🌱 سفید رنگ قشنگیست!
🔹 عکس جدید اسدی را دید. خیالش پر کشید سمت نقاشی روحالامین. همانی که برای مردِ لشکر 27 محمد رسولالله کشیده بود. برای حاجاحمد متوسلیان. یک رویای شیرین، از بازگشتش به آغوش وطن. از مردی که گذر ایام، گرد سفیدی پاشیده بود روی سر و صورتش. اگر رویایش لباس واقعیت به تن کرده بود، حالا حاجاحمد برای خودش ریشسفیدی میکرد.
🔹 عکس اسدالله اسدی، همان حال را داشت. مردی که فکر میکردند بازگشتش برای وطن رویا میشود. ولی نشد. هزار روز و اندی توی انفرادی و بیمارستان اعصاب مقاومت کرد. ریش سفید کرد ولی کوتاه نیامد.
🔹 دستِ دار و دسته منافقین توی کار بود. با یک دنیا بیانیه آزادی حقوق بشر. که تا نوبت به ایران رسید آسمان تپید!
🔹 ولی شب از آدمهای سفید میترسد. از ریشسفیدکردههایِ کدخدا نترس. از حاجاحمد. از سلیمانی. و حالا از اسدی. سفید رنگ قشنگیست.
#اسدالله_اسدی
✍️ کوثر شریفنسب
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚════════════════════
🌱 لعنت میفرستم بر طالبها
🔸 میگویم «سعدالله درس خواندی؟» سیزده چهارده سال بیشتر ندارد. به سختی «نه» را حالیم میکند، آن هم بعد از اینکه چند بار برایش درس خواندن را ترسیم میکنم!
احساس میکنم پسرم توی افغانستان دچار همین کارهای شاق است! دلم میسوزد. دارد کارهای آدمهای سختیکشیده و بزرگتر را انجام میدهد. پسرک، علیرضا میشود وقتی بزرگ شده، امیرمحمد میشود که به جای کُشتی میرود عملگی. صریح میشوم «درس بخون سعدالله... درس بخون تا پیشرفت کنی... تا گرفتار این حمالیها نباشی همهی عمر...» میفهمد انگار. دوستانش هم! «پس تو پولش میدهی برای خوراک؟ برای لباس؟» نمیگذارم حرفم زمین بخورد «شبانه بخواند... روز بیاید کار کند با شما! پول دست بیاورد...» چیزهایی فهمیده. تقصیر خودش نیست، از آخرین فراریهای افغانستان است از ترس طالبها! آخ؛ طالبها. لعنت میفرستم بر حماقت و تحجر و وحشیگری!
🔸پدرش نیست. اینجا برادری هم ندارد. مادرش را همان افغانستان جا گذاشته و فقط همین دوستان و آشناهایش اطرافش هستند. خوش ندارند بیشتر مزاحم کارش شوم. میفهمم. دارند چشم و ابرو میآیند. نبودمْ «آقای مهندیس» تند میشدند توی رویم!
🔸حتی گفتهام با آموزش و پرورش برایش هماهنگ کردهام برود درس بخواند. نمیخواهند. دارند درِ گوشی بهش غر میزنند. او اما چشمش پیش من است، که باید دیگر بروم و مزاحم نباشم. انگار دارند آخرین روزنههای امیدش بسته میشوند. روحش را میبینم که دست دراز کرده و میگوید «بابام باش... و به دادم برس وقتی بابام توی افغانستان مانده...» و من انگار علیرضا و امیرمحمد را رها کردهام! آواره در کشوری که باید زجر بکشند از کاری که برای آنها سخت است؛ بدون دست حمایتی که نوازش کند موهایشان را و ببوسد رویشان را. لعنت میفرستم بر طالبها و او را رها میکنم مثل همه بچههایی که در این سالها رها شدهاند...
#روزی_نوشت
✍️ احمد کریمی
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚════════════════════
⬅️ #اهالی_منادی
📚 آیین رونمایی از کتاب «تحفه تدمر»
🔹 خاطرات جانباز مدافع حرم، امیرحسین احمدی
🔸 از انتشارات شهید کاظمی
✍ با تجلیل از نویسنده کتاب: احمد کریمی
🔹 با حضور: آقای محمدعلی جعفری
⏰ زمان: جمعه ۱۲ خرداد، ساعت ۱۷
📌 مکان: آمفیتئاتر اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی میبد
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚════════════════════
🌱 او مرزها را شکست!
