🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅
💫حكايتى از عارفان
💥حكايت شده است كه : عارفى ، پارچه اى بافت و در بافت آن دقت به كار داشت . چون آن را فروخت ، به علت عيب هايى كه داشت ، به او باز گرداندند و او گريست .
⚡️اما مشترى گفت : اى فلان ، مگرى ! كه بدان راضيم . و او گفت :
😰گريه من از اين نيست . بلكه از آن مى گريم كه در بافت آن ، كوشش بسيار كردم و به سبب عيب هاى پنهانى ، به من باز گردانده شد. و از آن مى ترسم تا عملى كه چهل سال در آن كوشيده ام نپذيرند.
#عمل
#پذیرش
👳 @mollanasreddin 👳
💥💥اما ماجرای رسیدن پوریای ولی به قهرمانی عالم دل خود زیباترین شعر زندگی اوست و آن ماجرا به اختصار چنین است که :
☘پوریای ولی بی نظیر بود و هر کجا می رفت پهلوانان محل را به مسابقه می خواند و پشت همه را به خاک می رساند تا روزی که قرار شد با پهلوان دربار سلطان وقت دست و پنجه نرم کند. روز قبل از مسابقه مجلسی ترتیب دادند تا دو پهلوان با هم آشنا شوند و یکدیگر را بسنجند و به طور اجمال از قدرت و مهارت یکدیگر در کشتی آگاه شوند. در ان مجلس پوریا دریافت که بر حریف کاملا مسلط است و حریف نیز دریافت که پوریا را حریف نیست.
☘شب هنگام پهلوان سلطان با مادرش به درد و دل نشست که این پهلوان تازه جای مرا خواهد گرفت و من شغل و روزی خود را از کف خواهم داد. آیا تو می توانی تدبیری بیاندیشی که پهلوان از مسابقه منصرف شود؟
☘مادرش گفت کاری صعب است اما شاید بتوانم در دل مادرش نفوذ کنم و رحمی در دل او بیفکنم که پسر را به حفظ آبرو و شغل و روزی تو ترغیب و تشویق کند.
☘پس بی درنگ نزد مادر پوریا آمد و حال و روز و اضطراب و نگرانی پسرش را با او درمیان گذاشت که پس من چندین سال است که در دربار سلطانی مقام پهلوان دارد و اینک نیک می داند که حریف پسر تو نیست و او و همسر و فرزندانش همه در هول و هراسند که از این شکست چه پیش خواهد آمد. این بگفت و برفت.
☘پس مادر پوریا فرزند را بخواند و گفت:
ای فرزند دور از جوانمردی است که این پهلوان و خانواده اش را ناامید گردانی. خوشتر آن است که فردا در مسابقه راه به بر حریف بگشایی تا بر تو پیروز شود و ازین غصه به در آید.
☘پوریا گفت:
ای مادر کاری سخت و باری سنگنی بر دوش من می نهی. آخر من بااین قدرت و مهارت چگونه خود را بشکنم و در چشم هزاران تن ناتوان جلوه کنم.
☘مادر گفت:
پهلوان بزرگ آن است که از کارهای سخت نهراسد و سنگین ترین بار را بر دوش نهد. پهلوانی تو در شکست بسی عظیم تر از پهلوانی تو در پیروزی خواهد بود و کاری این چنین شگرف از کدام پهلوان جز تو بر می آید؟
پوریا کمی اندیشید و گفت:
☘ای مادر به حق آن کس که این توانایی و مهارت را به من داده است فردا آن کنم که تو فرمایی.
☘صبح روز بعد میدان نمایش مملو از تماشاگران بود و شیپورچیان آغاز مسابقه را اعلام کردند. و دو پهلوان بر هم سلام کردند و کمر یکدیگر را گرفتند. پوریا کمی به ملایمت با او زور آزمایی کرد چنانکه ناظران از قصد او آگاه نشوند و ناگاه کمینگاهی را بر حریف گشود و او فرصت را غنیمت شمرد پهلوان را بر سر دست بلند کرد و بر زمین زد و غریو از جمعیت برخاست و هزاران نفر با هلهله و کف زدن پهلوان سلطان را تحسین کردند.
☘اما پوریا بر زمین افتاده بود و نگاه به آسمان داشت که ناگاه دید پرده آسمان به کنار رفت و صف های بیشمار فرشتگان پیش چشمش ظاهر شدند که همه در او به تحسین نگاه می کردند و کف می زدند.
🔅این فرشگان را قدیسان جهان در عالم شهود و رویا دیده اند. اینها همان فرشتگانند که به روایت جامی به خاطر بیت "برگ درختان سبز" در آسمان وجد و رقص کرده اند و برای سعدی هدیه آوردند و همان فرشتگانند که در جنگ بدر به کمک مسلمانان شتافتند و همان فرشتگانند که:
گفت پیغمبر که دانم بهر پند
در فرشته خوش منادی می کنند
کای خدایا منعمان را ده خلف
وی خدایا ممسکان را ده تلف
و همان فرشتگانند که خداوند عالم فرمود:
الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تنزل علیهم الملائکه...
⚡️⚡️کسانی که گفتند: پروردگار ما خداست و در این راه پایداری کردند فرشته بر ایشان نازل می شود که خوف و حزن در دل راه مدهید و بشارت باد شما را به بهشتی که وعده داده شده است.
📚برگرفته از کتاب: دفتری در ادبیات و هنر و عرفان، کیمیا 4
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
👳 @mollanasreddin 👳
☘☘حکایتی از ملانصرالدین
🪴شبی از شبهای زمستان ملا در منزل خوابیده بود. ناگاه در کوچه صدای دعوای بلند شد. ملا لحافش را به خود پیچیده و به کوچه رفت تا سبب نزاع را بداند. اتفاقاً دزد چابکی لحاف را از سر مولا ربود و فرار کرد. او بدون لحاف به خانه برگشت. زنش سبب نذاع را پرسید.
🪴 ملا گفت: هیچ خبر نبود تمام نزاع سر لحاف ما بود.
#دزدی
👳 @mollanasreddin 👳
#شعر
يک شب آتش در نيستاني فتاد
🦋
سوخت چون اشکي که بر جاني فتاد
شعله تا سرگرم کار خويش شد
هر نيي شمع مزار خويش شد
ني به آتش گفت:
🦋
کين آشوب چيست؟
مر تو را زين سوختن مطلوب چيست؟
گفت آتش بي سبب نفروختم
دعوي بي معنيت را سوختم
🦋
زانکه مي گفتي نيم با صد نمود
همچنان در بند خود بودي که بود
همچنان در بند خود بودي که بود
🦋
مرد را دردي اگر باشد خوش است
درد بي دردي علاجش آتش است
🦋
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟✨💫
پروردگارا؛
🪴
به ما دلی پُر مِهر و بخشش،
زبانی نرم و نیتی خیر عطا فرما،
تا در پناهِ اَمنِ تو
با رعایتِ حقوقِ دیگران
و با تسلط بر اعمال و گفتارمان
موجبِ آرامش در زندگیِ خود
و دیگران باشیم...🌱
🍀
الــــــٰهی آمــــین🙏
#شبتون_پُر_از_آرامش
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺💫یـــکــــ حـــال خـــوب
⚪️💫یک آرامش پایدار و همیشگی
🌺💫یک دل پر از امید و اطمینان
⚪️💫آرزوی امروز من برای شماست
🌺💫تـقـدیـم بــه شـمـا خــوبــان
⚪️💫صبحتــون زیــبــا
👳 @mollanasreddin 👳
⚜برخیزد و قدمی پیش نهد ...
✨روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر برای سخنرانی و ارشاد و موعظه ی خلق به مجلسی وارد شد و جمعی از مریدان شیخ در مجلس انتظار وی را میکشیدند.
