eitaa logo
پستو
23 دنبال‌کننده
14 عکس
4 ویدیو
0 فایل
@hashemiit :اینجا هستم تصویر پروفایل اثر نقاشی خانم «هبه زاقوت / Heba Zaghout» است که در غزه شهید شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
آزاده پست گذاشته و نوشته که برای نوشتن جان می‌کند، من هم هم‌زمان با خواندن نوشته‌هایش دارم جان می‌کنم. از یادآوری پر کردن فرم‌های تمام نشدنی انحصار وراثت بابا یا از خارشی که امانم را بریده؟ حتمی از دومی است وگرنه اولی که مال دوازده سال پیش است. انگشت‌هایم درد می‌کنند از بس که که مثل کلنگ نشسته‌اند به جان پوست و گوشتم. گوشه به گوشه را چاله کنده‌اند و تمامی هم ندارد. تنم داغ است. اواخر آذر است و توی این سرما من پنجره اتاق را چهارطاق را باز گذاشته‌ام. تا همین یکی دو روز پیش هر پرستاری می‌آمد می‌پرسید سردت نیست؟ خوب است که دیگر کمتر می‌پرسند، کاش کمتر هم بپرسند چرا اینقدر خودت را می‌خارانی، حداقل یک دور به همشان دست و پای زخم و زیلی‌ام را نشان داده‌ام و توضیحاتم را هم پاراف کرده‌ام ولی چه سود؟ اگر سیتریزین و هیدروکسیزین دکترها جواب داد استدلالهای من هم جواب می‌دهد. توصیه‌های خیرخواهانه چاه گوشم را پر کرده و دیگر دارد از حلقم بیرون می‌زند. چربش کن، حنا و کُنار بزن، چیزهای خنک بخور، روغن فلان و عرق بهمان رو امتحان کردی؟ مادرشوهرم که یک‌بار گزند این تدبیرهای خودسرانه به جانش نشسته بود می‌گفت کار درست را خودت می‌کنی که به همه چشم می‌گویی و حرف هیچ کس را هم گوش نمی‌کنی. راستش خوشم آمد. این سرتقی‌ها از من بعید بوده همیشه. این دفعه در توصیه‌ای شاذ که نسبتش می‌دادند به قرآن گفتند پرپین(خرفه) بزن به جایی که می‌خارد!! این یکی را با لبخند حواله نکردم پشت بقیه توصیه‌های ریز و درشت. گفتم که اگر بخواهم چنین کنم باید بنشینم توی وان پرپین. آخر مگر یکی دو جاست؟ امان از نوشته‌هایی که نویسنده اش موقع نوشتن جان کنده باشد، پوست خواننده را هم قلفتی می‌کند. حواسم بود که خون پایم ملحفه تخت را کثیف نکند ولی ریخت روی زمین. خوب است که خانم نظافتچی علتش را نمی‌پرسد، خیلی طبیعی است کنار تخت مریضی که دفعات زیادی خونش رو توی سرنگ می‌کنند چند قطره خون هم ریخته باشد. خوب است این‌بار نمی‌خواهد توضیح بدهم. ولی چرا واقعا؟ خودم هم می‌دانم با اولین کشیدن ناخن روی پوست دیگر نمی‌توانم حریف این طماع حریص شوم، پس چرا نمیتوانم مقاومت کنم؟ خب معلوم است تنم تشنه است، و من آب شور دریا به خوردش می‌دهم. معلوم است عطشش شدت می‌گیرد، معلوم است خون راه می‌اندازد. خوب است هنوز آفتاب طلوع نکرده، حوصله‌ام نمیشود بروم دست و پایم را از نجاست آب بکشم. حتی اتاق خصوصی هم نتوانسته اکراهم برای رفتن به دستشویی بیمارستان را از بین ببرد. بالاخره تا وقت نماز ظهر یک کاریش می‌کنم. سر و صدای پرستارها زیاد است و نمی‌گذارند حواسم را جمع کنم. ولی نه، درست است. همه دفترهای اسنادی که قرار است جای خالی یک نفر را به رخ بازمانده‌ها بکشند تاریکند، با دیوارهای چرک. من اولش دلم نمی‌آمد اسم بابا را بنویسم توی آن خط چین‌ها. روی دستبند کاغذی دور دستم را نگاه میکنم که نوشته‌اند نام پدر. محکم تر میخارانم دستم را. جای ناخن از مچ تا ساعدم را خط خطی کرده. همین چند دقیقه پیش همه ناخن ها از ته چیدم که کمتر زخمم کنند حالا فقط خط‌خطی می‌شود تنم از رد ناخن‌ها. آدمیزاد بالاخره قلق کارش را پیدا می‌کند. حتی قلق دردهای بی درمانش را. یادم باشد به آزاده بگویم دفعه های بعد که برود دفتر اسناد، چرک دیوارهایش احتمالا کمتر شده باشد.
هدایت شده از طوطی تر
دلِ آباد اگر خواهی، مکن ویران دلِ کس را ... 🗣 @tootiter
هدایت شده از گاه گدار
گاهی سبک زندگی ما با سبک زندگی مومنان همراه نیست.m4a
50.9M
این‌جا الگوی زندگی مومنانه پیش روی ماست. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
من اهل تعارفم؛ توی رودربایستی که گیر کنم، جان می‌کنم اما بیرون نمی‌آیم! امشب تصمیم گرفتم خودم را قاطی چالش بچه‌های کنم که جناب @‌mim_javaheri راه انداخته‌اند. قرار است تنبلی‌هایم را با چوب تعارف دک کنم و ادای کتابخوان‌ها را درآورم که امیر مومنان فرمود: « کمتر کسی است که خود را به گروهی شبیه ساخت و مانند آنان نشد.» دو کتاب در ماه برای من که اهل آهسته ورق زدن و بارها و بارها برگشتن به عقب هستم مطلوب نیست، اما خب کمترش هم برایم زشت است! همان قضیه تعارف و این صحبت‌ها... القصه از بیست و چهار کتابی که می‌شود حساب سالانه، فرصت دوتای فروردین که سوخته و قانون هم که عطف به ماسبق نمی‌شود! دو تای دیگر هم به گل روی دخترک و نقل‌ونبات کلام پسرک به خودم تخفیف دادم و در نهایت خواندن «۲۰» کتاب را گذاشتم برای هدف سال ۰۳ به امید خدا. به وقت ۴ اردیبهشت ۰۳
« آداب هر علاقه‌ای ابرازشه » راما قویدل
رهیده اولین کتابی است که امسال خواندم و طبیعتاً شروع که کردم آنقدر جذاب بود که مطمئن شدم انتخاب‌های دوم و سوم و چهارمم هم از سری کتاب‌های کآشوب خواهند بود، گرچه اواسط راه قدری دلزده شدم از شتابزدگی برخی روایت‌ها، اما هنوز هم مشتاقم بقیه کتاب‌های این مجموعه را بخوانم. سه چیز که از این کتاب برایم ماندگار شد: ۱. تصویر محمد در روایت دوم؛ مردی خندان که بهار یازده ساله و حبیب چهار ساله‌اش روی زانوهایش نشسته‌اند. ۲. استیصال آسیه در روایت هفتم؛ آنجا که دارد کف اتاق برادرش را تمیز می‌‌کند. برای من یک نگو نشان بده خوب بود از آیه شریفه «قَدْ نَرى‏ تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضاها ... » ۳. حرف برایان در روایت آخر؛ «به هر حال پیدا کردن حقیقت هزینه داره،دوروبر هر چیز هزینه‌داری هم دزد هست!»
چون که امروز روز است؛ و امروز پنج ماه است که خانه ما مأمن یک فرشته صورتی شده؛ 🌸یَا فَاطِمَةُ اشْفَعِی‏ لها فِی الْجَنَّة🌸
تو اینقدر خودم شدی؛ که انگار منم که الان مشهدم انگار منم که اونجا قدم می‌زنم انگار منم که دارم نفس می‌کشم تو اینقدر خودم شدی... ❤️
مام پر درد وطن؛ مادری شیرزن است...
آقای رئیس جمهور، سلام! یک هفته‌ای هست که می‌خواهم برایتان بنویسم و منصب عالی و منزل جدید را تبریک بگویم ولی دست و دلم به نوشتن نمی‌رود. کلمه های توی ذهنم با دکمه‌های کیبورد چفت نمی‌شوند. من هنوز نمی‌توانم برایتان متن فاخر بنویسم. شاید هیچ وقت هم نتوانم. ولی اگر یک روز زورم در نوشتن زیاد شد یا اگر یک روز گذرم به رواق دارالسلام حرم افتاد برایتان خواهم گفت آن روز کنار ایستگاه صلواتی اداره برق، بر دلم چه گذشت...
هدایت شده از طوطی تر
شما بهش میگین نشخوار فکری یا Overthink ولی عبدالوهاب الرفاعی خیلی جالب میگه: حروب كثيرة في رأسی وأنا قتيلها الوحيد! در سرم جنگ‌های بسیاری‌ست و تنها کشته‌اش منم! 🗣 @tootiter
من نمی‌دانم دسترسی آدم‌ها در عالم برزخ چقدر است اما اگر می‌توانی اینجا را بخوانی؛ تولدت مبارک رفیق شفیقم... عزیزم... «هرچه خوب است مرا یاد تو می‌اندازد»
طفلکم هنوز نمی‌تواند از پیاله آب بنوشد، اصرار و اشتیاقش زیاد است اما بعد از هر تقلا فقط چند قطره به دهانش می‌رود، مابقی می‌ریزد روی گردنش و روی یقه پیراهنش. تازه شش ماهش شده. فدای دل سوخته‌ات آقای همه مظلومان عالم... فدای گریبان خیس طفل عطشانت...
برای تو عزیزدلم 🇮🇷 که همیشه بدرخشی 🇮🇷 که هماره استوار باشی 🇮🇷 «جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت»
دیدم که پشت هم به لبان تو می‌خورد چوب تری که قبل لبت، بر ســــــرم زدند
. سپـــه شام همـــه اِستاده به تماشای شـــه و شهـــزاده همه گفتند حسین جان داده
گرفتـی در آغوشــــم، پریشـــــونـم آقا منم می‌خوام دستامو حلقه کنم آقا نمی‌تونم آقا... نمی‌تونم آقا...
مرد جوان دستش را زد روی سینه‌اش و با چشمانی گرد شده، انگار که جواب یک سوال بدیهی را ندانم، گفت: « آبابای خوم» داشتند خاطره تعریف می‌کردند که من پرسیده بودم: «کدام پدربزرگت؟» و او این جواب را داده بود. اولش خنده‌ام گرفت. آمدم بگویم مگر جفتشان آبابای خودت نبودند که پشیمان شدم. قطعیت پاسخ دادنش بویی از مزاح نداشت. نخندیدم و از قرینه‌های معنوی فهمیدم منظورش آبابای ولاتی است. یعنی پدرِ پدرش. به پدرِ مادرش که ساکن شهر بود آبابای شهری می‌گفتند و به این یکی که در روستا زندگی می‌کرد ولاتی. هر دو هم سالهاست که از دنیا رفته‌اند. پدربزرگ شهری‌شان اتفاقا خیلی پر آوازه‌تر بود. بعدها از برادر مرد جوان شنیدم خیلی ویژه هم دوستشان داشته و اگر قرار بوده بین همه نوه‌هایش، که کم هم نبوده‌اند، انتخاب کند دست می‌گذاشته روی همین مرد‌جوان و برادرهایش. ولی مرد جوان حالا با قطعیت دست می‌گذاشت روی قلبش و آن یکی پدربزرگش را با ضمیر مالکیت خطاب می‌کرد! آن شب که این حرف‌ها رد و بدل شد شب جمعه بود و ما در خانه آبابای ولاتی نشسته بودیم. فکر کن اگر روح صاحبخانه همان موقع آمده باشد به خانه و خانواده‌اش سر بزند چه قندی توی دلش آب شده...
هدایت شده از کلمات‌ِکال‌ِمن
____ من کربلا را ندیده‌ام. هیچکس با چشم‌های نم‌دار و صدای رگه‌ای و لرزان نخواسته زیر قبّه دعایش کنم. کسی شانه به شانه‌ام نچسبانده و صورتش را نزدیک گوشم نیاورده تا حاجت‌ش را تحویلم دهد و ببرم کربلا. کتانی و کولهٔ سفر نخریده‌ام. دلهرهٔ دیر رسیدن گذرنامه را نمی‌فهمم، شوق رسیدنش را هم. شلوغی و خلوت مرز برایم گنگ است. ون‌های پر از زائر جایی برای من نداشته‌اند. جیرجیرِ صندلی‌های چسبیده‌به‌هم و لَق‌خوردن‌شان توی جاده‌های باریک و تاریک را نمی‌فهمم. درِ خانه پدری را به روی من باز نکرده‌اند. امین‌الله را فقط کنج خانه می‌خوانم، توی حرم، راهم نداده‌اند. درندشتی وادی‌السلام را فقط شنیده‌ام و لای قبرهای هزار رقم‌ش، لب‌هایم به فاتحه‌ پشتِ فاتحه تکان نخورده‌اند. روبروی اولین میلهٔ قدبلندِ عدددار، "أَلسَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوع" نگفته‌ام و به دل جاده نزده‌ام. پاهای من برای تاول‌ زدن در مسیرِ حسین قابل نبوده‌اند. لب‌هایم از عطشِ تشنگی و گرما خشک نشده‌اند. فقط توی خیال، ساعدم را دراز می‌کنم و لیوانی آب از وسط وان‌های پر از یخ بیرون می‌کشم. هیچ زنی دستم را به سمت خانه‌اش نکشیده است. چای عراقی را فقط با نوحه‌ها می‌شناسم. از مردهای نجیب دشداشه‌پوش و دستاربه‌سر عرب "هَلَه‌بیکم" نشنیده‌ام. روی مبل‌های زهوار دررفته و صندلی‌های رنگ و رو رفته‌ی کنار جاده، پادشاهی نکرده‌ام. پوستم از گرما آفتاب‌خورده و سیاه‌سوخته نشده. لباس‌های خاکی‌‌ و پاهای برهنه برایم روضه‌خوان نشده‌اند. سنگ‌ریزه‌های کفِ جاده، شاهدِ قدم‌هایم نبوده‌اند. نمازم از وسط صف‌های سیاه‌پوش و آواره برای حسین، به آسمان نرسیده است. عمودها را نشمرده‌ام. موکب‌ها را بلد نیستم. دخترهای سیاه‌پوش عرب، لباسم را عطری نکرده‌اند. من بین انبوهی که شور تو را می‌زنند و حسرت تنها ماندنت در آن ظهر، بیابان‌گردشان کرده و از دیررسیدنْ اشک‌ می‌ریزند، خودم را نرسانده‌ام. هيچوقت پایم به سرزمین نینوا نرسیده‌است. لای جمعیت هروله نکرده‌ام. من با پلک‌های خیس، هیچ گنبدی را تار ندیده‌ام. بین الحرمین برایم حسرت است. پای ضریح شش‌گوشه خون گریه نکرده‌ام. من کربلا را ندیده‌ام.
 
«
سیمین پورمحمود
» @siminpourmahmoud |کلماتِ کالِ من|
گفتم: «میای سال دیگه بریم؟» گفت: «این سفر به درد تو نمی‌خوره!» بقول ناصر فیض؛ «شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود باید تمــــام آنچه منــم را عوض کنـــــم» .
هدایت شده از کانال حمید کثیری
⚫️ پیامبر از زبان سیدالشهدا 🔴 اسطوره‌ای در افق هستی این عبارات زیبا، بخش کوچکی از ویژگی‌های رفتاری پیامبر اکرم (ص) است که از زبان حضرت سیدالشهداء (ع) توصیف شده: 👈 «دائمُ الفکر» بود؛ همیشه در تفکر بود، هرگز از فکر کردن خسته نمی‌شد؛ 👈 «مُتِواصِلُ الأحزانِ» بود؛ یعنی همواره در غمِ شیرینِ باوقاری فرو رفته بود و معلوم میشد که غم متصلی است و بخش اعظم این غم، در دل پیامبر(ص) بود؛ در حالیکه معمولاً بر لبش، لبخند جاری بود؛ اما غمِ سنگین و ریشه‌داری در دل همراه او بود. آیا غمِ ناشی از درکِ یک حقیقتِ بزرگ بود؟ غمِ مردم بود؟ 👈 «لِیسَت لَهِ راحةٌ» هرگز پیامبر را بی‌دغدغه نمی‌دیدیم، همیشه دغدغه‌ی چیزی داشت. 👈 «طَویلُ السَّکت» یعنی اهل سکوت‌های طولانی بود. 👈 «لایَتَکَلَّمُ فی غَیرِ حاجَةٍ» جز زمانی‌که لازم و مفید بود، سخن نگفت. بنای پیامبر بر سکوت بود، اِلّا وقتی‌که حرف زدن، ضرورت و فایده‌ای می‌داشت. 👈 لَیِّن و اهل مدارا بود. اما تو خالی و بی‌اراده نبود. باوقار بود، در عین حال ترسناک هم نبود. پیامبر همیشه در بین ما حُرمت و ابهّت داشت، اما هیچ‌وقت از او نمی‌ترسیدیم. 👈 نعمت هرچند اندک، نزد او بزرگ بود. بدِ هیچ‌کس و هیچ‌چیز را نمی‌گفت. هرگز برای امر دنیوی و برای منافع خود عصبانی نشد. هرگز قاه‌قاه نخندید اما همواره تبسّم بر لب داشت، ظاهر و باطنش با مردم یکی بود. در خلوت و جلوَت یک شخصیت داشت. 👈 رفتارش در جامعه با مردم چگونه بود؟ بنای پیامبر بر دوستی و جذب و وحدت و محبت و اُلفت با مردم بود، نه ایجاد نفرت. «کانَ یُؤَلِّفُهُم و لایُنَفِّرُهُم». 👈 «مَن سَألَهُ حاجَةً لَم یَرجِع إلا بِها أو بِمَیسورٍ مِنَ القَولِ» هرکس به پیامبر رجوع می‌کرد و از او چیزی و کمکی می‌خواست، محال بود که بی‌جواب و با دست خالی برگردد. پیغمبر اگر داشت، می‌داد و اگر نداشت، او را با کلماتِ زیبا بدرقه می‌کرد، از او عذر می‌خواست، به او آرامش می‌داد و به‌گونه‌ای سخن می‌گفت که از دادنِ آن چیز هم نزد آن فرد عزیزتر بود. 👈 هیچ‌کس از محضر(ص) پیامبر ناراحت بیرون نمی‌رفت، حتی دشمنانش وقتی نزد ایشان می‌رفتند و در ساحت قدس او قرار می‌گرفتند، از جلسه که بیرون می‌آمدند، نمی‌توانستند از او متنفّر باشند. 👈 «و صارَ لَهُم أباً» برای مردم پدر بود «و صارَ عِندَه سِواء» و همۀ مردم بدون استثناء در چشم او مساوی بودند. برای هیچ‌کس بی‌دلیل، احترامی بیش از بقیه یا بی‌احترامی قائل نمی‌شد. 👈 اهل «تَسوِیَةُ النَّظَرِ و الإستِماعِ بَینَ الناس» بود. یعنی حتی نگاهش بین مردم به تساوی می‌چرخید و حتی به سخنان افراد که گوش می‌داد، به‌طرز مساوی گوش می‌داد. تا این حدّ بر حقوقِ بشر تأکید و دقت داشت. 👈 مجلس پیامبر (ص) مجلس صدق، حلم، حیاء و امانت بود. در حضور او هیچ‌وقت صدا بلند نمی‌شد. در مجلسی که او حضور داشت، همه متعادل بودند؛ همه بر اساس تقوا سخن می‌گفتند و همه متواضع بودند. به بزرگ‌ترها و مُسنّ‌ترها احترام می‌گذاشتند و با کوچکترها با مهربانی برخورد می‌کردند. «وَ یُوثِرونَ ذا الحاجةَ» و نیازمندان را بر خود مقدم می‌داشتند. 👈 چهره‌ی پیامبر(ص) شاد بود، ابرو گره نمی‌کرد، مگر آنگاه که بی‌عدالتی یا منکری را میدید. 👈 «سَهِلُ الخُلق» بود؛ یعنی خیلی راحت می‌شد با او رابطه برقرار کرد. 👈 «لَیسَ بِفَظٍّ و لاغَلیظٍ» خَشِن و تندخو نبود. 👈 «و لافَحّاشٍ و لاعَیّاب» هرگز فحش بر لب او جاری نشد، عیب‌گیر نبود، عیب مردم را تعقیب نمی‌کرد. 👈 «و لامَدّاحٍ» در عین حال اهل مبالغه در تمجید از افراد هم نبود. ✍حسن رحیم‌پور ازغدی | محمد پیامبری برای همیشه (ص ۲۹-۳۴) پی‌نوشت: تمام این جملات، ترجمه و توضیح فقراتی از روایت نسبتاً طولانی‌ای است که در کتاب شریف «معانی‌الاخبار، ص۸۲» نقل شده است. 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
. شک ندارم که پــس از مرگ ملائک گوینــد از دل قبـــر خودت خیــز که مهمـــــان داری ما سراسیمه بپرسیم که آن مهمان کیست و بگوینــد که مهمــــان ز «خراســـــان» داری .