eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
239.6هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
66 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) پیش تر خواندیم ابلیس ضحاک را فریفت و مرداس پدر ضحاک به وقت آمدن در باغ برای عبادت، در چاهی که ابلیس بر سر راهش کنده بود، افتاد و جان سپرد. بقیه ی ماجرا را بخوانیم: چنان بدکنش شوخ فرزند اوی نجست از ره مهر پیوند اوى به خون پدر گشته همداستان ز دانا شنیدستم این داستان که فرزند بد گر بود نره شیر به خون پدر هم نباشد دلیر به این ترتیب ضحاک بداندیش وارث تاج و تخت پدر شد. چون همه کارها بر وفق مراد ابلیس پیش رفت، بدو گفت: «چون از من اطاعت کردی، همه آرزوهایت در این جهان برآورده خواهد شد و اگر همچنان هم پیمان من باشی، سلطان جهان خواهی شد و همه چیز از آن تو خواهد بود.» سپس حیله ای دیگر اندیشید و خود را به شکل جوانی آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و دم از پارسایی زد. ابلیس گفت: «اگر شایسته ی شاه باشم آشپزی پاکدست و نامور هستم.» ضحاک از شنیدن این حرف خوشحال شد و او را گرامی داشت و کلید خورش خانه را بدو سپرد. در آن زمان مردم از روییدنی ها طعام می ساختند و هیچ کس از گوشت حیوانات برای طبخ غذا استفاده نمی کرد. ابلیس از گوشت حیوانات برای شاه غذاهای رنگارنگ تهیه می دید، به این امید که خوی درندگی را در شاه پرورش دهد و او را در پیروی از خود جسورتر کند. بوسه زدن ابلیس ضحاک را و بر آمدن مار بر دوش وی ابتدا از زرده ی تخم مرغ برایش خورشی تهیه کرد. چند روز از همین غذا برایش فراهم می ساخت. چون ضحاک از این خورش خورد، بسیار بر او آفرین گفت. ابلیس نیز مدح شاه گفت و وعده داد فردا برایش خورشی خواهد ساخت که در عمرش نخورده باشد. ابلیس تمام فکر خود را به کار برد تا چگونه فردا برای شاه سفره آرایی کند. چون خورشید از افق سر زد، خورش هایی از کبک و تیهو آماده کرد و نزد ضحاک برد. وقتی شاه به سفره دست برد و قدری طعام بخورد، مهر آشپز بر دلش نشست. روز بعد سفره را با مرغ و بره آراست و روز چهارم از گوشت گوساله سفره ای مهیا کرد. برگردان به نثر: ۱۳۸۸ دوازدهم 👳 @mollanasreddin 👳
کاش می شد تمامِ آدم های غمگین و تنهایِ جهان را در کشید، برایشان ریخت، کنارشان نشست و با چند کلامِ ساده، به لحظاتشان رنگِ پاشید و حالشان را خوب کرد. کاش می شد این را قاطعانه و آرام در گوشِ تمامِ آدم ها گفت؛ که و ، رفتنی است و روزهایِ خوب در راه اند، که حالِ همه مان خواهد شد... 💜❤️ ☘️☘️ 👳 @mollanasreddin 👳
شخصی، مرتبه ای بزرگ یافت، یکی از دوستان برایِ تهنیت، نزدِ او آمد. صاحب منصب چون دوستِ قدیم خود را دید. از شناختن او اغماض کرده، پرسید تو کیستی و چرا آمده ای؟ مهمان شرمنده گفت: مرا نمیشناسی؟ میزبان گفت: نه! مهمان گفت: من دوستِ قدیمِ تو هستم، شنیدم کور شدی، برایِ تعزیت آمدم. پس از جایِ خود برخاسته برفت. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از آب جاری می ‎آیم از برگ ‎ها یی که می ‎لرزند با لمس زخمه ‎های باد که پرشتاب می ‎وزد من از عصرگاهی می ‎آیم که نمی ‎خواهد خوابش ببرد و با چشمان پرولع ستاره‎ها را سرسختانه می ‎نگرد شب جاری‌ ست در رگهای کبود در تمامی تن در نوک انگشتان و می ‎تپد با هوسی ناکام من صدایی خسته و گرفته‎ام که خاموشِ خاموش مانده ‎ست و بر فراز سرم روزها با بال ‎های گسترده و خالی می ‎گذرند ۱۹۶۷-۱۹۳۵ ترجمه: 👳 @mollanasreddin 👳
