.
به ارزشمندی انتخاب فکر کنید!
نگفتن بعضی چیزها به بهتر گفتن چیزهای دیگر کمک میکند.
#استاد_جوان
من هیچوقت آدم جرأتمندی برای انتشار نوشتههایم نبودم. همین پستو هم از وقتی تعداد بازدیدکنندگانش بیشتر از انگشتان یک دست شد، دست و دلم وقت نوشتن برایش لرزید و غالباً منصرف شدم.
حالا باسلام کلمههایی را که من زنجیروار پشت هم بافته بودم، در روایت غرفهدار منتشر کرده است.
من از استادم آموختهام به سادگی هر متنی را «روایت» نخوانم؛ آنچه من نوشتهام بیآنکه ادعایی در روایت بودن داشته باشد تلاشی است برای انتقال آنچه در یک ملاقات حدودا دوساعته دیدم و شنیدم. امید که آغازی باشد برای بیواهمه نوشتن:
https://basalam.com/blog/lian_group1/
.
یادت هست جلوی آینه ایستاده بودی و دست میکشیدی بین موهایت؟ تازه جوگندمی شده بودند. گفتی رنگش را دوست داری ولی خوشت نمیآید یک دست سفید بشوند. یادم هست مثل همیشه ادکلن درک زده بودی. حالا هم اگر بودی حتما هنوز بوی همان ادکلن را میدادی و لابد موهایت یک دست سفید شده بود.
حتما علی را مینشاندی روی یک زانویت و فاطمه را روی زانوی دیگرت و گرم میخندیدی. بعد شاید یادت میرفت وقت تکاندن خاکستر سیگارت رسیده و من میدویدم برایت زیرسیگاری میآوردم. بعدش هم بچهها را میزدم کنار و خودم سفت بغلت میکردم تا بوی سیگار و عطر ادکلنت تا ته مشامم برود و سیر میبوسیدمت؛
نه یکبار و دوبار
که هفتاد و سه بار!
امروز اگر بودی هفتاد و سه ساله میشدی عزیز از دنیا رفته و از دل نرفتهام...
#رحم_الله_من_یقرا_فاتحة_مع_الصلوات
#اللهم_ادخل_علی_اهل_القبور_السرور
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد
.
جانم به قربانش که فرمود:
«یا رسول الله!
اندوه من همیشه خواهد بود و شبهای من به بیداری خواهد گذشت!
در دلم جراحتی است چرک آورنده و در سینهام اندوهی است از جا به در آورنده!
و بهزودی خبر خواهد داد تو را، دختر تو، به معاونت و یاری کردن امت تو، یکدیگر را بر غصب حق من و ظلم کردن در حق او!
چه بسیار غمها در سینه او به روی هم نشسته بود که به کسی اظهار نمیتوانست کرد!
پس خدا میبیند و میداند که دختر تو را پنهان دفن میکنم از ترس دشمنان او و حقش را غصب کردند به قهر و میراثش را منع کردند...»
یا امیــرالمؤمنین روحی فداک
آسمان را دفن کردی زیر خاک
#حضرت_مادر
زنی که نام کوچکش نور است - مجله باسلام
https://basalam.com/blog/zahra_faramarzi_111111/