#داستان_شب
#روایت_واقعی
#دیدن_امام_زمان
بسم الله الرحمن الرحمیم
#سال 87 بعداز یک سال به تأخیر انداختن رفتن به #حج تمتع به خاطر شرایط مالی,
با عنایت ولطف حضرت حق دی ماه سال87 مشرف به حج شدیم بنده وهمسرم بنده 39 سالم بود. شور و #هیجان عجیبی داشتم بعد از فراز و نشیب ها و #دلهرهاو بیماری که دم رفتن به این سفر معنوی برام پیش اومده بود #همش ترس اینو داشتم که نکنه خدا نمی خواد منو بپذیره #خیلی التماس خدا واماما کردم و اشک ریختم که خدایا من همه ی کارهای #اعزامم رو انجام دادم خودت دعوتم کردی می دونم #گنهکارم ولی تو که بخشنده و مهربونی .....
خلاصه #دو روز قبل از رفتن از بستر بیماری بلند شدم به لطف الهی. بعد از #تشریفات فرودگاه بلاخره عازم سرزمین وحی شدیم.
با آرزو پا به این سرزمین گذاشتم #آخرین کاروان اعزامی بودیم دو سه روز قبل از اعمال اصلی رسیدیم به مکه واولین جا که #مهیا شدیم برای احرام بستن که چه حال عجیبی داشت کندن از این دنیا و #نزدیک شدن به معبود. موقع احرام بستن فقط اشک می ریختم وبا خدا حرف می زدم انگار تو #غسال خانه هستم واحساس می کردم دارم از این #دنیا به دنیای دیگه منتقل می شم.
وقتی پا به #سرزمین عرفات گذاشتم غم سنگینی رو دلم حس می کردم انگار #گمشده ای دارم که باید دنبالش بگردم ولی نمی دونستم کجا رو باید بگردم , همسرم بهم گفت بیا تا شلوغ نشده تابی این #دور و برا بزنیم تا نزدیک کوه جبله رحمه رفتیم به سفارش دوستان براشون اونجا دعا کردم. وبرگشتیم وبین چادرها کمی گشتیم ویک حس عجیی داشتم که من #بی لیاقت کجا دیدن آقا کجا ,( شنیده بودم آقا روز عرفه تو عرفاته ) به دعا ونماز پرداختیم وآماده دعا عرفه شدیم.
دعا تموم شد و#مهیای بیرون رفتن از سرزمین عرفات شد که خیلی دلم گرفت وقتی داشتم #تجدید وضو می کردم
خیلی غصه داشتم و به خودم #نهیب می زدم که چه بی لیاقتی . بغض کردم واز اینکه لیاقت #دیدار آقا رو نداشتم شروع به گریه کردم هق هقم بلند شد اونقدر که بسختی وضو گرفتم و اشکام با از آب وضوم بیشتر ودیگه حواسم به #اطرافم نبود که دیگران چطوری دارن نگاهم می کنند فقط #ضجه می زدم وبا خدا وآقا حرف می زدم و الهی العفو می گفتم و #عذر خواهی از اینکه بنده بدیم و لیاقت دیدن آقا رو ندارم.
#ارسالی_از_کاربران
#ادامه_دارد...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan