✔️ امام سجاد و امنیت معنوی و اقتصادی جامعه اسلامی
در زمان عبدالملك، خليفهء اموى، پارچه هايى كه شعار تبليغاتى مسيحيت (پدر، پسر و روح القدس) بر آن نقش بسته بود. رواج داشت؛ حتى بر پارچه هايى كه در مصر اسلامى مى بافتند، به تقليد از روميان همان نقش را مى زدند، اين كار مورد اعتراض مسلمانان قرار گرفت و از عبدالملك درخواست كردند كه به جاى علامت «تثليث» نشان توحيد بر آن ها نقش كند؛ خبر به امپراتور روم رسيد و او از عبدالملك خواست كه از ايجاد هر نوع تغيير و دگرگونى در پارچه هاى بافت مصر خوددارى شود، در غير اين صورت سكه هايى ضرب خواهد كرد كه روى آن ناسزا به پيامبر اسلام نقش بسته باشد؛ در آن روز، پول رايج در كشور و بلاد اسلامى، همان سكه هايى بود كه در روم تهيه و ضرب مى شد. وقتى چنين خبرى به عبدالملك رسيد، از امام سجاد استمداد كرد، امام ، طرح استقلال اقتصادى و بى نيازى از سكه هاى رايج روم را پيشنهادكرد و فرمود: بايد در كشور اسلامى سكه هاى جديدى ضرب شود كه در يك روى آن جملهء (شهدالله أنه لا اله اله هو) و در روى ديگرش «محمد رسول الله» حك گردد؛ آنگاه امام(علیه السلام)قالب گيرى دقيق و ضرب اين جمله ها را به آنان آموخت؛ و طرح آن حضرت عملى شد و سكه هاى اسلامى به بازار آمد و به بهره جويى و استيلاطلبى روم، به عنوان كشور مسيحى بيگانه، خاتمه داده شد.
🔻بخشی از سخنرانی حدادپور جهرمی در حرم مطهر احمدبنموسی در خصوص خدمات درخشان امام سجاد در مدت ۳۳ سال امامتشان
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از آستان احمدی|حرم حضرت شاهچراغ علیه السلام
🏴 اطلاعیه / مراسم شهادت حضرت زین العابدین علیه السلام
▪️سخنران : حجت الاسلام والمسلمین حدادپور
▪️مداح: حاج کاظم محمدی
📆پنجشنبه ۲۸ تیرماه همراه با نماز مغرب و عشا ، حرم مطهر حضرت احمد بن موسی شاهچراغ علیه السلام
@AstanAhmadi
وَتَوَخَّ مِنْهُمْ أَهْلَ التَّجْرِبَةِ وَالْحَيَاءِ، مِنْ أَهْلِ الْبُيُوتَاتِ الصَّالِحَةِ، وَالْقَدَمِ فِي الاِْسْلاَمِ الْمُتَقَدِّمَةِ.
آقای دکتر #پزشکیان!
امیر المومنین در انتخاب کارگزاران میفرماید:
از ميان آنها افرادى را برگزين که داراى تجربه و پاکى روح باشند از خانواده هاى صالح و پيشگام و باسابقه در اسلام. زيرا اخلاق آنها بهتر و خانواده آنان پاک تر و توجّه آنها به موارد طمع کمتر و در سنجش عواقب کارها بيناترند.
#انتخاب_کابینه
#ظریف
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1721326968172988340
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سیزدهم
صبح روز سوم محرم، محمد حوالی ساعت 9 از خواب بیدار شد. چون آن چند روز خیلی خسته شده بود، آن روز بعد از نماز صبح دوباره خوابیده بود. وقتی بیدار شد، دید علیرضا و حسین رفتند مدرسه و جمیله در حال عوض کردن لباس محمد مهدی است. سلام کرد و تجدید وضو کرد و جمیله او را دعوت کرد که با هم صبحانه بخورند.
-فکر کردم شما صبحونه خوردی!
-اول صبح دلم چیزی ورنمیداره. گفتم صبر کنم با هم صبحونه بخوریم. خدا را شکر خوب خوابیدی.
-آره خدا را شکر. دیشب نصف شب یهو دلم هوای خانم کرد و بلند شدم و براش زنگ زدم و همه چی براش تعریف کردم.
-وا! چرا به زنِ زائو اسم یهودی و این چیزا بردی؟ میخواستی بترسونیش؟
-وای ول کن خواهرِ من. اتفاقا کلی براش جالب بود. جمیله مگه از این پنیرا اینجا پیدا میشه؟ چقدر خوشمزه است.
-آره. اینو دوست علی آقا از اردبیل آورده. خیلی خوشمزه است. نوش جان.
همین طور که مشغول صبحانه بودند، زنگ در به صدا درآمد. محمد مهدی دوید و رفت در را باز کرد. چند لحظه بعد، جمیله بلند گفت: «مهدی جان کیه؟ چی میخواد؟»
محمد مهدی هم دوان دوان آمد و رو به محمد کرد و گفت: «دایی دمِ در با شما کار دارن!»
جمیله به محض اینکه این جمله را از محمد مهدی شنید، محکم به صورت خودش زد و گفت: «یا صاحب صبر! نگفتم محمد! نگفتم شر میشه؟ نگفتم اطلاعات میاد دنبالت؟ وای خدا مرگم بده! حالا بفرما! بفرما درستش کن!»
