eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظر کوچولو های عزیزم و عزاداران امام حسین علیه السلام🖤 میخواهیم از الان تا پایان و هر روز به امام حسین عزیز و مهربون💚 سلام بدیم و بخوانیم از شما التماس دعا داریم🤲 🏴 ▪️ @montazer_koocholo
🏴 🥀 بعد از سخنان امام علیه السلام گروه زیادی از ایشان جدا شدند 😞 و امام با همراهانی اندک به راه خود ادامه داد.😢 در منزلگاه "اشرف" امام به همراه خود دستور دادند تا اب فراوان با خود بردارند😢 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ داستان این هفته: امام رضا و گنجشک🐧 سلیمان سبد میوه 🍎🍇را جلو امام گذاشت. گنجشک🐧 از روی شاخه پرید. در هوا بال بال زد. رفت و برگشت. آمد به دیوار چسبید. چند بار جیک جیک کرد. پرید ، چرخی زد. لحظه ای بعد برگشت. معلوم بود نگران است. 😟 امام نگاهی به گنجشک🐧 کرد. سلیمان می خواست چیزی بگوید. امام دستش را بالا آورد. سلیمان ساکت شد. نگرانی گنجشک بیش تر شده بود.😰 تند تند می خواند. زود می رفت و باز بر می گشت. امام گفت : «می دانی چه می گوید؟» سلیمان لبخندی زد و گفت : «حتماً از آمدن ما ترسیده».😊 عجله کن سلیمان! امام بلند شد. راه افتاد. باش. یک مار سمی🐍 به جوجه های این گنجشک حمله کرده است.😨 سلیمان تعجب کرد.😳 فوری کفش هایش 👞را پوشید. به طرف چوب بلند و کلفتی رفت. پایش به سنگی گیر کرد و افتاد. برخاست. چوب را برداشت. کلبه را دور زد. به طرف ایوان رفت. مار سیاهی🐍 را دید که از دیوار بالا می رفت جوجه ها 🐧می خواندند. دو گنجشک بالای سر مار🐍 می چرخیدند. نزدیک می شدند و تلاش می کردند به مار نوک بزنند ، یا او را به دنبال خود بکشانند.😟 سلیمان فوری نزدیک شد. چوب را بالا برد و محکم به سر مار زد. مار🦎 افتاد. دور خود حلقه زد. می خواست فرار کند که او با چند ضربه محکم مار را کشت😊. سلیمان مار🐍 را با نوک چوب ، کناری انداخت. برگشتند. امام نشست. دو گنجشک 🐧آمدند. چند بار جیک جیک کردند و رفتند. گفت : «آمده اند تا تشکر کنند»😌. بعد از امام پرسید : «شما چطور فهمیدید که گنجشک چه می گوید⁉️ امام تبسمی کرد☺️ سلیمان می دانست. او فرزند پیامبر بود 😍، اما می خواست از زبان خود حضرت بشنود. نسیم ملایمی وزید.🌬 شاخ و برگ ها 🌱🌿را نوازش کرد. آسمان آبی بود. امام رضا به آرامی گفت : «مگر نمی دانی که من نماینده خدا روی زمین هستم». 😇 سلیمان میوه ای🍎 برداشت. لبخندی زد و گفت : می خواستم از زبان خودتان بشنوم ، سرورم!». 📚بحارالانوار ، ج 49، ص 88 @montazer_koocholo
man emam hosseiniam 19.mp3
5.15M
🏴 🥀 📀داستان صوتی: قسمت هجدهم: عبد الله از عمرو ابن حجاج میخواهد او را به خانه مسلم ببرد اما او قبول نمیکند و میخواهد اول با مسلم بیعت کند 🤝اما عبد الله نمی پذیرد🙄 فرستاده ابن زیاد با سکه های💰 ابن زیاد به دیدار مسلم می اید .... @montazer_koocholo
عاقبت لجبازی.mp3
8.99M
