eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
252.6هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
55 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟در این شب زیبـا 💫آرزویم این است که 🌟صفحه غم و اندوه 💫در دفتر زندگیتان 🌟همیشه سفید بماند... 💫اوقاتتون به وقت مهربانی 🌟لبخندتون بـه رنگ عشق 💫شبتون پر از آرامش 🌟و در پناه خداوند مهربان 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌸سـ😊✋ـلام 🌿🌸صــبـح زیــبــاتـون 🌿🌸بخیر دوستان مهربو‌ن 🌿🌸سلام به آغاز دوباره ات 🌿🌸سلام به بودن دوباره ات 🌿🌸سلام بــــه زنـــدگـــی 🌿🌸امروز، یه روز شاد پُراز انرژیه 🌿🌸لبخند بزن دوست من 🌿🌸و بــــا عـــشـــق 🌿🌸به استقبال روز جدیدت برو 👳 @mollanasreddin 👳
⚡️⚡️شرح حال مشاهير عمر خيام با همه چيرگى كه در فنون حكمت داشت . بد خوى بود و در ياد دادن ، بخل مى ورزيد. 🍃 و چه بسيار كه در پاسخى كه از او مى شد، سخن به درازا مى كشاند و به ذكر مقدمات دور مى پرداخت و با سرگرم شدن به چيزهايى كه به پرسش مربوط نبود، از پرداختن به متن پرسش شانه خالى مى كرد. 🍃روزى حجة الاسلام غزالى به نزد او رفت و از او پرسيد كه : چرا بخشى از اجزاى فلك ، با آن كه با بخش هاى ديگر شبيه است . قطبيت يافته ؟ 🍃اما خيام سخن به درازا كشاند و از اين آغاز كرد كه : حركت از كدام مقوله است ؟ 🍃و چنان كه شيوه او بود، از ورود به سؤ ال طفره رفت . و سخن خويش به درازا كشاند كه اذان ظهر گفتند. و غزالى گفت : (جاءالحق و زهق الباطل ) و بيرون رفت . 📚کشکول بهائی 👳 @mollanasreddin 👳
🔺حکایتی از ملانصرالدین ⚡️روزی، ملانصرالدین مدتی در یک روستا ساکن بود، ملا با زحمت و تلاش صاحب منزل و زمین مختصری شده بود. ملانصرالدین بعد از دروی گندم ها شروع به جمع کردن علوفه برای حیوانات خودش شدو بعد از پایان کار با کوهی از علوفه روبرو شد. با خود فکر کرد که زمان زیادی طول میکشد تا علوفه را به طویله ببرد. نگاهی به الاغ پیر خود کرد و گفت: ⚡️ اگر این حیوان چند روز مداوم کار کند حتما تلف میشود. فردای آن روز به سراغ چند همسایه خود رفت و از انها الاغهایشان را قرض کرد.سوار الاغ خود شد و به راه افتاد. در حین راه شروع کرد به شمردن الاغ ها مبادا که یکی از آنها جا بماند. شروع به شمردن کرد. یک، دو ، سه، چهار، پنج و… ⚡️یکی از الاغ ها نبود و ملا بسیار ترسید. حالا در این کوهستان الاغ را از کجا پیدا کنم؟ اگر پیدا نشد، جواب صاحبش را چه بدهم؟ ⚡️ هر چه فکر کرد چاره ای پیدا نکرد. در همان حین یکی از اهالی روستا از انجا رد میشد. ملا را رنگ پریده دید. ایستاد و از او پرسید: چه شده؟ کمک میخواهی؟ ملا با بی حوصلگی گفت: یکی از الاغ ها گم شده! مرد خندید و گفت: همین؟ الاغ کجا میتواند برود؟ به من بگو چند الاغ داشتی؟ ملا جواب داد شش تا و شروع به شمردن کرد. دیدی گفتم 5 تا هستند. ⚡️مرد با لحن تمسخر آمیزی گفت: ملا از الاغ بیا پایین و بعد بشمار. ملا پیاده شد و دوباره الاغ ها را شمرد. با تعجب به مرد نگاه کرد. مرد گفت: ملا شما الاغی را که بر رویش سوار بودی را به حساب نیاوردی؟ بیا با هم برویم الاغ‌ها را بار بزنیم و تا شب نشده به روستا بازگردیم. 👳 @mollanasreddin 👳
🔷خوشامد گویی سقراط! 🍂گفته می‌شود که بیشتر اوقات سقراط جلوی دروازه شهر آتن می‌نشست و به غریبه‌ها خوشامد می‌گفت. 🍂روزی غریبه‌ای نزد او رفت و گفت: من می‌خواهم در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟ 🍂سقراط پرسید:در زادگاهت چه جور آدم‌هایی زندگی می‌کنند. 🍂مرد غریبه گفت:مردم چندان خوبی نیستند. دروغ می‌گویند، حقه می‌زنند و دزدی می‌کنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده‌ام. 🍂سقراط خردمند می‌گوید:مردم اینجا هم همانگونه‌اند. اگر جای تو بودم به جستجویم ادامه می‌دادم 🍂چندی بعد غریبه دیگری به سراغ سقراط می‌آید و درباره مردم آن سوال می‌کند. 🍂سقراط دوباره پرسید: آدم‌های شهر خودت چه جور آدم‌هایی هستند؟ 🍂غریبه پاسخ داد: فوق‌العاده‌اند، به هم کمک می‌کنند و راستگو و پرکارند. چون می‌خواستم بقیه دنیا را ببینم ترک وطن کردم. 🍂سقراط اندیشمند پاسخ داد: اینجا هم همینطور است.! چرا وارد شهر نمی‌شوی؟ مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می‌کنی. 👳 @mollanasreddin 👳
