eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
631 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
✔️ گاهی از خـود بپرسید که اگر خود را ملاقات می‌کردید، آیا از خودتان خوشتان می‌آمد؟! صادقانه به این سوال جواب دهید و خواهید فهمید که نیاز به چه تغییراتی دارید؟ سوال خیلی باحالیه گاهی از خودمون بپرسیم بد نیست یهو دیدی تمام فیس و افاده ها خوابید و کارِ هزار تا کلاس اخلاق کرد.
علیکم السلام این سریال در حال نمایش دادن یک است که چون قبلاً در ۲ و مخصوصا توضیح دادم دیگه توضیح نمیدم. در کل سریال خوبیه امیدوارم موفق باشند از هر گونه ساخت و نمایش این گونه سریال ها حمایت میکنم و براشون آرزوی سلامت دارم. لطفا شما هم دوستانتون را تشویق کنید تا تماشا کنند
دستپاچه نشید معلوم نیست باید صبر کرد و دید بزرگان چه تصمیمی میگیرند؟ از حالا جوش نزنید
شدنی که میشه کلا همه چی میشه☺️ ولی فعلا اولویتم ساخت فیلم نیست چون ساخت یک سریال سی قسمتی، حداقل ۱۰۰۰ صفحه فیلمنامه میخواد و وقتی میتونم همین وقت را برای چهار پنج تا کتاب با موضوعات مختلف و متنوع بذارم، دیگه چرا بخوام به زور بشینم فیلمنامه اش بنویسم؟ ضمن اینکه کتاب، تجدید چاپ میشه و به اهلش میرسه ولی فیلم، در باز پخشش لطف و مزه اش از دهن افتاده و اثرگذاری عمیقی که انتظار داریم، انجام نمیشه ولی حالا خدا کریمه شاید نظرم عوض شد و شرمنده این چند نفر کارگردان بزرگواری که پیشنهاد دادند نشدیم
قبلاً هم گفتم که صبور باشید همین طور که کسی خبر نداشت که چرا در یک سال اخیر، هیچ کتابی چاپ نکردیم؟ حتی بعضی ها نگران بودند و ما شرمنده بودیم که نمیتونیم توضیح بدیم و بگیم که چه فکری داریم؟ ولی بچه های پشتیبانی و مشاورین و... در تلاش بودند و صبر کردند تا الان به فضل الهی، چند تا کتاب آماده شد و تونستم با «انتشارات خودمون» چاپ کنم. 👈 اهدافتون را جار نزنید عجله هم نکنین همه چیز به وقتش فیلم هم به وقتش😉
راستی ممنون که راضی شدین فقط هفته ای چهار شب منتشر بشه چون نمیدونین اون سه شب مابقی چقدر کار دارم ولی پشیمون نمیشین چون ان شاءالله فاصله زمانی انتشار با داستان بعدی زیاد نخواهد بود☺️ تا فرداشب التماس دعا🌷
لطفا به صفحه اینستای بنده بپیوندید قدمتون بالا سر ☺️ https://www.instagram.com/p/CHRvLVFh_z8/?igshid=8l7jmwlv9x2l
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هفته سوم انتشار را با توکل بر خدا شروع میکنیم. لطفا با دقت مطالعه کنید نکات مهم و کلیدیش را مثل همیشه برای خودتون و برای من یادداشت کنید ضمنا 👈 این داستان، رسماً در حال انتقال مخاطب از تمِ امنیتی و هیجانی به تمِ جاسوسی و نبرد ذهن هاست. یعنی حداقل دو پله بالاتر از آنچه تا الان بودیم ولی این شروع ماجراست و دست گرمی است برای جریانات و داستان های آینده😉
شروع مطالعه از اینجا👆🌺
