eitaa logo
مجردان انقلابی
14.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱چند توصیه برای متقاعد کردن دیگران ✅ سخنان او را قطع نکنید. ✅خواسته خود را در ابتدای گفتگو مطرح نکنید. ✅با تکرار بعضی از جملات مخاطب خودتان، نشان بدهید که به صحبت‌هایش توجه دارید و او را درک می‌کنید. ✅هنگام صحبت کردن از اعداد و ارقام و آمار دقیق استفاده کنید. ✅ مبالغه و زیاده گویی نکنید. ✅ برای تمام ادعاهای خود مرجع و منبع موثق بیاورید. ✅ در گفتار خود صادق باشید. اگر دو بار زنگ زده‌اید، نگویید که "صد بار تماس گرفته‌ام". ✅ از دیگران بدگویی نکنید، چون اعتماد شنونده را از دست می دهید. ✅ از تجربیات و داستان‌های شخصی خودتان بگویید. ✅ همیشه لبخند به لب داشته باشید. ✅ ارتباط چشمی برای گفتگو بسیار مهم است؛ از آن غافل نشوید. ✅ شفاف و صریح حرف بزنید و طرف مقابل را به چالش نکشید. ✅ طرف مقابل را در فشار قرار ندهید. ✅ دغدغه‌ها و نگرانی‌های او را درک کنید. ✅ به نتیجه "بُرد-بُرد " فکر کنید و ریسک‌های او را هم در نظر بگیرید. ✅ قدر‌دان زمانی باشید که به شما اختصاص داده است. ✅ از حرف‌ها و مثال‌های تکراری پرهیز کنید. ✅ زمان گفتگو را مدیریت کنید تا جلسه کسالت‌آور نشود. ✅ بر مواضع خود اصرار بیش از اندازه نداشته باشید. ✅ جملات پایانی را دقیق و حساب شده انتخاب کنید ✅ ممکن است حرف‌های نامربوط بشنوید، باید خویشتن‌دار باشید ✅ ممکن است در ابتدا استرس و اضطراب داشته باشید. با چند نفس عمیق و سکوت و یا یک سوال از پیش آماده شده فرصت مناسبی برای خودتان ایجاد کنید. ✅ به خاطر باورها و عقاید طرف مقابل، او را احمق فرض نکنید. ✅ از جملات دستوری و توهین آمیز پرهیز نمایید. ✅ شرایط سنی، فیزیکی، مالی و فرهنگی طرف مقابل را در نظر داشته باشید. ✅مهمترین هدف شما، متقاعد کردن او و کم کردن مقاومت‌ش در برابر شماست. پس گاهی لازم است به جلسات بعد هم فکر کنید و در یک جلسه تمام فرصت های خود را نسوزانید. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن یعنی هنر، یعنی زیبایی، یعنی لطافت، يعني عشق، یعنی غذای روح، یعنی تغذیه معنوی... اینها رمزِ عشقِ به زنه....اگه زن در مقام خودش قرار بگیره یعنی در مقام معشوقی... همه زنها خوب میشن، همه مردها خوب میشن....چون زن مظهر لطف الهی ه .... اگه ما جمال و زیبایی رو ببینیم و عاشق بشیم و راه بیفتیم به سوی او.... به سوی زیبایی و دانایی و نیکویی اونوقت تمام صفات بد ما از بین میره.... هر چی چیز خوبه برای اینه عکس جمال اوست.... @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ کسی که شناخت خوبی از خودش داره نه از تعریف جوگیر میشه نه از تحقیر دلگیر... @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو همان جان منی نشانی قلبت را هرگز از یاد نبرده ام فرسنگ ها هم که دور باشی هوایت که به سرم بزند می نشانمت کنار رویا هایم دست های دلواپسم را قفل می کنم به بودنت.. "تو" همان جان منی که گاهی می رسی به لبهایم... ‌@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۳۹ و ۴۰ حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۴۱ و ۴۲ اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی از بالا نگاهش نمیکرد. اینجا همه یکرنگ میشدند. مثل لباس احرام مکه میشدند. دلش که سبک شد. دلش سوی مادر پر میکشید! تنها بودن مادر برایش درناک بود... آمدم مادر! آمدم! به خانه که رسید غذا درست کرد. دلش خواب میخواست. غذای مادر را که داد، سفره را پهن کرد و غذایشان را خوردند. ر فت که بخوابد... فردا کلاس داشت. بعدش هم میرفت قنادی حاج یوسفی برای حسابداری! دیروز حاج یوسفی گفته بود که برود پشت دخل، آخر صندوقدار قبلی را اخراج کرده بودند، گفته بود که بیمه‌اش میکند. گفته بود حقوق هر کاری که انجام میدهد را جداگانه میدهد؛ میگفت دیگر نمی‌شود راحت به کسی کرد و مال و اموال را دستش سپرد. مریم که کیک‌های سفارشی را می‌پخت، حسابرسی سالانه میکرد، حالا صندوقدار هم بود. حاج یوسفی مرد خوبی بود. زنش هم خانم خوبی بود، چقدر مریم دوستشان داشت! روزها پشت هم می‌آمد و میرفت. مریم زیر نگاههای سنگین همسایه‌ها روزهایش را میگذراند. آنقدر درگیر روزهایش بود که خودش را از خاطر برده بود. به پدرش قول داده بود درس بخواند! به مادرش قول داده بود مواظب خواهر و برادرش باشد. این بسیار سنگین بود روی شانه‌های نحیفش! پشت دخل نشسته بود... باران سختی می‌بارید. صبح که می‌آمد، لباس‌هایش خیس شده بود و تا الان با همان لباس‌های خیس نشسته بود. از درون میلرزید، لرز کرده بود. حرارت بدنش بالا رفته بود. سرش سنگینی میکرد که صدایی آمد: _ببخشید خانم! حاج یوسفی هستن؟ مریم نگاهش را به مرد روبه‌رویش دوخت: _بله! کاری داشتین؟ مرد: _اگه امکان داره میخوام ببینمشون، منو میشناسن! میشه بهشون اطلاع بدید؟ مریم سری تکان داد و آرام گفت: _بفرمایید بشینید من بهشون اطلاع میدم! مرد روی صندلی نشست و مریم بلند شد. سرش گیج رفت و دستش را روی میز گذاشت که زمین نخورد. مرد: _حالتون خوبه خانم؟ مریم دوباره سر تکان داد ، و به سمت یکی از کارکنان رفت و چیزی گفت. چند دقیقه از رفتن آن کارگر و نشستن مریم روی صندلی‌اش نگذشته بود که حاج یوسفی آمد و سری در میان مشتریان گرداند و نگاهش خیره‌ی مرد روی صندلی نشسته افتاد. لبخند زد و رو به همان کارگر کرد و گفت: _برو به حاج خانم بگو مهمون داریم! به سمت مرد جوان رفت و آغوش گشود: _به به! ببین کی اینجاست؟! چطوری ارمیا خان؟ ارمیا در آغوش حاج یوسفی رفت و گفت: _سلام مرد خدا حاج یوسفی خندید: _مرد خدا که تویی مومن، چه عجب از اینورا؟ باز هوای امام زد به سرت و راهت اینوری افتاد؟ ارمیا: _حاجت روا شدم و اومدم دست‌بوس آقا! حاج یوسفی هیجان‌زده شد و دوباره ارمیا را در آغوش گرفت: _مبارک باشه، واقعا تونستی راضیش کنی؟ ارمیا: من نه، کار خود سیدمهدی بود. حاج خانم که رسید لبخند روی لبانش نشست: _خوش اومدی پسرم، این‌دفعه عروس قشنگتو آوردی ببینیم یا هنوز باید صبر کنیم؟ ارمیا شرمگین سرش را به زیر انداخت: _آوردمش با خودم حاج خانم، بالاخره تا تاج سرم شد. حاج خانم: _خب خدا رو شکر؛ مبارکه! مریم از حال رفت، از روی صندلی به زمین افتاد و صدای بلندی در فضا پیچید. حاج خانم به صورتش زد و به سمت او دوید. ارمیا تلفنش را درآورد و تماس گرفت. حاج یوسفی و کارکنان و چند مشتری دور مریم بودند که صدایی آمد: _برید کنار لطفا، راه رو باز کنید ببینم چی شده؛ آقا برو کنار، من دکترم! جمعیت کنار رفت و زن و مردی جلو آمدند. ارمیا رو به مرد گفت: _بیا اینجا محمد، یکدفعه از حال رفت، حالش خوب نبود؛ انگار سرگیجه داشت، نمیتونست خوب حرف بزنه. محمد جلو آمد و کیفش را باز کرد. دماسنج را در دهان دختر گذاشت. از برافروختگی صورتش مشخص بود که تب دارد: _لباساش خیسه، احتمالا با همین لباسا چند ساعت مونده و سرما خورده، تبش رفته بالا! فشارش را که گرفت رو به ارمیا کرد: _براش نسخه می‌نویسم سریع برو بگیر بیار! محمد مشغول نوشتن نسخه بود، دختری که همراهش وارد شده بود گفت: _حالش خیلی بده محمد؟ محمد با لبخند به او نگاه کرد: _نه سایه جان، چیزی نیست؛ فشارش افتاده که با یه سرم خوب میشه، تبشم الان میاریم پایین؛ فقط خانوما کمک کنن ببریمش یه جای مناسب! سایه به کمک حاج خانم و دو تا از کارکنان زن شیرینی‌فروشی، مریم را به سمت راه‌پله بردند. طبقه‌ی بالا خانه‌ی حاج یوسفی بود که از درون قنادی هم پله میخورد به درون خانه راه داشت. حاج یوسفی نسخه را از دست محمد گرفت، و به یکی از کارگران داد و مقداری پول هم دستش داد تا نسخه را بگیرد. بعد رو کرد به ارمیا: _شرمنده شدیم، دوستاتن؟..... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۴۳ و ۴۴ رو کرد به ارمیا: _شرمنده شدیم، دوستاتن؟ +یه جورایی برادرمن! محمد با حاج یوسفی دست داد: _خوشوقتم حاج آقا، تعریف شما رو زیاد شنیدم! ارمیا: _ارمیا خان به من لطف داره؛ حالا خانومت کو پسرم؟ محمد ناگهان گفت: _آخ یادم رفت بهت بگم... زینب بیدار شده و گریه میکنه، فکر کرده بازم رفتی؛ برو که فکر کنم تا حالا خودشو کشته. ارمیا ابرو در هم کشید: _خدانکنه، این چه حرفیه! رو کرد به حاج یوسفی: _برم ببینم چی شده، با اجازه! سایه به محمد نزدیک شد: _تبش خیلی بالاست محمد چیکار کنیم؟ محمد گوشه‌ی چادر سایه را در دست گرفت: _الان داروها رو میارن؛ سرمشو آماده میکنم تو براش وصل کن. چند تا آمپول داره که باید تو سرم بریزم. سایه با لبخند به مردش نگاه میکرد. حاج خانم با سینی شربت وارد پذیرایی شد. مریم را در اتاق خواب خوابانده بودند. شربت را روی میز گذاشت و دوباره رفت. حاج یوسفی شربت را تعارف میکرد که حاج خانم با ظرف شیرینی وارد شد. پشت سرش ارمیا همراه با زنی جوان و دخترکی که در آغوش داشت وارد خانه شدند: __اینم همسرم آیه خانوم و دختر خوشگلم زینب سادات! حاج یوسفی ابرو در هم کشید اما حاج خانم با خوشرویی آیه را در آغوش گرفت، بوسید و تبریک گفت و تعارف کرد. شیرینی را مقابل زینب سادات کوچک گرفت و بوسه‌ای روی گونه‌اش گذاشت.حاج یوسفی هم به خود مسلط شد و تبریک گفت. ارمیا همانطور که کنار آیه با فاصله مینشست، رو به محمد گفت: _بچه‌ها میگن اگه کارت زیاد طول میکشه برن دنبال پیدا کردن یه خونه برای شب، اگه که زود تموم میشه، منتظر بمونن! حاج یوسفی بلند شد: _پاشو پسر، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ رو به حاج خانم کرد و گفت: _خانم، بساط شام رو حاضر کن؛ اتاقا رو هم آماده کن! حاج خانوم بلند شد. در خون مردم این کشور است. آیه مداخله کرد: _ما زحمت نمیدیم، تعدادمون یه کمی زیاده! سایه تایید کرد: _راست میگه، زحمت نمیدیم! آقا ارمیا گفت میخواست شما رو ببینه، این شد که اومدیم تا بعدش بریم دنبال کارای دیگه! حاج یوسفی به دنبال مهمانان رفت و ارمیا همراه زینبش به دنبالش رفت تا مانع شود. حاج خانوم دست آیه را گرفت: _خوشحالم که اومدی، خوشحالم که این پسر بالاخره تونست دلتو نرم کنه؛ خیلی میومد اینجا، تو رو از امام رضا (ع) میخواست. همیشه دلش گرفته بود، امروز دلش شاد بود. امروز چشماش میخندید؛ پیشمون بمونید، من و حاجی هیچوقت بچه‌دار نشدیم، تنهاییم، بذارید یکبار هم خونه‌ی ما رنگ و بوی زندگی بگیره، بذارید ما هم صدای خنده‌ی بچه توی خونه‌مون بپیچه؛ دوتا اتاق هست، یکی برای خانوما یکی برای آقایون، اگه تعدادتون خیلی هم زیاد باشه، زنا تو اتاقا، مردا تو پذیرایی!خونه‌ی ما رو قابل بدونید! آیه لبخند زد به روی زن مقابلش: _نمیخوایم مزاحمتون بشیم! حاج خانم: _شما مراحمید، بمونید! سایه مداخله کرد: _به شرطی که ما رو مثل دخترتون بدونید، نمیخوایم سربار باشیم! آیه توبیخگرانه صدایش کرد: _سایه! سایه: _حاج خانوم نمیذاره ما بریم، بهتره تعارف نکنیم! آیه: _اونوقت تو از کجا فهمیدی؟ سایه پشت چشم نازک کرد: _ایش... جاری‌بازی در نیار! آیه: _مثل اینکه باید به دکتر صدر بگم، زیادی دکتر شدی و پیش‌بینی میکنی؟! سایه: _نه بابا... پیش‌بینی کجا بود؟ آیه از سایه رو برگرداند و به حاج خانم گفت: _ببخشیدش، خیلی رُکه. تعارف هم سرش نمیشه، آخه با تنها کسایی که معاشرت داره ما هستیم که با هم بی‌تعارفیم، اینه که عادت کرده! حاج خانم: _پس خوبه، بی‌تعارف آشپزخونه مال سایه جان! سایه آه از نهادش بلند شد: _زحمت نمیدیما، بریم هتلی جایی... نه آیه؟ آیه و حاج خانوم به قیافه‌ی سایه میخندیدند که صدای یالله گفتن محمد آمد. سایه به سمت شوهرش دوید: _چیشد؟ داروها رو آوردن؟ محمد: _آره؛ بیا سرم رو براش وصل کن! محمد به همراه سایه به اتاقی که مریم در آن بود رفتند. حاج خانوم: _سایه جان پرستاره؟ آیه: _نه... کارشناسی ارشد روانشناسی داره، از وقتی با محمد نامزد کرد، به خواسته‌ی محمد رفت دوره‌ی تزریقات آموزش دید! حاج خانوم: _خدا حفظشون کنه، خوشبخت بشن الهی! آیه: ان‌شاءالله! ارمیا به دنبال حاج یوسفی میرفت: _حاج آقا صبر کنید، به خدا من فقط میخواستم خانواده‌م رو نشونتون بدم و برم؛ قرار نیست که مزاحم شما و خانواده بشیم! حاج یوسفی: این کارت زشت بود ارمیا، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ خدا رو خوش میاد؟ ارمیا: _ما رو شرمنده نکنید حاجی! حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که..... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 😊 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۴۵ و ‌۴۶ حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که مهمون پشت در خونه‌م مونده! دو ماشین پارک شده جلوی قنادی بود. سه مرد و یک زن و یک پسربچه در پیاده‌رو ایستاده بودند که با دیدن ارمیای زینب به بغل، لبخند زده و نگاهشان را به او دوختند. حاج یوسفی به سمتشان رفت: _سلام؛ به خدا شرمنده‌ام! تازه فهمیدم شما رو دم در نگه داشتن، بفرمایید بالا... بفرمایید. همه یک به یک سلام کرده و تعارف کردند که مزاحم نمیشوند، اما با اصرار فراوان حاج یوسفی دعوتش را قبول کرده و پا به خانه‌اش گذاشتند. حاج خانم از مهمانانش پذیرایی میکرد. و ارمیا مشغول معرفی خانواده‌اش شد: _حاجی، مسیح و یوسف رو که می‌شناسی؟ صدرا، باجناقم و همسرشون رها خانم، خواهر زنم؛ این آقا کوچولو هم مهدی خان، پسرشونه. محمد هم برادرمه، و خانمشونم سایه خانم، همسر و دخترمم که معرفی کردم خدمتتون! حاج یوسفی و همسرش به همه خوش‌آمد گفتند و اظهار خوشوقتی کردند. صدرا رو به ارمیا پرسید: _چی شده بود که زنگ زدی محمد و احضار کردی؟ ارمیا: _یکی از کارکنان حاج آقا، حالش بد شد و از حال رفت؛ الان تو اتاقن و زیر نظر دکتر! حاج یوسفی: _آقا محمد خیلی به ما لطف کردین! مسیح: این آقاسیدمحمد ما کلا دستش تو کار خیره حاجی. حاج یوسفی: _خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرزه پدرش رو، جانبازشیمیایی بود؛ گاهی موج انفجار می‌گرفتش و این دختر و مادرش مکافات؛ الآنم که چند ساله شهید شده و زنش افتاده تو بستر! همه‌ی امید خواهر و برادرش به این دختره، چشم به راهشن. غم در چهره‌ها نشست. این خانواده چقدر با این درد آشنا بودند... درد ، درد . کسی حرفی نداشت، عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که دهان‌ها بسته بود. چه میگفتند،‌ وقتی همه این درد مشترک را میشناختند؟ زینب در آغوش ارمیا به خواب رفت. آیه بلند شد تا زینب را از او گرفته و به اتاق ببرد که ارمیا خودش بلند شد و آرام گفت: _برات سنگینه، من میارمش؛ از حاج خانم یه بالش پتو بگیر پهن کن! حاج خانوم خودش زودتر بلند شد ، و به اتاق رفت. وقتی از اتاق بیرون آمد، ارمیا تشکر کرد و زینب را به اتاق برد و روی رختخوابی که در گوشه‌ی اتاق پهن شده بود خواباند. رویش پتو کشید و آرام موهایش را نوازش کرد. آیه دم در اتاق ایستاده بود ، و به این پدرانه‌ها نگاه میکرد. دلش هنوز با ارمیا نبود، دلش هنوز دنبال سیدمهدی میرفت؛ دلش غیرممکن‌ها را میخواست، ارمیا هیچ نمیگفت... اعتراض نمیکرد... درک میکرد؛ اصلا چرا اینقدر درک میکرد حال آیه را؟ آیه سری تکان داد و قصد خروج از اتاق را داشت که صدای ارمیا مانع شد: _خیلی شبیه شماست بانو؛ هم چهره‌اش، هم رفتاراش؛ گاهی حرکتی میکنه که فکر میکنم شمایید، خیلی شبیه شماست! آیه هنوز هم شما بود! گاهی میشد که صمیمی‌تر میشدند اما دوباره از هم دور می‌شدند. یک جاذبه و دافعه داشتند انگار... چیزی شبیه جزر و مد. _مهدی همه‌ش میگفت باید شبیه به من باشه؛ آخر به آرزوش رسید و زینب شبیه من شد. ارمیا دست از نوازش زینب کشید و صورتش را به سمت آیه که پشت سرش بود چرخاند: _وقتی یه مرد اصرار میکنه که بچه‌ش شبیه همسرش باشه، به خاطر عشق زیادیه که به اون داره، اینکه میخواد هرجای خونه چهره‌ی زیبای همسرش رو ببینه! آیه: _اما اون منظورش این نبود، مهدی فقط میخواست شبیه خودش نباشه، اون میخواست وقتی رفت، هیچ نشونی ازش نمونه؛ نگاه به محمد کردی؟ شبیه مادرشه، مهدی شبیه پدرش بود؛ پدرش رفت، خودش رفت... نذاشت یه یادگار ازش داشته باشم، این حق من نبود! ارمیا دلش گرفت، سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به سختی فرو داد و با صدای آرامی گفت: _شاید چون شما باید زندگی کنید؛ منم اگه روزی بچه‌دار بشم، دوست دارم شبیه مادرش باشه! آیه رو گرداند و رفت. رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردی که صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود. مریم به سختی نشست، سِرم در دست داشت، حالش بهتر بود.اینجا را میشناخت، خانه‌ی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت، ۹ شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند و برای شام غذا نداشتند. به سختی بلند شد و سرم را از رخت‌آویز برداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود. بر سرش کشید و در اتاق را باز کرد. صدای قاشق_چنگال و صحبت می‌آمد. وارد پذیرایی که شد تعداد زیادی سر سفره نشسته بودند. زهرا به سمتش دوید: _آبجی مریم، خوب شدی؟ با دست آزادش روی سر خواهرش دست کشید: _آره عزیزم، خوبم، شما اینجا چیکار میکنید؟ حاج خانم به سمتش آمد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
همیشه گل باشید ولی عمرتان به گل نباشه ❤️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
510_30736740675400.mp3
12.72M
🎧 فوق زیبا🖤 🎵 دلتنگ سامراء بَعد اَز شَهنشهِ نَجفُ شاهِ ڪـَربَلا دَر طالِعم نِوشتِه خدا، عبدِ سامِرا 🎤 کربلایی ✋🏻 (ع) ◼ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیانات نورانی حضرت آیت الله در مورد استفاده از فرصتهای ماه . .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💪رهایی از وابستگی های چتی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•~🌱 دخیل الله اخو زینب تنگب...👌 🌙 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فکرشوبکن . . . 💔 بہش‌نگاه‌میکنۍ " دست‌خودت‌نیست‌↓ یہو‌بغض‌میکنۍ💔 میبارۍ 🍃 هق‌هق‌میکنی :) یهو‌این‌وسط‌میخندی ! حرف‌میزنۍ بازگریت‌میگیره " اشکات‌میشن‌یادگاریت ‌بہ‌سنگ‌فرشاۍکربݪا قشنگہ‌نہ!؟ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*✿࿐ྀུ༅✿﷽ 🌹 ﷽✿ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌࿐ྀུ༅✿** 💎 عشق یعنی صاحب ایمان شدن عشق یعنی بی‌خبر مهمان شدن عشق یعنی قم، عشق یعنی جمکران عشق یعنی مهدی صاحب زمان 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ *┄┅┅٭❅✨🕋✨❅٭┅┅┄* .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🟢 قسمت اول: اقتضای زمان یا انحراف زمان؟ ✅ ما هم معتقدیم که با اقتضائات زمونه باید کنار اومد، ولی واقعاً این سختگیری‌ها تو مسأله ازدواج اقتضای زمونه است یا انحراف اون؟ چرا هر اتفاقی که می‌افته، سر زمان خرابش می‌کنیم؟🤔 ❗️پس چرا نمی‌گید آلودگی هوا هم اقتضای زمونه است؟! بذارید آسمون و زمین رو دود بگیره و نفس همهٔ ما بند بیاد و راضی هم باشیم که در دود اقضای زمان جان دادیم!😶 ♨️اگه کسی بگه:«غریزه یه واقعیته و نمی‌شه اون رو سرکوب کرد. باید از راهی که خدا گفته، به این غریزه پاسخ داد»، تو آسمون سیر می‌کنه؟ البته تنها فلسفه ازدواج، پاسخ‌گویی به نیازهای غریزی نیست. انسان وقتی از سن بلوغ می‌گذره، برا احساس آرامش، به فردی از جنس مخالف نیاز داره. این شرارت نیست که تو جوونا وجود داره؛ یه نیازه.👌 🤏به نظر ما، کسایی تو آسمون سیر می‌کنن که به جوونا می‌گن:«تحصیلاتتون رو تموم کنید، سربازی برید و برگردید،کار ثابت هم پیدا کنید و بعدم کمی دست و پاتون رو جمع کنید و... بعد از اون ازدواج کنید!».😵‍💫 ❌ اینا فکر کردن جوونا هم مثل فرشته‌ها هستن که هیچ حس غریزی ندارن؛ ولی طبق آموزه‌های دینی جوونا باید تو سنین مناسب ازدواج کنن.💯 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
32.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سریال ایرانی « مانکن » 🎬فصل اول|قسمت اول ¹ 🎭 ژانر: اکشن ، اجتماعی_کمدی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آگاهی یک انسان شکســت خورده خیلی بیشتر از کسیه که هرگز شکســت نخورده... @mojaradan
"عـادی شـدن زن و شـوهر بـرای هـمدیگر❗️" یکی از غیر محترمانه‌ترین رفتارهائی که می‌توانیم با همسر خود داشته باشیم، عادی و پیش پا افتاده تلقی کردن اوست... نمی‌کنیم که زندگی بدون همسر چقدر برای ما نگران کننده و دشوار است. گاهی بجای همسر حرف می‌زنیم. گاهی درباره‌ی او در حضور دیگران غیر محترمانه صحبت می‌کنیم. برای همسر تصمیم می‌گیریم که چه بکند. به همسر خود گوش فرا دهید. در احساسات و هیجانات او شریک شوید. از همسر تقدیر به عمل آورید. برای همسرتان ارزش و اعتبار قائل شوید. از هر فرصتی برای بیان تشکر خود بهره بگیرید. به همسر خود ابراز علاقه کنید. از با هم بودن به عنوان دوست یا شریک زندگی احساس خوشوقتی کنید. باتجربه کردن روش‌های بالا از قدرت آنها مبهوت خواهید شد. فراموش کنید که چه می‌گیرید، صرفا بر این تمرکز کنید که چه می‌دهید. اگر شریک زندگی خود را بی‌بها تلقی نکنید، او نیز متقابلا همین کار را خواهد کرد. سپاسگزاری حس خوبی به همسر خواهد داد. روش‌ها را امتحان کنید و مطمئن باشید که به این‌ کار علاقمند خواهید شد و اثرات معجزه‌آمیز آنها را خواهید دید. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیما یوشیج یه نصیحت فوق العاده داره که میگه :  به دستی دست بده که دستت را نگه بدارد، به جایی پا بگذار که زیر پای تو نلغزد، که واقعا خودش یه اصل زندگیه ...... @mojaradan