صمصام.pdf
2.75M
💬 | متن پیام: سلام اگه امکان داره راهنمایی کنید کجا کتاب صمصام رو بخرم فایل پی دی اف کتاب صمصام👆👆👆
💬 | متن پیام: سلام ونور بدون تعارف میگم مطالب کانالتون عالیه وعالی تراینکه ماروباجناب صمصام اشناکردین ازاونجایی که ایشون سادات بودن ومنم مشکلی داشتم به جدایشون وایشون متوسل شدم که شب دومی که متوسل شده بودم خواب دیدم که ایشون بااسب اومدن وچاره کارروبهم گفتن بعدازاون خواب چندوقت بعدمشکلم حل شد لطفا مردم رو ازوجودچنین شخصیتهایی بی خبرنگذارین به تک تک تون خداقوت میگم والهی که ازحوض کوثرسیراب بشین
🌸✨🌸 می رود قافله ی عمر، چه ها می ماند؟ هر که غفلت کند از قافله جا می ماند شیشه عمر چه زیباست ولی حساس است که به رویش اثر لکه و "هـا" می ماند باید از شیشه خود لکه زدایی بکنی خوب و بد در پس این شیشه بجا می ماند هر که نیکی کند و دست کسی را گیرد دست او یکسره در دست خدا می ماند هر که یک ذره در این حادثه ظالم باشد آخر قصــــه گرفتـــــــار بلا می مانـــد 👳 @mollanasreddin 👳
🔺انتخاب همسر 🔸دویست و پنجاه سال پیش از میلاد باستان شاهزاده‌ای تصمیم به ازدواج گرفت. 🔸با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری که سزاوارتر است را انتخاب نماید. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید، به شدت غمگین شد چون دختر او به طور مخفیانه عاشق شاهزاده بود. 🔸دخترش گفت: او هم به آن مهمانی خواهد رفت. 🔸مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتی داری و نه خیلی زیبایی. 🔸دختر جواب داد: می‌دانم هرگز مرا انتخاب نمی‌کند اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. 🔸روز موعود فرا رسید… شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه‌ای می‌دهم، هر کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکه‌ی آینده چین می‌شود. 🔸دختر پیرزن هم دانه‌ای را گرفت و در گلدانی کاشت. 🔸سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گل‌کاری را به او آموختند اما بی‌نتیجه بود و گلی نروئید. 🔸بالاخره روز ملاقات فرا رسید. دختر با گلدان خالی‌اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ‌ها و شکل‌های مختلف در گلدان‌های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید.. 🔸شاهزاده هر کدام از گلدان‌ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. 🔸شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می‌کند: «گل صداقت» همه دانه‌هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آن سبز شود!“ 👳 @mollanasreddin 👳
💠حکایت دوست بهلول 💥یک روز یکی از دوستان بهلول گندم هایی برای آسیاب کردن به آسیاب برد. 💥بعد از آسیاب گندم ها، آنها را روی خر خود سوار کرد و به خانه رفت. نزدیک خانه بهلول، الاغش شروع به لنگیدن کرد و افتاد. بهلول را صدا زد و به 💥او گفت: “الاغ خود را به من بده تا بتوانم بارخود را به خانه ببرم.” 💥بهلول قسم خورده بود که خر خود را به کسی نمی دهد، بنابراین گفت: “الاغ من نیست”. اما همان لحظه الاغ شروع به عرعر کرد. 💥مرد به بهلول گفت: “الاغ تو در خانه است اما میگویی که نیست.” 💥بهلول پاسخ داد: “عجب دوست احمقی هستی. تو پنجاه سال است که با من رفیقی، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می‌کنی؟   👳 @mollanasreddin 👳
🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅 💫حكايتى از عارفان 💥حكايت شده است كه : عارفى ، پارچه اى بافت و در بافت آن دقت به كار داشت . چون آن را فروخت ، به علت عيب هايى كه داشت ، به او باز گرداندند و او گريست . ⚡️اما مشترى گفت : اى فلان ، مگرى ! كه بدان راضيم . و او گفت : 😰گريه من از اين نيست . بلكه از آن مى گريم كه در بافت آن ، كوشش بسيار كردم و به سبب عيب هاى پنهانى ، به من باز گردانده شد. و از آن مى ترسم تا عملى كه چهل سال در آن كوشيده ام نپذيرند. 👳 @mollanasreddin 👳
💥💥اما ماجرای رسیدن پوریای ولی به قهرمانی عالم دل خود زیباترین شعر زندگی اوست و آن ماجرا به اختصار چنین است که : ☘پوریای ولی بی نظیر بود و هر کجا می رفت پهلوانان محل را به مسابقه می خواند و پشت همه را به خاک می رساند تا روزی که قرار شد با پهلوان دربار سلطان وقت دست و پنجه نرم کند. روز قبل از مسابقه مجلسی ترتیب دادند تا دو پهلوان با هم آشنا شوند و یکدیگر را بسنجند و به طور اجمال از قدرت و مهارت یکدیگر در کشتی آگاه شوند. در ان مجلس پوریا دریافت که بر حریف کاملا مسلط است و حریف نیز دریافت که پوریا را حریف نیست. ☘شب هنگام پهلوان سلطان با مادرش به درد و دل نشست که این پهلوان تازه جای مرا خواهد گرفت و من شغل و روزی خود را از کف خواهم داد. آیا تو می توانی تدبیری بیاندیشی که پهلوان از مسابقه منصرف شود؟ ☘مادرش گفت کاری صعب است اما شاید بتوانم در دل مادرش نفوذ کنم و رحمی در دل او بیفکنم که پسر را به حفظ آبرو و شغل و روزی تو ترغیب و تشویق کند. ☘پس بی درنگ نزد مادر پوریا آمد و حال و روز و اضطراب و نگرانی پسرش را با او درمیان گذاشت که پس من چندین سال است که در دربار سلطانی مقام پهلوان دارد و اینک نیک می داند که حریف پسر تو نیست و او و همسر و فرزندانش همه در هول و هراسند که از این شکست چه پیش خواهد آمد. این بگفت و برفت. ☘پس مادر پوریا فرزند را بخواند و گفت: ای فرزند دور از جوانمردی است که این پهلوان و خانواده اش را ناامید گردانی. خوشتر آن است که فردا در مسابقه راه به بر حریف بگشایی تا بر تو پیروز شود و ازین غصه به در آید. ☘پوریا گفت: ای مادر کاری سخت و باری سنگنی بر دوش من می نهی. آخر من بااین قدرت و مهارت چگونه خود را بشکنم و در چشم هزاران تن ناتوان جلوه کنم. ☘مادر گفت: پهلوان بزرگ آن است که از کارهای سخت نهراسد و سنگین ترین بار را بر دوش نهد. پهلوانی تو در شکست بسی عظیم تر از پهلوانی تو در پیروزی خواهد بود و کاری این چنین شگرف از کدام پهلوان جز تو بر می آید؟ پوریا کمی اندیشید و گفت: ☘ای مادر به حق آن کس که این توانایی و مهارت را به من داده است فردا آن کنم که تو فرمایی. ☘صبح روز بعد میدان نمایش مملو از تماشاگران بود و شیپورچیان آغاز مسابقه را اعلام کردند. و دو پهلوان بر هم سلام کردند و کمر یکدیگر را گرفتند. پوریا کمی به ملایمت با او زور آزمایی کرد چنانکه ناظران از قصد او آگاه نشوند و ناگاه کمینگاهی را بر حریف گشود و او فرصت را غنیمت شمرد پهلوان را بر سر دست بلند کرد و بر زمین زد و غریو از جمعیت برخاست و هزاران نفر با هلهله و کف زدن پهلوان سلطان را تحسین کردند. ☘اما پوریا بر زمین افتاده بود و نگاه به آسمان داشت که ناگاه دید پرده آسمان به کنار رفت و صف های بیشمار فرشتگان پیش چشمش ظاهر شدند که همه در او به تحسین نگاه می کردند و کف می زدند. 