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ ✔️ مسعود: اطلاعات ما نشون میده که رییس لابراتوار، افسر بازنشسته mi6 بوده و اداره مالیات لندن هیچ تراز مالی و مالیاتی از این فرد ثبت نکرده. ینی نه تنها دولت انگلستان زیر بار این لابراتوار نخواهد رفت بلکه میتونه ادعا بکنه که این فرد غیر قانونی عمل کرده و کلی از این بابا طلبکار بشه! یعنی یک شاه دزد به تمام معنا. گفتم بچه ها اونجا بیست و چهار ساعتی زیر نظر داشته باشنش تا ببینیم میتونیم به محل مونتاژ و یا شعبه های دیگشون پی ببریم؟ ✔️ حامد: سعیمو میکنم که دیگه خارج از چارچوب عمل نکنم ولی شرعا هیچ چیزی گردن نمیگیرم. همش که قانون نیست. وجدان و شرع و این چیزام هست. ✔️ یکی از ماموران: بچه ها ظرف مدت ده دقیقه از تمام دفتر یادداشت رییس لابراتوار عکس گرفته و دستگاه شنود را کار گذاشته و مکان را ترک کردند. ضمنا در کنار عکس هایی که از خانواده و فرزندانش وجود داشت، عکس خانمی نظر من را جلب کرد از این بابت که جزو خانواده اش نیست اما عکس او کنار تخت خواب پیرمرد در قابی کوچک و صورتی رنگ وجود داشت که به پیوست، آن عکس و سایر مطالب ارسال میگردد. عکس زیتون بود. ✔️ پیام هیثم به زیتون: با شما وارد مذاکره میشیم. شرکای ما تصمیم گرفتند پس از بازدید از لابراتوارهای شما درباره قرارداد نهایی تصمیم بگیرند. ✔️ رییس لابراتوار از این درخواست عصبانی شد اما زیتون آرامَش کرد و پیرمرد پذیرفت که صبح فردا به فلان آدرس بروند و از یکی از مهم ترین اماکن مونتاژ محلول های خطرناک بازدید کنند. ✔️ حامد به هیثم: شما هر اقدامی که بکنید این دم و دستگاه نه تنها نابود نمیشه بلکه ممکنه تمام سر نخ ها را هم از دست بدیم. باید رسانه ها و افکار عمومی دنیا را به جان دولت انگلستان بندازیم. مهم تر از لابراتوار، به چالش کشیدن انگلستان هست. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍محمد رضا حدادپور جهرمی 🔺عصر-لندن- خیابان چهل و چهار یک تاکسی معمولی در ضلع غربی ساختمان ایستاده بود و کسی خبر نداشت که آن تاکسی، دفتر سیّار یکی از بزرگترین عملیات های علیه کشور انگلستان است که قرار است تا چند ساعت دیگر، مثل بمب صدا کند. درِ عقب تاکسی باز شد و یک نفر نشست و تا نشست گفت: «واحدهای کناریش معمولیه و دفاتر فنی و نقشه کشی دیگر شرکت هاست و ربطی به این موضوع نداره.» راننده فقط در آیینه عقب نگاه کرد و با سرش تایید کرد. لحظاتی بعد، دوباره درِ عقب ماشین باز شد و یک نفر دیگر سراسیمه نشست و گفت: «خودشه. آماری که داده بودند درست بود. فقط دو بار در طول روز درش باز میشه که مواقع ورود و خروج به اون واحد هست و درِ دیگری هم نداره.» راننده باز هم سر تکان داد و تایید کرد. نگاهی به ساعتش اندخت و همان لحظه، یک نفر دیگر به سمت ماشین آمد و نشست صندلی جلو و گفت: «بچه ها مستقر شدند و کلّ ساختمون تحت کنترله.» راننده باز هم سر تکون داد و این بار، گوشی همراهش را درآورد و این پیام را ارسال کرد: «تمیز است. منتظر دستوریم.»
