eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 💠زماني كه دوستان، رازهاي يكديگر را بر ملا مي كنند❗️ 🌀آيا تا به حال شده كه فرزندتان با ناراحتي نزد شما بيايد و از دوستش به خاطر آشكار كردن راز او نزد افراد ديگر، شكايت كند⁉️ 💢...گاهی اوقات بین نوجوانان و کودکان حرف هایی زده می شود که حکم یک راز🤫را دارد و ممکن است که راز یکدیگر را فاش کنند🙊موقعيت هاي اين چنيني در زندگي نوجوانان عادي و رايج ميباشد و اين مسئله ميتواند دردناك بوده و تاثير بدي در بچه ها داشته باشد😞 و به احساسات آن ها خدشه وارد کند. ✅ بهتر است به کودکتان کمک کنید تا درباره احساساتش فکر کند🤔و دلیل کار دوستش را بیابد. زماني كه كودكان به جاي ناراحت شدن و منفعل بودن به راه حلهاي جديد فكر كنند، مي توانند مشكلات خود را به شكل مشكلات قابل حل درآورند. در اين فرآيند بايد دوستي ها حفظ شود. در حقيقت بايد به تقويت اين روابط پرداخت👌 💠 پایان دادن به شایعات❗️ ✨ حُسنا ، یکی از دانش آموزان خوب و باهوش کلاس ششم بود👌 او همواره مشغول درس خواندن و انجام تکاليف خود بود و هیچ زماني براي بازي کردن با دوستانش در نظر نگرفته بود. کم کم دوستانش نتیجه گرفتند که او دختر مغروری است آن ها تصمیم گرفتند به حُسنا نشان دهند که چه کسی باهوش است🤭 و به همین منظور، یک برگه، که نشان می داد حُسنا در امتحان چند روز پیش تقلب کرده است را در جامیزی او گذاشتند و به معلم اطلاع دادند. حُسنا از این اتفاق شوکه شد🤯 و با ناراحتي به خانه رسید او از رفتار بد و تحقیر آمیز دوستانش غمگین بود😔 و احساس بدی داشت 😞 مادر حُسنا خوب می دانست که کمک کردن به او و کنترل احساساتش چقدر اهمیت دارد، اما حُسنا نیاز داشت تا نحوه مقابله با این مشکل رابیاموزد. @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امتحان تنوری.mp3
10.49M
قصه شب 💠 قصه‌ شب: امتحان تنوری ✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد 🎤 با اجرای: مریم مهدی زاده، حمزه ادهمی و رضا نصیری 🎞 تنظیم: محمد مهدی نقیب زاده و علیرضا آذرپیکان 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با سیره زندگی امام صادق علیه السلام @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 قسمت اول: بخاری نفتی دستم درد میکند فشارش میدهم تا دردش بیفتد اما فایده نداشت 😒جلوی دهانم بردمش ها کردم . انگار نه انگار که هنوز پاییز 🍂 است سرما زودتر از موعود از راه رسیده بود.😟 قبل از اینکه اقا معلم 👨‍🏫بیاید باید کلاس را گرم میکردم ، شاخه های خشکیده کنار حیاط را داخل بخاری زغالی ریختم اما روشن نشد که نشد ‌😞 این هفته روشن کردن بخاری با من بود فقط سه روزش مانده بود این سه روز هم تمام شود از شر حرفهای غلام و صالح راحت میشدم❗️ خودشان یک هفته را طی کرده بودند و افتاده بودند به لُغز خوانی که فکر کردی راحته ؟ دیدی هیشکی غیر از ما نتونست بخاری زغالی را روشن کنه حتی کریم کله گنده هم نتوست ‼️ من که میگویم کلکی توی کارشان بود وگرنه این دو تنبل کجا میتوانستند بخاری را روشن کنند اینها اگر کاری بودند دوسال در جا نمیزدند.🙄 شعله کوچکی🔥 از چوب های نازک بالا و پایین میرفت و خاموش میشد و همه سر و صورتم را دوده ایی کرده بود بوی دود کلاس را گرفته بود با زحمت دستم را پشت پنجره چوبی کلاس گذاشتم و کشیدم پنجره تق صدا داد و باز شد .😏 سوز سر صبح توی صورتم زد و دود چرخید بیرون و رفت. دست و پایم را گم کرده بودم فکر اینکه صالح و غلام بیایند و اوضاع را ببینند ترسم را بیشتر کرده بود مطمئن بودم جلوی بچه ها سکه یک پولم میکنند .😞 در کلاس را باز کردم کتم را در اوردم و توی هوا چرخاندم تا دود زودتر بیرون برود دود که تمام شد برگه از وسط دفتر کندم شاید اگر اول کاغذ را اتش🔥 میزدم و بعد روی چوب ها میگذاشتم زودتر میگرفت قوطی کبریت را از جیبم بیرون کشیدم داشتم فکر زبانه های اتش داخل بخاری را میکردم که دیدم قوطی کبریت خالی است ، کبریتی که نبود که بتوانم کاغذ را اتش بزنم ، ☹️ کشوی میز اقا معلم را بیرون ریختم معمولا توی کشویش کبریت داشت نا امید شدم. یاد چاله مخفی صالح که وسیله اتش بازی و تیر و کمانش🏹 را انجا قایم میکرد افتادم تا پشت دیوار مدرسه که چاله را کنده بود یک نفس دویدم به سرفه افتادم سینه ام شروع کرد به سوختن .😣 خاک روی چاله را عقب زدم و سنگ را برداشتم چشم هایم برق زد کبریت را مشت کردم و سنگ را سر جایش گذاشتم . هنوز یک قدم از چاله دور نشده بودم که دست بزرگ و زمختی مچم را گرفت: پس زیر سر تو بود تو باک بنزین من رو خالی میکنی از تو که بابات ادعای خدا و پیغمبر میکنه بعیده‼️ ... @montazer_koocholo
گربه تشنه!.mp3
7.59M
🌹گربه تشنه!🌹 🙍‍♂بالای ۴ سال 🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا (عموقصه گو) 🗣قرائت : سوره بقره آیه ۱۲ تا ۱۴ 🎶تدوین:عمو قصه گو 📚منبع:قصه های خیلی قشنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 🔹مادر: فكر ميكني چطور اين برگه سر از جا ميزي تو درآورده❓ 🔸حسنا: نميدونم😭 🔹مادر: من حرف تو را باور ميكنم. اما تو حتما روشي سراغ داري كه بتوني با آن، معلم را قانع كني كه تقلب نكردی. 🔸حسنا: ميتونم به معلم بگم يك امتحان ديگر از من بگيره و من هم ثابت ميكنم كه تقلب نكردم. 🔹مادر: فكر خوبيه😍 حالا در مورد دخترها چه فكري داري❓چه كار ميكني كه ديگر آنها به تو صدمه اي وارد نكنند❓ آيا كاري كرده اي يا چيزي گفته اي كه باعث رنجش آنها شده باشه❓ 🔸حسنا: فكر ميكنم آنها حسودي مي كنند چون هميشه نمره هاي من از آنها بهتر مي شه. 🔹مادر: چطور ميتوني حسادت آنها را از بين ببري❓ 🔸حسنا: شايد بتونم به آنها در انجام تكاليفشان كمك كنم. 🔹مادر: تو مهارت خوبي در حل مشكلات داري. چه حسی پيدا ميكني اگر بتوني اين مشكلات را حل كني❓ 🔸حسنا: احساس غرور و افتخار ميكنم🤗😌 ✅روز بعد حسنا نزد معلم رفت و ماجرا را به معلم گفت و پيشنهاد كرد كه مجددا امتحان بدهد. هنگامي كه امتحان را با موفقيت پشت سر گذاشت، معلم متوجه شد كه حسنا حقيقت را گفته است. او در مورد همكلاسي هايش هم متوجه شد كه در اثر فاصله گرفتن از آنها و شركت نكردن در اوقات فراغت جمعي، با آنها زياد صميمي نيست. سخت بود ولی او تلاش فراواني كرد تا بتواند به جمع آنها بپيوندد... @montazer_koocholo