🔅این فرشگان را قدیسان جهان در عالم شهود و رویا دیده اند. اینها همان فرشتگانند که به روایت جامی به خاطر بیت "برگ درختان سبز" در آسمان وجد و رقص کرده اند و برای سعدی هدیه آوردند و همان فرشتگانند که در جنگ بدر به کمک مسلمانان شتافتند و همان فرشتگانند که: گفت پیغمبر که دانم بهر پند در فرشته خوش منادی می کنند کای خدایا منعمان را ده خلف وی خدایا ممسکان را ده تلف و همان فرشتگانند که خداوند عالم فرمود: الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تنزل علیهم الملائکه... ⚡️⚡️کسانی که گفتند: پروردگار ما خداست و در این راه پایداری کردند فرشته بر ایشان نازل می شود که خوف و حزن در دل راه مدهید و بشارت باد شما را به بهشتی که وعده داده شده است. 📚برگرفته از کتاب: دفتری در ادبیات و هنر و عرفان، کیمیا 4 ----------------------------------------------------------------------------------------------------------- 👳 @mollanasreddin 👳
☘☘حکایتی از ملانصرالدین 🪴شبی از شبهای زمستان ملا در منزل خوابیده بود. ناگاه در کوچه صدای دعوای بلند شد. ملا لحافش را به خود پیچیده و به کوچه رفت تا سبب نزاع را بداند. اتفاقاً دزد چابکی لحاف را از سر مولا ربود و فرار کرد. او بدون لحاف به خانه برگشت. زنش سبب نذاع را پرسید. 🪴 ملا گفت: هیچ خبر نبود تمام نزاع سر لحاف ما بود. 👳 @mollanasreddin 👳
يک شب آتش در نيستاني فتاد 🦋 سوخت چون اشکي که بر جاني فتاد شعله تا سرگرم کار خويش شد هر نيي شمع مزار خويش شد ني به آتش گفت: 🦋 کين آشوب چيست؟ مر تو را زين سوختن مطلوب چيست؟ گفت آتش بي سبب نفروختم دعوي بي معنيت را سوختم 🦋 زانکه مي گفتي نيم با صد نمود همچنان در بند خود بودي که بود همچنان در بند خود بودي که بود 🦋 مرد را دردي اگر باشد خوش است درد بي دردي علاجش آتش است 🦋 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟✨💫 پروردگارا؛ 🪴 به ما دلی پُر مِهر و بخشش، زبانی نرم و نیتی خیر عطا فرما، تا در پناهِ اَمنِ تو با رعایتِ حقوقِ دیگران و با تسلط بر اعمال و گفتارمان موجبِ آرامش در زندگیِ خود و دیگران باشیم...🌱 🍀 الــــــٰهی آمــــین🙏 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺💫یـــکــــ حـــال خـــوب ⚪️💫یک آرامش پایدار و همیشگی 🌺💫یک دل پر از امید و اطمینان ⚪️💫آرزوی امروز من برای شماست 🌺💫تـقـدیـم بــه شـمـا خــوبــان ⚪️💫صبحتــون زیــبــا 👳 @mollanasreddin 👳
⚜برخیزد و قدمی پیش نهد ... ✨روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر برای سخنرانی و ارشاد و موعظه ی خلق به مجلسی وارد شد و جمعی از مریدان شیخ در مجلس انتظار وی را میکشیدند. ✨شیخ در حالی که عبای خود را زیر بغل خود گرفته بود و عبایش بر زمین کشیده میشد در مجلس وارد شد. ازدحام جمعیت جایی برای ورود تازه واردان در مجلس نگذاشته بود. ✨یکی از مریدان برخواست و بلند آواز داد که: «خدا رحمت کند کسی را که برخیزد و قدمی پیش نهد (تا جا باز شود)» ... ✨شیخ که در حین بالا رفتن از منبر بود به سوی پایین روانه شد و از مجلس خارج شد ... مریدان را از فعل شیخ تعجب آمد و علت را پرسیدند. ✨شیخ گفت: هر آنچه امروز میخواستم بگویم را این مرد گفت. (خدا رحمت کند کسی را که برخیزد و قدمی پیش نهد 👳 @mollanasreddin 👳
اعمال متغاير و پاداش متماثل‏ 💥 حكايت شده است كه شتر سوارى در بيابان، خيلى خستگى و تشنگى بر او مسلط شده بود و پس از طى مسافت طولانى، بالاخره به چاه آبى رسيد، خود و شتر از آب سيراب شدند. 💥وقتى كه خواست مدّتى استراحت كند بدنبال جايى مى‏گشت كه افسار و دهانه شتر را به آنجا ببندد در آن بيابان چيزى پيدا نكرد. 💥 به ناچار چوبى را در زمين فرو برد و افسار و ريسمانى را كه بر گردن شتر بود به چوب بست، بعد از استراحت، افسار را جدا كرد وقتى كه خواست چوب را از زمين خارج كند، به اين فكر فرو رفت و پيش خود گفت: شايد در اين بيابان كسى مانند من براى استراحت به نزد چاه آب بيايد و او هم به دنبال جايى براى بستن افسار حيوانش بگردد، پس بهتر است براى رضاى خدا، اين چوب در زمين بماند. 