محمد قلپ آخر چاییش را خورد و از سر جایش بلند شد. همین طور که داشت عبا به دوش میانداخت خیلی عادی و با آرامش رو به جمیله گفت: «وای آبجی چقدر حرص میخوری! بخدا حرص خوردن نداره. اصلا کاش نگفته بودم کجا میرم منبر که اینقدر اذیت نشی. بذار ببینم کیه؟»
محمد نگاهی به آینه انداخت و دستی به مو و محاسنش کشید و رفت. وقتی در را باز کرد، دید مردی حدودا چهل و پنج شش ساله، با ته ریشی جذاب، چشمانی قهوه ای و عینکی نازک بود. مودب و خوش برخورد. محمد تا او را دید گفت: «سلام علیکم. بفرمایید.»
آن مرد جواب داد: «سلام قربان! صبح شما بخیر. ببخشید مزاحم شدم.»
محمد با لبخند گفت: «نه آقا. چه مزاحمتی؟ چه کمکی از بنده ساخته است؟»
ادامه 👇👇
آن مرد گفت: «شما همین حاج آقای جوانی هستید که شبها در راسته کلیمیا و ارامنه منبر میرن؟»
محمد جواب داد: «بله. خودم هستم. امرتون؟»
جمیله در خانه داشت تند تند از این طرف به آن طرف میرفت و صلوات میفرستاد. اینقدر ترسیده بود که مرتب به پشت دست خودش میزد و تندتر صلوات میفرستاد. تا اینکه دید محمد در را باز کرد و وارد هال شد و گفت: «آبجی یخچال شما جا داره؟»
جمیله که بغض کرده بود رو به محمد گفت: «الهی دورت بگرده خواهرت! چرا؟ میخوان با یخ چه بلایی سرت بیارن؟»
محمد لبخندی زد و گفت: «هیچی میخوان ازم اعتراف بگیرن! بابا گفتم ول کن دیگه. یخچالتون جا داره یه کم گوشت بذارن توش؟ البته تا عصر!»
جمیله که هنوز حالش بد بود و نمیدانست ماجرا چیست با دلهره دوباره به صورتش زد و گفت: «وای خدا مرگم بده! گوشت کیه؟»
محمد که هم دیگر داشت حوصحله اش سر میرفت گفت: «گوشت منو میخوان بکنن بذارن تو یخچال شما! هیچی بابا! گوشت نذری هست. اگه فریزرتون جا داره، بگم بذارن اینجا تا عصر ببرم واسه اوس کریم و اینا! بیارن؟ جا داری؟»
جمیله یک کم آرام شد و سرش را تکان داد و گفت: «آره فکر کنم. جا داریم. دو تا طبقه پایینش دو تا یکی میکنم که جا واسه گوشت نذری باشه!»
محمد هم خوشحال، برگشت و به آن مرد گفت: «بله. مشکلی نیست. بدید بذارم داخل!»
آن مرد به اتفاق محمد به طرف ماشین مزدای آن مرد رفتند. ماشینی خیلی باکلاس که محمد تا آن روز ندیده بود. مرد، جعبه عقب ماشین را باز کرد و یک شقه از گوشت تازه گوسفندی که در پلاستیکی بهداشتی و باکلاس پیچیده شده بود درآورد و به محمد داد.
محمد هم محکم آن را بغل کرد و گفت: «اینطور که بد جوره. تشریف بیارین داخل ... چایی ... چیزی»
مرد که خیلی جنتلمن بود گفت: «مچکرم مرد جوان! اگر بازم نذری داشتم مثل برنج و گوشت و این چیزا مزاحم شما بشم؟»
محمد گفت: «باعث سعادتمه که واسطه خیر بشم. حتما.»
خداحافظی کردند و مرد سوار مزدا شد و رفت. محمد هم وارد خانه شد و به کمک جمیله، نیم شقه گوسفندی را در فریزر جا دادند. جمیله که از نذر و گوشت و این چیزها خیلی تعجب کرده بود و چشمانش گرد شده بود به محمد گفت: «تازه هم هست!»
محمد گفت: «آره. نذرشون قبول!»
ادامه 👇👇
محمد تا عصر به مطالعه مشغول بود. حوالی سه و نیم چهار عصر بود که آماده شد. عبا و عمامه اش را پوشید و تاکسی تلفنی گرفت و به همراه گوشت نذری، به تکیه رفت. وقتی تاکسی وارد کوچه تکیه شد، محمد چشمش به اوس کریم و دو سه نفری افتاد که آنجا ایستاده بودند. از ماشین پیاده شد. سلام کرد و همین طور که به طرف جعبه عقب تاکسی میرفت به اوس کریم گفت: «میشه بیایی کمک!»
اوس کریم به طرف محمد رفت. تا جعبه باز شد و اوس کریم چشمش به گوشت نیم شقه تازه گوسفندی افتاد، با تعجب گفت: «عجب! نذریه؟»
محمد گفت: «بعله. گفتن بیارم اینجا. چطوره؟»
اوس کریم همین طور که داشت گوشت را پیاده میکرد گفت: «نذرش قبول. خیلی عالیه. ما توان خریدن این همه گوشت نداشتیم.»
تاکسی خدافظی کرد و رفت. محمد میخواست یکی دو ساعتی که تا غروب فرصت باقی مانده، در تکیه سر کند اما اوس کریم به محمد گفت: «بیا بریم خونه ما. همه اونجا جمعن و دارن کمک میدن. بیا حاجی!»
خانه آنها روبروی تکیه بود. درش هم باز بود. محمد که معلوم بود دلش میخواهد برود اما خجالت میکشد، گفت: «نه دیگه. مرسی. همین ... تکیه ... میشینم.»
