eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
245.8هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
💥💥سبب آزادی لقمان ✨در کتاب روضه الصفا آمده است : 🌱سبب آزادی لقمان این بود که سالی مولایش به او دستور داد در مزرعه کنجد بکارد . وقتی بعد از مدتی به مزرعه رفت دید لقمان جو کاشته است . ✨او را خواست و گفت : چرا چنین کردی ؟ ! جواب داد : ✨تصور کردم از جو کاشتن ، می توان کنجد به دست آورد . خواجه گفت : منشا این تصور باطل چیست ؟ گقت : ✨زیرا می بینم تو با وجود کارهای زشت امید بهشت داری ، با خود اندیشیدم اگر افعال و کارهای زشت و ناپسند ، نتیجه ی مغفرت و آمرزش دارد ( بدون توبه ) ، پس از جو هم می توان کنجد به دست آورد . مولا از این تذکر بیدار شد و از کارهای زشت دست برداشت و او را آزاد کرد . (۱) ⚡️وقتی تو زندگی و اعمال و رفتار خیلی از انسان ها دقت می کنیم ، می بینیم همه خدا و بهشتش را دوست دارند ، ولی توجه ندارند خدا در قبال انجام چه کارهایی به بندگانش بهشت پاداش میدهد و در قبال انجام چه کارهایی بندگان را روانه دوزخ میکند . 👌میدانیم خدا در قرآن که معجزه ای است از پیغمبر به نماز و روزه و خمس و زکات و … امر نموده است ولی در انجام این امور دقت نمیکنیم ♨️میدانیم خدا از کارهایی همچون دروغ ، غیبت ، دزدی و … نهی نموده است ولی گاهی مرتکب این امور می شویم 👈پس ما که بهشت را دوست داریم نباید با کاشت جو ، امید برداشت کنجد داشته باشیم . 👌بیایید بیشتر به کارهایی که انجام میرهیم دقت کنیم 📚(۱) چهره جاوید زمان . ص ۱۳۷ 👳 @mollanasreddin 👳
▫️زمان بندی ▫️بی نظیر است ▫️نه هیچگاه دیر ▫️نه هیچگاه زود ▫️"کمی " می طلبد ▫️و بسیار ▫️اما ارزش انتظار را دارد. 👳 @mollanasreddin 👳
🔷پادشاه و کشاورز 💫یکی از پادشاهان قدیم با چند تن از یاران و وزیرانش در یک زمستان سرد به بیابان رفتند تا شکار کردند. از آبادى بسيار دور شدند تا اينكه شب شد و هوا رو به تاریکی رفت، آنها از فاصله دور خانه كوچك كشاورزى را ديدند. شاه به همراهان گفت: شب به خانه آن كشاورز برويم، تا از سرماى بيابان در امان بمانیم. 💫يكى از وزيران مخالفت کرد و گفت: به خانه كشاورز ناچيزى پناه بردن شايسته مقام ارجمند شاه نيست، ما در همين بيابان خيمه‌اى در خور مقام پادشاهی برپا می‌کنیم، آتشى روشن می كنيم و امشب را تا صبح می‌گذرانیم. 💫كشاورز از ماجراى در بيابان ماندن شاه و همراهانش باخبر شد، نزد شاه آمد و پس از احترام شايان، گفت: از مقام شاه چيزى كاسته نمی‌شود، ولى نگذاشتند كه مقام كشاورز، بلند گردد. 💫اين سخن كشاورز، مورد پسند شاه واقع شد، همان شب با همراهان به خانه كشاورز رفتند و تا صبح را در آنجا سپری کردند. صبح شاه جايزه و لباس و پول فراوانى به كشاورز بخشید و این ضرب المثل را به کار برد: «زبان خوش، مار را از سوراخ بیرون می کشد» 👳 @mollanasreddin 👳
💖💛💖 ✨✨روزی گفتی شبی کنم دلشادت ✨✨وز بند غمان خود کنم آزادت ✨✨دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت ✨✨وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟ 🖌سعدی 👳 @mollanasreddin 👳
✨✨✨ 💥💥دانستم ظلم مکافات دارد 🍂در بعضی از کتب تواریخ می نویسند: روزی از انوشیروان پرسیدند عدالت را از کجا آموختی؟ گفت: از آنجا که روزی در بیابان دیدم پیاده ای با چوب پای سگی را شکست، سواری پیدا شد، اسب لگدی زد به پای پیاده، و پای او را شکست، سوار چند قدم که رفت، پای اسبش در سوراخی رفت و شکست دانستم ظلم مکافات دارد. 🍂به خصوص ظلم درباره یتیمان و خوردن مال آنها در دنیا و هم در آخرت عقوبت دارد، عقوبت دنیوی آن که خوردن مال یتیم بنص صریح قرآن و اخبار اهل بیت (علیهم السلام) سبب می شود که دیگری مال یتیم او را بخورد چنانچه خدا می فرماید: 🍂در سوره نساء و لیخش الذین لو ترکوا من خلفهم ذریته ضعافا خافوا علیهم یعنی باید بترسند کسانی که بعد از خود فرزندان ضعیف کوچک می گذارند و می ترسند که دیگران هم مال یتیم آنها را بخورند 📚ثمرات الحیات، ج 1 ص 511 👳 @mollanasreddin 👳