💥سپس آن مرد رفت و پس از مدتى، سوار كار ديگرى به نزد چاه آب آمد و چون از چوبى كه بر زمين فرو رفته بود عبور كرد پايش به چوب خورد و بر زمين افتاد و گفت: خدا مردم آزار را لعنت كند، كه در اين بيابان هم دست از مردم آزارى برنمى‏دارند. 💥لذا دست برد و چوب را از زمين خارج كرد و گفت: همانطور كه اين چوب مرا بر زمين زد ممكن است ديگرى را هم بر زمين بزند. 💥گر چه عمل اين دو نفر مخالف يكديگرند يكى نصب كرده و ديگرى از زمين كنده است ولى خداوند به هر دوى آنها اجر و پاداش عنايت مى‏كند، به خاطر اينكه هر دو نيت پاك و خالص داشتند، گر چه در عمل ضد يكديگر بودند. در حديث است كه اميرمؤمنان على عليه السلام فرمودند: وظيفه تو سعى و تلاش (و عمل به وظيفه) است نه رسيدن به نتيجه 👳 @mollanasreddin 👳
عشق لیلی چه میکند!!!! روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود   و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او و مهرش عبور کرد   مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي   مجنون به خود آمد و گفت : من که عاشق ليلي هستم تو را نديدم   تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه ديدي که من بين تو و خدايت فاصله انداختم 👳 @mollanasreddin 👳
☀️☀️☀️ 🔺داستان خروس شدن ملا 🍁یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: 🍁 ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد! 🍁ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی! 🍁ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند! 👳 @mollanasreddin 👳
💯💯💯 🔷قصر بی سقف 🍂ثروتمند بخیلی به واعظی انگشتر بی نگین داد و به او التماس دعا گفت. واعظ هنگام دعا بر بالای منبر گفت: 🍁 الهی! این شخص را که به من انگشتری داد، قصری به او بده که چهار دیوار داشته باشد و سقف نداشته باشد. وقتی واعظ از منبر پایین آمد، آن شخص گفت: من قصری را که سقف نداشته باشد، می خواهم چه کنم؟ 🍂واعظ گفت: هر وقت انگشتر من بانگین شد، چهار دیوار تو هم سقف دار خواهد شد». 👳 @mollanasreddin 👳
🌱🌱🌱🌱🌱 ✨کهن شود همه کس را به روزگار ارادت ✨مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت ✨گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت ✨کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت ✨مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد ✨که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت ✨شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان ✨تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت ✍سعدی 👳 @mollanasreddin 👳
♨️حاتم طایی و سخاوت مرد غلام   💥حاتم را پرسیدند که: هرگز از خود کریم تر دیده‌ای؟ 💥گفت: بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت. 💥فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد و مرا قطعه‌ای از آن خوش آمد، بخوردم. گفتم : والله این بسی خوش بود. 💥غلام بیرون رفت و یک‌یک گوسفند را می‌کشت و آن موضع (قسمت) را می‌پخت و پیش من می‌آورد. و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است پرسیدم که این چیست؟ 💥گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سر برید). 💥وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟ گفت : سبحان الله ترا که مهمان من بودی چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟ 💥پس حاتم را پرسیدند که: تو در مقابله آن چه دادی؟ 💥گفت: سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند. گفتند: پس تو کریم تر از او باشی! 💥گفت: هیهات! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری؛ اندکی بیش ندادم. 📚بهارستان جامی   👳 @mollanasreddin 👳