🔺 بیروت-دفتر کار مسعود مسعود پیام آن کسی که پوشش راننده داشت دریافت کرد و این ایمیل را برای هیثم نوشت: «شروع کنید. فقط امشب وقت داریم. همه تلاشتون بکنید که کسی از قلم نیفته.» 🔺 شب-لندن-دفتر هیثم 👈 «مکالمه تلفنی یکی از خانم های دفتر هیثم با یکی از خبرنگاران: -سلام -سلام. خوشحالم مجدد با شما صحبت میکنم. -من هم همینطور. -قبلا درباره ساخت محلول های خطرناک و جنگی که جزو موارد ممنوعه هست... -بله بله. یادمه. -به نتایج جالبی رسیدیم. فردا قصد بازدید از اون مکان و ارائه اسناد جدید داریم. -بسیار خوب. خیلی وقت بود منتظر چنین خبری بودم. آدرس لطفا ...» در دفتر هیثم بیش از ده نفر زن و مرد با ظاهر مسلمان، هر کدام با خط تلفن مجزا و کامپیوتر، به کاری مشغول بودند. چند نفر از طریق تماس تلفنی و چند نفر هم از طریق ایمیل و صفحات مجازی مشغول اطلاع رسانی و دعوت از ژورنالیست ها بودند. مشخص بود که از مدت ها قبل با آنها ارتباط داشتند و توسط دادن اخبار موثق و جذاب، نظر مساعد آنها را جلب کرده بودند که در آن لحظه حساس، اینقدر راحت و فقط با دادن آدرس و ساعت قرار، مکالمه را مختصر و مفید تمام میکردند. آن شب در طول کمتر از دو ساعت، بسیاری از بزرگترین ژورنالیست های دنیا از جمله الحیات، الشرق الاوسط، القدس العربی، ایندیپندیت، تایمز، دیلی اکسپرس، دیلی تلگراف، دیلی میل، گاردین و ... دعوت شدند. دو سه نفر هم نشسته بودند و متن گزارش اولیه اخبار را با ادبیات خاصی مینوشتند و پس از تایید اولیه، برای تمام آن خبرگزاری ها و نشریات و سایت ها ارسال کردند. این هیجان و تماس ها و متن نویسی ها و ... حکایت از موج سنگین و سختی داشت که قرار بود فردا در دنیا صدا کند و عده زیادی را با خود همراه و عده دیگری را زیر بار افکار عمومی غرق و نابود کند. چیزی که بعدها به نام «موج یک شبه» نامیده شد و بخش اعظمی از شرکت های خصوصی اروپایی را به خود درگیر کرد. 🔺 لندن- صبح روز واقعه- خیابان چهل و چهار قرار شده بود همه ژورنالیست ها ابتدا در رستوران روبرو به صرف چایی و جلسه توجیهی دعوت باشند. همه آمده بودند و حتی کسانی که دعوت نشده بودند هم مشخص نبود از کجا خبردار شدند؟ ولی آنها هم حضور داشتند. خانمی با ظاهر غیر مسلمان، جلسه را حین صرف چایی و صبحانه مختصر شروع کرد و دو سه نفر هم مشغول به توزیع برگه هایی بین خبرنگاران بودند. برگه هایی که هر کدام حاوی اسناد و مدارکی بود که حکایت از شکل گیری یک مرکز بزرگ ضد بشری توسط افراد بازنشسته mi6 و بیخ گوش انگلستان داشت. دهان همه خبرنگارها باز مانده بود و عده ای هم تحمل نکردند و از همان لحظه، کم کم مدارک و اسناد را برای شبکه های مختلف و فضای مجازی و ... منتشر میکردند. عکس میگرفتند. صوت ضبط میکردند. تیتر مینوشتند. خلاصه همه آنها خبرنگارانی گرسنه و طمّاع بودند که مدت ها منتظر چنین خوراکی بودند و آن روز صبح، میتوانستند یک دنیا را تکان دهند. پس از دقایقی، دو ماشین بزرگ و مشکی کنار رستوران ایستاد و هفت هشت نفر کت و شلواری مسلح وارد رستوران شدند. مشخص بود که از دستگاه امنیتی انگلستان هستند و قصد دارند آن جمع را پراکنده کنند. ولی ... بچه های مسعود فکر این جا را هم کرده بودند. چون همان لحظه که همه خبرنگارها توسط آن ماموران به بیرون هدایت میشدند، توسط بچه های مسعود به طرف ساختمان مد نظر هدایت میشدند و خبرنگارها هم با شدت و دوندگی هر چه بیشتر، با هر وسیله و امکاناتی که با خود داشتند به طرف طبقه دوم و محل مونتاژ محلول ها حرکت کردند. کار از دست دولت و امنیتی های انگلستان خارج شده بود. هر خبرنگاری با فالورهای بسیار زیاد، همان لحظه که داشت میدوید و مثلا از دست آن ماموران فرار میکرد، در حال پخش زنده در اینستا و شبکه های محلی و سایت های معتبری بود که همان لحظه جمعیت ملیونی به صورت هم زمان در حال تماشای آن افتضاح بودند.