⬅️ به هر هفت نفرشان نگاه کردم. توی یک قاب کنار هم جمع شدهاند. فکر نکنید دست در گردن هم انداخته باشند. نه! خودمان خواستیم همه را توی یک نگاه، کنار هم ببینیم. با فتوشاپ جمعشان کردیم. دور عکس امام. او همه را یک جا جمع کرد.
⬅️ هر کدامشان دورانی داشتند. قدیمیترینشان پسر عموی پدری است. علیه صدام اعلامیه پخش کرده بود. بعثیها دستگیرش کردند. دیگر خبری از او نشد. مثل دو تا عموی جوانم. صدام با امام خمینی سر لجبازی افتاده بود. ایرانیهای مقیم عراق را اخراج کرد. میترسید جوانهای ایرانی علیهاش شورش کنند. بالای بیستسالهها را از خانوادههایشان جدا کرد. مثل آب رفتند توی زمین. هیچ ردی ازشان نماند. خوب شد مادربزرگم از دنیا رفته بود. وگرنه دق میکرد.
باقی بچههای قدونیم قد هم، اجازه ردشدن از مرز گرفتند. به چند سال نکشیده توی کربلای چهار، عموی بزرگم مفقودالاثر شد. چهل روز نشده، خبر شهادت دایی تهتغاریم از کربلای پنج آمد.
⬅️ فکر میکردیم جنگ تمام شود دور هم با خیال راحت زندگی میکنیم. خیالمان خام بود. داعش از راه رسید. عکس پسرعمهام به آن قاب اضافه شد. بیخبر از همهجا، چهل روز بعد، با تلفن از شهادت عموی تهتغاریام مطلع شدیم. حلب سوریه، سرزمین جدیدی بود که به زندگیمان اضافه شد.
⬅️ عکس هر هفت نفرشان را در یک قاب، دور عکس امام خمینی جمع کردیم. او مرزها را شکست. خانواده ما یکی از هزار داستان پر ماجرای این دنیاست که دوست دارد این قاب را وسط مسجدالاقصی بین صفوف نماز جماعت سر دست بگیرد.
امام این رویا را در دلمان زنده کرد.
#رحلت_امام
#نیمه_خرداد
✍️ کوثر شریفنسب
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚════════════════════
⬅️ محفل نویسندگان منادی با همکاری حوزه هنری استان یزد برگزار میکند:
🖋 کارگاه #نویسندگی_خلاق
🌱 استاد: محمدعلی جعفری
✅ ویژه خواهران و برادران (رده سنی 18 سال به بالا)
✅ 8 جلسه به صورت حضوری
✅ مهلت ثبت نام: پایان خردادماه
ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر :
👇👇👇👇👇
🌐 artyazd.ir
🆔️ @monaadi_ir
🔰 توصیههای #فاکنر به نویسندهها،
«بیست نکته دربارهی داستاننویسی»
✍️ مبتدی و آماتور بنویسید. شما برای پول نمینویسید بلکه برای لذت مینویسید. باید برایتان مفرح و سرگرمکننده باشد. البته نه در موقع نوشتن، ولی بعد از اینکه تمام شد، باید هیجان و اشتیاق را احساس کنید. منظورم البته رضایت نیست، اینکه در گوشهای بنشینی و به کارت افتخار کنی، نه، بلکه به این معنی که میدانی بهترین کاری که میتوانستی و نهایت تلاشت را کردهای. دفعهی بعد بهتر خواهی شد.