✨شیخ در حالی که عبای خود را زیر بغل خود گرفته بود و عبایش بر زمین کشیده میشد در مجلس وارد شد. ازدحام جمعیت جایی برای ورود تازه واردان در مجلس نگذاشته بود.
✨یکی از مریدان برخواست و بلند آواز داد که: «خدا رحمت کند کسی را که برخیزد و قدمی پیش نهد (تا جا باز شود)» ...
✨شیخ که در حین بالا رفتن از منبر بود به سوی پایین روانه شد و از مجلس خارج شد ... مریدان را از فعل شیخ تعجب آمد و علت را پرسیدند.
✨شیخ گفت: هر آنچه امروز میخواستم بگویم را این مرد گفت. (خدا رحمت کند کسی را که برخیزد و قدمی پیش نهد
👳 @mollanasreddin 👳
May 11
اعمال متغاير و پاداش متماثل
💥 حكايت شده است كه شتر سوارى در بيابان، خيلى خستگى و تشنگى بر او مسلط شده بود و پس از طى مسافت طولانى، بالاخره به چاه آبى رسيد، خود و شتر از آب سيراب شدند.
💥وقتى كه خواست مدّتى استراحت كند بدنبال جايى مىگشت كه افسار و دهانه شتر را به آنجا ببندد در آن بيابان چيزى پيدا نكرد.
💥 به ناچار چوبى را در زمين فرو برد و افسار و ريسمانى را كه بر گردن شتر بود به چوب بست، بعد از استراحت، افسار را جدا كرد وقتى كه خواست چوب را از زمين خارج كند، به اين فكر فرو رفت و پيش خود گفت: شايد در اين بيابان كسى مانند من براى استراحت به نزد چاه آب بيايد و او هم به دنبال جايى براى بستن افسار حيوانش بگردد، پس بهتر است براى رضاى خدا، اين چوب در زمين بماند.
💥سپس آن مرد رفت و پس از مدتى، سوار كار ديگرى به نزد چاه آب آمد و چون از چوبى كه بر زمين فرو رفته بود عبور كرد پايش به چوب خورد و بر زمين افتاد و گفت: خدا مردم آزار را لعنت كند، كه در اين بيابان هم دست از مردم آزارى برنمىدارند.
💥لذا دست برد و چوب را از زمين خارج كرد و گفت: همانطور كه اين چوب مرا بر زمين زد ممكن است ديگرى را هم بر زمين بزند.
💥گر چه عمل اين دو نفر مخالف يكديگرند يكى نصب كرده و ديگرى از زمين كنده است ولى خداوند به هر دوى آنها اجر و پاداش عنايت مىكند، به خاطر اينكه هر دو نيت پاك و خالص داشتند، گر چه در عمل ضد يكديگر بودند. در حديث است كه اميرمؤمنان على عليه السلام فرمودند: وظيفه تو سعى و تلاش (و عمل به وظيفه) است نه رسيدن به نتيجه
#عمل
#تفاوت
#پاداش
👳 @mollanasreddin 👳
عشق لیلی چه میکند!!!!
روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود
و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او و مهرش عبور کرد
مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي
مجنون به خود آمد و گفت : من که عاشق ليلي هستم تو را نديدم
تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه ديدي که من بين تو و خدايت فاصله انداختم
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های شیرین | حکایت ناشکری خر
👳 @mollanasreddin 👳
☀️☀️☀️
🔺داستان خروس شدن ملا
🍁یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند:
🍁 ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
🍁ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
🍁ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
👳 @mollanasreddin 👳
💯💯💯
🔷قصر بی سقف
🍂ثروتمند بخیلی به واعظی انگشتر بی نگین داد و به او التماس دعا گفت. واعظ هنگام دعا بر بالای منبر گفت:
🍁 الهی! این شخص را که به من انگشتری داد، قصری به او بده که چهار دیوار داشته باشد و سقف نداشته باشد. وقتی واعظ از منبر پایین آمد، آن شخص گفت: من قصری را که سقف نداشته باشد، می خواهم چه کنم؟
🍂واعظ گفت: هر وقت انگشتر من بانگین شد، چهار دیوار تو هم سقف دار خواهد شد».