🌷شاهکار زندگی چيست؟ اين که در ميان مردم زندگی کنی ولی هيچگاه به کسی زخم زبان نزنی، دروغ نگويی، کلک نزنی و سوءاستفاده نکنی، اين شاهکار است. ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ" ﺗﺤﻤﻞ" ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ "ﻗﻀﺎﻭﺕ" ﻧﮑﻨﻴﻢ. ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮﺍﯼ "ﺷﺎﺩﮐﺮﺩﻥ" يکدﻳﮕﺮ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﻬﻢ "ﺁﺯﺍﺭ" ﻧﺮﺳﺎنيم ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ" ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﻪ" ﻋﻴﻮﺏ " ﺧﻮد ﺑﻨﮕﺮﻳﻢ. ﺣﺘﯽ ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ "ﺩﻭﺳﺖ" ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ، ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ "ﺩﺷﻤﻦ" ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻴﻢ. ﺁﺭی، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺯﻳﺴﺘﻦ، شاهکار است.😊🌷 👳 @mollanasreddin 👳
بگذار خرده اختلاف‌هایمان باهم باقی بماند. خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم؛ مطلقا یکی. مخواه که هرچه تو دوست داری، من همان را به همان شدت دوست داشته باشم و هرچه من دوست دارم، به همان‌گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد. مخواه که هردو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را. مخواه که انتخاب‌مان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی، و رویامان یکی. همسفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست و شبیه شدن، دال برکمال نیست بلکه دلیل توقف است. 📕 چهل‌‌ نامه‌ی‌ کوتاه‌ به‌ همسرم 👤 👳 @mollanasreddin 👳
مردی‌که‌درغبار‌گم‌شد_نصرت‌رحمانی_@lbookl.pdf
3.48M
داستان کم‌نظیر و پر‌ماجرای یک جوان شاعر اما درگیر اعتیاد که می‌خواد با خواسته و دل خودش بجنگه و با کلی ماجراهایی که تو روزهای خودمون هم اتفاق میفته و یا درموردشون می‌شنویم مواجه میشه... 📕 مردی که در غبار گم شد 👤 👳 @mollanasreddin 👳
واژه‌های فارسی را جایگزین واژه‌های غیر فارسی کنیم. هارمونی 👈هماهنگی کلاسه‌بندی 👈رده‌بندی کارتابل 👈کارپوشه الی‌آخر 👈تا پایان امتنان 👈سپاس، سپاس‌گزاری ایاب و ذهاب 👈رفت و آمد ایضا 👈نیز، همچنین 👳 @mollanasreddin 👳
01 Desire.mp3
6.45M
این سرفه های پیاپی این سرمای زده به استخوان از زمستان نیست. جای کسی خالی ست جای کسی… هنرمند: 👳 @mollanasreddin 👳
