May 11
#پنجشنبه_های_شهدایی🌷
#بچه_های_کارون
قسمت ۱۴
فرمانده همان جا، کنارِ سوراخیِ سنگر ایستاد. زل زده بود به روبهرو و چشم نمیگرداند. با صدای هر
تکتیر، تکان میخورد؛ انگار که راستی راستی به سمت او شلیک میشود. ‼️خواستم دربارهی عبدل بپرسم و اینکه کجا رفت. نتوانستم. ترسیدم جوابم را ندهد.😒
ـ تو برو تو سنگر، پیشِ بیسیم📞 من فعلاً اینجا هستم.
نمیخواستم بروم❗️ دلم همچنان پیشِ آن پسره بود😢 اما به ناچار راه افتادم سمت سنگرمان.
توی سنگر، یک گوشه نشستم. سنگرمان جادار بود؛ چون خیلی وقتها فرماندهان میآمدند آنجا. دیوارههایش از گونیِ خاک بود و روی آن را چند
تیرآهن انداخته بودند. جلوی در، پتو آویزان کرده بودیم که شبها، نور فانوسهایی💥 که روشن میکردیم، بیرون نرود. همان بغل هم دو تا جعبه مهمات بود؛ برای خوراکیها و خرتوپرتهای دیگری که داشتیم.
همهی حواسم به عبدل بود و داشتم دربارهی او فکر میکردم که فرمانده آمد. بدون اینکه حرفی بزند، یکراست رفت سراغِ بیسیم:
ـ قاسم، قاسم... فروزان.
انگار که منتظر باشند، بلافاصله یک نفر آمد پشت خط و جواب داد:
ـ فروزان هستم. چه خبر⁉️
ـ آذرخش پرواز کرد. تکرار میکنم. آذرخش به سوی آشیانه پرواز کرد😭
ـ شنیدم. تمام.
فرمانده، همان جا تکیه داد به دیوارهی سنگر و پاهاش را دراز کرد. یک مدت، نه حرف زد و نه حتا مژه زد. خیره شده بود به یک نقطه و چنان بیحرکت نشسته بود که صدای نفس کشیدنش هم نمیآمد.‼️
بلند شدم، توی یکی از شیشههای مربایی، چای☕️ ریختم و گذاشتم کنارِ دستش. با تکان دادنِ سر، ازم تشکر کرد. بعد پا شد، لیوان را برداشت و رفت بیرون.
شب سختی بود. نمیدانستم عبدل که پیشِ چشمِ من یک پسرک لاغر و قدکوتاه بود و پیشِ چشمِ فرمانده یک قهرمان، کجا رفت. او کی بود😔 تا آن روز سابقه نداشت کسی به آن طرف کارون برود. یا اقلکم، من خبرش را نداشتم😢
بلند شدم رفتم بیرون. فرمانده تکیه داده بود به دیوارهی کانال ـ رو به کارون و خط دشمن
ایستاده بود. همه جا ساکت بود و تکوتوک، صدای ترقوتروق شلیک تفنگها میآمد. هر چه صبر کردم تا فرمانده چیزی بگوید و سرِ صحبت باز شود، حرفی نزد.
ناچار گفتم: «من... من میتوانم یک چیزی بپرسم... راجع به...»
وقتی دیدم حتی رویش را برنگرداند طرفم، کلمات تو دهنم ماسید.🤭 صبر کردم تا شاید چیزی بگوید. نگفت.
ـ راستش...
فرمانده برگشت به سمتم. توی تاریکی، میتوانستم سنگینیِ نگاهش را روی خودم حس کنم😞
ـ نه. هیچ چیز نپرس. از الان به بعد هم انگار نه انگار که قبلاً آذرخش را ـ یا همان عبدل را ـ دیدهای. دربارهی او با احدی حرف نزن. متوجه شدی؟ اگر کسی دربارهاش ازت چیزی پرسید،
بگو... اصلاً بگو آمده بود کمکبیسیمچیِ تو شود ولی نماند و رفت. ندانستن اینکه این پسرک کی بود، به نفع همه است‼️
از دور، صدای زوزهی خمپاره آمد. از بالای سرمان رد شد و آن عقبترها، خورد زمین و ترکید. من سر خم کردم ولی فرمانده جنب نخورد. ناچار برگشتم تو سنگر و کنارِ بیسیم📞 دراز کشیدم. تا وقتی بیدار بودم، فرمانده برنگشت تو. من هم تصمیم گرفتم دیگر چیزی از عبدل نپرسم و فراموشش کنم😔
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه شب
💠 قصه شب: «آب بازی عجیب»
✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد
🎤 با اجرای: مریم مهدی زاده، سما سهرابی، محمد علی حکیمی و راحیل سادات موسوی
🎞 تنظیم: محمد مهدی نقیب زاده و علیرضا آذرپیکان
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با کرامات اهل بیت علیهم السلام به خصوص امام حسن عسکری علیه السلام.
🔸🔹💠🔸🔹
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 منتظر کوچولو های عزیزم سلام🖐
روزتون بخیر😍
روز #جمعه روز زیارتی #امام_زمان_عج عزیزمون هسته💚
پس بیایین سلام ویژه اقا رو بخونیم☺️
@montazer_koocholo
28.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن_نیکو_و_نیکان
#جمعه
#انیمیشن_مهدوی
🌸قسمت ششم: نیکان و آرزویش
👌نیکو و نیکان خواهر و برادر هستند.آنها یک خواهر کوچک هم دارند که اسمش نیکی است...نیکان آرزو داشت بتواند مثل دوستش امید شاگرد اول باشد و سرِ صف جایزه بگیرد؛ اما درس نیکان ضعیف بود، تا این که یک روز ...
🌱برگرفته از کتاب یکصد و پنجاه درس زندگی حضرت آیت الله مکارم شیرازی مدظله العالی
@montazer_koocholo
49.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم_سینمایی
#پنجشنبه_و_جمعه
#یاکاری در سفری ماجراجویانه
قسمت اول
🌸 عزیزان من حتما این فیلم سینمایی جذاب را ببینید و لذت ببرید😍
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
48.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم_سینمایی
#پنجشنبه_و_جمعه
#یاکاری در سفری ماجراجویانه
قسمت دوم
🌸 عزیزان من حتما این فیلم سینمایی جذاب را ببینید و لذت ببرید😍
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
49.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم_سینمایی
#پنجشنبه_و_جمعه
#یاکاری در سفری ماجراجویانه
قسمت سوم
🌸 عزیزان من حتما این فیلم سینمایی جذاب را ببینید و لذت ببرید😍
#پایان
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
9️⃣9️⃣ #قصه شب
💠 قصه شب:«آقا مهدی پسر خوب و حرف گوش کن مامان»
✍️ نویسنده: محمد رضا فرهادی حصاری
🎤 با اجرای: ناهید هاشم نژاد، رضا نصیری و راحیل سادات موسوی
🎞 تنظیم: محمد مهدی نقیب زاده و علیرضا آذرپیکان
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با قهرمانان دفاع مقدس مخصوصا شهید زین الدین.
🔷🔸💠🔸🔷
@montazer_koocholo
#وفات_حضرت_معصومه_ص
یک سال از سفر امام رضا «علیه السلام» گذشت.
فاطمه معصومه «علیها السلام»، که شب و روز یاد برادرش بود، تصمیم گرفت به دیدار او برود.
کاروان🐫 آماده حرکت بود.
کاروان مدینه، یکی یکی شهرهای ایران را پشت سر گذاشت.
در نزدیکی ساوه، فاطمه معصومه «علیها السلام»، بیمار شد😢
بیماریاش آن قدر شدید شد که دیگر نمی توانست به سفر ادامه بدهد.😔
از هم سفرانش پرسید: از اینجا تا قم چقدر فاصله دارد⁉️
گفتند: ده فرسنگ. (حدود ۵۰ کیلومتر)
فاطمه معصومه «علیها السلام»، گفت: مرا به شهر قم ببرید؛ روزی پدرم گفت: شهر قم مرکز دوستان و شیعیان ما است.
فاطمه معصومه «علیها السلام» و همراهان روز ۲۳ ربیع الاول کنار قم رسیدند..
موسی بن خزرج که از دوستان اهل بیت «علیهم السلام» بود،جلو دوید و افسار شتر🐪 را در دست گرفت و فاطمه معصومه «علیها السلام» و همراهانش را به خانه خودش برد.😊
فاطمه معصومه «علیها السلام» ۱۷ روز در خانه موسی بود.
روز به روز حالش بدتر می شد.😞
ناگهان قلبش آرام و چشمهایش خاموش شد.
آن روز ۱۰ ربیع الثانی بود.
چه روز سختی!
مردم قم، مثل ابر بهار گریه می کردند.😭
فاطمه معصومه «علیها السلام» روی برادر را ندید.😔
و در جوانی به آسمان پر کشید.
حضرت فاطمه زهرا «علیها السلام» هم در جوانی از دنیا رفت😭
و چه شباهت عجیبی بین فاطمه زهرا «علیها السلام» و فاطمه معصومه «علیها السلام💐
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن زیبای "مهمان قم" - حضور تا رحلت حضرت معصومه (س) در قم
@montazer_koocholo
نان و انار.mp3
10.39M
#حضرت_معصومه_س
🌹نان و انار🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره بقره آیه ۲۶
🎶تدوین:عمو قصه گو
📚منبع:قصه های خیلی قشنگ
@montazer_koocholo
May 11
#بچه_ها_بخوانند
داستان : تخم مرغ ها پشت در بودند
قسمت سوم:
تازه روزهایی که مرتضی چیزی نداشت مجبور بودم دوتا هم برای مرتضی بردارم و کم شدن تخم مرغ ها خیلی به چشم می امد 🤭
دو روزی که تب کردم 🤒و یه جا افتادم مامان خودش سراغ مرغ دانی میرفت و تخم مرغ ها🥚 را خودش جمع میکرد همه چیز را فهمید. انقدر سینجینم کرد که مجبور شدم همه چیز را بگویم . مامان هم سراغ مرادی رفت و قشقری راه انداخت که که ان سرش ناپیدا😟
با کاری که مامان کرده بود دائم به این فکر میکردم که چطور توی چشم بقیه نگاه کنم حالا حتما به چشم دزد به من نگاه میکردند.❗️
تا اینکه چند روز بعد یکی در اتاقمان را زد پرده را کنار زدم و بیرون را نگاه کردم .
مرادی بود مطمئن بودم که آمده تلافی طعنه های که مامان شنیده بود را در بیاورد.🙁
در را باز نکردم. ولی این بار سرش را چسباند به در و گفت:
این بار بلند تر گفت: الان هم نیایی فردا باید بیایی ، همه تخم مرغ هایی🥚 که برایم اوردی گذاشتم پشت در ، همان تخم مرغ ها نیست اما مثلش را برایت خریدم ،قشقرق و ابرو ریزی مادرت برای شما بد نشد یک پدر امرزیده ایی پیدا شده و گفته کرایه شما را میدهد هم امسال هم سال بعد، گفته از این پول را وقف کرده است از کارگران کارخانه است کرایه های قبلی را هم داد❗️ فکر نمیکردم قبلی ها را هم بدهد. با قبلی ها تخم مرغ ها را خریدم ، خدا برکت به مالش بدهد هم برای من و زن بچه هایم نان اورد هم برای شما ، خدا وقفش را قبول کند. 😊
به مرتضی هم گفتم: دیر برسید یک دقیقه هم صبر نمیکنیم. پیاده مدرسه را گز کنید‼️
مرادی رفته بودم و من داشتم کارگر ها را یکی یکی به ذهن می اوردم تا حدس بزنم کدامشان کرایه ما را حساب کرده است😊
#پایان
بهترین راه.mp3
9.57M
🌹بهترین راه🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره بقره آیه۲۷ و ۲۸
🎶تدوین:عمو قصه گو
📚منبع:قصه های خیلی قشنگ
@montazer_koocholo