#بزنید_بریم_برای_پازت_گذاری🏃♂🚞
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت225 –نگاهی به گوشیام و پیام ساره انداختم. باید میفهمیدم ماجرا چیست.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت226
–بله دیگه، گفتین توی تاریکی و ظلمت که آدم چشمش نمیبینه گره باز کنه، پس نتیجه میگیریم هلما و آزارهاش هم یکی از این گرههاست. حالا شاید برای شما گرهی بزرگتری باشه، که اگه این طور باشه جای دست تون محکمتر هم میشه، چرا میخواید همین الان با عجله گره رو باز کنید این جوری که میمونید ته چاه و نمیتونید خودتون رو بالا بکشید.
خودکار را برداشت و در گوشهی دفتر شروع به کشیدن نقش و نگاری کرد.
– اون روز که گفتید شاگرد درس خونی هستید چقدر درست گفتید.
شما از اون شاگردایی هستید که از معلم جلوترن.
من خودم رو از اون معلمایی می دونم که فقط درس میدن و میرن.
ولی شما از اون شاگردایی هستید که حتی اگه معلم هم خوب تدریس نکنه شما دنبالش می رید و اصل مطلب رو پیدا میکنید.
لبخند زدم.
–من وقتی این مثال شما در مورد طناب و گره ها رو واسه خواهرم تعریف کردم میدونید چی گفت؟
–منظورتون رستا خانمه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–چی گفتن؟
–گفت ازدواج هم برای همه یکی از گرههای اون طنابه.
کنجکاو شد.
–یعنی برای خانما؟
–نه، فرقی نمی کنه، می گفت زن و شوهر هر چقدرم افکارشون به هم نزدیک باشه و همدیگه رو درک کنن بازم مسائلی توی زندگی هست که گره به وجود میاره و باید ازش رد شد و بعد توی روشنایی شروع به بازکردنش کرد.
امیرزاده به نقشی که با خودکار زده بود زل زد و حرفی نزد.
پرسیدم:
–شما موافق حرفش نیستید؟
دستش را زیر چانهاش زد.
–چرا درست میگن، ولی گاهی اون قدر این گره ریزه که نه می تونی دستت رو بهش گیر بدی و بیای بالا نه میتونی بازش کنی. برای همین مجبور میشی طناب رو قطع کنی و تا ابد بمونی ته چاه. حالا این قطع کردن در هر رابطهای می تونه باشه، حتی دو تا دوست، بعضی دوستیا باعث میشه ما برای همیشه ته چاه بمونیم. چون گرههای ریزی دارن.
بی فکر گفتم:
–اگر منظورتون رابطهی من و ساره ست، ما همین الانم چندان با هم...
حرفم را برید.
–میدونم. ولی بعضی رابطهها رو هر چند کم باید قطع کرد چون به خودمون آسیب میزنه.
شما مگه نگفتین ساره خانم رفتارش عوض شده، میدونید چرا؟ چون داره از روی نادونی یه کاری می کنه، اونم فقط به طمع یه زندگی بهتر. وقتی به یکی هر چقدرم راهنمایی میدی کار خودش رو...
این بار من حرفش را بریدم.
–باور کنید ساره آدم بدی نیست فقط...
پوفی کرد.
–من نگفتم آدم بدیه گفتم هر کسی اول باید حواسش به خودش باشه که به بیراهه نره بعد دیگران. من می گم به خاطر این که دیگران رو می خواید ببرید بهشت خودتون نرید جهنم. دوست مهربان ولی نادان تا حالا به گوشتون خورده؟
شما فکر میکنید کسایی که روبروی لشکر امام حسین ایستاده بودن
امام حسین را دوست نداشتن؟ مهربون نبودن؟ فکر میکنید همشون یه مشت داعشی بودن؟ نه اینطور نبود، اتفاقا خیلی از اونا امام رو دوسش داشتن. مشکل این جا بود که از دشمن امام حسین متنفر نبودن.