🌼یکی از صاحب دلان صحنه زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف بر دماغ آورده.   🌼گفت: این را چه حالت است؟   🌼گفتند: فلانی دشنام دادش.   🌼گفت: این فرومایه هزار من سنگ برمی دارد و طاقت سخنی نمی آرد. منبع:روزنامه خراسان 👳 @mollanasreddin 👳
✨🍃✨🍃✨ 💥💥سقراط و رمز موفقیت ☘مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. ☘وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش می‌کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی‌تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. ☘سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید: «در آن وضعیت تنها چیزی که می‌خواستی چه بود؟» پسر جواب داد: «هوا» ☘سقراط گفت: «این راز موفقیت است! اگر همان طور که هوا را می‌خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی به دستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد.» 👳 @mollanasreddin 👳
🔅🔅🍃🔅🔅 🔆حکایت رشوه و ملا! 🍂ملانصرالدین پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه‌ی روز بعد به نفع او رأی صادر کند! 🍂روز بعد، قاضی خلاف وعده عمل کرد و به نفع طرف دعوی رأی داد. ملا برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت: «مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!» 🍂قاضی گفت: «چرا… ولیکن پس از تو، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم سوگند داد!» 👳 @mollanasreddin 👳
🌙⭐️🌙 خداوندا خانه امیدم را به یادت بربلندترین قله دلم بنا میکنم ای آرام جان امشب تمام دوستانم را آرامشی ازجنس خودت ارزانی ده شبتون پراز آرامش ‌ 👳 @mollanasreddin 👳
🍃🌼ســــــــــــلام 🍃🌼صبح زیباتون بخیر و نیکی 🍃🌼صبحتون شاد و پرانرژی 🍃🌼روزتون معطر به نور الهی 🍃🌼سر آغاز روز تون 🍃🌼سرشار ازعشق و شادی 🍃🌼و خبرهای خوش و عالی 👳 @mollanasreddin 👳
🍃✨✨✨🍃✨✨✨🍃 💥💥اعمال انسان 🌸«بزرگی» پسری داشت، روزی به وی گفت: من حاجتی دارم، اگر آن را بگویم انجام می دهی؟ پسر گفت: بلی. 🌸پدر گفت: هر شب که به خانه می آیی، اعمال روز خود را برای من شرح بده. 🌸شب که شد، پسر مقداری از اعمال خود را ذکر کرد و از گفتن بعض دیگر خودداری نمود. پدر به او گفت: من بنده ضعیفی از بندگان خدا هستم، وقتی تو اعمال خود را نمی توانی به من بگویی، چطور در روز قیامت به خدا می گویی و چگونه اعمالت را در محضر خلایق می خوانی؟ 📚برگرفته از: قصص الله، ج 1، تألیف: برادران میرخلف زاده 👳 @mollanasreddin 👳
🌿🌿🌱🌿🌿 🌻من اگر دست‌زنانم، نه من از دست زنانم 🌻نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم 🌻نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم 🌻نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم 🌻مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم 🌻نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهــــل زمــــانم 🌻خـــرد پـــوره آدم چـــه خبـــر دارد از ایــن دم 🌻کــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانم 🌻مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن 🌻که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم 🖌مولوی 👳 @mollanasreddin 👳
