس پوشید. اِما خیلی گیج شده بود و اصلا و ابدا تصور این همه حرفه ای بودن رباب و لیلا را نداشت. فقط اطاعت میکرد. پرسید: «این کارا برای چیه؟ ما قراره کجا بریم؟ بانوحنانه کجا هستند؟» رباب به لیلا اشاره کرد و گفت: «برو و تا وقتی خود بانوحنانه نیامده دنبالتون، پیداتون نشه!» لیلا هم سرش را تکان داد. دوباره مچ اِما را گرفت و به طرف زیرزمین رفتند. لحظه آخر که میخواست در را پشت سرش ببندد، یک لحظه لیلا به طرف رباب برگشت و ... او را محکم در آغوش گرفت... رباب دید صورت لیلا پر از اشک اما نگاهش مصمم و مقتدر است. با این که خیلی عجله داشتند و هر لحظه ممکن بود از در و دیوار خانه، تکاوران آمریکایی بریزند داخل، اما رباب صورت لیلا را بوسید و گفت: «برو قربانت برم! برو امانتِ مادرم! برو نگران من نباش! فقط مراقب خودت و بانو اِما باش.» این را گفت و لیلا را هُل داد داخل و در را محکم بست. لیلا و اِما با احتیاط وارد چاهِ کفِ زیرزمین آن خانه شدند و با مهارتی که لیلا داشت، خودش و اِما را از آن معرکه نجات داد. رباب فورا یکی از استکان ها را شکست و با قدرت به طرف پشت خانه پرتاب کرد تا هیچ اثری از نفر دوم نباشد. خودش ماند و یک استکان و یک خودکار و یک کاغذ که ... البته دستخط اِما روی آن بود! فورا آن کاغذ را در دهان گذاشت و جوید. ادامه... 👇
بِلک و تیمش، یک دقیقه بعد به در آن دو تا خانه رسیدند. در چشم به هم زدنی، بلک دستور ورود به آن دو تا خانه را به بیش از بیست نفر تکاور آمریکایی با دو تا سگ بزرگ داد. آنها به دو تا تیم ده نفره تقسیم شدند و هر ده نفر، از در و دیوار وارد یکی از خانه ها شدند. 🔺مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق مایک در حال بررسی یکی از نقشه های دیجیتال بود. مارشال هم پشت سیستمش نشسته بود و داشت از وحشت سکته میکرد. نگران اِما و بقیه بود. میدانست که بلک در بی رحمی و نامردی، دومی ندارد. مدام با خودش فکر میکرد اگر اِما گرفتار و دستگیر شود چه کند؟ تکلیف آنها چه میشود؟ وقتی خبر به مایک برسد و اِما را دست بسته به آنجا بیاورند، چه میشود؟ چه جوابی به مایک بدهد اگر لو برود که اِما زنده است و چند سال است که در عراق زندگی میکند و هر از گاهی به او سر میزده؟ در همین افکار بود و مرتب عرقش را خشک میکرد که دید بلک وارد شد و به مایک احترام نظامی گذاشت. مارشال از سر جا بلند شد و نزدیک میز مایک رفت تا حرف های بلک را بهتر بشنود. مایک: «چه کردی بلک؟» بلک: «دو تا زن در یه خونه و یک زن دیگه در خونه بغلی!» مایک: «ملیت ها؟!» بلک گفت: «همگی عراقی بودند. اون خونه ای که دو تا زن بود، همه چی عادی بود. حتی گفتم لباس ها و ظرف و ظروف و غذا و زیر و بم خونه رو بگردند. چیز خاصی نبود. هیچ نشونه ای به جز وسایل شخصی همین دو تا زن در خونه نبود. ظاهرا قبل از ورود ما به اون خونه، یکیشون که ظاهرا نابینا هست، پاش گیر میکنه به یه چیزی و میخوره زمین و شیشه عطری که باهاش بوده همه جا پخش میشه. بخاطر همین سگ نتونست درست بو بکشه و چیز خاصی پیدا کنه.» مایک با تعجب پرسید: «مگه میشه؟ ینی هیچی پیدا نکردین؟» بلک گفت: «دو سه ساعت وقت گذاشتیم و کل خونه رو زیر و رو کردیم. البته اینم بگم. پشت بوم همه خونه های اون منطقه به هم راه داره. همه خونه ها هم سقفشون کوتاه و یکی دو طبقه است. اگر سیگنالی از اونجا ثبت شده، میتونه از اون خونه ها نباشه و یا مثلا دیگران اومده باشن پشت بام اون خونه ها و با گوشی حرف زده باشن و رفته باشن.» مایک گفت: «عجیبه! باورم نمیشه که به کاهدون زده باشیم. اون دو تا زن چطوری بودند؟» بلک جواب داد: «هیچ مقاومتی به خرج ندادند. خیلی هم ترسیدند و سه چهار ساعت فقط گریه میکردند و دعا میخوندند. حوصلمون سر بردند.» مایک پرسید: «نشونه ای از مرد یا مثلا یه چیز خاص...» بلک گفت: «نه. بوی زندگی میداد. معلوم بود که نقش بازی نمیکنن و اون خونه، لونه زنبور نیست. چون حتی آشغال و مسواک و ظرفایی که شسته بودند و غذایی که پخته بودن و وسایلی که تو کُمدا بود و همه چیز مال همون دو تا زن بود. هیچ رَدی از کسان دیگه نبود.» مایک که انگار کلافه شده بود، پرسید: «دومی چی؟ اونجا خبری نبود؟» بلک گفت: «دومی هم از اولی بدتر! یه زن تنها که وقتی رسیدیم بالای سرش داشت نماز میخوند. سگی که به اون خونه برده بودیم، فقط یه بو تشخیص داد. بوی لباسای همون زنی که اونجا بود. زنه اینقدر ترسیده بود که تا ما را دید، وحشت زده نشست و شروع به گریه کرد.» مایک گفت: «داری حوصلمو سر میبری! خونه چی؟ اونجا خبری نبود؟» بلک: «نه! یکی دو تا لباس دخترونه بود که اونم مال دخترش بود که فکر کنم چند ماه پیش کشته شده. چون عکس یه دختر حدودا ده دوازده ساله روی دیوار اتاق بود.» مایک: «تجهیزات نظامی... مخابراتی... رد و نشون... هیچی پیدا نشد؟» بلک: «نه! هیچی! اگر خیلی مطمئنید که تو اون خونه ها خبری بوده، پس فقط باید بگیم که قبل از ما پاکسازی شده!» مارشال که خودش را تا آن لحظه کنترل کرده بود که سوتی ندهد، گفت: «قربان! شما تو اون خونه ها دنبال چیز خاصی بودید؟ چون برخلاف همیشه، حتی از من نخواستید که پوشش هوایی یا تصویر عملیات را داشته باشیم!» مایک که ذهنش خیلی مشغول بود، به نقطه ای زل زده و حرفی نمیزد. مارشال ادامه داد: «اگر لازم نیست بدونیم، بگید تا سوالی نپرسیم اما قربان! اگر خبر قطعی داشتید که اونجا خبرایی هست، با عملیات شتابزده امشب، هوشیارشون نکردیم؟!» مایک بیشتر روی صندلی اش لم داد و در فکر غرق شد. مارشال گفت: «با همه اختلافی که با بلک دارم، اما معتقدم بلک کسی نیست که به جایی بره و دست خالی برگرده! اما امشب دست خالی برگشت. پس ینی یا واقعا خبری نیست و آمار اشتباه دادند. یا هست و قبلش پاکسازی کردند. با وضعیتی که توش گرفتاریم، چقدر مهمه که بخوایم بیشتر از این براش وقت بذاریم؟» ادامه... 👇
لب های مایک تکان خورد و گفت: «نمیدونم. خبری به دستم رسید و گفتم بلک پیگیری کنه! همین. راستی بلک! اون سه تا زن الان کجان؟» بلک گفت: «کت بسته فرستادمشون به منطقه 2!» (منطقه 2؛ محل نگهداری و بازجویی موقت و شکنجه عناصر نامشخص) مایک گفت: «خوبه. خودت رسیدگی کن! خیالمو راحت کن. ببین چیزی هست یا نه؟ اگه هست، دنبالشو بگیر! اگرم نیست، ولشون کن تا برن!» به آدم وحشی و خونخواری مثل بِلک، وقتی مافوق بگوید«خودت رسیدگی کن!» یعنی شخصا مسئولیت بازجویی و شکنجه از آنها را به عهده داشته باش! این خبرِ خیلی بدی بود برای آن سه بانو! چون بلک اصلا آدم نبود که بخواهد با کسی حرف بزند. از نوعی بیماری روانی رنج میبرد که به قول مارشال«قرص و دارویش فقط خون بیگناهان است!» 🔺تل آویو- خانه بن هور ابومجد در حیاط خانه بن هور در حال ورزش بود و عرق از سر و تن و بدن او میریخت. جوزف و بن هور پشت پنجره بودند و داشتند به او نگاه میکردند. جوزف: «روزی چند ساعت ورزش میکنه؟» بن هور: «حداقل دو ساعت! یک ساعت صبح و یک ساعت هم شب.» جوزف: «لازمه اینقدر؟» بن هور: «وقتی ابومجد انجام میده، لابد لازمه. ابومجد کاری رو بی دلیل انجام نمیده.» جوزف: «دیشب چیزی میخواستید بگید؟» بن هور: «کِی؟» جوزف: «وقتی میخواستین بخوابین اما ابومجد شما رو صدا زد و براش آب بردید!» بن هور بی مقدمه و خیلی عادی گفت: «آهان! آره. میخواستم بگم میخوام مسلمون بشم.» برق از کله جوزف پرید! لبخند عصبی زد و گفت: «واقعا؟! بخشی از پروژه است؟» بن هور: «نه. من دیگه به ابومجد به چشم پروژه نگاه نمیکنم. از اولش هم نگاه نمیکردم.» جوزف که دید پیرمرد یهودی و خسته قصه ما پیشانی اش را به پنجره تکیه داده و دارد به ابومجد نگاه میکند و حال خاصی دارد، به او گفت: «میفهمی چی داری میگی؟» بن هور آهی کشید و گفت: «میخواستم صیدش کنم اما اون منو صید کرد. میخواستم آدمش کنم اما اون منو آدم کرد. میخواستم تربیتش کنم اما اون الان یه افسار انداخته به گردنم و داره میکشونه دنبال خودش!» جوزف که کم کم داشت میترسید از آن حرفها، گفت: «خب این ینی چی؟ الان تکلیف ما چی میشه؟ تکلیف اون همه هزینه و نقشه و برو و بیا و ...؟!» بن هور گفت: «گور پدر هزینه و نقشه و خودم و خودت و کل تشکیلات! راهی که ابومجد در پیش داره، نقشه ای که برای دنیا کشیده، فکری که تو سرش داره و همه رو گیج میکنه، نیاز به قربانی و فدایی کمی نداره! میخوام اولیش من باشم. میخوام آبرو و اعتبار و ایمان هشتاد سالمو بذارم زیر پا و له کنم تا اولین قربانیش من باشم. اعتبارم بیشتر از خونم براش می ارزه. میخوام همونو تقدیمش کنم.» جوزف لحظه به لحظه داشت رنگش زردتر میشد و از حرفهای بن هور بیشتر میترسید. دیگر حرفی نزد و فقط گاهی به ابومجد و گاهی به بن هورِ پیر نگاه میکرد و بیشتر شاخ در می آورد.   ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت نوزدهم 💥 لحظه آخری که لیلا دست اِما را گرفته بود و میخواست با خود ببرد، سه تا گوشی همراهی که متعلق به رباب و آن دو بانو بود، با خودش برداشت و به چاه رفت. رباب، قبل از این که گوشی را به لیلا بدهد، دو تا نقطه(..) به گوشی همراه بانوحنانه فرستاد. بانو حنانه در خانه عاتکه داشت دانه های قهوه را آسیب میکرد و عاتکه کنار دستش نشسته بود که چشمش به پیامِ دو نقطه‌ایِ رباب افتاد. عاتکه دید که بانوحنانه فکرش مشغول شد. هنوز سوالی از بانو نپرسیده بود که دید بانو بلند شد و چادرش را پوشید و گفت: «شما با فاصله از من بیا موقعیت شهدای الثوره! قبل از پل. بلدی که؟» عاتکه گفت: «تنها بیام؟» بانو جواب داد: «سگت هم بیار!» عاتکه تا این را شنید، فهمید که دعواست! فهمید که اینقدر کار جدی هست که خودِ بانوحنانه میخواهد وارد عمل بشود. عاتکه بود و یک چوب دستی و یک بُخچه کوچک همیشه آماده و یک سگ آموزش دیده. بانوحنانه با ماشین خودش رفت. عاتکه هم درِ صندوق عقب ماشینش را باز کرد. سگش که راهش را بلد بود، بدون هیچ سر و صدایی رفت داخل صندوق عقب و خوابید. عاتکه فورا در را بست و حرکت کرد و اصلا از یک مسیر دیگر، به طرف پُلِ قبل از موقعیت شهدای الثوره حرکت کرد. صد متر مانده به پل، توقف کرد. دید بانوحنانه خیلی با احتیاط وارد کوچه ای شد و درِ یکی از خانه ها را زد. در باز نشد. رفت و دور زد. ده دقیقه دیگر برگشت. عاتکه همچنان آنجا ایستاده و بدون جلب توجه، فقط از دور نگاه میکرد. دید حنانه دوباره به شیوه خاصی در زد. اما آن بار در باز شد و بانو رفت داخل. وقتی بانو رفت داخل، یک ربع بعد، پیامکی برای عاتکه آمد که نوشته شده بود: «الخیر فی ما وقع!» عاتکه پیاده شد. درِ صندوق عقب را باز کرد. سگش فورا پیاده شد و انگار نه انگار، راهش را گرفت و رفت. عاتکه هم خیلی عادی، خودش تنها به طرف آن خانه رفت و در زد و پس از این که در باز شد، رفت داخل. وقتی داخل شد، دید که لیلا و اِما آنجا هستند. اِما و عاتکه تا یکدیگر را دیدند، همدیگر را در آغوش گرفتند. سپس بانو رو به عاتکه کرد و گفت: «به محله ما برو! در هر پوششی که صلاح دانستی، آنجا بمان تا یک نفر آمریکایی به آنجا بیاید. این هم عکسش! ببینش! شاید نسبت به چند سال پیش که در خانه‌ات او را دیدی، چهره اش از یادت رفته باشه.» عکس مارشال را به بانو عاتکه نشان دادند. سپس بانوحنانه اضافه کرد: «حواست باشه. بدون شک مارشال تحت تعقیب هست. به رفت و آمدش حساس شدند. فقط میخوام یه پیام بهش برسونی. بهش بگو حال همسرش خوبه و جاش امنه. هر وقت خواست همسرش را ببینه، روزهای فرد، حوالی عصرِ نزدیک به غروب، بیاد کوچه بغلی همون خونه ای که قرار میذاشتیم.» عاتکه این را شنید و عکس مارشال را به ذهنش سپرد و رفت. اِما رو به حنانه کرد و گفت: «من نگرانِ دختر شما هستم. نگران آن دو تا خانمی که اونجا بودند. اونا بخاطر من به زحمت و سختی افتادند.» بانوحنانه با صلابت کامل گفت: «نگران دخترم نباش! اون کارشو بلده. چه زیر تیغ باشه و چه لای پَرِ قو! نگران اون دو تا خانم هم نباش! اونا از من و تو زرنگتر هستند. تا حالا چندین بار تا مرگ و شهادت رفتند و برگشتند. من بیشتر نگران همسرت هستم. میترسم تو دردسر بیفته!» اِما گفت: «چیکار کنیم؟ کاش اصرارش نمیکردم که هر هفته بیاد پیشم و ببینمش!» حنانه جواب داد: «توکل بر خدا! براش دعا کن. ضمنا از حالا هر تصمیمی که لیلا گرفت، به حرفش گوش کن! حرف اون حرفِ منه. جوری تربیتش کردم که میتونه سالها روی پای خودش بایسته و نذاره آب تو دل شما تکون بخوره!» اِما که خودش را وسط کسانی میدید که خودشان را وقف نگهداری از او و مراقبت از همسرش میدانند، دلش گرم تر شد. نگاهی به لیلا کرد. دید لیلا از شنیدن حرف بانوحنانه دارد لبخند ذوق و شوق میزند. اِما بغلش را باز کرد و لیلا را محکم در بغل گرفت و سرش را بوسید. رو به بانو حنانه گفت: «چشم. به قول شماها: لیلا حبیبه خودمه!» ادامه... 👇
🔺زندان و بازداشتگاه منطقه 2 وقتی زندان‌بان و بازجو هیچ تعهد اخلاقی، بلکه هیچ تعهد انسانی نداشته باشند، و از آن بدتر، متهم یک بانوی متعهد و وزین و مخدّره(پوشیده و در حصار عفت) باشد، اصلا نباید درباره آن ساعات و لحظات نوشت و نقل کرد و حرفی زد. حتی نباید بعدا از آن بانوها پرسید«چه خبر از زندان؟» و یا «چه کردند با شما؟» و... حالا تصور کنید زندان‌بان و بازجو پی برده باشد که آن متهمان متعهد و مخدره هستند! نمیدانم این چه مرض و لجنی در وجود آن از خدا بی خبرهاست که وقتی متوجه این مسئله میشوند، بیشتر برای آزار او لَه لَه میزنند. انگار آزار چنین عفیفه هایی برای یک کفتار روانی مثل بِلک، از بازجویی کردن از صدها فاحشه لذت بخش تر است. سوزن داغ را از وسط مغز سرِ آنها میکشید تا روی صورتشان! وقتی به پیشانی آنها میرسید، مسیر سوزن داغ و تیز را کج میکرد به طرف کاسه و تخم چشم بندگان خدا! خب پوست اطراف چشم، مخصوصا پلک ها خیلی حساس است. مخصوصا پِلکِ چشمِ بانوان! آن دو بانو که مثلا یکی نابینا و دیگری یک خانم ساده و معمولی باید به نظر میرسیدند، تمام صدایشان را در گلوها و تمام اشکشان را در چشم ها جمع کرده بودند و فقط داد و بیداد میکردند. بانو رباب هم باید پوشش سادگی و هیچ کاره بودن و بی خبری از همه چیز را حفظ میکرد. بخاطر همین، با جیغِ بنفش«یا زهرا» و «یا حسین» میگفت! مارشال داشت از استرس میمُرد. نمیدانست که آیا اِما را دستگیر کرده اند یا نه؟ چون بلک گفته بود که آنها عراقی هستند اما مارشال باز هم نگران بود. باید خودش چک میکرد تا خیالش راحت شود. شب دومی که بلک به شکنجه و بازجویی از آنها مشغول بود، مارشال تلاش کرد که خودش را به منطقه 2 برساند و از احوال بانوانی که در بند هستند، خبر و اطلاعی حاصل کند. بخاطر همین صبر کرد تا ساعت 10 شب بشود و آنگاه سر و گوشی آب بدهد. چون میدانست که رسم بلک این است که شبها ساعت 9 یا 10 مشروب میخورد و با حالت مستی از آنها بازجویی میکند. آن شب، حدودا ساعت 10 بود که مارشال وارد منطقه 2 شد. به بهانه چک کردن اوضاع مخابراتی و چرا آنجا گاهی منطقه کور میشود، با دو نفر از زیردستانش وارد آنجا شد. صدای داد و فریاد مردم زیادی در آنجا به گوش میرسید. وقتی پرس و جو کرد، متوجه شد که بلک، آن سه بانو را در سه اتاق از هم جدا و در ضلع جنوبی آن دخمه برده و از آنها بازجویی میکند. فقط دو دقیقه وقت داشت. سر و گوش آب داد. شنید که یکی از بانوها مرتب مادر و پدرش را صدا میزند. دومین بانو فقط جیغ میکشد و گاهی خدا را صدا میزند. و سومین بانو هم وسط داد و فریادش یاحسین و یازهرا میگوید. دو دقیقه اش تمام شد. خیالش راحت شد که نه اِما آنجاست و نه خبری از اِما در لابلای داد و فریاد آنها به گوش میرسد. اما از دور، زنگ خوردن دو تا گوشیِ بلک توجهش را جلب کرد. برگشت به مقرّ و کارهای خود را دنبال کرد. تا این که فردا تصمیم گرفت که وقتی مایک برای سرکشی از مناطق رفته است، به خانه بانوحنانه و خانه اِما سر بزند. لباس عادی پوشید و وقتی خیالش از بابت همه چیز راحت بود، حرکت کرد و به طرف آن دو منزل رفت. خیلی عادی از جلوی آن دو خانه رد شد. دید دمِ در آن دو خانه، یک ماشین نظامی ارتش آمریکا ایستاده و نگهبانی میدهد. خیلی عادی به مسیرش ادامه داد و از آن خانه ها عبور کرد. هنوز به چهارراه نرسیده بود که ناگهان یک خانم با پوشیه، محکم به او برخورد کرد و همه میوه هایی که در دست آن خانم بود به زمین ریخت و خودش هم روی زمین افتاد! مارشال که هول شده بود، از آن خانم معذرت خواهی و شروع به جمع کردن میوه ها کرد. همین طور که میوه ها را جمع میکرد، آن زن گفت: «جای اِما راحت است. در امنیت کامل است. نگران نباشید.» مارشال که با شنیدن این جمله شوکه شده بود، خیلی سعی کرد که جلوی گریه اش بگیرد. پرسید: «شما اِما را میشناسید؟ اون کجاست؟» ادامه...👇
عاتکه که همچنان پوشیه به صورت داشت جواب داد: «بانو گفتند که فعلا نه اَما از هفته آینده هر وقت خواستید اِما را ببینید، به کوچه کناری که بن است بیایید. بلدید؟» مارشال همین طور که سرش پایین بود جواب داد: «نه اما یاد میگیرم. راستی خودِ بانو چطور است؟ مشکلی برای ایشان پیش نیامده؟» عاتکه گفت: «نگران نباشید. همه خوبن. راستی شما از اون سه بانویی که دستگیر شدند خبر دارید؟» مارشال که دیگر میوه ها را جمع کرده بود و داشت توی پلاستیک میریخت جواب داد: «بله. فعلا زنده هستند. اما بد کسی از اونا بازجویی میکنه! یکی از مقامات ارتش که خیلی هم بی رحم و نامرد هست. میترسم براشون اتفاقی بیفته!» عاتکه همین طور که داشت چادرش را میتکاند پرسید: «کجا هستند؟» مارشال لحظه آخر که داشت میوه ها را به دست عاتکه میداد گفت: «منطقه 2 ، دو کیلومتری پایگاه ما!» این را گفت و رفت. عاتکه هم مثل شبح غیب شد. 🔺تل آویو- خانه بن هور نیمه های شب بود. ابومجد در بسترش خوابیده بود و بن هور از دور به او زل زده بود که جوزف به بن هور نزدیک شد و به آرامی و احترام گفت: «قربان! تلفن مخصوصتان!» بن هور از سر جا بلند شد و به طبقه پایین رفت. روی کاناپه نشست و گفت: «بن هور صحبت میکنه!» ابیر پشت خط بود. با صدای بلند گفت: «تو از وقتی اومدی اینجا، شب و روز از ما گرفتی!» بن هور لبخندی زد و گفت: «هنوز مثل من نشدید. من دیگه نه روز میشناسم نه شب!» ابیر گفت: «ما فکرامونو کردیم. به ضمانت خودت... و با مدیریت مستقیم خودت...» بن هور نگذاشت حرف ابیر تمام بشود. تو حرفش پرید و گفت: «منی وجود ندارم. همه اش خودشه.» ابیر با تعجب گفت: «منظورت چیه؟» بن هور جواب داد: «شاید لازم بشه منو قربانی کنه. یا اصلا منو حذف کنه. یا تصمیمی بگیره که من کنارش نباشم. فکر نمیکنم دیگه قول من اهمیت و ارزشی داشته باشه!» ابیر گفت: «تو همه ما رو گیج کردی بن هور!» این را گفت و همان طور که تلفن دستش بود، دو سه دقیقه سکوت محض کرد. بن هور و ابیر حتی صدای نفس همدیگر را نمیشنیدند. ابیر فکر میکرد و بن هور منتظر نشسته بود. تا این که ابیر سکوت را شکست و گفت: «با این که دارم با این کار، جون 13 تا ظرفیت مهم را میذارم وسط و هویتشون رو برای یکی که همه کارشناسا گفتند اوکی هست فاش میکنم، اما باشه. قبول! هماهنگی هاش با خودت. اینو به عنوان جمله آخر از من داشته باش؛ من دارم فنداسیون پروژه مهدی و موعود که روی 13 تا ستون تعریف کردیم، را به تو میسپارم. متوجهی که نفر چهاردهم که ابومجدِ تو هست، یا همه چیزو درست میکنه و میشینه و حکومت میکنه. یا ما دیگه تا عمر داریم، نه میتونیم اسم مهدی و آخرالزمان بیاریم و نه دیگه کسی از ما قبول میکنه! متوجهی بن هور؟» بن هور نفس عمیقی کشید و چشمش را مالاند و گفت: «بله. متوجهم. ولی فکر نکن برای من ساده است. این پروژه یا منو جاودان میکنه یا با ابومجد نابود میشم.» ادامه...👇
ابیر تلفن را به نشانه«کفایت مذاکرات» قطع کرد. بن هور هم گوشی را سرجایش گذاشت. جوزف به بن هور نزدیک شد و گفت: «تبریک میگم اما کاش زنده نبودم و این روزها را نمیدیدم. کار خیلی سختی گردن گرفتیم استاد!» بن هور گفت: «دیگه وقت آیه یاس نیست. راه پَس رفتن نداریم. گوش بده ببین چی میگم!» جوزف: «امر بفرمایید!» بن هور: «ابومجد رو ببر عراق! ترتیبی بده که با 13 تا مهدی دیدار کنه. منم از این طرف دنبال میکنم که بدون درسر باهاش بیعت کنند. فقط حواست باشه جوزف! اگر اتفاقی برای ابومجد افتاد، اول درستش کن بعدش هم خودتو بکش! نباید یه تار مو از سرورم کم بشه!» جوزف: «چشم! ممنون که اعتماد کردید!» بن هور: «منو به عراق نکشون مگر در نقطه بحران! اگر خطری متوجه شخص عالی جناب بود که تو از پس دفعش برنیامدی، اون موقع با من تماس بگیر تا بگم چیکار کن!» جوزف: «چشم اما یه سوال دارم!» بن هور: «بپرس!» جوزف: «زمان دیدار ابومجد...» که ناگهان صدایی آمد و گفت: «دیگه نگید ابومجد!» جوزف و بن هور تعجب کردند و فورا اطرافشان را دیدند. دیدند که ابومجد در حال پایین آمدن از پله هاست. به آرامی و تسلط. انگار دارد از عرش به فرش می آید. وقتی به پله سوم یا چهارم رسید، بن هور و جوزف به طور کامل در برابرش تعظیم کردند. وقتی اعظیم تمام شد، بن هور پرسید: «تصمیم دارید اسمتون را تغییر بدید سرورم؟!» ابومجد گفت: «بله! اسم ابومجد را در جایی ندیدم.» بن هور گفت: «بسیار خوب. چه اسمی برای خودتون انتخاب کردید قربان؟» ابومجد با یک حالت خاص و افتخار و افاده جواب داد: «اباصالح!» جوزف و بن هور تا این را شنیدند، به هم نگاهی کردند و لبخندی از سر رضایت و ذکاوت زدند و ابومجد را تحسین کردند.   ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
این حیفا ترسناکتره یا جلد اولش؟