🔺لندن-خیابان چهل و چهار-ضلع غربی ساختمان همان مردی که شب گذشته در تاکسی بود و عملیات را هدایت میکرد، در تاکسی لم داده بود و پس از اینکه آخرین قلپ چاییش را خورد، پیام داد و نوشت: «وقتشه.» 🔺ساختمان دوم- طبقه همکف- محل مونتاز محلول ها صدای شلوغی و همهمه و فریاد خبرنگارها و صدای پاها تا درون اتاق جلسات می آمد و همه در حین حرف زدن، با تعجب به هم نگاه میکردند. دو سه نفری که هیثم هم یکی از آنان بود و برای بازدید از آن محل، طبق قرار قبلی وارد شده بودند در حال گفتگو با پیرمرد صاحب لابراتوار و قیمت ها و... بودند که هیثم پیام آن مرد تاکسی سوار را دریافت کرد. به محض دریافت پیام، هیثم از جای خود برخواست و اشاره ای به یکی دیگر از حضار کرد و آن هم فورا با سرعت رفت و در ورودی آن واحد را باز کرد. باز شدن در همان و ریختن سیل خبرنگاران به آن مکان هم همان! دیگر همه چیز روشن و شفاف بود و کسی نمیتوانست چیزی را انکار کند. خبرنگارها از همه چیز و همه کس در آن مکان فیلم میگرفتند و پخش مستقیم داشتند. 🔺تهران-دستگاه امنیتی-دفتر حامد حامد در دفترش پشت لب تابش بود و ده پانزده تا پنجره باز کرده بود و همه شبکه های زنده و مهم را رصد میکرد. دید بلوایی در عالم درست شده که انگلستان به همین راحتی قادر به جمع کردنش نیست و آن لحظه داشت در کلّ دنیا پخش میشد. حامد دید که همه خبرنگارها اطراف پیرمرد بیچاره ریختن و مدام عکس میگیرند و از او سوالات مختلف میکنند: «شما از چه کسی مجوز چنین لابراتواری گرفتید؟ آقا شما چند وقت هست که دارین چنین محلول های خطرناکی را تولید و توزیع میکنید؟ آیا دولت و دستگاه های امنیتی انگلستان به شما چنین ماموریتی دادند؟» پیرمرد لحظه به لحظه زردتر میشد و قادر به قورت دادن آب دهانش هم نبود. به هیچ سوالی نمیتوانست جواب بدهد و فقط مثل مُرده ای پلاسیده، روی مبلش خشکش زده بود. حامد سرش را به مانیتور نزدیک تر کرد و برای لحظاتی در چشمان پیرمرد که در حال آب شدن جلوی دوربین ها بود زل زد و با لبخندی از روی کینه و زیر لب با خود گفت: «برو به جهنم!» ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ لینک مصاحبه با باشگاه خبرنگاران جوان https://www.yjc.ir/fa/news/7549410/
۲ 😍 (امنیتی) 😍 (امنیتی) 😂 (طنز) 😊 (زیارتی) چون پیش بینی قیمت های نجومی کاغذ را نمیکردیم، به پیشنهاد شما عزیزان اقدام به پیش فروش آن کتابها کرده و امیدواریم شرمنده شما و چاپخانه و بچه های پخش نشیم. 🔹 طرح پیش فروش به این صورت هست که: 🔺۱. چهار کتاب به بالا خواهد بود.(حداقل چهار کتاب) 🔺۲. کتابها ان شاءالله سه الی چهار هفته بعد ارسال خواهد شد. 👈 از صبوری و حمایت و محبت شما بسیار تشکر میکنم. خدا را شکر که بالاخره آماده شد و از شرمندگی انتظار شما دراومدیم😊 سایت: Www.haddadpour.ir پشتیبانی: @mahanrayan1 سفارشات عمده: ۰۷۱۵۴۲۲۸۳۷۱
خودتان کنترلش کنید راهش را هم بلدید حالا خود دانید.