🗣 مصاحبه با روزنامهی پرینسیتونین ۱۹۵۸
#آموزش
#نکته_اول
🆔️ @monaadi_ir
⚫️ عنایاتِ پدر°پسری
من از یک کاروان مشهدی شده بودم. زهرا از کاروانی جدا. قرارمان برای تازه کردن دیدار، شد نمازهای مغربِ صحن جامع رضوی(قدیم). روز سوم دو رکعت نماز آخر عشا را گذاشتیم پای حرفهای مانده سرِ دل. دردِدلها زیاد بود، آنقدر که امینالله هم از دستمان رفت. جامعهکبیره هم. از خیر ثوابهای معمول ریخته کف صحن امام رضا گذشتیم. چشممان دنبال گوشهای دنج میگشت برای ادامهی باقی صحبتها. تای چادر مشکی را باز نکردیم و با همان چادر رنگی دور تا دور صحن را قدم زدیم تا رسیدیم به غرفهی تعمیر و تنظیم ساعتهای حرم. تهِ صحنِ جامع. زمینگیر که شدیم، نمِ باران شروع شد. دوتا چادر داشتیم و خیس شدنمان مسئلهای به حساب نمیآمد. اما مسئلهی مهمتر همان دغدغهی همیشگیِ زائران توی سفر، مخصوصا سفر زیارتی بود. گرسنگی!
زهرا از ابتدای ساعات دیدار آنروزمان قصد داشت سفرهداری کند. قرار بر این شد که شام را در هتل آنها و با مادرخرجیِ او بخوریم. اما ساعت از دستمان در رفت تا زمانی که زنگِ هشدارِ قاروقور شکممان بلند شد. پنج دقیقه به زمان پایانِ ارائهی خدمات هتل باقی مانده بود. خلوتیِ دلچسب حرم، اجازهی برگشتن به هتل را نمیداد. انعکاس گلدستههای صحن روی زمین نمدار از آن تصاویر نابی شده بود که هر زائری آرزوی دیدنش را دارد. اما خب نیرویِ محرک ما برای دلکندن از هوای شمالیِ حرم قویتر بود.کاش این هتلها ۲۴ساعت دیگشان روی گاز قل میزد. کاش حواسشان به حالِ دل زائر بود.
تایِ چادرمشکی را بازکردیم و چادر رنگی را مچاله شده، چپاندیم توی کیف. باید مسیر دهدقیقهای تا هتل را میدویدیم. از عنایات خاصهی حضرت این بود که باران نمنمِ مشهد، شبیه شرشر باران عراق نبود. اما با این حال خیس و چلانده به هتل رسیدیم. بوی مرغ پیچیده توی رستوران، حساسیتِ زنگ هشدارِ شکممان را دوچندان کرده بود. مدام صدایش هوا میرفت و آبرو برایمان نگذاشته بود. صدای مسئول رستوران که گفت: "خانمها چقدر دیر؟! غذا تمام شد." زنگ هشدار را یکسره کرد. ماندن را جایز ندانستیم. صدای قاروقور شکم گرسنه توی حرم بپیچد خیلی بهتر است تا هتل. حداقل آنجا یک سمیعالاصوات دارد که "لا یشغله سمع عن سمع."
باران سه تا درمیان چکه میکرد. روبروی بابالجواد زهرا گفت: " مریم! این سری اومدم مشهد و یادم نبود حتی یه دفعه از بابالجواد وارد حرم بشم."
"چه فرقی میکند"ی گفتم و دنبالش راه افتادم و از بابالجواد رفتیم صحن جامع. نشستیم همان گوشهی دنج. صدای مداحیِ گوشی را بالا بردیم تا صدای قاروقور شکم گم شود تویش. نگاهی انداختم به زهرا و گفتم: " ببین! هوا خوبه، الانم واقعا داره بهمون خوش میگذره. ولی واسه امامِ مهربونی مثل امام رضا زشته زائرشو گشنه وسط شهر نگه داره. تازه حالا که پای پسرشون رو هم کشیدیم وسط."
غرق توی مداحی و حال و هوای حرم بودیم. کمکم داشت گرسنگی فراموشمان میشد.
درِ غرفهی مربوط به ساعتهای حرم را باز کردند. شیفت آقای خادمِ مسئول تمام شده بود و با کیسهی وسایلش به سمت خانه میرفت. از جلویمان گذشت. چهار پنج قدم که دور شد، مکثی کرد و برگشت روبرویمان ایستاد. از توی کیسهاش ظرف یکبار مصرفی را درآورد. گرفت جلوی صورتمان. هندزفریِ توی گوشمان اجازهی شنیدن نمیداد. چیزهایی را گفت و رفت. گرسنگی از یادمان رفته بود ولی عواقبش زده بود به مغز. از حسهای دنیا فقط بویاییاش مانده بود برایمان. با گیجی و بهت در ظرف را باز کردیم.
