مرد جوان دستش را زد روی سینهاش و با چشمانی گرد شده، انگار که جواب یک سوال بدیهی را ندانم، گفت: « آبابای خوم»
داشتند خاطره تعریف میکردند که من پرسیده بودم: «کدام پدربزرگت؟» و او این جواب را داده بود. اولش خندهام گرفت. آمدم بگویم مگر جفتشان آبابای خودت نبودند که پشیمان شدم. قطعیت پاسخ دادنش بویی از مزاح نداشت. نخندیدم و از قرینههای معنوی فهمیدم منظورش آبابای ولاتی است. یعنی پدرِ پدرش. به پدرِ مادرش که ساکن شهر بود آبابای شهری میگفتند و به این یکی که در روستا زندگی میکرد ولاتی. هر دو هم سالهاست که از دنیا رفتهاند. پدربزرگ شهریشان اتفاقا خیلی پر آوازهتر بود. بعدها از برادر مرد جوان شنیدم خیلی ویژه هم دوستشان داشته و اگر قرار بوده بین همه نوههایش، که کم هم نبودهاند، انتخاب کند دست میگذاشته روی همین مردجوان و برادرهایش. ولی مرد جوان حالا با قطعیت دست میگذاشت روی قلبش و آن یکی پدربزرگش را با ضمیر مالکیت خطاب میکرد!
آن شب که این حرفها رد و بدل شد شب جمعه بود و ما در خانه آبابای ولاتی نشسته بودیم. فکر کن اگر روح صاحبخانه همان موقع آمده باشد به خانه و خانوادهاش سر بزند چه قندی توی دلش آب شده...
#اللهم_ادخل_علی_اهل_القبور_السرور
هدایت شده از کلماتِکالِمن
﷽
____
من کربلا را ندیدهام. هیچکس با چشمهای نمدار و صدای رگهای و لرزان نخواسته زیر قبّه دعایش کنم. کسی شانه به شانهام نچسبانده و صورتش را نزدیک گوشم نیاورده تا حاجتش را تحویلم دهد و ببرم کربلا. کتانی و کولهٔ سفر نخریدهام. دلهرهٔ دیر رسیدن گذرنامه را نمیفهمم، شوق رسیدنش را هم. شلوغی و خلوت مرز برایم گنگ است. ونهای پر از زائر جایی برای من نداشتهاند. جیرجیرِ صندلیهای چسبیدهبههم و لَقخوردنشان توی جادههای باریک و تاریک را نمیفهمم. درِ خانه پدری را به روی من باز نکردهاند. امینالله را فقط کنج خانه میخوانم، توی حرم، راهم ندادهاند. درندشتی وادیالسلام را فقط شنیدهام و لای قبرهای هزار رقمش، لبهایم به فاتحه پشتِ فاتحه تکان نخوردهاند. روبروی اولین میلهٔ قدبلندِ عدددار، "أَلسَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوع" نگفتهام و به دل جاده نزدهام. پاهای من برای تاول زدن در مسیرِ حسین قابل نبودهاند. لبهایم از عطشِ تشنگی و گرما خشک نشدهاند. فقط توی خیال، ساعدم را دراز میکنم و لیوانی آب از وسط وانهای پر از یخ بیرون میکشم. هیچ زنی دستم را به سمت خانهاش نکشیده است. چای عراقی را فقط با نوحهها میشناسم. از مردهای نجیب دشداشهپوش و دستاربهسر عرب "هَلَهبیکم" نشنیدهام. روی مبلهای زهوار دررفته و صندلیهای رنگ و رو رفتهی کنار جاده، پادشاهی نکردهام. پوستم از گرما آفتابخورده و سیاهسوخته نشده. لباسهای خاکی و پاهای برهنه برایم روضهخوان نشدهاند. سنگریزههای کفِ جاده، شاهدِ قدمهایم نبودهاند. نمازم از وسط صفهای سیاهپوش و آواره برای حسین، به آسمان نرسیده است. عمودها را نشمردهام. موکبها را بلد نیستم. دخترهای سیاهپوش عرب، لباسم را عطری نکردهاند. من بین انبوهی که شور تو را میزنند و حسرت تنها ماندنت در آن ظهر، بیابانگردشان کرده و از دیررسیدنْ اشک میریزند، خودم را نرساندهام. هيچوقت پایم به سرزمین نینوا نرسیدهاست. لای جمعیت هروله نکردهام. من با پلکهای خیس، هیچ گنبدی را تار ندیدهام. بین الحرمین برایم حسرت است. پای ضریح ششگوشه خون گریه نکردهام. من کربلا را ندیدهام.
«
سیمین پورمحمود» @siminpourmahmoud |کلماتِ کالِ من|
هدایت شده از کانال حمید کثیری
⚫️ پیامبر از زبان سیدالشهدا
🔴 اسطورهای در افق هستی
این عبارات زیبا، بخش کوچکی از ویژگیهای رفتاری پیامبر اکرم (ص) است که از زبان حضرت سیدالشهداء (ع) توصیف شده:
👈 «دائمُ الفکر» بود؛ همیشه در تفکر بود، هرگز از فکر کردن خسته نمیشد؛
👈 «مُتِواصِلُ الأحزانِ» بود؛ یعنی همواره در غمِ شیرینِ باوقاری فرو رفته بود و معلوم میشد که غم متصلی است و بخش اعظم این غم، در دل پیامبر(ص) بود؛ در حالیکه معمولاً بر لبش، لبخند جاری بود؛ اما غمِ سنگین و ریشهداری در دل همراه او بود. آیا غمِ ناشی از درکِ یک حقیقتِ بزرگ بود؟ غمِ مردم بود؟
👈 «لِیسَت لَهِ راحةٌ» هرگز پیامبر را بیدغدغه نمیدیدیم، همیشه دغدغهی چیزی داشت.
👈 «طَویلُ السَّکت» یعنی اهل سکوتهای طولانی بود.
👈 «لایَتَکَلَّمُ فی غَیرِ حاجَةٍ» جز زمانیکه لازم و مفید بود، سخن نگفت. بنای پیامبر بر سکوت بود، اِلّا وقتیکه حرف زدن، ضرورت و فایدهای میداشت.
👈 لَیِّن و اهل مدارا بود. اما تو خالی و بیاراده نبود. باوقار بود، در عین حال ترسناک هم نبود. پیامبر همیشه در بین ما حُرمت و ابهّت داشت، اما هیچوقت از او نمیترسیدیم.
👈 نعمت هرچند اندک، نزد او بزرگ بود. بدِ هیچکس و هیچچیز را نمیگفت. هرگز برای امر دنیوی و برای منافع خود عصبانی نشد. هرگز قاهقاه نخندید اما همواره تبسّم بر لب داشت، ظاهر و باطنش با مردم یکی بود. در خلوت و جلوَت یک شخصیت داشت.
👈 رفتارش در جامعه با مردم چگونه بود؟
بنای پیامبر بر دوستی و جذب و وحدت و محبت و اُلفت با مردم بود، نه ایجاد نفرت. «کانَ یُؤَلِّفُهُم و لایُنَفِّرُهُم».
👈 «مَن سَألَهُ حاجَةً لَم یَرجِع إلا بِها أو بِمَیسورٍ مِنَ القَولِ» هرکس به پیامبر رجوع میکرد و از او چیزی و کمکی میخواست، محال بود که بیجواب و با دست خالی برگردد. پیغمبر اگر داشت، میداد و اگر نداشت، او را با کلماتِ زیبا بدرقه میکرد، از او عذر میخواست، به او آرامش میداد و بهگونهای سخن میگفت که از دادنِ آن چیز هم نزد آن فرد عزیزتر بود.
👈 هیچکس از محضر(ص) پیامبر ناراحت بیرون نمیرفت، حتی دشمنانش وقتی نزد ایشان میرفتند و در ساحت قدس او قرار میگرفتند، از جلسه که بیرون میآمدند، نمیتوانستند از او متنفّر باشند.
👈 «و صارَ لَهُم أباً» برای مردم پدر بود «و صارَ عِندَه سِواء» و همۀ مردم بدون استثناء در چشم او مساوی بودند. برای هیچکس بیدلیل، احترامی بیش از بقیه یا بیاحترامی قائل نمیشد.
👈 اهل «تَسوِیَةُ النَّظَرِ و الإستِماعِ بَینَ الناس» بود. یعنی حتی نگاهش بین مردم به تساوی میچرخید و حتی به سخنان افراد که گوش میداد، بهطرز مساوی گوش میداد. تا این حدّ بر حقوقِ بشر تأکید و دقت داشت.
👈 مجلس پیامبر (ص) مجلس صدق، حلم، حیاء و امانت بود. در حضور او هیچوقت صدا بلند نمیشد. در مجلسی که او حضور داشت، همه متعادل بودند؛ همه بر اساس تقوا سخن میگفتند و همه متواضع بودند. به بزرگترها و مُسنّترها احترام میگذاشتند و با کوچکترها با مهربانی برخورد میکردند. «وَ یُوثِرونَ ذا الحاجةَ» و نیازمندان را بر خود مقدم میداشتند.
👈 چهرهی پیامبر(ص) شاد بود، ابرو گره نمیکرد، مگر آنگاه که بیعدالتی یا منکری را میدید.
👈 «سَهِلُ الخُلق» بود؛ یعنی خیلی راحت میشد با او رابطه برقرار کرد.
👈 «لَیسَ بِفَظٍّ و لاغَلیظٍ» خَشِن و تندخو نبود.
👈 «و لافَحّاشٍ و لاعَیّاب» هرگز فحش بر لب او جاری نشد، عیبگیر نبود، عیب مردم را تعقیب نمیکرد.
👈 «و لامَدّاحٍ» در عین حال اهل مبالغه در تمجید از افراد هم نبود.
✍حسن رحیمپور ازغدی | محمد پیامبری برای همیشه (ص ۲۹-۳۴)
پینوشت: تمام این جملات، ترجمه و توضیح فقراتی از روایت نسبتاً طولانیای است که در کتاب شریف «معانیالاخبار، ص۸۲» نقل شده است.
#حمید_کثیری 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
.
شک ندارم که پــس از مرگ ملائک گوینــد
از دل قبـــر خودت خیــز که مهمـــــان داری
ما سراسیمه بپرسیم که آن مهمان کیست
و بگوینــد که مهمــــان ز «خراســـــان» داری
.
#برای_تو_و_مهربونیت_بمیرم
.
به ارزشمندی انتخاب فکر کنید!
نگفتن بعضی چیزها به بهتر گفتن چیزهای دیگر کمک میکند.
#استاد_جوان
من هیچوقت آدم جرأتمندی برای انتشار نوشتههایم نبودم. همین پستو هم از وقتی تعداد بازدیدکنندگانش بیشتر از انگشتان یک دست شد، دست و دلم وقت نوشتن برایش لرزید و غالباً منصرف شدم.
حالا باسلام کلمههایی را که من زنجیروار پشت هم بافته بودم، در روایت غرفهدار منتشر کرده است.
من از استادم آموختهام به سادگی هر متنی را «روایت» نخوانم؛ آنچه من نوشتهام بیآنکه ادعایی در روایت بودن داشته باشد تلاشی است برای انتقال آنچه در یک ملاقات حدودا دوساعته دیدم و شنیدم. امید که آغازی باشد برای بیواهمه نوشتن:
https://basalam.com/blog/lian_group1/
.
یادت هست جلوی آینه ایستاده بودی و دست میکشیدی بین موهایت؟ تازه جوگندمی شده بودند. گفتی رنگش را دوست داری ولی خوشت نمیآید یک دست سفید بشوند. یادم هست مثل همیشه ادکلن درک زده بودی. حالا هم اگر بودی حتما هنوز بوی همان ادکلن را میدادی و لابد موهایت یک دست سفید شده بود.
حتما علی را مینشاندی روی یک زانویت و فاطمه را روی زانوی دیگرت و گرم میخندیدی. بعد شاید یادت میرفت وقت تکاندن خاکستر سیگارت رسیده و من میدویدم برایت زیرسیگاری میآوردم. بعدش هم بچهها را میزدم کنار و خودم سفت بغلت میکردم تا بوی سیگار و عطر ادکلنت تا ته مشامم برود و سیر میبوسیدمت؛
نه یکبار و دوبار
که هفتاد و سه بار!
امروز اگر بودی هفتاد و سه ساله میشدی عزیز از دنیا رفته و از دل نرفتهام...
#رحم_الله_من_یقرا_فاتحة_مع_الصلوات
#اللهم_ادخل_علی_اهل_القبور_السرور
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد
.
جانم به قربانش که فرمود:
«یا رسول الله!
اندوه من همیشه خواهد بود و شبهای من به بیداری خواهد گذشت!
در دلم جراحتی است چرک آورنده و در سینهام اندوهی است از جا به در آورنده!
و بهزودی خبر خواهد داد تو را، دختر تو، به معاونت و یاری کردن امت تو، یکدیگر را بر غصب حق من و ظلم کردن در حق او!
چه بسیار غمها در سینه او به روی هم نشسته بود که به کسی اظهار نمیتوانست کرد!
پس خدا میبیند و میداند که دختر تو را پنهان دفن میکنم از ترس دشمنان او و حقش را غصب کردند به قهر و میراثش را منع کردند...»
یا امیــرالمؤمنین روحی فداک
آسمان را دفن کردی زیر خاک
#حضرت_مادر
زنی که نام کوچکش نور است - مجله باسلام
https://basalam.com/blog/zahra_faramarzi_111111/