#بخل
👳 @mollanasreddin 👳
🌱🌱🌱🌱🌱
#شعر
✨کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
✨مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
✨گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت
✨کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت
✨مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد
✨که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت
✨شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان
✨تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت
✍سعدی
👳 @mollanasreddin 👳
♨️حاتم طایی و سخاوت مرد غلام
💥حاتم را پرسیدند که: هرگز از خود کریم تر دیدهای؟
💥گفت: بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت.
💥فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد و مرا قطعهای از آن خوش آمد، بخوردم.
گفتم : والله این بسی خوش بود.
💥غلام بیرون رفت و یکیک گوسفند را میکشت و آن موضع (قسمت) را میپخت و پیش من میآورد. و من از این موضوع آگاهی نداشتم.
چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است پرسیدم که این چیست؟
💥گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سر برید).
💥وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟
گفت : سبحان الله ترا که مهمان من بودی چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟
💥پس حاتم را پرسیدند که: تو در مقابله آن چه دادی؟
💥گفت: سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.
گفتند: پس تو کریم تر از او باشی!
💥گفت: هیهات! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری؛ اندکی بیش ندادم.
📚بهارستان جامی
👳 @mollanasreddin 👳
☀️☀️☀️
🔹اميد همان زندگی است
🪴گفته اند اسبی به بيماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بيفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به اين روزگار پرنکبت بيفتاد. مرد گفت از آنجايی که غمخواران نازنينی همچون شما نداشت و مجبور بود دایم برای من بار حمل کند.
🪴يکی گفت براستی چنين است .من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هيکل نحيف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشيدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب اين مرد تنهايم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم . می گويند آن مرد نحيف هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحيف تر از خود می برد .
🪴و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ايستاد و همراه پيرمرد به بازار شد. صاحب اسب و مردم متعجب شدند .
🪴او را گفتند چطور برخاست . پيرمرد خنده ای کرد و گفت از آنجايی که دوستی همچون من يافت که تنهايش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .
🪴می گويند : از آن پس پير مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سيراب می کردند و ديگر مرگ را هم انتظار نمی کشيدند…
💥نکته ها: ارد بزرگ می گويد : دوستی و مهر ، اميد می آفريند و اميد داشتن همان زندگی است.
#امید
#دوستی
#مهر
👳 @mollanasreddin 👳
🪴🪴🪴
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
✍سعدی
👳 @mollanasreddin 👳
🌸به گمانم فـردا
💫روز خـوبی بـاشد
🌸صورتِ مـاه میگوید
💫گرچه شب تـاریک است
🌸دل قـوی دار
💫سحـر نـزدیک است
🌸حال زندگیتون خوب
💫#شبتونبخیر ☆
👳 @mollanasreddin 👳
💕🌞💕
#ســــــــلام 🥰✋
صبحتون
عالی و بینظیر
زندگیتون بخیر و نیکی ✨🌸
امروزتون شاد و زیبا
لحظه هاتون سرشار
آرامش و دلخوشی
امیدوارم امروز خداوند
سرنوشتی دوست داشتنی ✨🌸
زندگی پراز عشـق
روزی فراوان ، لبی خندان
و دلی مهربون براتون رقم بزنه
روزتـون زیبــا و در پنـــاه خدا 🦋
👳 @mollanasreddin 👳
⚡️محتاج خلق
ندیم سلطان ، حکیمی را به صحرا دید که علف می چید و می خورد. گفتش که:
اگر به خدمت شاهان درمی آمدی، نیازمندخوردن علف نمی شدی،
پاسخ داد: تو نیز اگرعلف می خوردی، نیازمند خدمت شاهان نبودی.
📚کشکول شیخ بهایی
👳 @mollanasreddin 👳
🔆شاه عباس و شیخ بهایی
روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم مىخواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى،دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی،بلکه حق مردم رعایت شود.