الانم توی اون کلاسای لعنتی نمی ذارن مردم از شیطان متنفر باشن، همش میگن با همه مهربون باشید، همه خوبن، همه مخلوق خدا هستن، حتی شیطان. حتی ظالم، اون جا یه قصههایی سر هم میکنن که...
با صدای گوشیاش حرفش نیمه تمام ماند.
نگاهی به صفحهی گوشیاش انداخت و رو به من گفت:
–مامانه. حتما می خواد نظر شما رو بپرسه.
وقتی سکوتم را دید دو باره پرسید:
–چی بهش بگم؟
سرم را پایین انداختم.
زمزمه کرد.
–بهش میگم چند روز دیگه جواب میدید.
سرم را بلند کردم تا حرفی بزنم.
ولی او همان طور که دور می شد شروع به صحبت کردن با گوشیاش کرد.
✍#لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت227
من هم از فرصت استفاده کردم و شمارهی ساره را گرفتم.
خیلی طول کشید تا گوشی را بردارد.
با صدای دورگهای گفت:
–الو، تلما! اگه زنگ زدی در مورد اون پیامم بپرسی، من پاکش کردم. فراموشش کن.
صدای گریهی بچههایش اجازه نمیداد واضح صدایش را بشنوم.
نگران پرسیدم:
–چرا صدات این جوریه؟ بچهها چرا گریه می کنن؟ اصلا کجایی؟
ناله کرد.
–کجا میخواستی باشم؟ تو این خراب شدهام دیگه، از سر درد دارم می میرم. چندتام قرص خوردم، انگار نه انگار.
این بچهها از گرسنگی دارن گریه میکنن، نمیتونم بلند شم براشون غذا درست کنم. باباشونم معلوم نیست کدوم گوریه، تلفنش رو جواب نمی ده.
با ناراحتی پرسیدم:
–مگه هلما پیشت نیست؟
–نه بابا، بعد از کلاس من رو رسوند و رفت دیگه. الانم بهش زنگ زدم میگم حالم دوباره بد شده، میگه طبیعیه، باید موجودات اُرگانیک از بدنت بیان بیرون. این کار با درده. ولی دو سه ماهه دیگه تموم میشه.
کلافه گفتم:
–ول کن ساره، این چرت و پرتا چیه میگی؟ می خوای بیام کمکت، پیش بچهها بمونم؟
–دستت درد نکنه، فقط بیا این بچهها رو ساکت کن که اون قدر رو مخم هستن که گاهی یکی بهم میگه پاشو خفشون کن.
هینی کشیدم.
–دیوونه شدی؟ واقعا شیطون رفته تو جلدتا. یه دعایی، صلواتی چیزی بخون تا من بیام.
جملهی آخرم را امیرزاده که تلفنش تمام شده بود شنید و سوالی نگاهم کرد.
من حرف های ساره را برایش تعریف کردم.
نفسش را بیرون داد.
–میبینید؟ این جور وقتا آدم میمونه چیکار کنه، اگه نره پیش دوستش میشه سنگدلی، اگر هم بره خواه ناخواه براش عواقب داره، پس چه بهتر که آدم همچین دوستی نداشته...
پریدم وسط حرفش.
–من حواسم هست خیالتون راحت باشه.
به خانهی ساره که رسیدم شنیدم صدای جیغ بچه ها میآمد. با تمام قدرت شروع به کوبیدن در حیاط کردم.
صدای جیغ و داد کمتر شد و بعد از چند لحظه دختر کوچکش با چشم های گریان پشت در ظاهر شد. با دیدن من، او که همیشه غریبی میکرد عجیب بود که مثل گنجشکی که از دست گربه فرار کند پرید و پاهای مرا بغل کرد و با گریه گفت:
–مامان داداش رو می زنه.
بچه را بغل کردم و به سرعت وارد خانه شدم.
دیدم ساره گوشهای نشسته و سرش را با دو دستش محکم گرفته و ناله میکند. چشمهایش از درد قرمز شده بودند.
پسرش هم گوشهی دیگر در خودش جمع شده و آنقدر گریه کرده بود که رد اشک بر روی گونههایش مانده بود.
ساره تا مرا دید بلندتر ناله کرد و به اتاق رفت.
من هم به اتاق رفتم و با عصبانیت گفتم:
–خجالت نمیکشی بچهها رو میزنی؟
داد زد.
–همش زیر گوشم ونگ می زنن، هی میگم اعصاب ندارم انگار نه انگار، نمی فهمن.
آن قدر از دستش عصبانی بودم که دلم میخواست موهایش را بکنم.
ولی وقتی نگاهم به دخترش افتاد که نگران نگاهم میکرد منصرف شدم.
به آشپزخانه رفتم تا ببینم چیزی برای خوردن هست.
وقتی نگاهم به سینک ظرفشویی افتاد چیزی نمانده بود بالا بیاورم. انگار چند روز بود که ظرف ها شسته نشده بودند. همه جا کثیف بود حتی داخل یخچال بوی بدی میداد.
آشپزخانه خیلی کار داشت.
خوراکی هایی که در راه برای بچهها خریده بودم را جلویشان گذاشتم
–بچهها شما اینا رو بخورید تا من این جا رو تمیز کنم و بعد یه غذای خوشمزه براتون بپزم.
شروع به تمیز کاری کردم.
بعد از نیم ساعت امیرزاده زنگ زد. هر چه را دیده بودم برایش تعریف کردم.
با ناراحتی گفت:
✍#لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت228
–من درک میکنم که شما از روی دلسوزی این کار رو میکنید ولی کارتون اشتباهه، اگه الان شوهرش بیاد و شما رو اون جا ببینه چی میگه؟
با دلخوری گفتم:
–خب برای شوهرش توضیح میدم. شما انتظار دارید من این دوتا بچه رو ول کنم بیام که از مادرشون کتک بخورن؟ به خدا دلم نمیاد، شما خودتون بیاید نگاشون کنید اگه تونستید ولشون کنید منم ول می کنم میام. بهشون قول دادم غذا براشون بپزم ولی توی یخچال شون هیچی نیست، آخه چطوری...
آن چنان آه سوزناکی کشید که برای یک لحظه از کارم پشیمان شدم.
–باشید همون جا من تا نیم ساعت دیگه میام دنبال تون. بعد هم گوشی را قطع کرد.
تازه از تمیزکاری فارغ شده بودم که صدای کوبیده شدن در را شنیدم.
در را که باز کردم دیدم امیرزاده یک نایلون مقابلم گرفت.
–بفرمایید اینم غذا. حالا میاید بریم؟
بهت زده به نایلون خیره شدم.
–وای، ممنونم، این که خیلی زیاده...
–برای دو روزشون خریدم. من با این سردردا آشنام، حداقل دو روز طول می کشه که حالش بهتر بشه و اعصابش بیاد سرجاش.
"حتما منظورش تجربهای است که با هلما داشته."
–ممنون، من رو از خرید و پخت و پز راحت کردید.
پوفی کرد و پچ پچ کنان گفت:
–یعنی شما میخواستین خونهی مردم وایسید واسه پخت و پز؟
همان لحظه شوهر ساره رسید.
با دیدن سر و وضعش دلم برایش سوخت.
با گونی پر از مواد بازیافتی، با دست هایی که از سیاهی دیگر پوست شان مشخص نبود، با لب های ترک خورده و رنگی پریده هاج و واج کنار امیرزاده ایستاد و به نایلون غذا چشم دوخت.
من برایش مختصر مشکل سردرد زنش را توضیح دادم.
خیلی بیخیال گفت:
–سردرداش چیز تازهای نیست. من فقط به امید این دارم تحمل میکنم که میگه تا چند ماه دیگه همه چیز درست میشه، وگرنه...
امیرزاده حرفش را برید.