بوی قیمهی حضرتی، تمام آن حسها را زنده کرد. امامرضا، پدری را در حق پسرشان و مهربانی را در حق ما تمام کرده بودند. شعرِ آمده توی ذهنم را برای زهرا به زبان آوردم.
"بابالجواد حاجت ما را چه زود داد
مشهد پر است از نَفَس مهربانیاش....."
✍ مریم شکیبا
#روزی_نوشت
#یاجواد_الائمه
#باب_الجواد
#مریم_شکیبا
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
🆔️ @monaadi_ir
📌 فایلهای روی صفحه را پاک کن!
روی صفحه ویندوز شما چند تا فایل جا خوش کرده؟! روی صفحه ویندوز من هیچ فایلی نیست! باور کنید همان سطل آشغال هم به زور روی صفحه نگه داشتهام؛ برنامهها را توی نوار وظایف و آن زیرْ سنجاق کردهام تا وقتی خواستمشان استفاده کنم.
نشانهی نوعی بیماری نیست! حداقل هنوز نشنیدهام دکترها با علامتی اختصاری اسم نوعی بیماری روی این حرکت گذاشته باشند! (البته امیدوارم توی نظراتی که در مورد این متن به من میرسانید اسم بیماری را نفرستید!)
باکلاسش این است که من مینیمال زندگی میکنم؛ تحمل نکردن یک فایل ساده روی صفحه کامپیوترم ولو اینکه ممکن است به زودی دوباره به آن نیاز پیدا کنم از نشانههای این شیوه زیست است. مثل گوشی همراهم که تا مدتی قبل حتی به حسابِ نرمافزار ماشینحسابش هم رسیده بودم! اتاق مطالعه و نوشتنم هم همین طوری است. یک کتاب خانه دو طبقهایِ کوچکْ روی کمدِ کوتاه و خپلِ لباس نشسته که نهایتش صد جلد کتاب چند بار خوانده شده توی آن جا خوش کرده. جایی که قبلاً تمام دیوارش قفسه کتاب بود و نزدیک هزار جلد کتاب تویش داشتم! آن حسِ ناراحتِ مینیمالیْ تحمل نکرد و همه را رد کرد رفت؛ ماند این کتابهای معدود که وجودشان توی خانه لازم است. یعنی نمیشود اینها را حذف کرد. اصولاً هم بعد از خواندن کتابی امانتی، خریدمشان! یعنی اولْ جایی خواندهام و بعد دیدم «عجب، این کتاب را باید داشت و مدام خواند» پس خریدم...
هر چند همین کتابخانه هم مدام بازرسی میشود. مثل پشت دست دانش اموزان سر صف صبحگاه آن قدیمها که باید شنبهها بازرسی میشد تا حمام رفته و نرفته یکی نباشند! مدام میبینمشان که اگر یکی کتاب این وسطها دارد خاک میخوردْ رد کنم برود خانهی کتابها!
این پاک کردنها و چال کردنها و فرستادنها و خلوت کردنها را نیاز امروز همه آدمها میبینم. حس میکنم آن قدر درگیر کثرتها کردهایم خودمان را که در این میان خودمان گم شدهایم؛ میان فایلهای انبوه صفحهی ویندوز، بین نرم افزارهای متعدد گوشی همراه، میان دکورها، میزها، مبلها و صندلیهای پر تعداد خانه، لا به لای کارهای زیادِ کرده و نکرده، توی هزار توی روابط و رفاقتهای گسترده، توی کلاسهای پر تعداد آموزشی زبان و موسیقی و خطاطی و نقاشی و ...؛ و همین طور بگذارید پشت این جملات همه تجربیاتی که داریم، دارید و دارند!