🪴🪴🪴🪴 🔺حکایتی از ملانصرالدین ☘روزی ملا از زنش پرسید وقتی که شخصی بمیرد چطور معلوم میشود که او مرده است؟ ☘گفت نشانی آن این است که دست و پای او سرد میشود. ☘بعد از چند روز مولا برای آوردن هیزم به جنگل رفت .چون هوا به شدت سرد بود دست و پای او یخ کرد. حرف زنش را به خاطر آورد با خود اندیشید که لابد مرده است. ☘خود را به زمین انداخته و دراز کشید. در همان هنگام یک دسته گرگ از راه رسید و خرش را دریدند و خوردند. ملا آهسته سر را برد کرد و گفت اگر نمرده بودم به شما می فهماندم که خوردن الاغ من چه عواقبی دارد. 👳 @mollanasreddin 👳
💬 | متن پیام: سلام چجوری میشه براتون پیام فرستاد ✍سلام همینجوری
💥💥دفع بلاء و علاء ⚡️در مازندران علاء نام حاکمی بود سخت ظالم.خشکسالی روی نمود.   ⚡️مردم به استسقاء بیرون رفتند چون از نماز فارغ شدند، امام بر منبر رفت و دست به دعا برداشت و گفت: خدایا بلاء و علاء را از ما دفع کن.   👳 @mollanasreddin 👳
✨✨✨✨ 🍃🍃من محو خدایم و خدا آن منست 🍃🍃هر سوش مجوئید که در جان منست 🍃🍃سلطان منم و غلط نمایم بشما 🍃🍃گویم که کسی هست که سلطان منست 🖌مولوی 👳 @mollanasreddin 👳
💬 | متن پیام: سلام چجوری میشه پیام های قبلی و از گوشی پاک کرد که حجم گوشی پر نشه ممنون میشم راهنمایی کنین ✍سلام هم لازم نیست هم نمی تونید، بهتره پاک کردن حافظه موقت رو بزنید
💥حکایت پادشاه ⚡️صالح بن بشر زاهد به نزد (مهدى ) (خليفه ) آمد. مهدى او را گفت : مرا پند ده ! ⚡️گفت : آيا پيش از تو، پدر و عمويت در اين مجلس ننشستند؟ گفت : بلى ! ⚡️گفت : آيا از آن ها كارهايى سر نزد كه بر ايشان اميد رستگارى بود؟ ⚡️و كارهايى سر نزد كه بيم هلاك بر آن ها مى رفت ؟ گفت : بلى . ⚡️گفت : بنگر! در هر آن چه اميد رستگارى ست . آن را بگير! ⚡️و هر آن چه را كه در آن بيم هلاك است ، رهاكن ! 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" زندگی " سازِ دل است... تو نوازنده‌ٔ این سازی و بس ... تو اگر شاد زنی شاد شوی ... گرچه باشی چو قناری به قفس .. ساز زندگیتون همیشه کوک 👳 @mollanasreddin 👳
🔺حکایتی از عارف واصل - صمصام 💥شخصی از معتمدین اصفهان نقل میکرد که در ایام جوانی، زمانی که تازه ازدواج کرده بودم، خواب دیدم که در حیاط منزلمان در کنار حوض آب نشسته ام. ناگهان از میان چاه آب، مار بزرگی سر بیرون آورد و پاهایم را نیش زد. این مطلب گذشت و باز چند شب دیگر خواب دیدم که یک مار دو سر، هر دو پای مرا تا زانو بلعیده است و من در عالم خواب به شدت زجر می کشیدم. و باز فردای آن روز خوابی قریب به این مضمون دیدم که جزئیات آن در ذهنم نماند. این خواب های عجیب و معنی دار، من را به فکر انداخت که حتما مفهوم آن را پیدا کنم و به دنبال سرّ آن بگردم. ⚡️نزدیکی های ماه مبارک رمضان بود که در چهار باغ بالا، جناب صمصام را دیدم که روی سکویی نشسته بودند و خوشه ای انگور را دانه دانه می کردند و یکی به اسبشان می دادند و یکی خودشان می خوردند. رفتم نزدیک ایشان و سلام کردم. ایشان هم جوابی گفتند و انگورها را دانه می کردند. من هم فرصت را غنیمت شمردم و داستان خواب هایم را برای ایشان نقل کردم. جناب صمصام هم وقتی انگور خوردنشان تمام شد بدون این که حتی سرشان را بالا بیاورند 🤔فرمودند: چرا میذاری زنت با پای لخت و بدون جوراب توی کوچه و خیابون قدم بزنه؟ اون مارها، نگاه جوون های نامحر محله است که پاهای تو را نیش می زنند. بنده که از این تعبیر عجیب جناب صمصام یکه خورده بودم و اشاره دقیق ایشان مرا حیرت زده کرده بود، عرض کردم : آقا پس چرا مارها پاهای مرا نیش میزدند و میجویدند؟ 🤔چرا پاهای زنم را در خواب ندیدم؟ ایشان باز فرمودند:به چ اجازه می دهی با پاهای لخت توی کوچه قدم بزند. اگر تو به او تکلیف کنی که حجاب بگیرد او حتما قبول می کند. پس مسئول این گناه خود تو هستی! مارها هم پای تو را نیش می زنند. این سخن جناب صمصام آن قدر عجیب و با نفوذ بود که من همان لحظه سراسیمه به خانه رفتم و با همسرم ماوقع را در میان گذاشتم. ایشان هم سفارش جناب صمصام را اطاعت کردند و از آن لحظه پوشش خود را اصلاح کردند. 📚غبار روبی از چهره صمصام، صفحه 129 👳 @mollanasreddin 👳