اوس کریم نگاهی جدی اما پر مهر کرد و گفت: «ما اهل تعارف نیستیم آشیخ! بیا گفتم. بیا.»
خب محمد اگر تعارف میکرد و خجالت میکشید و پا در خانه اوس کریم نمیگذاشت، خیلی اتفاق خاصی هم نمیافتاد. اما دلش خواست و پاهایش بی اختیار حرکت کرد و پشت سر اوس کریم، پا در خانه ای گذاشت که تمام و اصل قصه ما از این لحظه شروع میشود و هر آنچه تا الان گفتیم، حکم مقدمه برای از الان به بعد دارد.
محمد تا به خودش آمد، چشمش به یک حیاط قشنگ و باصفا خورد. حیاطی با دو تا درختِ در سمت راست. یک حوض دو در سه در وسط حیاط. و یک عمارت قدیمی در سمت چپ حیاط. دستشویی و حمام هم در گوشه های سمت راست و چپ بودند. وسط حیاط، چهار پنج تا تخت چوبی با قالی های رنگارنگ قدیمی. وسط حیاط دو تا دیگ بار گذاشته بودند و سرِ هر کدام از دیگ ها، خانم ها و آقایان مشغول کار و حرف و گپ و گفت بودند.
چهار پنج خانم بدون حجاب اما موقّر و وزین. دو سه نفر مرد که محمد همگی آن مردان را در مجلس روضه دیده بود. نگین آن جمع باصفا یک خانم حدودا هشتاد ساله، سرحال و زیبا، با موهای سپید و صورتی مانند ماه و مهربان، روی یکی از تخت ها نشسته بود. در یک طرف آن بانو یک سینی مملو از استکان و قند و قوری چایی. و در طرف دیگرش سینی برنج بود و در حال تمیز کردن برنج بود.
همه تا چشمشان به محمد خورد، برگشتند و سلام کردند. محمد هم که دستپاچه شده بود، دستش را روی سینه گذاشت و به همه جواب سلام داد. اوس کریم، به محمد تعارف کرد و همین طور که محمد را به طرف داخل میبرد، همه دست از کار کشیدند و اطراف آنها جمع شدند.
اوس کریم، محمد را به طرف آن بانو برد و رو به محمد کرد و گفت: «معرفی میکنم. ایران خانم. بزرگ همه ما. مادر خانم بنده و همه کاره اهل این راسته.»
ادامه 👇👇
محمد لحظه ای که به ایران خانوم نزدیک شده بود و او را واضحتر میدید، دقیقا حس وقتی برایش زنده شد که به حضور مادرش میرسید. اینقدر جذاب و مهربان و دلنواز و بامعنویت.
ایران خانوم با لحنی مادرانه رو به محمد با لبخند گفت: «بهبه. چه روحانی جوان و باصفایی. شما باید آقا محمد باشید. درسته؟»
محمد که هنوز اندک خجالتی در چهره اش موج میزد، با اندکی لکنت گفت: «بله. کوچیک شما محمدم.»
ایران خانوم به همه گفت: «همه بیایین بشینین و استراحت کنین. بیایین تا هم چایی براتون بریزم و هم با آقا محمد بیشتر آشنا بشیم.»
همه خوشحال رو تخت ها نشستند و ایران خانوم مشغول ریختن چایی برای همه شد. همین طور که چایی میریخت، گفت: «چون خانما مقدمن، از خانما شروع میکنم. چایی ها به هر کی رسید، معرفیش میکنم.»
چایی اول را ریخت و به خانم جاافتاده و مُسِن بغل دستیش داد و گفت: «ملیکا خانم. خواهرم. هفت سال با هم اختلاف سنی داریم اما خیلی ها فکر میکنن دوقلو هستیم. از بس از قدیم ... از دوران جوونیمون هم قیافه بودیم و موهامون یه مدل میزدیم و یه مدل لباس میپوشیدیم. خونشون همین بغل خودمونه. همون که درش زرده.»
ملیکا خانم سرش را به نشان احترام به محمد تکون داد و محمد هم دست به سینه جوابش را داد. چایی دوم رفت و جلوی خانمی حدودا پنجاه ساله گذاشته شد. ایران خانوم گفت: «دخترم حَبرا. همسر آقا کریم. مامان ابوالفضل جانم. صبور و همه فن حریف. همین که از یه طرف منو و از یه طرف دیگه آقا کریم رو تحمل میکنه، معلومه خیلی کارش درسته.»
همه زدند زیر خنده. اوس کریم گفت: «خدا از بزرگی کمت نکنه ایران خانوم.»
ایران خانوم ادامه داد: «مادر آقا کریم از اون یهودیان اصفهان بود که زمان پهلوی اومدند تهران. چون مادرش راهبه شده بود و باید سالی شش ماه در کنیسه خدمت میکرد، کریم رو به من سپرد. از وقتی انقلاب شد دیگه کنیسه ها از رونق افتاد و اجازه ندادند خانم ها در کنیسه ها مشغول خدمت بشن. سال دومی که مادرش در کنیسه مشغول بود، ینی وقتی که کریم حدودا پنج شش سالش بود، سِل گرفت و از دنیا رفت. خیلی خانم خوشکل و مهربونی بود. اینقدر مهربون که پیراهن تَنِش رو به فقرا میداد. از اون موقع کریم شد پسرم تا اینکه به انتخاب خودش، حبرا را انتخاب کرد. منم موافقت کردم چون کریمو دوس داشتم. میدونستم که سه چهار پسر خودم به من وفا نمیکنند و همشون میذارن میرن. الان همشون رفتن آمریکا و چهل ساله که برنگشتن. بگذریم. شاید کریم برات گفته باشه که سالها بچه دار نمیشدند تا اینکه رفت پیشِ مرحوم آقای کافی و اونم یادش داد و نذر جلسه روضه کرد و خدا بهش ابوالفضل رو داد.»
چایی بعدی رفت و جلوی خانمی حدودا چهل و سه چهار ساله فرود آمد. ایران خانم گفت: «حوا جون! استاد زبان. با دوستش که اونم از خودمونه، یه آموزشگاه زبان زدند و اگه اذیتشون نکنن، یه لقمه نون درمیارن میخورن. آشپزی حوا مثل آشپزی حبرا نمیشه اما در این عمر هشتاد نود سالی که از خدا گرفتم، ندیدم احدی مثل حوا کیک خونگی درست کنه.»
ابوالفضل فورا رو به محمد گفت: «کیکی که دیشب آوردم روضه، شاهکار حوا خانمه.»
حوا که متانت و وزانت از سر و رویش میریخت، سرش را پایین انداخته بود و با این جمله ابوالفضل لبخند کوچکی زد.
ایران خانوم ادامه داد و گفت: «این دو تا چایی کمرباریک بذارین جلوی دو تا نوه خوشکلم.»
ادامه 👇👇
چایی ها رفت و رفت تا جلوی دو دختر خانم دوقلویِ حدودا هفده هجده ساله گذاشته شد. ایران خانوم گفت: «مینو و مینا. قند عسل های فامیل ما. دو تا الماس گرانبهای خاندان میرزا کلیم الله خان. میناجان موسیقی میخونه و گاهی برامون گیتار میزنه. من خیلی به موسیقی علاقه داشتم اما زمان ما اجازه موسیقی به دختر نمیدادن. بخاطر همین وقتی مینا اونجوری گیتارش رو میگیره دستش و میزنه، دلم براش غش میره. این یکی هم مینو جانمه. مینو دوس داره راه مامانش ادامه بده و زبان بخونه. برخلاف مینا که همش سرش تو هنره، مینو دلش میخواد تو کیک پختن رو دست مامانش بزنه اما حالاحالاها نمیتونه.»
باز هم همه خندیدند. مینو هم سرشو تکون داد و دستشو انداخت دور گردن حوا خانم و گفت: «یه روزی مامانمو بازنشسته میکنم و خودم بجاش کیک میپزم.»
ایران خانم گفت: «حوا عروس ملیکا جونه. میلکا جون دو تا پسر داشت به نام های هنریک و ایمانوئل. هنریک بابای مینو و میناست. داوطلبانه در جنگ ایران و عراق شرکت کرد. وقتی اومد پیشم و میخواست ازم اجازه بگیره، بدون وقفه گفتم برو. درسته ما مسلمون نیستیم اما ایرانی که هستیم. اگه صَدّام بیاد ایران، دیگه نگا نمیکنه کی مسلمونه و کی نیست؟ رفت و شیمیایی برگشت. اینقدر اثر گاز خردل روی تن و بدنش زیاد بود که برای درمان به آلمان رفت که ای کاش نمیرفت.»
با گفتن این جمله، محمد دید که ملیکا خانم صورتش را پشت دستانش مخفی کرد و شانه هایش از غصه شروع به تکان خوردن کرد. حوا هم سرش که پایین بود، نفس عمیقی که بیانگر سالها فراق و غم بود کشید.
ایران خانم گفت: «هنریک پونزده ساله که رفته آلمان و برنگشته. بعضا میگن گم شده. بعضیا هم میگن مرده. هیچ کس جواب درستی به ما نداد. و ما موندیم و یه زن جوون و دو تا بچه مثل قند عسل.»
ایران خانم سه چهار تا چایی برای آقایون ریخت و داد به ابولفضل که روبروی آنها بگذارد. ایران خانوم که همه را معرفی کرد، رو به محمد کرد و گفت: «خب محمد جان! همش من گفتم. شما هم یه چیزی بگو!»
محمد که از بوی چایی خوشرنگ و خوشمزه ایران خانوم مست شده بود، قلپ آخر چایی را خورد و یه نفس عمیق کشید و گفت: «پسری تو محله ما بود که وقتی چهار سالش بود از یه چیزی ترسید و زبونش بند اومد. یک سال نتونست حرف بزنه. مادرش هر چی تلاش و نذر و نیاز کرد، درست نشد. بعد از یک سال، زبونش باز شد اما دیگه مثل قبل نبود. لکنت زبان بالای نود درصد داشت. سالها با اون وضعیت زندگی کرد و با شرایطش جنگید. خیلی روزها و شبها تا مرز ناامیدی رفت اما مادرش نگذاشت ناامید بمونه. حوزه قبولش نکردند. مادرش گفت باید بجنگی. جنگید تا به زور قبولش کردند. چند سال تو حوزه نمره اول شد. تا اینکه ازدواج کرد. با یکی ازدواج کرد که نه با طلبه بودنش مشکل داشت و نه با لکنتش. خوب و خوش ازدواج کردند. میخواست آخوند بشه و عمامه بذاره اما بهش حکم ندادند. به زور یه حکم موقت گرفت و مجبور شد تنها پناه زندگیش که خانمش بود بذاره پیش مامانش و خودش بیاد تهران و بیست سی تا مسجد بگرده، شاید جایی قبولش کنن و بتونه منبر بره. از همه جا رونده ... یهو سر و کلهاش تو تکیه اوس کریم پیدا شد و ... شب دوم فهمید دور و بریاش ارمنی و کلیمی اند و ... الان هم روبرو شما نشسته.»
همه مخصوصا ایران خانوم از شنیدن خلاصه زندگی محمد، لبخند زیبایی به لبشون نشسته بود. ایران خانوم گفت: «خوش اومدی پسرم. خوش اومدی. قدمت رو چشمام.»
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
نظر به درخواست عزیزان، این چهار سخنرانی که در جهرم و شیراز داشتم، تقدیم میکنم و اگر فایلهای بحث مردم به دستم رسید، آنها را هم تقدیم میکنم.
لطفا خوب گوش بدید و مثل همیشه از نقطه نظراتتان بهرهمندم کنید.
تقدیم با احترام👇
هدایت شده از سخن مدیا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
انواع مادر
سخنرانی ظهر #تاسوعا
#حدادپور_جهرمی
۱۴۰۳ ، جهرم، حسینیه آیت الله آیتالهی
https://eitaa.com/sokhanmedya
هدایت شده از سخن مدیا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادران تراز
سخنرانی ظهر #عاشورا
#حدادپور_جهرمی
۱۴۰۳ ، جهرم، حسینیه آیت الله آیتالهی
https://eitaa.com/sokhanmedya
هدایت شده از سخن مدیا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۲ مورد از مهم ترین خدمات امام سجاد علیه السلام در مدت زمان امامتشان
سخنرانی شب شهادت امام سجاد علیه السلام
#حدادپور_جهرمی
۱۴۰۳ ، شیراز ، حرم مطهر احمدبنموسی سلام الله علیهما
https://eitaa.com/sokhanmedya
هدایت شده از سخن مدیا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
بررسی ۱۷ دعای امام سجاد علیه السلام برای مرزداران و نیروهای امنیتی
سخنرانی شام شهادت امام سجاد علیه السلام
#حدادپور_جهرمی
۱۴۰۳ ، شیراز ، حرم مطهر احمدبنموسی سلام الله علیهما
https://eitaa.com/sokhanmedya
نسخه صوتی و باکیفیت سخنرانیها در حرم شاهچراغ در کانال زیر بارگزاری شد👇
https://eitaa.com/sokhanmedya
برای آن دسته از عزیزانی که این👆صوت باز نشد، نسخه اصلاح شده آن در کانال سخن مدیا بارگزاری شد:
https://eitaa.com/sokhanmedya
اولین کانال تخصصی روسری💎😍
تو ام یه مهمونی می خوای بری باید کلی بگردی تا یه روسری خاص پیدا کنی؟🤔
🔻همه مدل روسری اینجا پیدا میشه🔻
یه جایی رو پیدا کردم کافیه فقط یکبار از روسری های جذابش بخری تا همیشه مشتری شون بشی👇😍
https://eitaa.com/joinchat/1820459063Cc2af9ca976
کلی تخفیف +ارسال رایگان😉👆
💥🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهاردهم
محمد از آن روز که با ایران خانم و بقیه آشنا شده بود، انگار نزدیکانش را پیدا کرده بود. با احساس راحتی بیشتری به منبر میرفت و سخنرانی میکرد. با همه احساس راحتی که داشت اما حواسش بود که تکنیکهایی که تمرین کرده بودند را فراموش نکند.
-وقتی موسی برای کار مهمی برانگیخته شد، خانواده اش در کنارش بود. شاید خداوند میخواسته به ما بفهماند که خانواده مانع پیشرفت انسان نیست. خانواده مانع رشد انسان نیست. سالها موسی تنها بود و این طرف و آن طرف میرفت. اما خداوند، شبی را برای برانگیختن موسی به پیامبری انتخاب کرد که خانوادهاش در کنارش هستند. این هم نه به راحتی و در میان مردم و وسط خانه و شهر خودش. خیر. بلکه در بیابان و تنهایی و نیاز همسرش به موسی برای وضع حمل. یعنی دقیقا موسی در شرایط و ساعتی به پیامبری رسید، که هر مردی شاید سختترین شبِ عمرش باشد.
محمد وسط منبر شب سومش دید که علاوه بر ده دوازده نفر قبلی که بودند، دو سه نفر جدید در اول مجلس و سه چهار نفر دیگر، چند دقیقه بعد وارد مجلس شدند و نشستند. وقتی اشتیاق و سکوت حضار را دید، دلش گرمتر شد.
-یکی از سوره های قرآن که خیلی درباره زندگانی موسی مطالب شیرین و جذابی داره، سوره طه است. در سوره طه اومده که حضرت موسى عليه السلام به همراه همسر باردارش، عزم سفر نمود و در بيابان راه را گم كردند. در آن بيابان تاريك و هواى سرد و بارانى، براى گرمى و راهيابى، نياز به آتش داشتند كه از دور آتشى نمايان شد و حضرت موسی براى به دست آوردن آتش و آسايش خانواده، راهىِ آن مكان شد كه ناگهان ندايى آمد و خداوند موسى را به پيامبرى برگزيد. بله. حضرت موسى عليه السلام براى پيدا كردن راه نجاتِ خود و خانوادهاش به سراغ آتش رفت، ولى خداوند راه نجات ديگران را به روى او گشود. او راه زمينى را مىجست، امّا خدا راه معنويت و سعادت را به او نشان داد. او راه هدايت فردى را دنبال مىكرد، ولى خدا راه هدايت امّت را به او ارائه نمود.