♦️یک روز که با چند تن از دوستان با قایق در نی‌زارها در حال گشت زدن بودیم، ناگهان جلوی دشمن در آمدیم.😨 🔅آن‌ها مجهزتر از ما بودند و سریع قایق ما را هدف قرار دادند.😣 ♦️سعی کردیم دور بزنیم و به مقر برگردیم، اما این کار طول کشید و چند تن از بچه‌ها به شهادت رسیدند.😖 🔅وقتی از قایق پیاده شدیم و مجروحان و شهدا را از قایق خارج کردیم، دیدم یکی از بچه‌ها که در بذله‌گویی و شوخ‌طبعی شهره بود، در کف قایق دراز کشیده است.😟 ♦️بلندش کردم و در حالی که از شدت ناراحتی اشک می‌ریختم، پرسیدم: کجات تیر خورده؟ حرف بزن! بگو کجات تیر خورده؟..😢 🔅 او در حالی که سعی می‌کرد حال خود را زار نشان دهد،گفت: کوله‌پشتیم...🎒.کوله‌پشتیم...😩 ♦️من که متوجه منظورش نشده بودم، پرسیدم: کوله‌پشتیت چی؟😥 🔅گفت: خودم هیچیم نشده، کوله‌پشتیم تیر خورده به او برس! 😝 ♦️تازه فهمیدم او حالش خوب است و گلوله‌ای به او اصابت نکرده، خدا را شکر کردم.☺️ 🔅می‌خواستم از خوشحالی او را در آغوش بکشم که که یهو به خود آمدم و متوجه شدم چه حالی از من گرفته.😳😕 ♦️می‌خواستم گوشش را بگیرم و از قایق پرتش کنم، بیرون که با خنده بلند شد و شروع کرد به بوسیدن من؛ معذرت‌خواهی کرد و گفت: لبخند بزن دلاور! 😁 🔅من هم خنده‌ام گرفت و تلافی کارش را به زمانی دیگر موکول کردم😇 👳 @mollanasreddin 👳
koori-@lbookl-part08_chapter01.mp3
7.82M
رمان کوری فصل هشتم ↲ بخش اول 👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) تا آنجا خواندیم که ابلیس در مقام آشپز برای ضحاک غذاهای رنگارنگ و لذیذ از کبک و تیهو و گوشت گوساله تهیه می کرد. حال آنکه در آن ایام رسم بر گوشت خواری نبود. اینک ادامه ی ماجرا: بدو اندر آن زعفران و گلاب همان سالخورده می و مشک ناب چو ضحاک دست اندر آورد و خورد شگفت آمدش زان هشیوار مرد ضحاک به ابلیس گفت: «اگر آرزویی داری از من بخواه تا برایت برآورده سازم.» آشپز گفت: «ای پادشاه همیشه به شادی و خرمی فرمانروایی کنی. تمام وجودم سرشار از مهر شهریار است. حاجتی دارم اگر چه این مقام در خور من نیست؛ اما، از شاه می خواهم مرا رخصت دهد تا دو كتف او را ببوسم که اگر چنین شود، تمامی آرزوهای من برآورده شده است.» وقتی ضحاک خواسته ی او را بشنید، نمی دانست که چه نیرنگی در کار است. از این رو بدو گفت: «من این حاجتت را برآورده می کنم؛ باشد که به واسطه ی این کار نام تو در جهان باقی بماند.» ابلیس به محض بوسیدن کتف های ضحاک ناپدید شد، به طوری که همه در شگفت ماندند. ناگهان دو مار سیاه از کتف های ضحاک روئیدند. شاه غمگین شد و در فکر چاره بر آمد تا سرانجام هر دو مار را از کتف شاه بریدند. اما، دو مار سیاه بلافاصله مانند شاخه های درختی جوان از کتف های شاه روئیدند. شاه تمام پزشکان را جمع کرد و هر کدام در این باب چاره ای اندیشیدند ولی هیچ کدام سودمند نیفتاد. باز هم ابلیس در لباس پزشکی حاذق بر وی نمایان شد. چون مارها را دید به شاه گفت: «برای این درد چاره ای وجود دارد و آن این است که برایشان غذایی از مغز جوانان تهیه کنی و به خوردشان دهی، باشد که به مرور زمان از این درمان بمیرند.» من جز این درمانی نمی دانم. هر شب باید از مغز دو تن از جوانان خورش سازی و به خورد آنها دهی. برگردان به نثر: ۱۳۸۸ سیزدهم 👳 @mollanasreddin 👳