🔹بهلول و وزیر 🥀روزی وزیر خلیفه به تمسخر بهلول را گفت:خلیفه تو را حاکم به سگ و خروس و خوک نموده است. 🥀بهلول جواب داد پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه، که رعیت منی. 🥀همراهان وزیر همه به خنده افتادند و وزیر از جواب بهلول منفعل و خجل گردید. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟در این شب زیبـا 💫آرزویم این است که 🌟صفحه غم و اندوه 💫در دفتر زندگیتان 🌟همیشه سفید بماند... 💫اوقاتتون به وقت مهربانی 🌟لبخندتون بـه رنگ عشق 💫شبتون پر از آرامش 🌟و در پناه خداوند مهربان 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌸سـ😊✋ـلام 🌿🌸صــبـح زیــبــاتـون 🌿🌸بخیر دوستان مهربو‌ن 🌿🌸سلام به آغاز دوباره ات 🌿🌸سلام به بودن دوباره ات 🌿🌸سلام بــــه زنـــدگـــی 🌿🌸امروز، یه روز شاد پُراز انرژیه 🌿🌸لبخند بزن دوست من 🌿🌸و بــــا عـــشـــق 🌿🌸به استقبال روز جدیدت برو 👳 @mollanasreddin 👳
⚡️⚡️شرح حال مشاهير عمر خيام با همه چيرگى كه در فنون حكمت داشت . بد خوى بود و در ياد دادن ، بخل مى ورزيد. 🍃 و چه بسيار كه در پاسخى كه از او مى شد، سخن به درازا مى كشاند و به ذكر مقدمات دور مى پرداخت و با سرگرم شدن به چيزهايى كه به پرسش مربوط نبود، از پرداختن به متن پرسش شانه خالى مى كرد. 🍃روزى حجة الاسلام غزالى به نزد او رفت و از او پرسيد كه : چرا بخشى از اجزاى فلك ، با آن كه با بخش هاى ديگر شبيه است . قطبيت يافته ؟ 🍃اما خيام سخن به درازا كشاند و از اين آغاز كرد كه : حركت از كدام مقوله است ؟ 🍃و چنان كه شيوه او بود، از ورود به سؤ ال طفره رفت . و سخن خويش به درازا كشاند كه اذان ظهر گفتند. و غزالى گفت : (جاءالحق و زهق الباطل ) و بيرون رفت . 📚کشکول بهائی 👳 @mollanasreddin 👳
🔺حکایتی از ملانصرالدین ⚡️روزی، ملانصرالدین مدتی در یک روستا ساکن بود، ملا با زحمت و تلاش صاحب منزل و زمین مختصری شده بود. ملانصرالدین بعد از دروی گندم ها شروع به جمع کردن علوفه برای حیوانات خودش شدو بعد از پایان کار با کوهی از علوفه روبرو شد. با خود فکر کرد که زمان زیادی طول میکشد تا علوفه را به طویله ببرد. نگاهی به الاغ پیر خود کرد و گفت: ⚡️ اگر این حیوان چند روز مداوم کار کند حتما تلف میشود. فردای آن روز به سراغ چند همسایه خود رفت و از انها الاغهایشان را قرض کرد.سوار الاغ خود شد و به راه افتاد. در حین راه شروع کرد به شمردن الاغ ها مبادا که یکی از آنها جا بماند. شروع به شمردن کرد. یک، دو ، سه، چهار، پنج و… ⚡️یکی از الاغ ها نبود و ملا بسیار ترسید. حالا در این کوهستان الاغ را از کجا پیدا کنم؟ اگر پیدا نشد، جواب صاحبش را چه بدهم؟ ⚡️ هر چه فکر کرد چاره ای پیدا نکرد. در همان حین یکی از اهالی روستا از انجا رد میشد. ملا را رنگ پریده دید. ایستاد و از او پرسید: چه شده؟ کمک میخواهی؟ ملا با بی حوصلگی گفت: یکی از الاغ ها گم شده! مرد خندید و گفت: همین؟ الاغ کجا میتواند برود؟ به من بگو چند الاغ داشتی؟ ملا جواب داد شش تا و شروع به شمردن کرد. دیدی گفتم 5 تا هستند. ⚡️مرد با لحن تمسخر آمیزی گفت: ملا از الاغ بیا پایین و بعد بشمار. ملا پیاده شد و دوباره الاغ ها را شمرد. با تعجب به مرد نگاه کرد. مرد گفت: ملا شما الاغی را که بر رویش سوار بودی را به حساب نیاوردی؟ بیا با هم برویم الاغ‌ها را بار بزنیم و تا شب نشده به روستا بازگردیم. 👳 @mollanasreddin 👳