این یک پیشنهاد است؛
بردارید گوشیتان را و کامپیوترتان را پاکسازی کنید، مثل همه ارکان زندگیتان که شاید نیاز به پاکسازی داشته باشد! حتی گاهی باید برخی از آدمهای بد را از زندگی خودتان پاک کنید تا به آدمهای خوب قصه زندگیتان بهتر و بیشتر برسید!
وقتی پاک کردید، نفس عمیقی بکشید و از زندگی خودتان لذت ببرید...
#روزی_نوشت
✍ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
🔰 توصیههای #فاکنر به نویسندهها، «بیست نکته دربارهی داستاننویسی» ✍️ مبتدی و آماتور بنویسید. شما
🔰 توصیههای #فاکنر به نویسندهها،
«بیست نکته دربارهی داستاننویسی»
نکته دوم
✍ نویسنده نباشید! به جایش خودِ نوشتن باشید. نویسنده بودن یعنی راکد و ایستا بودن. عمل نوشتن حرکت را نشان میدهد، فعالیت و زندگی را. وقتی از حرکت میایستی در واقع مردهای. هیچوقت برای نوشتن زود نیست، از همان وقتی که میتوانی بخوانی، میتوانی بنویسی.
🗣 مصاحبه با روزنامهی پرینسیتونین ۱۹۵۸
#آموزش
📌 نسخهپیچِ نصیحت
دیدن عُلما برایم ذوقناک است. یک بار گوشه صحن آزادی، هیبت یکیشان مرا گرفت؛ روی ویلچر نشسته بود.
قسمت کنجکاو وجودم مجبورم کرد جلوتر بروم؛ هر چه نزدیکتر رفتم، ابهتش کم نشد. حدسم درست از آب درآمد. حاج آقا قرائتی بود. فکر نمیکردم اینقدر متواضع نشسته باشد و به حرف زائرها گوش کند.
این طور موقعها مثل آدمهای دستپاچه، هر چه سوال داشتم، یادم رفت.
از قبل برای خودم نقشه کشیده بودم، به هر عالِمی رسیدم، یک لحظه معطل نکنم: «نصیحتی بکنید؟»
جوابی جمع و جور بگذارد کف دستم، شبیه قرص اسید فولیک، که عصاره ویتامینها را توی خودش جمع کرده باشد.مثل اسفناج خوردن ملوان زبل، بعد چند ثانیه، هر چه حال خوب است توی مغز استخوانم خانه کند.
همانجا وسط دستپاچگی، ناگهانی دلم خواست از امام سوال بپرسم! دلِ تنگم به ایوان طلا دوخته شد.
گیج و منگ، یک لنگه پا و اینهمه دور خود چرخیدنْ تقاص نپرسیدنهای ما از امام بود؟
نَمی به چشمم نشست. دلم خواست نصیحت امام را بخوانمْ به یک نفر شبیه خودم!
صفحه گوشی جلوی چشمم موج برداشت. حدیث امام جواد(ع) پیدا شد؛
آدم دلتنگی پرسیده بود: «میخواهم در دنیا و آخرت با شما باشم. چه کنم؟»
جوانترین امام نوشته بود: «زیاد سوره قدر بخوان؛ زیاد زبانت به استغفار بچرخد.»
دلم برای خودم آب شد. همیشه میخواستم طبیب دوار همین شکلی برایم نسخه بپیچد و من آن را روی چشم بگذارم. همین یک نصیحت بشود هزار قسمت و هر کدامش جذب یکی از مویرگهای وجودم شود.
زبانم برای نصیحت خواستن از حاج آقای قرائتی بسته شد. اگر دیدن یک عالِم، بی هیچ سوالی، این قدر ذوق دارد، نگاه به امام چه حالی دارد؟
#امام_جواد_علیهالسلام
✍ #کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
👈 به قلمِ شما
🔹 با سلام خدمت همراهانِ منادی
▫️ به عنوان مخاطبِ منادی برای ما روایتهایی شنیدنی، دلچسب و جذابتان را در طول هفته ارسال کنید
▫️ نویسندگان ما پس از بررسی، بهترینها را به نام خودتان منتشر میکنند
▫️ از این پس جمعهها با شما هستیم همراه با انتشار «به قلمِ شما»
روایتهای خود را برای این نشانی ارسال کنید؛
@monaadi_admin 👈
May 11