شوخی پیامبر.mp3
6.79M
🌹شوخی پیامبر🌹 🙍‍♂بالای ۴ سال 🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا (عموقصه گو) 🗣قرائت : سوره بقره آیه ۱۸ و ۱۹ 🎶تدوین:عمو قصه گو 📚منبع:قصه های خیلی قشنگ @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 قسمت دوم نمیفهمیدم از چی حرف میزد 🙁 مشتم را طرفش گرفتم و باز کردم " من اومدم فقط کبریت بردارم ، ایناهاش❗️میخوام بهاش بخاری کلاس را روشن کنم 🔥 مچم را دوباره فشار داد داد: بنزین را هم برای همین میخواستی نه؟! میخواستی تا کبریت بگیری اتیش بگیره . شما همه تون راحت طلبین ، یک هفته است اینجا کشیک میکنم تا گیرت بیارم ❗️ دیدم اومدی شیشه رو اونجا چال کردی😏 کم کم داشتم میفهمیدم که غلام و صالح نوبت دو هفته شان را چطور بی درد سر گذرانده بودند ،بنزین باک کامیون قنبر را خالی کرده بودند و روی چوب ها ریخته بودند 😠 مچم را توی دست قنبر چرخاندم: " به خدا.... به مولا... من نبودم من سه روزه با هزار جور بدبختی بخاری کلاس را روشن کردم 😢 امروز بد بیاری اوردم هیچ جوره روشن نمیشه😞 مچم را توی دستش بیرون کشیدم خیلی زور بود که من تاوان کار غلام و صالح را بدهم😟 "به جون مادرم من اصلا بلد نیستم از باک ماشین بنزین بکشم😔 حتما حرفم را باور کرده بود که مچم را ول کرد و هلم داد طرف مدرسه . خدا خدا میکردم که بچه ها یا اقا معلم نیامده باشند اگر من را با قنبر میدیدند ماجرا می افتاد گردنم و تا می امدم ثابت کنم که کار من نبوده کتک را خورده بودم😞 وقتی مطمئن شدم کسی توی حیاط نیست به سمت قنبر برگشتم و گفتم: من به کی قسم بخورم که باور کنی کار من نیست الان اگه اقا معلم سر برسه همه چی می افته گردن من ‌.به خدا این هفته نوبت من بوده اون هفته که بنزین باک شما کم شده نوبت غلام و صالح بوده😒 قنبر اخم کرد و گفت: حالا فعلا بیوفت جلو ببینم این بخاری چیه که بنزین ماشین منو شکار میکنه ‼️ وارد کلاس که شدیم قنبر دور و بر کلاس را نگاه کرد و گفت: چه دودی راه انداختی بچه ، بده ببینم این کبریت رو این بخاری چرا نفتی نیست⁉️ قنبر کبریت را داخل سوراخ بخاری برد و شاخه نازک را به طرفش گرفت شاخه اتش🔥 گرفت و قنبر شروع کرد به دمیدن بقیه چوب ها که اتش گرفت چشم هایم شروع کرد به برق زدن فقط مانده بود که قنبر را دک کنم که خودم بخاری را روشن کردم😉 @montazer_koocholo
مرا نجات بده!.mp3
8.16M
🌹مرا نجات بده🌹 🙍‍♂بالای ۴ سال 🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا (عموقصه گو) 🗣قرائت : سوره بقره آیه ۱۵ تا ۱۷ 🎶تدوین:عمو قصه گو 📚منبع:قصه های خیلی قشنگ @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا