از همان فردای روز عقد فهمیدم عادت به روبوسی ندارد. من دوست داشتم که داشته باشد، دوست داشتم بتوانم مثل بابای خودم دست بیندازم دور گردنش و قربان صدقهاش بروم و قربان صدقهام برود، اما رسمی تر از این حرفها بود.
این شد که عرض ارادت من شد دستبوسی و ابراز محبت او «سلام عزیزم» گفتن هایش وقتی زنگ میزدم.
این «سلام عزیزم» را هم یک جور خوبی میگفت، بقول خارجکیها استرس را میگذاشت روی عزیزم و حالیات میشد از روی عادت نیست که ضمیمهاش کرده پای سلامش.
حالا شاید هم من شاخکهایم زیاد حساس است، به هرحال آدم از بابای خودش سالها از این حرفها شنیده باشد بعدش روزگار چرخیده باشد و سالها زبان بابا از گفتن و گوش خودش از شنیدن عاجز باشد شاخکهای عاطفیاش حساس میشود.
دیشب که رفتیم دستبوسش و من طبق عادت ارادتم دستش را بوسیدم، برای اولین بار در این بیش از چهار سال خواست که دستم را ببوسد. پیش چشم همه... من خیلی دوستش دارم.
الان که دارم مینویسم کمی از سحر روز سیزده رجب گذشته من دلم بد تنگ است برای باباعلی. خیلی بد.
تو دلت تنگ نشده قربانت بروم؟
اصلا من سالها بخاطر فرار از این دلتنگی میرفتم اعتکاف، که حواسم را پرت کنم از روز پدر، که نبینم و نشنوم برنامههای مناسبتی تلویزیون را.
قریب یازده سال است که نیستی بابا و حالا شیرینزبانی پسر من به غایت رسیده.
پسری که به عشق تو اسمش را علی گذاشتم و تو نیستی که ببینیاش، دلم دارد آتش میگیرد از این نبودنت.
راستی یک زیرسیگاری استفاده نشده هم دارم بابا...
نمیدانی با هر بار دیدنش چه حسرتی مینشیند کنج دلم، حسرت دیدن خاکستر سیگارت در آن.
من خیلی دلم تنگ است، ولی خدا کند تو دلت تنگ نشده باشد.
خدا کند آنقدر جایت آنجا خوب باشد که اصلا یادت نیاید دخترت را اینجا.
دلِ تنگ اگر کمک میکند به استجابت، من با همه دلم که اندازه همه دنیا برایت تنگ است آرزو میکنم بر سفره امیرالمؤمنین حاضر باشی و محظوظ.
خدا رحمت کند کسی را که مرا در استجابت این دعا کمک کند با خواندن حمد یا ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد.
❤️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️
#اللهم_ادخل_علی_اهل_القبور_السرور
شما نه در «شجاعت» چیزی از برادر بزرگترتان کم داشتید و نه در «مظلومیت» چیزی از برادر کوچکترتان.
شما باید میماندید تا از بغض بمیرند همه آنهایی که تاب شنیدن نام «علی» را نداشتند.
صلی الله علیک یا علیبنالحسین
ایهاالسجاد
یابن رسولالله
نمیدونم اون شجاعتی که باعث شد خودم رو بی هوا بندازم توی همچین چالشی بقیه این سی و دو سال کجا بود!
« وَلِلّٰهِالْحَمْد »
من از آداب مهمـــانداری ات چیزی نمیدانـــم؛
ولی در شهر من رسم است میبوسند مهمان را
رمضانالکریم❤️
میگه: درسته که امشب مریضیم، ولی مشخصه نور از آسمون میباره!
ارباب حاجتیـــم و زبــان ســوال نیست
در محضر «کریم» تمنا چه حاجت است
پستو
"نوشتن" لذتی است که سالها پیش شیرینیاش را چشیدهام، مدتهای مدید از خود دریغ کردم و حالا چندیاست
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...
بهوقت دومین هفته از تبعید
بهوقت پیرنگِ پر نیرنگ 😞
من همیشه اهل تعارف بودهام؛
یادم نمیآید مهمانیای بوده باشد و من توانسته باشم یک دل سیر از سفره بخورم و لذت ببرم.
همیشه کمتر از آنچه میل داشتم کشیدم و نگذاشتم تعارفات صاحبخانه بشقاب غذایم را پر و پیمان کند.
ولی خالهام میداند من اهل تعارفم. موقع خداحافظی که میشود یک ظرف از غذاهای خوش رنگ و لعاب سفره میدهد دستم و من به خانه که میرسم دلی از عزا در میآورم.
خدایا مهمانیات تمام شد؛
زیاده عرضی نیست.
و زدنی من فضلک یا کریم.
دوست داشتنی های انسان گاهی از اوقات آنقدر برای انسان اهمیت پیدا میکنند که خودشان را واقعی نشان میدهند!