⚡️شیخ بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت مىخواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد،چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم.
☘شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلاى( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا مىگذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت:
⚡️اى بنده ی خدا من مىدانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد. تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. ولیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.
☘مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچهاى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته،فردا صبح زود هم من مخفیانه مىروم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم مىشود.
⚡️شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود،هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد:
☘اعلیحضرت، مىخواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مىدهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند.
⚡️شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟
☘شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس مىگوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت . حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!
ادامه
👇👇👇👇
⚡️به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد.
☘سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس مىکرد و به درگاه خدا گریه و زاری مىنمود.
⚡️چهارمى گفت: خدا را شاهد مىگیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینهاش وارد مىآمد از کاسه سر بیرون زده بود.
☘به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مىکرد. عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت:
⚡️شاه عباس بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم مىشود شیخ بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟
☘شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم. شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟
⚡️شیخ گفت: من چگونه مىتوانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر مىفرمایید ناچار به اطاعتم! شاه عباس گفت:
☘چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و مىکنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى.
⚡️⚡️از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار کشید.
👳 @mollanasreddin 👳
✨✨✨✨
💠یک شب با زنی دیگر ....
🔅ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمی شوند و یا لمس نمی گردند، بلکه در دل حس می شوند. لطفا به این ماجرا توجه کنید :
🔅او می گفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
🔅زن دیگری که همسرم از من می خواست که با او بیرون بروم مادرم بود که ۱۹ سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن ۳ بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.
🔅آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
🔅آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش می رفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین می شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.
🔅ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالـای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه می کند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران می رفتیم او بود که منوی رستوران را می خواند.
🔅من هم در پاسخ گفتم اکنون وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم. هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم…
🔅وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که می توانستم تصور کنم.
🔅چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.
🔅کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم به دستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمی دانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای ۲ نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آن شب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.
💥💥* و در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم.
* هیچ چیز در زندگی مهمتر از خانواده نیست.
👌👌* زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.
💥💥امروز بهتر از دیروز و فرداهای ناشناخته است.
👳 @mollanasreddin 👳
🦋🦋🦋🦋
#شعر
یکی گفت با صوفیی در صفا
ندانی فلانت چه گفت از قفا؟
🌸
بگفتا خموش، ای برادر، بخفت
ندانسته بهتر که دشمن چه گفت
🌸
کسانی که پیغام دشمن برند
ز دشمن همانا که دشمن ترند
🌸
کسی قول دشمن نیارد به دوست
جز آن کس که در دشمنی یار اوست
🌸
نیارست دشمن جفا گفتنم
چنان کز شنیدن بلرزد تنم
🌸
تو دشمنتری کاوری بر دهان
که دشمن چنین گفت اندر نهان
🌸
سخن چین کند تازه جنگ قدیم
به خشم آورد نیکمرد سلیم
🌸
ازان همنشین تا توانی گریز
که مر فتنه خفته را گفت خیز
🌸
سیه چال و مرد اندر او بسته پای
به از فتنه از جای بردن به جای
🌸
میان دو تن جنگ چون آتش است
سخنچین بدبخت هیزم کش است
📚سعدی
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از اکران مردمی عمار
♨️ بسته اکران فیلم پیشنهادی عمار در سالگرد اغتشاشات
📽 مستندات روشنگری مرتبط با فتنه و بلوای سلبریتیها
✅ دریافت آثار 👇🏻
🎞 B2n.ir/b55211
#نقاب_دارها #اسم_رمز_مهسا #تهران_دمشق #تروکاژ #به_نام_خلق_کرد #زن_زندگی_آزادی #به_بهانه_آزادی #ایکسونامی #فرزند_روح_الله #رادیکال_شریف
📌دریافت فایل با کیفیت اینفوگرافی:
eitaa.com/ekranmardomi/1847
💠 اکران مردمی جشنواره فیلم عمار
➕@ekranmardomi