🔷خوشامد گویی سقراط! 🍂گفته می‌شود که بیشتر اوقات سقراط جلوی دروازه شهر آتن می‌نشست و به غریبه‌ها خوشامد می‌گفت. 🍂روزی غریبه‌ای نزد او رفت و گفت: من می‌خواهم در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟ 🍂سقراط پرسید:در زادگاهت چه جور آدم‌هایی زندگی می‌کنند. 🍂مرد غریبه گفت:مردم چندان خوبی نیستند. دروغ می‌گویند، حقه می‌زنند و دزدی می‌کنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده‌ام. 🍂سقراط خردمند می‌گوید:مردم اینجا هم همانگونه‌اند. اگر جای تو بودم به جستجویم ادامه می‌دادم 🍂چندی بعد غریبه دیگری به سراغ سقراط می‌آید و درباره مردم آن سوال می‌کند. 🍂سقراط دوباره پرسید: آدم‌های شهر خودت چه جور آدم‌هایی هستند؟ 🍂غریبه پاسخ داد: فوق‌العاده‌اند، به هم کمک می‌کنند و راستگو و پرکارند. چون می‌خواستم بقیه دنیا را ببینم ترک وطن کردم. 🍂سقراط اندیشمند پاسخ داد: اینجا هم همینطور است.! چرا وارد شهر نمی‌شوی؟ مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می‌کنی. 👳 @mollanasreddin 👳
صمصام.pdf
2.75M
💬 | متن پیام: سلام اگه امکان داره راهنمایی کنید کجا کتاب صمصام رو بخرم فایل پی دی اف کتاب صمصام👆👆👆
💬 | متن پیام: سلام ونور بدون تعارف میگم مطالب کانالتون عالیه وعالی تراینکه ماروباجناب صمصام اشناکردین ازاونجایی که ایشون سادات بودن ومنم مشکلی داشتم به جدایشون وایشون متوسل شدم که شب دومی که متوسل شده بودم خواب دیدم که ایشون بااسب اومدن وچاره کارروبهم گفتن بعدازاون خواب چندوقت بعدمشکلم حل شد لطفا مردم رو ازوجودچنین شخصیتهایی بی خبرنگذارین به تک تک تون خداقوت میگم والهی که ازحوض کوثرسیراب بشین
🌸✨🌸 می رود قافله ی عمر، چه ها می ماند؟ هر که غفلت کند از قافله جا می ماند شیشه عمر چه زیباست ولی حساس است که به رویش اثر لکه و "هـا" می ماند باید از شیشه خود لکه زدایی بکنی خوب و بد در پس این شیشه بجا می ماند هر که نیکی کند و دست کسی را گیرد دست او یکسره در دست خدا می ماند هر که یک ذره در این حادثه ظالم باشد آخر قصــــه گرفتـــــــار بلا می مانـــد 👳 @mollanasreddin 👳
🔺انتخاب همسر 🔸دویست و پنجاه سال پیش از میلاد باستان شاهزاده‌ای تصمیم به ازدواج گرفت. 🔸با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری که سزاوارتر است را انتخاب نماید. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید، به شدت غمگین شد چون دختر او به طور مخفیانه عاشق شاهزاده بود. 🔸دخترش گفت: او هم به آن مهمانی خواهد رفت. 🔸مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتی داری و نه خیلی زیبایی. 🔸دختر جواب داد: می‌دانم هرگز مرا انتخاب نمی‌کند اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. 🔸روز موعود فرا رسید… شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه‌ای می‌دهم، هر کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکه‌ی آینده چین می‌شود. 🔸دختر پیرزن هم دانه‌ای را گرفت و در گلدانی کاشت. 🔸سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گل‌کاری را به او آموختند اما بی‌نتیجه بود و گلی نروئید. 🔸بالاخره روز ملاقات فرا رسید. دختر با گلدان خالی‌اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ‌ها و شکل‌های مختلف در گلدان‌های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید.. 🔸شاهزاده هر کدام از گلدان‌ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. 🔸شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می‌کند: «گل صداقت» همه دانه‌هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آن سبز شود!“ 👳 @mollanasreddin 👳