–آقا دلتون رو به این حرفا خوش نکنید. تنها راهش اینه که دیگه به اون کلاسا نره و ارتباطش رو با خدا قوی کنه، البته نه به روشی که اونا میگن.
شوهر ساره سرش را تکان داد.
–من دیگه از پسش برنمیام. همین که میتونم مقاومت کنم و خودم درگیر این چیزا نشم خودش هنره.
رو به امیرزاده گفتم:
–الان کیفم رو برمیدارم میام.
جلوی هر کدام از بچهها یک غذا گذاشتم، آن قدر ذوق کردند که ناخداگاه چشمهایم نم زدند.
برای ساره هم غذا بردم. دیگر ناله نمیکرد. اوضاعش مثل کسی بود که انگار چند ساعتی با کسی تن به تن جنگیده و مغلوب شده بود. بیرمق گوشهی اتاق افتاده بود. احساس کردم حتی قادر نیست قاشق را در دستش بگیرد.
غذایش را با یک قاشق کنارش گذاشتم و زیر لب خداحافظی کردم.
همین که خواستم از اتاق بیرون بروم ساره صدایم کرد. برگشتم. چشمهایش نیمه باز بود.
کنارش روی زمین دو زانو نشستم.
–جانم ساره؟
نیم نگاهی به صورتم انداخت.
–میدونم خیلی اذیتت کردم. انداختمت تو زحمت.
غذا را جلویش کشیدم و بازش کردم.
–کاری نکردم.
نگاه بی رمقش را روی صورتم سُر داد.
–بله رو بهشون گفتی؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت229
قاشق را پر از غذا کردم..
–چی؟
اخمهایش در هم گره خورد.
–میگم به امیرزاده اوکی دادی؟
قاشق را جلوی دهانش گرفتم.
–نههنوز.
با دست ضربهای به قاشق زد و فریاد کشید.
–مگه پیام ندادم زودتر بهش جواب بده، عروسی کنید بره پی کارش؟ چیه همش افتادید دنبال تحقیق، هی تحقیق، تحقیق...
ول کنید دیگه.
محتویات قاشق نقش زمین شد و من هاج و واج خیره به ساره ماندم.
صدایش را پایین آورد.
–اگه بهت حرفی می زنم واسه خاطرِ جبران محبتاییه که خودت و اون پسره در حقم کردید.
این هلما فکرای خوبی برات نداره، زودتر ازدواج کنید و برید یه جای دور زندگی کنید. تازه امروز فهمیدم می خواد اذیتت کنه. میدونستی اون گل رو هلما گذاشته بود جلوی در مغازه؟ اون فکر نمیکرد تو بیای مغازه، فکر کرده مثل هر روز امیرزاده میاد.
بریده بریده پرسیدم:
–آخه...چرا...این طوری میکنه؟
من که با هلما مشکلی ندارم. اصلا مگه اون از امیرزاده بدش نمیاد؟ پس چرا براش گل میفرسته؟
ساره نیشخند زد.
–اون از امیرزاده بدش نمیاد اتفاقا از تو بدش میاد.
ابروهایم بالا رفت.
–از من؟ ولی امیرزاده میگفت هلما بعد از طلاق اون قدر خوشحال بوده که جشن طلاق گرفته. من که بدی بهش نکردم بخواد...
ساره پوزخند زد.
–من نمیدونم خدا به جای این همه خوشکلی چرا به این دختره یه جو عقل نداده.
–منم نمیدونم اون چرا از من بدش میاد؟
ساره از حالت نشسته به حالت دراز کش درآمد.
–چه میدونم؟ شاید از حسادته. اون فکر میکنه چون خوشکله از همه برتره و همه باید به حرفش گوش کنن. اون فکر میکنه با خوشکلیش میتونه دوباره امیرزاده رو دنبال خودش بکشونه، ولی چون تیرش به سنگ خورده انگار وارد یه مبارزه شده و هر جورم شده می خواد برنده بشه. ناراحت نشیا از این که امیرزاده دنبال یکی افتاده که از هلما خیلی...
مکث کرد و نگاهش را با تردید به صورتم دوخت.
–منظورم اینه هلما همش میگه امیرزاده لیاقت نداشته که اون رو ول کرده تو رو چسبیده.
–ولی امیرزاده میگفت که هلما خودش درخواست طلاق داده. اصرارم داشته.
–آره میدونم. اگه اون در ظاهر رابطش با تو خوبه واسه اینه که هنوز نا امید نیست میگه شاید بشه تو رو هم مثل من وارد اون فرقه کنه.
با استرس پرسیدم.
–یعنی چی؟ من که از کارای تو و هلما سردرنمیارم. یعنی اون نمیخواسته طلاق بگیره ولی گرفته؟ توام دوست نداری به اون کلاسای عرفانی بری ولی میری؟
ساره کلافه شد.
–من نفهمیدم اون چه مرگشه، حتی نمی فهمم خودم چه مرگمه، انگار یکی تو گوشم میگه اگر ادامه بدم حالم بهتر میشه.
اون هلما هم اصلا تکلیفش معلوم نیست، یه وقتایی یه حرفایی در مورد امیرزاده میگه که آدم فکر می کنه زن یه داعشی بوده، یه وقتایی هم یه حرفایی می زنه که هر کی بشنوه تو عقل هلما شک می کنه که چرا طلاق گرفته.
نفسم را بیرون دادم و زمزمه کردم:
–آدم واسه کسی که ازش بدش میاد گل نمیفرسته که.
به ساره نگاه کردم.
–اگه این قدر کاراش هرتی پرتیه، خب حتی اگه دوباره ازدواج کنه بازم همون آش و همون کاسه میشه که...
–من که میگم همش از حسادته، چون مادرشم دیشب سرزنشش میکرد و میگفت چرا زندگیت رو خراب کردی؟ مشکلت اون قدر سخت نبوده که بخوای جدا شی، تو از روی لجبازی و غرورت جدا شدی.
–حالا هر چی بوده گذشته، اونم باید بره دنبال زندگیش.
ناگهان ساره بلند شد نشست و دستم را گرفت.
–تلما میتونی فراموشش کنی؟
وقتی حیرت مرا دید ادامه داد:
–منظورم اینه اگر به امیرزاده جواب رد بدی می تونی راحت واسه خودت زندگی کنی و هلما دیگه بهت کاری نداره. دیگه این همه استرس و...
اخم کردم.
–چی میگی تو؟ دنیا هم زیر و رو بشه من امیرزاده رو ول نمی کنم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#هدیه_به_بزرگواران_که_پارت_هدیه_خواستن
بگرد نگاه کن
پارت230
ارام گفت:
–اگه به ضرر امیرزاده باشه چی؟ اگر آسیب ببینه چی؟ چاقو خوردنش یادت رفته؟
چشمهایم گرد شدند.
–اون که تو دعوا بود، مگه هلما نگفت از بس از امیرزاده به اون پسره بد گفته...
حرفم را برید.
–ول کن هلما رو... اون گاهی اون قدر دیوونه میشه که حتی به خودشم آسیب می رسونه چه برسه به تو یا امیرزاده.
–ولی اون گفت نامزدش اون قدر ناراحت شده که...
دستش را درهوا تکان داد.
–نامزدِ چی؟ کشکِ چی؟ اصلا هلما با اون پسره محرم نیستن. گاهی زیر یه سقف زندگی می کنن ولی ...
دهانم باز ماند.
–مگه میشه؟!
–ازدواج سفید به گوشت خورده؟
هینی کشیدم و ساره زمزمه کرد.
–فقط کافیه حالم خوب بشه دیگه قید رفاقت با هلما رو می زنم. فقط می شینن تو اون کلاسا از مهربونی، انسانیت و آزادی و با هم خوب بودن و به هم کمک کردن میگن ولی وقتی وارد زندگی شون میشی تازه می فهمی چه رکبی خوردی. خودشون یه ذره مهربونی سرشون نمیشه.
خلاصه این که اگه بتونی این امیرزاده رو بذاری کنار خیلی به نفعته، برو جاری خواهرت شو، بیدردسر و با آرامش زندگی کن.
با خشم در ظرف غذا را بستم.
–میذارمش این جا بعدا بخورش.
نمیتوانستم حرف هایش را باور کنم.
–تو تا همین امروز صبح با هلما جیک تو جیک بودید. چی شد یهو؟ چیه؟ نکنه هلما بهت یاد داده که بیای این حرفا رو به من بزنی؟
ساره بیخیال نسبت به حرفای من گفت:
–من باید این حرفا رو می زدم، دیگه خودت میدونی. این امیرزاده همچین آش دهنسوزی هم نیست که این قدر سنگش رو...
عصبانی شدم.
–حالا که خونواده م رضایت دادن، من به خاطر امیرزاده، با هلما که سهله، شده با دنیا میجنگم. برامم مهم نیست اون می خواد چه غلطی بکنه، من کار خودم رو می کنم.
ساره دوباره شروع به ناله کردن کرد.
بلند شدم و غر زدم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#پارت_هدیه
بگرد نگاه کن
پارت231
–توام آدم قحطی بود رفتی با هلما دوست شدی؟ لابد کتک زدن بچههاتم از اون یاد گرفتی؟ ساره، جون هر کی دوست داری دیگه بچهها رو نزن، گناه دارن...
چشمهایش نم زد.
–اصلا نمیدونم یهو چرا اون کار رو کردم.
چند روز پیشم که پا درد داشتم و اعصابم خرد بود دختررو زدم. بیچاره همچین سرش خورد به دیوار که از حال رفت.
هینی کشیدم و با بهت نگاهش کردم.
–اون بچه که همین جوری به زور رو پاش وایساده، چطوری دلت اومد؟!
–نمیدونم، یهو اون قدر عصبی میشم دیگه هیچی حالیم نمیشه، به قول شوهرم میگه اصلا انگار یه آدم دیگه میشی و انسانیت کردن یادت میره.
منم بهش گفتم:
–یعنی می خوای بگی من آدم نیستم؟ گفت چرا در ظاهر آدمی ولی مثل
یه گوسفندی که مثلا یادش بره که گوسفنده و کارای گوسفند بودنش رو انجام نده و علف نخوره و بچه ش رو شیر نده و آخرشم توسط انسان خورده نشه، می دونی اگه همهی گوسفندا این طور بشن چی میشه؟ بهم گفت توام یادت میره انسانیت داشته باشی.
من از اون روز دارم فکر میکنم چی میشه که من گاهی یادم میره انسان باشم.
پوفی کردم.
–این شوهرت این قدر میفهمه چرا اومده تو رو گرفته؟
چپ چپ نگاهم کرد.
–مگه من چمه؟
–تو هیچی، ولی اونایی که زیاد می فهمن همیشه تو عذابن از دست زنشون که... دلم نیامد ادامهی حرفم را بزنم.
زمزمه کرد.
–جدیدا خودشم خیلی واسه این که عاشقم شده به خودش بد و بیراه میگه.
نوچ نوچ کردم.
–حرفاشم شبیه حرفای امیرزاده س آخه طبق جزوههای امیرزاده، وقتی چیزای غیر انسانی تو وجود انسان باشه مثل همین خشم و غیره، آدما انسانیت شون کمتر میشه.
با عجله گفت:
–ولی من این همه وقت می ذارم میرم آموزش میبینم که این چیزایی که تو میگی از جسمم خارج بشه...
شانهای بالا انداختم.
–خب لابد برعکسه دیگه، تو داری اونا رو وارد بدنت میکنی که رفتارت این قدر عوض شده. در نتیجه اونا دارن بهت دروغ میگن.
با تامل گفت:
–آخه چرا باید این طور که تو میگی باشه؟ مگه به اونا چی میرسه بخوان این کار رو بکنن.
آهی کشیدم.
–امیرزاده میگه همهی این تلاشا برای کمک به حکومت شیطانه، حتی گاهی بعضیا اصلا این چیزا رو نمیدونن ولی ناخواسته دارن به شیطان خدمت می کنن.
لبهایش را روی هم فشار داد.
–برو بابا توام، اون امیرزاده هم یه حرفایی می زنه هر کی بشنوه فکر می کنه تو توهمه. هلما میگفتا من باورم نمی شد.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–حرفای اون همه از روی تحقیق و تجربه س الکی...
پوزخند زد.
–ول کن تلما...الان امیرزاده بگه شبه، تو خورشید به اون گندگی رو ندید میگیری میگی آره راست میگه شبه، اون وقت..
با عصبانیت حرفش را بریدم.
–اصلا گوش نکن به درک، توام برو مثل هلما خوشبخت شو، به قول مادربزرگم میگه هر کس رو از دوستاش بشناس، واقعا واسه خودم متاسفم که دوستی مثل...
همان موقع شوهر ساره وارد اتاق شد و رو به من گفت:
–دم در با شما کار دارن.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
ایییییییییییییی خدااااااااااا
اینو کجای دلم بزارم که رمان رو قبل از وقتش به یک ساعت میزاره این آدمین جانمون،خدایا هرروز براش هدیه از عزیزانش بفرست ک اینقد شاد و شنگول باشههههههههه🙌🙌🙌🙌🙌
❤️
ممنون ادمین جاااااان
امروز حسابی برامون ترکوندی ،،ان شاءالله همیشه دلت شاد باشه ولبت خندون
وگروهمونم پابرجا
#ادمین
خدا خیرتان بده از شنبه که نبودم کلا ابراز محبت تان من شرمنده خودتون کرده ممنونم از همگیتان .الهی که در عروسیتان و شادیهاتون جبران کنم .
خودم قول میدم مراسم عروسیتان به نحو احسن و خاطر انگیزترین مراسم براتون به پا کنم .
واقعا تشکر میکنم الهی به حق حضرت علی اصغر مجردان کانال همین امشب خبر خواستگاری بهشون بدن و همسر مهدوی و عالی نصیبشان بشه .و دلشون شاد و لبشان خندان باشه .
کلا من شما را نداشتم چکار میکردم .😊
#خیلی_دوستتون_دارم
#یا_حق
#در_جواب_دعای_ادمین
آقا جان مگه زود پزه که همین امشب یهویی خبر خواستگاری بیا🙈🤣🤣🤣🙈🙈🙈
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گزیده_فیلم
گزیده ی فیلمهای ماندگار
مرحوم «داریوش مهرجویی»
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن قَـــــدر دیر آمَد؎ ...
تٰا ؏ــــآقبت پٰاییـ🍁ـز شُد..
ڪٰاسِہ صَبـــــرمْ ...
أز این دیـــــر آمَدن ؛
لَبریـــــز شُد..𑁍
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعابیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
نیـٰاز؎نیستحتےگُفتنِاوضـٰاعدلتنگے..؛
بخوانازچشـمهـٰایَمآرزو؎
یكزیارترا
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇 #السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
بازآ دلم ز گردش دوران شکسته است
چون کشتی از تهاجم طوفان شکسته است
آیینه خیال نهادم به پیش روی
دیدم که قلبم از غم هجران شکسته است..!
-اللّهمعجِّللولیِّڪالفࢪج💔☁️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´.
💠💠💠💠#سؤال 💠💠💠💠
بنده کار وکالت انجام میدم و معتقدم اگر چه مهریه بالا ضامن زندگی نیست، ولی وقتی مهریه بالا باشه، خانم میتونه قسمتی از مهریه رو بگیره و برا گذران زندگی استفاده کنه. چرا شما میگید مهریه بالا خوب نیس؟
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
قسمت آخر:
3⃣ مهریه زیاد و بالا بردن احتمال طلاق
🔰با توجه به روایات باید گفت که مهریهی زیاد، خودش یکی از عوامل ایجاد زمینه برا طلاقه.
🍃 پیامبر خوبی ها صلی الله علیه و آله فرمودن: «در مورد مهریه آسان بگیرید.[اگر مهریه را بالا بگیرید،] مرد آن را می دهد؛ اما در درونش حقد و کینه[نسبت به زن] باقی می ماند.» 🍃
❓چرا باید با مهریه بالا زمینه دشمنی رو ایجاد کنیم تا این مسئله، خودش، زمینه ساز طلاق بشه و بعد هم ناگزیر، بشینیم و برا وضعیت اقتصادی خانما بعد از طلاق، چاره پیدا کنیم؟ 🤔
✅ ما به دغدغه وضعیت زندگی خانما بعد از طلاق احترام میگذاریم،ولی تکیه بر مهریه رو راه حل مناسبی برا این مسئله نمیدونیم؛ چون همون طور که گفته شد، نتیجه عکس میده. بهتر نیست چاره دیگه ای برا حل مسائل اقتصادی بعد از طلاق پیدا کرد؟🌀
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
31.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_پنجم
5_3
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
Unknown Artist - 1234 Tashakor.mp3
187.6K
ببینید برای این چند روز ابراز محبتان چی براتون میفرستم .
الهی همیشه پایدار باشید و منم خادم بتونم جبران محبتهاتون و مهربانی هاتون به نحو احسن بکنم
#خیلی_دوستتون_دارم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
تسلیت به همه مسلمانان و ازادی خواهان جهان
و تسلیت به آقا جانمون امام مهدی عج
فاجعه رژیم صهیونیستی غیر قابل هضم و بخششه
انشاءالله بچه های مقاومت پاسخ کوبنده ای بدن
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|😥🐾|••
عاشورا تمام شدنی نیست
عاشوراتکرارمیشود💔
🍁•••|↫ #تلخيجآت
@mojaradan
#ارسالی_از_کاربران
سلام ممنون از زحماتتون
خواستم بگم اون قسمت انچه مجردان باید بدانند خیلی قشنگ و مفید بود حتما ادامش بدید
#ادمین_نوشت
چشم ببخشید اگه در پی وی پاسخ نمیدم چون محدود شدم و نمیتونم مدتی در پی وی پاسخگو باشم تا از محدودیت خارج بشم در خدمتون هستم .
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ازدواج
📹 کلیپ بسیار مهم و کاربردی از کلام دکتر داودی نژاد
با عنوان
📋 مردیم از مجردی❗️❗️❗️
📔 اول اینکه رفتار .....
لطفا برای آگاهی بخشی برای مجردا بفرستین🌹
🌹🌹🌹
✅@mojaradan
🔴 مردها بدانند!
💠 #مردها باید بدانند اگر همیشه #گوش خوب و #صبور باشند و هنگامیکه #زن با عصبانیت دارد مسلسلوار نسبت به شرایط موجود #گلایه میکند #شما با توجه ویژه گوش دهید و دلسوزانه به او توجه کنید، حتما همسرتان شیفته شما میشود!
💠 زنها از داشتن یک تکیه گاه #صبور و #آرام، خیلی زیاد #لذت میبرند!
💠 برای اینکه همسرتان متوجه شود دارید خوب گوش میدهید حتماً موقع صحبتهایش به او توجه کنید، به چشمانش با دقّت نگاه کنید، به نشانهی تایید، سرتان را تکان دهید، گاهی از جملاتی مثل: "درست میگی"، "صحیح"، "حلش میکنم نگران نباش" ، "خودتو ناراحت نکن" و هر جملهای که توجه شما را نشان میدهد استفاده کنید تا همسرتان هرچه سریعتر به #آرامش برسد و سپس، درباره مشکلش با او صحبت کنید تا حل شود.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 محور مقاومت از چند محور به رژیم صهیونسیتی حمله خواهد کرد؟
@mojaradan