🌹عاقبت لجبازی🌹 🙍‍♂بالای ۴ سال 🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا (عموقصه گو) 🗣قرائت : سوره زلزال 🎶تدوین:عمو قصه گو 📚منبع:قصه های کهن @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظر کوچولو های عزیزم و عزاداران امام حسین علیه السلام🖤 میخواهیم از الان تا پایان و هر روز به امام حسین عزیز و مهربون💚 سلام بدیم و بخوانیم از شما التماس دعا داریم🤲 🏴 ▪️ @montazer_koocholo
🏴 🥀 و بعد از ان کاروان کوچک🐫 امام حسین علیه السلام به راه خود ادامه داد😊 ظهر همان روز در ادامه راه امام علیه السلام در محلی به نام ذو خسم با سپاه حر مواجه شد😟 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 داستان ویژه🥀 منتظر و بیقرار صدای اذان ظهر🗣 در گوش دختر پیچید یکی از یاران پدر بود که داشت اذان میگفت 😊 رقیه از جا برخاست و مثل همیشه جا نماز پدر را توی خیمه پهن کرد ، رو به قبله نشست و منتظر امدن پدر شد 😔 نگاهش با در خیمه ⛺️بود که دید چادر خیمه بالا رفت و سایه کسی دیده شد 😒 رقیه با شادی گفت: پدر❗️ اما صدایی نشنید . شمر👹 مقابل دختر ایستاد و با خشم به او نگاه کرد 😡 رقیه پرسید: پدرم را ندیدی⁉️ شمر به غلامش اشاره کرد و گفت: این دختر را بزن😣 غلام عقب عقب رفت و با چشمانی پر از اشک به دختر خیره شد😢 شمر 👹غلام را روی زمین هل داد ، سپس سیلی محکمی به گونه رقیه زد 😭 عرش خدا لرزید و آه رقیه به اسمان رفت 😭فرشته ها زبان به نفرین شمر گشودند 😔 منتظر کوچولو های عزیزم فرارسیدن شهادت حضرت رقیه (س) 🥀، دردانه سه ساله امام حسین علیه السلام را به شما و امام زمان عزیزمون تسلیت میگیم🏴 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجشنبه_های_شهدایی🌷 قسمت ششم از کانال رفتیم بیرون و چند تا از خانه‌ها🏠 را گشتیم. دیوارها و سقف‌ها ریخته بود😟 و باید از این خانه آن خانه می‌رفتیم تا بتوانیم جای مناسبی پیدا کنیم😊 بالاخره آن‌چه را که می‌خواستیم، پیدا کردیم: ـ این اتاق خوب است. شیشه‌ی در و پنجره شکسته ولی خوبی‌اش این است که حفاظ آهنی دارد و دیوارهاش هم سالم است.😊 پرنده‌ی زخمی 🐦را گذاشتیم توی اتاق و آمدیم بیرون. تا وقتی در را نبستیم، حیوانِ بیچاره خودش را توی سه‌کنجِ اتاق قایم کرد.🙂 راه افتادیم تو کانالِ خیس. باران 🌧خیالِ قطع شدن نداشت و هوا دم کرده بود. پرسیدم: «کجا می‌روی حالا⁉️ دست، جلو را نشان داد. برگشتم و سر تا ته کانال را نگاه کردم. از آمدنِ آذرخش ناامید شده بودم😩 دل به دریا زدم و گفتم: «با هم برویم.» عبدل گفت: «چه‌قدر امروز همه جا ساکت است!» گفتم: ـ توی روزهای عادی باید باشی و ببینی که چه بریز و بپاشی دارند، این‌قدر خمپاره می‌زنند😄 یک قدم جلوتر، ایستاد به تماشای خانه‌ای🏠 که روی هم رمبیده بود و از میان تلِ آجر و سیمان و خاک، سرِ تیرآهن‌ها زده بود بیرون. نفهمیدم چرا آن‌طور غمگینانه زل زده بود و ازش چشم برنمی‌داشت. 😔 گفتم: «موشک خورد. چند شب پیش زدند. صدای وحشتناکی داشت. صبح دیدیم چی شده😣 راه که افتادیم، گفتم: «نکند نگهبانِ سمت رودخانه هستی❓ سرش را تکان داد و آهسته گفت: «آره. می‌روم آن‌جا.» تندی با خوشحالی😃 گفتم: «خب، زودتر می‌گفتی. برویم، خودم همه جا را به‌ات نشان می‌دهم و می‌برمت تا سنگرِ نگهبانی☺️ من جلو جلو ‌می‌رفتم و او از پشت سرم می‌آمد. آرام می‌رفتیم؛ مبادا لیز بخوریم و همه‌ی تن‌مان از گل شود. هر چند مرغِ ماهیخوارِ زخمی، تمام پیراهنم را گل‌مالی کرده بود.😉 پرسیدم: « عبدل، نگفتی اهلِ کجا هستی❓ آرام و زیرلبی ـ به طوری که به زور توانستم بفهمم چه می‌گوید ـ جواب داد: «خرمشهر!» تند برگشتم، نگاهش کردم و گفتم: «راست راستی؟!» سرش را به علامت تأیید تکان داد. گفتم: «از اولش حدس زدم که باید بچه‌ی خرمشهر باشی. خرمشهری‌ها توی این جبهه کم نیستند.🙂 از وقتی شهرشان اشغال شده، آمده‌اند این‌ورِ کارون و این‌جا سنگر گرفته‌اند. حتماً می‌شناسی‌شان.😌 من یک‌بند و با هیجان حرف می‌زدم ولی او هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌داد. پرسیدم: «الان کجا زندگی می‌کنی؟ یعنی... یعنی خانواده‌ات کجا هستند⁉️ ایستاد، زل زد تو چشم‌هام ولی جوابم را نداد. یک لحظه احساس کردم که دو قطره اشک ـ مثل دو تا تیله‌ی کوچولوی شیشه‌ای ـ گوشه‌ی چشم‌هاش جمع شد.😢 وقتی باز هم من را منتظر دید، گفت: «خودم این‌جا هستم و آن‌ها...» ادامه نداد. راستش من هم ترسیدم این جور سؤال و جواب کردن را ادامه بدهم. آن چشم‌های خیس، احتمالاً خبرهای خوشی به آدم نمی‌دادند.😟 رسیدیم به انتهای کانال؛ لب کارون. این‌جا، کانال دو قسمت می‌شد. یک قسمت به چپ می‌رفت و یک قسمت به راست. دو طرف کانال، سنگرهای اجتماعی و مهمات و تدارکات ما بود و بالای سنگرهای نگهبانی و دیدبانی.👮‍♂ سنگرِ فرماندهی، سمت چپ بود. پل هم همان سمتی بود. پلِ بزرگ خرمشهر که روی کارون بود و قبل از جنگ، ماشین‌ها و آدم‌ها از روی آن به دو سمت کارون می‌رفتند. گفتم: «بیا برویم توی یکی از سنگرهای دیدبانی تا آن طرف کارون🌊 را به‌ات نشان دهم.» @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🕯 ویژه دختر ۳ساله امام حسین علیه السلام در حرم مطهرشون🌷 🕊 ❤️ روبفرستیم کنار حرم حضرت رقیه(س) 🎤 حاج منصور ارضی @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
man emam hosseiniam 20.mp3
11.99M
🏴 🥀 📀داستان صوتی: قسمت نوزدهم: ربیع و همسرش به کوفه سفر میکنند تا بدانند خبر شهادت هانی بن عروه درست است یا نه⁉️ @montazer_koocholo
سگ طمع کار.mp3
8.16M
🌹سگ طمع کار🌹 🙍‍♂بالای ۴ سال 🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا (عموقصه گو) 🗣قرائت : سوره فیل 🎶تدوین:عمو قصه گو 📚منبع:قصه های کهن @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظر کوچولو های عزیزم و عزاداران امام حسین علیه السلام🖤 میخواهیم از الان تا پایان و هر روز به امام حسین عزیز و مهربون💚 سلام بدیم و بخوانیم از شما التماس دعا داریم🤲 🏴 ▪️ @montazer_koocholo
🏴 🥀 امام حسین علیه السلام با اینکه میدانست لشکر حر دشمن انها هستند❗️ اما چون دید همه تشنه اند و اب همراه ندارند به همراهان خود دستور داد اب بیاورند و لشکر را سیراب کنند😇 اما بعدا همین ها در کربلا اب را بر امام و همراهانش بستند🙄 وقتی هنگام نماز شد حر و لشکرش با امام نماز خوانند😊 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا