حکایت✍
💠نیکی به مادر
از یزید بسطامی،
عارف بزرگ، پرسیدند:این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟
گفت:شبی مادر از من آب خواست.
نگریستم، آب در خانه نبود.
کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود.
پس با خویش گفتم:«اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود.
هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید:چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم.
او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه،
دست به دعا برداشت و گفت:«خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان»
👳 @mollanasreddin 👳
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
❉ســــــلام🤩
❀روزتـون زیبــا☺
❉صبحتون عـالی 🌸
❀امیدوارم امـروز🌱
❉یـکی از بهتـریـن✨
❀روزهـای زندگیتون باشد😊
❉پر از شـادی ،آرامش ،خوشبختی🤗
❀لحظه هاتون شاد شاد همراه با بهترینها😍
👳 @mollanasreddin 👳
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
👌👌گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم
🎨 نقاش مشهوری درحال اتمام نقاشی اش بود. آن نقاشی بطور باور نکردنی زیبا بود و میبایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده میشد.
☘نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه در حالیکه آن نقاشی را تحسین میکرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد.
که یک قدم به لبه پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.شخصی متوجه شد که نقاش چه میکند .میخواست فریاد بزند، اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود،مرد به سرعت قلمویی رابرداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.نقاش که این صحنه را دید باسرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط بود.
👈براستی گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم ،اما گویا خالق هستی میبیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب میکند.
گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت میشویم ،
اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم:
🌿خالق هستی همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است.
👳 @mollanasreddin 👳
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
💛✨💛
💥💥دهخدا و مادرش
✨دهخدا مادری داشت که بسیار
عصبی بود و پرخاشگر؛
✨طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج
نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار
مادرش زندگی میکرد.
✨نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین
بیدار کرد و آب خواست.
دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان
را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود.
✨سر دهخدا شکست و خونی شد.
به گوشهای از اتاق رفت و زار زار گریست.
گفت: «خدایا من چه گناهی کردهام بخاطر
مادرم بر نفسم پشت پا زدهام.
من خود، خود را مقطوعالنسل کردم، این
هم مزد من که مادرم به من داد.
خدایا صبرم را تمام نکن و شکیباییام را از
من نگیر.»
✨گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید
نوری از سر او وارد شد و در کل بدن او
پیچید و روشنش ساخت.
صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل
مادرت ما به تو علم دادیم.»
❣از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ
ادبیات ایران را که "جامعترین لغتنامه" و
"امثال و حکم" بود را گردآوری کرد🦋
✨و نامش برای همیشه بدون نسل،
در تاریخ جاودانه شد.
#والدین
#احترام
👳 @mollanasreddin 👳
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
#شعر
باز دریای دلـــــــم طوفانی است
آسمان کسلـــم بارانـــــی است
🪴🪴
باغــــم ار زیر و زبر شد نـه عجب
تحفه ی باد خزان، ویرانــی است
🪴🪴
شـــرح تنهایی مــــن می پرسی
شـــرح تنهایی من طولانی است
🪴🪴
دور بـــاطل زده ام قصــــه ی مــن
همه سرگشتگی و حیرانی است
🪴🪴
بعد ســــرگشتگی و حیــــرانـــی
باز هم حــیرت و سرگردانی است
🪴🪴
بوی پیـــراهن یوســــف نرســــید
می وزد باد، ولــی هجرانی است
🪴🪴
دار و تیشـــه همـــه آسودگی اند
عشقبازی، نه بدان آسانی است
🪴🪴
معنــــــی عشق، بپرس از مجــــنون
که همه بی سر و بی سامانی است
🪴🪴
گردبـــــادم، نــــه نســــیم ســــحری
کار من، گل، نه! غبار افشانی است
🪴🪴
نــــای بی همـــدمم و تا به ابــــد
نـــاله در حنــجره ام زندانی است
🪴🪴
شــــب قطـــب و فلـــک بـی فلقم
من، همیشه افقم، ظلمانی است
👳 @mollanasreddin 👳
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
✨✨ یکی تعریف میکرد وقتی از نماز جماعت صبح بر میگشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند.
گاو مقاومت میکرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛
گاو مطیع شد و سوار شد.
من مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛
«این از برکت نماز صبح است.»
وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری میکند، علت را که جویا شدم گفت «گاومان را دزدیدند!»
گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم.
👳 @mollanasreddin 👳
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
🍃🍃هارون الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمان های جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد، از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد.
🍃🍃بهلول پاره ای از زغال برداشت و نوشت: گل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار و پست گردیده. گچ ها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است. اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته ای اسراف و زیاده روی نموده ای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنان چه از مال مردم باشد به آن ها ستم کرده ای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.
👈آگاه شویم، اسراف و سخت گذرانی چرا ؟؟؟؟
#اسراف
👳 @mollanasreddin 👳
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
#یک_داستان_یک_پند
✍جوانی به مغازۀ عمده فروشی لباس رفت و با پول کمی که داشت تعدادی پیراهن خرید تا آنها را در کنار خیابان بساط کرده و بفروشد.
⬅️چون کنار خیابان بساط کرد یکی از پیراهنها را در دست مشتری معیوب یافت، آن را کنار گذاشت تا پس بدهد. سر شب همۀ پیراهنها را فروخت و پول در جیب روانۀ منزل شد.
📎در راه سارقی پولهای او را ربود و فقط پیراهن معیوب از آن تجارت بر او باقی ماند. چون به خانه رسید جوانی را دید که به او یکی از پیراهنهای سالم نو را فروخته بود. جوان به او گفت: میبینم خدا را شکر که همۀ پیراهنها را فروختی. بگو بدانم چه سود کردی؟!
🔍فروشنده گفت: سود من همین یک پیراهن معیوب بود که آن هم از دست تو برگشت. تو از مال من بیشتر از من سود بردی. کاش آن پیراهنی را هم که به تو فروختم، آن را نفروخته بودم و تاکنون آن هم برای من بود.
🚫آری! گاهی انسان غذایی را میخرد که منزل بیاورد آن چنان اهل منزل از قسمتهای خوب آن میخورند که او خودش از آن محروم میشود. گاهی مالی را که یک فرد جمع میکند و فرزندان و عروس و دامادها از آن بهره میبرند بیش از بهرۀ خود صاحب و زحمتکش آن مال میشود
#مال
#سود
👳 @mollanasreddin 👳
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
#پندانه
میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه”
وقتی یه سنگو تودریا میندازی
فقط برای چند ثانیه اونو متلاطم میکنه
وبرای همیشه محو میشه
ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره
سعی کنیم مثل دریا باشیم...
فراموش کنیم سنگهایی که به دلمون زدن
با اینکه سنگینی شونو برای همیشه
توی دلمون حس می کنیم...
👳 @mollanasreddin 👳
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
🔹قاضی درستکار
🥀در زمان مهدی عباسی، (عاتبه بن یزید) قاضی بغداد بود. روزی هنگام ظهر عاتبه همراه با دفتر دیوان قضاوت بر مهدی وارد شد و از او خواست که دفتر را از او بگیرد و استعفای او را بپذیرد. پرسید: سبب استعفا چیست؟ قاضی گفت: دو نفر برای حل مشکلی نزد من امدند و هر کدام دلیل و شاهدی اوردند که محتاج به تامل و اندیشه بود. انها را رد کردم تا شاید بروند اشتی کنند و نزاع بر طرف شود.
🥀یکی از انان متوجه شده بود که من به رطب علاقه دارم؛ لذا مقداری رطب عالی تهیه و به خادم هم پول قابل توجهی داده بود که ان را به من برساند. تا چشمم به رطب افتاد، به خادم گفتم: به صاحبش برگردان! امروز دوباره ان دو نفر برای قضاوت امدند. دیدم در نظر من صاحب رطب مقدم و محبت من به او بیشتر است.
🥀این است داستان من که هنوز هدیه را قبول نکرده، ان گونه تمایل به صاحب رطب دارم. بعد از قبول هدیه چه خواهد شد؟ من می ترسم فریب هدیه ها را بخورم و نتیجه اش فساد در میان مردم باشد؛ لذا مرا معاف دار!)
📚مجله مبلغان مهر و آبان 1385، شماره 83
👳 @mollanasreddin 👳
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
💛✨💛
آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است
انصاف بده چه لایق آن دهن است
شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز
این بینمکی ز شور بختی منست
#مولانا
👳 @mollanasreddin 👳
۱۳ شهریور ۱۴۰۲