رفقا اگر موسیقی بی کلام یا سراغ دارید که به درد شوربه بخوره، لطفا ارسال کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 تمام هماهنگی ها برای به چالش کشیدن لابراتواری که توسط یکی از بازنشسته های سرویس جاسوسی انگلستان راه اندازی شده بود انجام شد و با حضور همه خبرنگاران مطرح دنیا، پخش زنده آن بازدید کاری، تبدیل به یکی از تاریخی ترین آبروریزی ها برای انگلستان گشت. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی -دهم 🔺 لندن-محل مونتاژ محلول ها خبرنگاران با ولع و حرص بسیار، مدام در حال عکس گرفتن بودند و دو سه نفر که از بچه های دفتر هیثم نبودند، با اوراق و مدارک فراوان، اسناد و مدارکی که در آن مدت جمع آوری شده بود در اختیار آنان میگذاشتند. پیرمرد که بسیار حالش بد شده بود، نگاهی از سرِ درماندگی به مسئول حفاظت و مراقبت از آن مرکز کرد و آن فرد هم جوانی حدودا 30 ساله اهل مراکش بود در حالی که با هیثم در گوشه ای خلوت کرده و در حال گپ و گفت بودند، لبخندی از روی تحقیر و تسویه حساب تحویلش داد. پیرمرد تازه متوجه شد که چرا تیم حفاظت از آن مرکز به راحتی در را باز کرد؟ چرا کسی مزاحم باز کردن در بر روی خبرنگاران نشد؟ چرا و چرا و چرا؟ همان لحظه هیثم پیامی روی تلفن همراهش دریافت کرد که نوشته بود: «ترک مکان» هیثم فورا به دو نفری که همراهش بودند سری تکان داد و رفتنش را با آنها هماهنگ کرد و رفت. وقتی به خیابان رسید، هنوز چند قدم برنداشته بود که دید سه چهار تا ماشین پلیس و سه چهار تا ماشین مشکی و بزرگ که متعلق به نیروهای امنیتی انگلستان بود با سرعت آمدند و توقف کردند و ده بیست نفر به طرف آن ساختمان دویدند. هیثم که آنها را پشت سر گذاشته بود لبخندی زد و عینکش را از جیبش درآورد و به چشمانش زد و به راهش ادامه داد. 🔺 دو روز بعد-تهران-دفتر کار محمد محمد با چند نفر از مدیرانش در حال تماشای صحنه ها و گزارشات مختلفی بودند که از تلوزیون های دنیا در حال پخش شدن بود. سه چهار نفرشان در سکوت محض و آنالیز اخبار بودند و گاهی مطالبی را برای خود یادداشت میکردند. تا اینکه محمد کنترل را برداشت و خاموش کرد و رو به همکاران گفت: «نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت؟ شما هم همین احساس منو دارین؟» سعید گفت: «من هنوز گیجم. خیلی زود اتفاق افتاد. این روش مرسومی برای حالگیری و یا آبروریزی و یا ...» محمد صحبت سعید را قطع کرد و گفت: «تا دنباله اش را من بگم ... روش مرسومی برای مقابله با سیستم یک کشور نیست و بوی یک کار تشکیلاتیِ اروپایی نمیده. همینو میخواستی بگی؟» سعید با لبخند گفت: «نه به این دقت شما اما بله. منظورم همین بود.» مجید گفت: «خب این ممکنه سیستم انگلستان را حساس کنه که البته تا الان کرده. چون این روش یا متعلق به بعضی گروه های آمریکایی است و یا متعلق به ...» محمد وقتی دید مجید تعارف میکند که دنباله حرفش را بزند گفت: «چرا تعارف میکنی؟ حرفتو بزن! آره ... با خودشون فکر میکنن که ممکنه این روش، یا مالِ گروه های آمریکایی است و یا مال بعضی گروه های وابسته به ما!» مجید نفس راحتی کشید و گفت: «دقیقا! به هر حال ما و یا یکی از گروه های وابسته به ما در معرض اتهام قرار میگیریم.» محمد: «جریان بو میده! خیلی بوداره. شماها نظری ندارین؟» یک نفرشون گفت: «باید ببینیم حرکت بعدی اونا چیه؟ بالاخره به چه سمتی میرن؟» محمد جوابش داد: «این کارِ رجال سیاسی هست که مهره تکون میدن و منتظر میمونن که ببینن حریفشون چه مهره ای تکون میده! کار ما این نیست. ما باید یا کاری کنیم که حریفمون مهره ای که دوس داریم جا به جا کنه و یا حداقل بدونیم قراره چه مهره ای جا به جا کنه و از حالا فکر این باشیم که حرکت بعدی را بچینیم.» سعید: «قربان چقدر ممکنه تیر اتهام را به ما برگردونن؟» محمد: «بستگی به شواهدشون داره. بچه های میز انگلستان باید اظهار نظر کنن. نمیدونم. چی بگم؟» اندکی محمد به فکر فرو رفت و بعدش در حالی که به نقطه ای زل زده بود گفت: «البته ممکنه غیر از میز انگلستان، یه نفر دیگه هم بدونه چه اتفاقی داره میفته!»
🔺 دو هفته بعد-لندن-فضای پس از افشاگری حالا مگر افکار عمومی دنیا مخصوصا خودِ مردم انگلستان از تبعات این افشاگری و سوالاتی که در ذهن داشتند دست برمیداشتند؟ هر کسی هر حرف و تحلیلی که به ذهنش میرسید مینوشت و منتشر میکرد. کار به جایی رسید که طبق پیش بینی ها دولت انگلستان مجبور شد برای اینکه این اتهام را از خود بردارد دادگاهی را تشکیل داده و کلیه عوامل و کادر آن لابراتورا و مراکز مونتاژ و... را به دادگاه بکشاند. رسانه ها فشار آوردند که باید به صورت رسمی و عمومی دادگاه تشکیل شود. اولش هم زیر بار نرفتند ولی وقتی حقوق بشر و سازمان ملل ورود کرد، مجبور شدند آن دادگاه را به صورت علنی برگزار کنند. بالغ بر هفتاد نفر در آن دادگاه به عنوان متهم های ردیف یک و دو سه شرکت داشتند و از اولین دادگاه تا صدور حکم، کمتر از دو ماه طول کشید. در نهایت، دادگاه همه آنها گناهکار معرفی کرده و مطابق میزان مشارکت آنها در اجرام مختلفی که اتفاق افتاده بود، محاکمه کرد. ولی... با کمال تعجب و با وجود وکلای قوی و کارکشته ای که پیرمرد برای خود استخدام کرده بود، دادگاه انگلستان حکم اعدام پیرمرد را صادر کرد و قرار شد در ظرف مدت سه روز، آن حکم اجرا گردد ولی چه کسی بود که نداند که انگلستان صرفا برای اعلام انزجار از اعمالی که آن لابراتوار انجام داده بود و برای اینکه بگوید من کاملا بی خبر بودم و هر گونه انتساب حکومتی را با آن پیرمرد انکار کند، تنها با گذشت دو روز از صدور حکم، اعلام کرد که او را اعدام کرده و خبرش را هم همان روز با عکس بی جان پیرمرد منتشر کرد. 🔺 لندن-خانه پیرمرد کار برای mi6 تازه شروع شده بود. خب طبیعی هم بود که ننشیند و شروع به تحقیقات کند تابالاخره بداند از کجا خورده و اصل ماجرا چه بوده؟ به خاطر همین پرونده را به یکی از کارکشته ترین افسرانش داد تا ماجرا را پیگیری کند. او هم ترجیح داد که تحقیقاتش را از منزل پیرمرد شروع کند. به خانه او رفت. نواری که به نشان ورود ممنوع روی درب منزل پیرمرد قرار داشت پاره کرد و با کلید، در را باز کرد و وارد شد. وقتی وارد شد، دستکش مخصوصش را درآورد و پس از اینکه پوشید، با دقت، وجب به وجب خانه را بررسی میکرد و پیش میرفت. تا اینکه به اتاق خواب پیرمرد رسید. قدم قدم پیش رفت. همه چیز را چک میکرد و گاهی مینوشت. تا اینکه توجهش به میز کوچکی که کنار تخت خواب پیرمرد بود جلب شد. آرام نشست و تصمیم گرفت که کشو ها را چک کند که یهو نظرش به قاب عکس کوچکی که آنجا بود جلب شد. قاب را برگرداند و دید هیچ اسمی از آن دختری که عکسش در آن قاب است ننوشته. به دفترش مراجعه کرد و هر چه برگ زد، اثری از نام و نشان دختری با آن خصوصیات نبود. 🔺 بیروت-منزل شیخ قرار وقتی درِ اندرونی منزل شیخ توسط محافظش باز شد، شیخ نمایان شد که آغوش باز کرده و هیثم را به آغوش خود دعوت کرد. وقتی همدیگر را در آغوش گرفتند، هیثم خم شد و دست شیخ را بوسید و گفت: «مشتاق دیدارتان بودم شیخ.» شیخ با لبخند همیشگی جوابش داد: «اهلا و سهلا. مرحبا. خوش آمدی.» هیثم تشکر کرد و کنار رفت و دستش را به طرف دختری برد و در حالی که دختر را نشان میداد به شیخ گفت: «معرفی میکنم... زیتون ... همان که تعریفش میکردم.» زیتون با چادری عربی جلوی شیخ قرار حاضر شد و وقتی پوشیه را از چهره اش برداشت، در حالی که سرش را پایین انداخته بود سلام کرد: «السلام علیک یا شیخ!» شیخ قرار لبخندی زد و سری تکان داد و جواب داد: «و علیک السلام. مرحبا. مرحبا. اهلا و سهلا.» 👈«پایان فصل اول»👉
رفقا فصل اول به سلامتی تمام شد امیدوارم از فصل اولش لذت برده باشید ان شاءالله از فرداشب، فصل دومش شروع میکنیم و ماجراهای خاص خودش و...
بیداری؟
علیکم السلام اگه مثلث عشق و تکلیف و استعداد دست به دست هم بدهند، هم وقتش میاد و هم نظم و هم ده ها چیز مهم دیگه. مشکل ما اینه که می‌خوایم همه جا باشیم. وقت برای همه چیز هم بذاریم. در هیچ چیزی هم کم نیاریم. نمیشه داریم خودمون و بقیه را معطل میکنیم آخرش هم سرخورده میشیم و حتی ممکنه به بقیه که در این راه موفق بودند، به چشم بیکار نگاه کنیم. جسارتا اول تکلیف خودتون را روشن کنید. یک کار را بگیرید و تا تهش برید جوری هم تا تهش برید که در اون کار، مرجع و منبع و استاد معتبر بشید. نه اینکه از هر چیزی، یه ناخونک بزنیم و ولش کنیم صرفا برای ارضای کنجکاوی و یا علاقه فصلی و موسمی.