محمد متوجه شد که آن شب، حتی ابوالفضل و یکی دو تا رفیقش هم گوشه دمِ در نشستهاند و در حال گوش دادن به سخنرانیش هستند. محمد لیوان آبی که بغل دستش بود را برداشت و جرعهای نوشید و ادامه داد.
-امام...
محمد اغلب در گفتن حرف حاء به سختی میافتاد و گیر میکرد. آن لحظه هم گیر کرد. مردم داشتند نگاهش میکردند. معمولا وقتی کسی وسط کلامش وقفه میافتد، همه ناخودآگاه ساکت میشوند و به او نگاه میکنند. جوّ سنگینی بر کسی که در آن شرایط است حاکم میشود. دلش میخواهد هر طور شده، از آن حرف بگذرد و کلمه را بگوید و خودش و بقیه را خلاص کند. حتی بارها برای محمد پیش آمده بود که وقتی به بعضی حروف مثل حاء در کلمه حسین میرسید، مصیبت میگرفت. بخاطر همین از آن شب که در گفتن کلمه حسین گیر کرد، تصمیم گرفت به جای گفتن عبارت«امام حسین» از عبارت«سیدالشهدا» استفاده کند. چون هم حرف سین را به خوبی ادا میکرد و هم مشکلی با بقیه حروفش نداشت. بعلاوه اینکه بارها شنیده بود آیت الله جوادی آملی و دیگر اساتید مطرح حوزه و علما از عبارت«سیدالشهدا» استفاده میکنند.
ادامه 👇👇
فورا خودش را خلاص کرد و وسط آن کارزار، اینطور ادامه داد: «وقتی به واقعه کربلا و برانگیخته شدن سیدالشهدا به آن رسالت سنگین نگاه میکنیم، میبینیم سیدالشهدا در وسط آن قیام تاریخی، با زن و بچه آمده و اصولا کربلا و پس از کربلا رنگ خانوادگی دارد. اولا چرا خانواده را با خود برد؟ چون به قصد جنگ نرفته بود. دعوتش کرده بودند و با دعوت به طرف کوفه رفت. نمیتوانست و نباید جوری حرکت کند که آرایش مردانه و جنگی تلقی شود. ثانیا نقش خانوادهاش چه بود؟ نقش بسیار فعال و سازندهای بود. طوری که خود واقعه کربلا چند ساعت بیشتر طول نکشید اما آنهایی که به انتقال پیام کربلا و رساندن آن به دنیا اقدام کردند، خانوادهاش بودند. که اگر خانواده نبود و پیام سیدالشهدا را منتقل نمیکرد، امروز نه تکیه اوس کریم بود و نه دلهای ما به طرف شمع نورانی ایشان مایل میشد. دلهای مسلمان و غیرمسلمان. همه. پس رهبری موفق است که خانوادهاش در رسالتش همراه و شریکش باشند.»
حدودا نیم ساعت حرف زد. بعد از آن نشست کنار منبر و ابوالفضل و دوستانش پذیرایی کردند. همان کسی که شب قبلش به محمد گفته بود که استاد دانشگاه بوده، با صدایی که همه میشنیدند رو به محمد گفت: «من همش منتظر بودم که مثل بقیه آخوندها بعد از اینکه بین موسی و حسین مقایسه کردی، جوری حرف بزنی که انگار موسی به گرد پای حسین هم نمیرسه! اما دیدم نه. اصلا اون طرفی نرفتی.»
محمد که سرش از زیر عمامه کمی به خارش افتاده بود، اندکی عمامه اش را جابجا کرد و سرش را با احتیاط خاراند که عمامهاش خراب نشود. سپس لبخندی زد و گفت: «وارد این طور بحث ها نشیم بهتره. نمیخوایم که زورآزمایی کنیم. همه اولیای الهی محترمند.»
یکی از حضار تازه وارد که جوانِ چهارشونه و با تیپ امروزی و مرتبی بود پرسید: «حاجی، موسی ما امام حسین شما را میشناخت؟»
محمد خیلی عادی جواب داد: «من گفتم میشناختند؟»
آن جوان گفت: «نه. برای خودم سوال پیش اومده.»
💥 منزل ایران خانم
وقتی محمد سخنرانیاش تمام شده بود و کنار مردم نشسته بود و به سوالاتشان پاسخ میداد، در منزل ایران خانم زنها مشغول آماده کردن نذری بودند. حبرا ظرف های یکبار مصرف را از هم جدا میکرد و دستِ ایران خانم میداد. ایران خانم هم که کنار دیگِ پلو نشسته بود، ظرفهای کوچک یکبار مصرف را میکشید و به ملکیا خانم میداد. ملکیا خانم هم کنار قابلمههای بزرگ کشمش نشسته بود و در کنار هر ظرف یکبار مصرف پلویی، مقداری کشمش و گردو میریخت و آن را به حوا میداد. حوا هم اطراف هر ظرف، اگر کثیف شده بود را تمیز میکرد و سرِ آن را میبست و در سینی بزرگی که آنجا بود میگذاشت.
ادامه 👇👇
مینو از راه رسید و سینی قبلی را گذاشت و سینی جدیدی که حوا پر از ظرف های نذری کرده بود را برداشت. قبل از آنکه برود، رو به طرف بقیه خانمها با حالتی از شوخی و افاده گفت: «چقدر برم و بیام؟ چقدر زحمت بکشم و کسی نباشه که قدرم بدونه!»
مینا که روی تخت نشسته بود و در حال خشک کردن استکانهای چایی بود رو به مینو کرد و گفت: «نگران نباش. یکی هست که قدرت بدونه. بدو که منتظرته سینی بعدی رو ببری!»
