eitaa logo
محتوای تبلیغ دانش آموزی جامعه الزهرا سلام الله علیها
1.3هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1.2هزار فایل
این ڪاناݪ شامݪ محتۅاهاے تۅلید شده تۅسط مبلّغان جامعة الزَّهࢪا(سلامُ اللهِ عَلیهٰا) جهت تبڵیغ دانش‌آمۅزے مێ‌باشد. ارتباط با ادمین @Qanbariz ارتباط با ادمین @NHTaheri
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام هادی-استاد فاطمی نیا.pdf
حجم: 894.3K
🔖فیش منبر 🔖 علیه السلام 💠 امام هادی علیه السلام و زیارت جامعه کبیره 🛑استاد فاطمی نیا ╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
نگاه امام هادی به دنیا-شیخ حسین.pdf
حجم: 1.02M
🔖فیش منبر 🔖 علیه السلام 💠 نگاه امام هادی علیه السلام به دنیا 🛑استاد انصاریان ╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
خصائص امام هادی علیه السلام.pdf
حجم: 642.4K
🔖فیش منبر 🔖 علیه السلام 💠خصائص امام هادی علیه السلام ╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
📜فیش منبر کوتاه📩 منبرک ⭕️ فیش منبر امام هادی علیه السلام💠 علیه السلام : 🔻متوکل عباسی امام هادي را زندان کردند. در همان ایام بنا شد مردم نماز استسقاء بخوانند، مسلمانان رفتند نماز استسقاء خواندند اما باران نيامد. 🔸مسيحي ها گفتند يک فرصت هم به ما بدهيد، يکشنبه را براي مسيحي ها گذاشتند آنها رفتند نماز را خواندند و باران آمد. مسلمان ها خيلي مضطرب شدند، يکي دو هفته ي ديگر مسلمانان برای نماز رفتند اما باران نيامد. باز مسيحي ها رفتند دوباره باران آمد. 🔹متوکل خدمت امام هادی علیه السلام آمد گفت: آقا به داد دين جدت برس. حضرت فرمودند به يک شرط من قبول مي‌کنم. فرمودند به این شرط که هر چه زنداني داري آزاد کنی. متوکل گفت باشد و همه را آزاد کرد. بعد حضرت فرمودند بگو يک بار ديگر مسیحی ها برای نماز بیایند وقتی مسیحی ها به همراه کشيش خود آمدند و مشغول نماز شدند، ابرهاي سياه شروع کرد بالای سرشان جمع شد. 🔸حضرت فرمودند: دست این کشیش را باز کنید و نگه داريد. دستش را نگه داشتند، بعد حضرت جلو رفتند و تکه استخواني که در دستش مخفی کرده بود را برداشتند. بعد حضرت فرمودند که اين استخوان يک پيامبر است که باید پوشيده باشد زير آسمان که برده می شود رحمت خدا اقتضا مي کند که باران بیاید. این ها اين را پيدا کرده اند و از آن استفاده می کنند. بعد حضرت فرمودند اين استخوان را از او بگيريد. وقتی از او گرفتند حضرت به کشیش مسیحی فرمودند حالا برو دعا کن که دیگر بارانی نیامد. ‌ ‌╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان امام هادی علیه السلام ع ‌ ‌╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
12.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 🌸(ع)_امام دهم 🌼(ع) 💐انیمیشن زیبا از زندگانی امام هادی (ع)با عنوان نگین انگشتری ‌ ‌╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃﷽🌸🍃 پارت 1⃣1⃣: فانوس‌های کوچک در کوچه‌های تاریک روزها می‌گذشت… و غربت علی، از یک واقعیت تاریخی، به زخمی در دل کوثر تبدیل شده بود. یک روز، کنار چشمه، چند دختر هم‌سن‌وسالش نشسته بودند. خنده‌ها… پچ‌پچ‌ها… و جمله‌ای که قلب کوثر را لرزاند: – ؟! اصلاً مهم نبود… فقط یه مراسم بود! پیامبر علی رو فقط احترام کرد، نه بیشتر…😧🤭 کوثر ایستاد. نفسش به شماره افتاده بود. اما بعد، چیزی درونش روشن شد… یاد صدای پیامبر افتاد. یاد چهره‌ی علی، یاد اشک‌های مادرش بعد از رفتن پیامبر. نزدیک رفت، آرام، اما محکم: – نه… فقط احترام نبود. – چی؟! – پیامبر فرمود: " ، ..." یعنی علی بعد از من، صاحب اختیار شماست. – ولی اگه این‌قدر مهم بود، چرا همه نگهش نداشتن؟ – چون خیلی‌ها امتحان پس دادن و رد شدن… اما من و تو هنوز فرصت داریم تا قبول بشیم… 😳یکی از دخترها با تعجب گفت: – تو اینا رو از کی یاد گرفتی؟ کوثر لبخند زد… – از مادرم… و از دلی که هنوز صدای پیامبر توش زنده‌ست… و بعد، برایشان تعریف کرد… از بیابان داغ، از خطبه‌ی آتشین، از دستان بالا رفته، و دلی که هنوز می‌تپید. آن روز، چند فانوس کوچک در دل دوستانش روشن شد…💡🚦 و کوثر فهمید: گاهی یک دختر نوجوان هم می‌تونه پیام‌آور باشه… ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ ، فقط برای شنیدن نبود؛ برای رساندن بود… وقتی دیگران در تاریکی‌اند، حتی یک دل کوچک روشن می‌تواند راه را نشان دهد. بچه‌ها! به‌نظرتون چرا کوثر تصمیم گرفت درباره با دوستاش صحبت کنه؟ بله چون نمی‌خواست حقیقت رو فراموش کنن… هر کسی که رو شناخته، یه مسئولیت داره: " ." شما دوست دارید مثل کوثر پیام‌رسان باشید؟ چطور این کار رو انجام می‌دید؟ آفرین با نوشتن،📝 با صحبت کردن،🎙 با رفتار خوب… شما فانوس‌هایی هستید برای عصر خودتون… و حالا… پارت دوازدهم، پارت پایانی… 🎉🎊جشنی بزرگ در دل کوثر و یارانش شکل می‌گیره… 🎊🎉جشنی که فقط یک شادی نیست، بلکه اعلام یک … منتظر بمانید ✍
🌸🍃﷽🌸🍃 و این هم آخرین پرده از داستان باشکوه ما… پارتی که با اشک و لبخند، دل‌ها را به میثاقی دوباره دعوت می‌کند…☺️😢 پارت 2⃣1⃣: جشن عهد، جشن 🎉🎊 مدینه، دوباره بوی عید گرفته بود. اما این‌بار نه برای بازار و لباس نو… بلکه برای دل‌هایی که عهد بسته بودند. کوثر، در حیاط خانه‌شان با شور خاصی مشغول تزیین بود. ریسه‌هایی از سبز و طلایی، کاغذهای رنگی که رویشان نوشته شده بود: «الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ…» دوستانش را دعوت کرده بود. همان‌ها که روزی شک داشتند، و حالا آمده بودند تا « » را جشن بگیرند! کوثر لبخند زد، ایستاد وسط جمع و گفت: – بچه‌ها! امروز فقط جشن نیست، یه قول دوباره‌ست! – قول؟ چه قولی؟ – قول می‌دیم که یادمون نره… قول می‌دیم علی رو تنها نذاریم… قول می‌دیم یار امام زمانمون باشیم… چون اون هم وارث … همه با هم گفتند: – یا علی! ما با توییم! یا صاحب‌الزمان، ما منتظرتیم! و بعد، دست‌ها بالا رفت، با قلب‌هایی روشن… و جشن، فقط یک شادی نبود… جشن، تجدید بود با آفتابی که هرگز غروب نمی‌کند. ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ پایان نیست؛ آغاز است. هر سال که جشن می‌گیریم، یعنی هنوز قلب‌هامان با زنده است… و هنوز یار مانده‌ایم، با همه‌ی عشق.🤗😍 بچه‌ها، امروز آخرین پارت داستانمون بود. حالا به من بگید: برای شما چه معنایی پیدا کرد؟ : یعنی من باید بدونم که فقط شنیدن کافی نیست… باید وفادار باشم. : یعنی من هم می‌تونم یه دختر باشم، ولی یه یار بزرگ برای امامم باشم! 🤝بیایید با هم، عهد ببندیم که رو فقط توی تقویم نگه نداریم… بلکه توی دل‌هامون همیشه زنده باشه… و حالا… وقت جشنه! جشنی به پهنای عالم جشنی پر از شور پر از عشق به