این موجود خیالپردازِ آرزومحور،
این موجود آرزو تولید کن،
این موجود اسیر آرزو را چطور باید از اسارت آرزوها بیرون کشید؟
#تنها_مسیر
بساط میز و لپتاپ را پهن کردهام. سه شنبه است و روز آخر فرصت ارسال تمرینها. هر هفته به خودم میگویم اینبار شنبه تحویل میدهم و خیال خودم را راحت میکنم ولی باز میگذارم برای سه شنبه. تا جمعه هم اگر وقت داشتیم، حتما تا همان روز لفتش میدادم.
تمرینها را حفظم.
بس که ترم پیش با دل و جان هر صوت را شنیدم و هر داستان را خواندم. آنقدر خوب به جانم نشستند که دلم نمیخواهد حالا در تبعید هم بشنوم و بخوانمشان. می خواهم خاطرات خوبشان دست نخورده بماند.
استادیارم باور میکند اگر بگویم جواب تمرینها را حفظم و از ترم پیش تقلب نمیکنم؟
باور کردنش چقدر برای من مهم است؟
مگر وقتی گفت من تکرار دوره را پیشنهاد نمیکنم، من اهمیتی دادم؟
با چه کسی لج کردم که گفتم باز میخواهم تکرار کنم؟
اینجا در تبعید به من خوش نمیگذرد.
برخلاف آنچه فکر میکردم.
بعضی چیزها لذتش فقط مال بار اول است.
فوقع ما وقع
#مبنا
سرهای اژدهای نفس زیر شاخ و برگهای زندگی پنهان شده!
«خوب بودن» یعنی تلاش مداوم برای سر بریدن اژدهای نفس.
#تنها_مسیر
هنوز هم حالم که خوب نباشد یاد تو میافتم.
مثل همه آن سالها،
که کمتر وقت خوشی و بیشتر وقت ناخوشی سراغت میآمدم.
من اگر روزی فقط یک جمله هم با تو حرف داشتم، در این مدت نبودنت مثنوی هفتاد من کاغذ شده و همهاش زیر خرخرهام تلنبار.
رفیق شفیقم؛
#بهانه عزیزم!
کاش یادی کنی از کسی که جز تو، گوش همه عالم برای شنیدن حرفهایش نامحرم است.
رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصلوات
قبلا برای خودم هم واضح نبود که بزرگترین آرزویم کدام است.
چیزهای زیادی بودند که هم برایم بزرگ بودند و هم ارزشمند.
حالا ولی تردید ندارم که آن بزرگترین و ارزشمندترین «عاقبت بخیری علی» است.
و این نتیجهای نیست که تحت تأثیر مهر مادری و حب فرزند به آن رسیده باشم، بلکه تماما از سر خودخواهی است و حب نفس.
یا من ارجوه لکل خیر
#جان_دلم
من سخت اعتراض میکنم.
برای هر گِلهای که از کسی داشته باشم، باید خودم را بکشم بلکه بتوانم معترض شوم. و همین اعتراض کردن برایم یک هفتخوان بسیار دشوار است. اگر موفق شوم از آن عبور کنم نشانهاش اشکهایی است که بی امان و کاملا غیر ارادی از چشمانم سرازیر میشوند.
عموما مخاطبانم تصور میکنند میخواهم خودم را در موضع ترحم قرار دهم، در حالیکه آن اشکها به خاطر سختی مسیری است که پیمودم تا بتوانم برای قلب آزردهام رسمیت قائل شوم.
...
درباره «آن زمستان» قبلا شنیده بودم، ولی هیچوقت ندیده بودمش.
امروز به قدر شنیدن روایت علامه از دعای شخصی که نفهمیدم که بود، رزقم شد؛
«خدایا تو شاهدی که من تا جوان بودم در دعاهایم پا را از مراتب توحید پایینتر نمیگذاشتم، ولی حالا که پیر شدهام و پایم لب گور است فقط میخواهم مرا مسلمان از دنیا ببری!»
علامه محمدتقی مصباح
هدایت شده از مفشوی یک انسان چندمنظوره
امام صادق(علیهالسلام) فرمود من زندگیم رو بر چهارتا ستون بنا کردم:
۱- تلاش
۲- حیا
۳- آرامش
۴- مرگآگاهی
تلاش: چون فهمیدم کسی به جای من کار نمیکند، تلاش کردم.
حیا: چون فهمیدم خدا از همه احوال من مطلع هست، حیا به خرج دادم.
آرامش: چون فهمیدم کسی رزق مرا نمیخورد، آرام گرفتم.
مرگآگاهی: چون فهميدم آخر کار مرگ مرا به آغوش میکشد، برای آن آماده شدم.
📚 بحار الانوار: ج75، ص228.
@Masihane