همه خانمها زدند زیر خنده. ایران خانم گفت: «چه کار دخترم داری؟ دلش خواسته عزیزکم. تو هم پاشو دو تا سینی ببر مردونه. شایدم یکی پیدا شد و تو رو دید.»
مینو نگاهی به مینا کرد و دماغ و ابروهایش را به نشان «نمردیم و صدای اینم شنیدیم!» بالا و پایین داد و رفت.
وقتی مینو سینی را به طرف مردانه میبرد حبرا سرش را به طرف بقیهها خانمها نزدیکتر کرد و گفت: «از دختر کارکُن و جربزه دار خوشم میادا. عاشق مینو جونم. ولی من بلد نیستم جوابش بدم. کاش بیشتر شبیه حوا جون بود.»
حوا همین طور که سرش پایین بود، لبخند ملیحی زد و هیچ نگفت. ملیکا خانم جواب حبرا را اینطوری داد: «دیگه مادر دهر، مثل حوا نمیاره. پشت سر هر بیوه و مطلقه ای یه مشت جوون و هرزه زوزه میکشن و اذیتش میکنن. ولی حوا با بیزبونی و خانمیگری که بلده، سرافرازمون کرده.» سپس رو به ایران خانم کرد و گفت: «شیرت حلالش خواهر.»
ایران خانم با همان صدای لطیف و مادرانهاش گفت: «برای اسحاق بردی؟ موقع شامش دیر نشه!»
ملیکا گفت: «حالا میبرم. دیگه چیزی نمونده. بذار این چند تا هم پر کنیم و بعدش واسه اسحاق هم ببرم.»
وقتی ملیکا خانم این را گفت، حوا اطرافش را جمع و جور کرد و شالش را روی سرش انداخت و به ملیکا خانم گفت: «بدید سهم بابا اسحاق را من ببرم.»
ایران خانم یک بشقاب گل قرمز زیبا برداشت و مخصوص برایش پر کرد و به دست حوا داد. حوا هم بشقاب را در سینی گذاشت و دو تا چایی داغ از مینا گرفت و گوشه سینی گذاشت و با خودش برد.
همین طور که حوا میرفت، ایران و ملیکا با چشمانشان او را دنبال کردند. تا اینکه در را پشت سرش بست و رفت. ملیکا آهی کشید و با دلی پر از درد به ایران گفت: «مگر غذای نذری از دست عروسش بگیره این پیرمرد خیرهسر. دست من تیزه. خار داره.»
ادامه 👇👇
💥منزل ملیکا خانم
حوا وارد حیاط منزل ملیکا خانم شد. حیاطی که در اندازه و وسعت و حتی سر و شکل ساختمانش شبیه منزل ایران خانم بود اما در حیاط آن خانه، نوعی به هم ریختگی و بی نظمی به چشم میخورد. مشخص بود که آن خانه بر خلاف منزل ایران خانم، بی روح و سرد است و انگار گَرد مُرده بر آن خانه و زندگی پاشیده باشند.
ملیکا از حیاط عبور کرد و وارد عمارت قدیمی شد. در اول را باز کرد و چند قدمی جلوتر رفت و به پشت در دوم رسید. شالش را انداخت و دستی به موهایش کشید و آرام با انگشت اشاره دست راستش، دَقُ الباب کرد. دو سه بار در زد. صدایی نیامد اما حوا در را باز کرد و وارد اتاق شد.
وقتی وارد اتاق شد، دید اسحاق روی صندلی بالکنیاش نشسته و در حالی که دود سیگارش تمام اتاق را برداشته، آرام آرام صندلی را تکان میدهد. اسحاق پیرمردی حدودا 70 ساله با سیبیلی بزرگ و موهایی به همریخته. ابروهایی درشت و پرپشت که نیمی از چشمانش را پوشانده بود. بیدار بود و وسط آن قیافه درهم و شکسته، چشمش را آرام از زمین برداشت و به قاب در نگاه کرد و حوا را دید.
حوا لحظاتی در قاب در ایستاد و با اسحاق چشم در چشم شد. لبخند کوچکی کنج لبهای حوا نشست. اما اسحاق همچنان بیروح و سرد به حوا نگاه میکرد. حوا درِ پشت سرش را بست و به طرف اسحاق رفت. سینی را کنار دست اسحاق گذاشت و پس از وقفهای که در نزدیکی اسحاق کرد، پایین پای اسحاق نشست. درست جلوی زانوهای اسحاق. دستانش را روی زانوهای اسحاق گذاشت و لحظهای بعد، کف صورتش را روی زانوهای اسحاق گذاشت.
همین طور که حوا صورتش را روی زانوهای اسحاق گذاشته بود و چشمانش را بسته بود، شال را از دور گردنش برداشت تا راحتتر سرش را روی زانوهای پدرشوهرش بگذارد. پدرشوهری که سالها با همه قهر بود و حتی کلمهای از دهانش خارج نشده بود. همین طور که چشمانش بسته بود و به آرامی نفس میکشید، احساس کرد دست زبر و خشک و مردانهای به آرامی روی صورتش نشست. متوجه شد دستِ اسحاق است. دستش را روی دست اسحاق گذاشت و چند نفس عمیق کشید و با همان لبخند کوچکی که کنج لبش بود، ماند و دقایقی به همان حالت گذشت.
💥 تکیه اوس کریم
تقریبا اکثرا رفته بودند و فقط چند نفر از مردان دور هم نشسته بودند. اوس کریم رو به محمد گفت: «از فرداشب که شب چهارم هست، تقریبا باید منتظر دو برابر این جمعیت باشیم. البته امشب و دیشب هم من فکر نمیکردم بیشتر از ده نفر بشیم. ولی امشب نزدیک بیست نفر بودیم.»
محمد گفت: «خدا را شکر. خب با این حساب، از فرداشب تعدادمون ممکنه از سی نفر بیشتر بشه. درسته؟»
اوس کریم گفت: «آره. تقریبا.»
محمد گفت: «خب ... اینجوری که جا کم میاد! چیکار کنیم؟»
اوس کریم گفت: «اینجا محدوده. نمیدونم حواستون بود یا نه که امشب دور تا دور نمیشد چارزانو نشست.»
یک نفر گفت: «خب اوس کریم چرا نمیذاری تو خونهات؟»
اوس کریم: «دیشب هم به ایران خانم گفتم. صلاح ندونست. میگه شاید به اسحاق بربخوره!»
محمد با تعجب پرسید: «اسحاق دیگه کیه؟»
تا این را پرسید، همه به هم نگاه کردند و نهایتا اوس کریم گفت: «شوهر ملیکا خانم. هیچی. ولش کن. مفصله.»
ادامه 👇👇
محمد گفت: «همینا که خونشون کنار خونه خودتونه. درسته؟»
اوس کریم جواب داد: «آره. همینا. بخاطر گنده اخلاق این آقا نمیشه ببریم خونه خودمون.»
محمد گفت: «اوس کریم چرا روضه رو نمیذاری تو کوچه؟»
همه با تعجب به محمد نگاه کردند! اوس کریم گفت: «ینی چی روضه رو بذارم تو کوچه؟»
محمد صافتر نشست و گفت: «خب خیلی ساله که روضهها تو کوچه و جلوی خونهها برگزار میشه و تقریبا همه جا جاافتاده. البته اگه مزاحم رفت و آمد مردم نباشیم و همسایه ها راضی باشن میشه صندلی گذاشت جلوی تکیه و دو تا فرش و موکت انداخت.»
همه به هم نگاه کردند. اوس کریم گفت: «همسایهها همش خودمونیم. همین سه چهار نفری که هستیم و دو سه تا خونه دیگه که اونا هم از خودمونن. راضیاند. اما ...»
استاد گفت: «فکر خوبیه. تا حالا نداشتیم. هر سال ده پونزده نفر داخل ... ینی همینجا مینشستن و بقیه هم تو کوچه وامیستادن و خیلی صورت قشنگی نداشت. امسال که حاجی داریم و ماشالله خوش بیان هم هست بد نیست بذاریم تو کوچه و ...»
یک نفر گفت: «نمیگن امسال که آخوند اومده، گذاشتنش سر کوچه؟»
تا این حرف را زد، همه زدند زیر خنده. محمد هم خندید. محمد گفت: «من نه تنها مشکلی با نشستن تو کوچه و منبر رفتن توی کوچه ندارم، بلکه خودم پیشنهادش دادم. اولش شاید برام سخت باشه و با رفت و آمد مردم حواسم پرت بشه. اما خوبه بنظرم ... تجربه جالبیه.»
اوس کریم گفت: «نمیدونم والا. باید با ایران خانم مشورت کنم.» تا این را گفت، نگاهی به اطرافش انداخت. ابوالفضل و مینو را دید که گوشه تکیه کنار هم نشسته بودند و سرشان در گوشی بودند. اوس کریم به ابوالفضل گفت: «ابوالفضل!»
-جانم آقاجون!
-پاشو برو ببین ایران خانم بیداره؟ میتونه بیام حرف بزنیم؟
ابوالفضل پاشد و با مینو رفتند به طرف خانه ایران خانم. همین طور که منتظر بودند، اوس کریم رو به محمد کرد و با شیطنت خاصی گفت: «حاجی اگه جلسه رو ببریم تو کوچه، قول میدی برامون بخونی؟»
محمد هم متوجه شد که اوس کریم میخواهد او را دست بیندازد جواب داد: «الان تو لنگِ خوندن منی؟ باشه ... براتم میخونم ... دیگه چیکار کنم؟»
اوس کریم گفت: «دیگه چیا بلدی بلا؟»
محمد و بقیه خندهشان گرفت و دیگر نشد جواب اوس کریم را بدهد. همان لحظه مینو آمد و گفت: «ایران خانوم میگن قدمتون بالای سرم!»
همه بلند شدند و به طرف خونه ایران خانم رفتند.
💥منزل ایران خانم
چهار پنج تا مرد لبه حوض نشسته و ایران خانم هم روبروی آنها لبه تخت نشسته بود. دستی به موهاش کشید و نگاهی به ملیکا انداخت و گفت: «فکر خوبیه. چند جای دیگه هم دیدم که مردم رو تو کوچه نشوندند. شیخ یا مداحی که داشتن، همون بغل دیوار یکی از خونهها صندلی گذاشته بود و میخوند.» رو به محمد کرد و گفت: «پسرم اگر برای شما اشکال نداره، ما مشکلی نداریم.»
محمد گفت: «نه. هیچ ایرادی نداره. منم یکی دو شب بگذره عادت میکنم.»
همان لحظه، در خانه باز شد و حوا وارد شد. حوا تا چشمش به مردها و محمد خورد، شالش را روی سرش کشید و سلام کرد و داخل عمارت شد. مینا با سینی چایی به طرف جمع مردها آمد و آن را به ابوالفضل داد.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour