eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 قسمت ۱۴ فرمانده همان جا، کنارِ سوراخیِ سنگر ایستاد. زل زده بود به روبه‌رو و چشم نمی‌گرداند. با صدای هر تک‌تیر، تکان می‌خورد؛ انگار که راستی راستی به سمت او شلیک می‌شود. ‼️خواستم درباره‌ی عبدل بپرسم و این‌که کجا رفت. نتوانستم. ترسیدم جوابم را ندهد.😒 ـ تو برو تو سنگر، پیشِ بیسیم📞 من فعلاً این‌جا هستم. نمی‌خواستم بروم❗️ دلم همچنان پیشِ آن پسره بود😢 اما به ناچار راه افتادم سمت سنگرمان. توی سنگر، یک گوشه نشستم. سنگرمان جادار بود؛ چون خیلی وقت‌ها فرماندهان می‌آمدند آن‌جا. دیواره‌هایش از گونیِ خاک بود و روی آن را چند تیر‌آهن انداخته بودند. جلوی در، پتو آویزان کرده بودیم که شب‌ها، نور فانوس‌هایی💥 که روشن می‌کردیم، بیرون نرود. همان بغل هم دو تا جعبه مهمات بود؛ برای خوراکی‌ها و خرت‌وپرت‌های دیگری که داشتیم. همه‌ی حواسم به عبدل بود و داشتم درباره‌ی او فکر می‌کردم که فرمانده آمد. بدون این‌که حرفی بزند، یک‌راست رفت سراغِ بیسیم: ـ قاسم، قاسم... فروزان. انگار که منتظر باشند، بلافاصله یک نفر آمد پشت خط و جواب داد: ـ فروزان هستم. چه خبر⁉️ ـ آذرخش پرواز کرد. تکرار می‌کنم. آذرخش به سوی آشیانه پرواز کرد😭 ـ شنیدم. تمام. فرمانده، همان جا تکیه داد به دیواره‌ی سنگر و پاهاش را دراز کرد. یک مدت، نه حرف زد و نه حتا مژه زد. خیره شده بود به یک نقطه و چنان بی‌حرکت نشسته بود که صدای نفس کشیدنش هم نمی‌آمد.‼️ بلند شدم، توی یکی از شیشه‌های مربایی، چای☕️ ریختم و گذاشتم کنارِ دستش. با تکان دادنِ سر، ازم تشکر کرد. بعد پا شد، لیوان را برداشت و رفت بیرون. شب سختی بود. نمی‌دانستم عبدل که پیشِ چشمِ من یک پسرک لاغر و قدکوتاه بود و پیشِ چشمِ فرمانده یک قهرمان، کجا رفت. او کی بود😔 تا آن روز سابقه نداشت کسی به آن طرف کارون برود. یا اقل‌کم، من خبرش را نداشتم😢 بلند شدم رفتم بیرون. فرمانده تکیه داده بود به دیواره‌ی کانال ـ رو به کارون و خط دشمن ایستاده بود. همه جا ساکت بود و تک‌وتوک، صدای ترق‌وتروق شلیک تفنگ‌ها می‌آمد. هر چه صبر کردم تا فرمانده چیزی بگوید و سرِ صحبت باز شود، حرفی نزد. ناچار گفتم: «من... من می‌توانم یک چیزی بپرسم... راجع به...» وقتی دیدم حتی رویش را برنگرداند طرفم، کلمات تو دهنم ماسید.🤭 صبر کردم تا شاید چیزی بگوید. نگفت. ـ راستش... فرمانده برگشت به سمتم. توی تاریکی، می‌توانستم سنگینیِ نگاهش را روی خودم حس کنم😞 ـ نه. هیچ چیز نپرس. از الان به بعد هم انگار نه انگار که قبلاً آذرخش را ـ یا همان عبدل را ـ دیده‌ای. درباره‌ی او با احدی حرف نزن. متوجه شدی؟ اگر کسی درباره‌اش ازت چیزی پرسید، بگو... اصلاً بگو آمده بود کمک‌بیسیم‌چیِ تو شود ولی نماند و رفت. ندانستن این‌که این پسرک کی بود، به نفع همه است‼️ از دور، صدای زوزه‌ی خمپاره آمد. از بالای سرمان رد شد و آن عقب‌ترها، خورد زمین و ترکید. من سر خم کردم ولی فرمانده جنب نخورد. ناچار برگشتم تو سنگر و کنارِ بیسیم📞 دراز کشیدم. تا وقتی بیدار بودم، فرمانده برنگشت تو. من هم تصمیم گرفتم دیگر چیزی از عبدل نپرسم و فراموشش کنم😔 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه شب 💠 قصه‌ شب: «آب بازی عجیب» ✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد 🎤 با اجرای: مریم مهدی زاده، سما سهرابی، محمد علی حکیمی و راحیل سادات موسوی 🎞 تنظیم: محمد مهدی نقیب زاده و علیرضا آذرپیکان 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با کرامات اهل بیت علیهم السلام به خصوص امام حسن عسکری علیه السلام. 🔸🔹💠🔸🔹 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 منتظر کوچولو های عزیزم سلام🖐 روزتون بخیر😍 روز روز زیارتی عزیزمون هسته💚 پس بیایین سلام ویژه اقا رو بخونیم☺️ @montazer_koocholo
28.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸قسمت ششم: نیکان و آرزویش 👌نیکو و نیکان خواهر و برادر هستند.‌آن‌ها یک خواهر کوچک هم دارند که اسمش نیکی است...نیکان آرزو داشت بتواند مثل دوستش امید شاگرد اول باشد و سرِ صف جایزه بگیرد؛ اما درس نیکان ضعیف بود، تا این که یک روز ... 🌱برگرفته از کتاب یکصد و پنجاه درس زندگی حضرت آیت الله مکارم شیرازی مدظله العالی @montazer_koocholo
49.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در سفری ماجراجویانه قسمت اول 🌸 عزیزان من حتما این فیلم سینمایی جذاب را ببینید و لذت ببرید😍 @montazer_koocholo
48.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در سفری ماجراجویانه قسمت دوم 🌸 عزیزان من حتما این فیلم سینمایی جذاب را ببینید و لذت ببرید😍 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
49.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در سفری ماجراجویانه قسمت سوم 🌸 عزیزان من حتما این فیلم سینمایی جذاب را ببینید و لذت ببرید😍 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
9️⃣9️⃣ شب 💠 قصه‌ شب:«آقا مهدی پسر خوب و حرف گوش کن مامان» ✍️ نویسنده: محمد رضا فرهادی حصاری 🎤 با اجرای: ناهید هاشم نژاد، رضا نصیری و راحیل سادات موسوی 🎞 تنظیم: محمد مهدی نقیب زاده و علیرضا آذرپیکان 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با قهرمانان دفاع مقدس مخصوصا شهید زین الدین. 🔷🔸💠🔸🔷 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک سال از سفر امام رضا «علیه السلام» گذشت. فاطمه معصومه «علیها السلام»، که شب و روز یاد برادرش بود، تصمیم گرفت به دیدار او برود. کاروان🐫 آماده حرکت بود. کاروان مدینه، یکی یکی شهرهای ایران را پشت سر گذاشت. در نزدیکی ساوه، فاطمه معصومه «علیها السلام»، بیمار شد😢 بیماری‌اش آن قدر شدید شد که دیگر نمی توانست به سفر ادامه بدهد.😔 از هم سفرانش پرسید: از اینجا تا قم چقدر فاصله دارد⁉️ گفتند: ده فرسنگ. (حدود ۵۰ کیلومتر) فاطمه معصومه «علیها السلام»، گفت: مرا به شهر قم ببرید؛ روزی پدرم گفت: شهر قم مرکز دوستان و شیعیان ما است. فاطمه معصومه «علیها السلام» و همراهان روز ۲۳ ربیع الاول کنار قم رسیدند.. موسی بن خزرج که از دوستان اهل بیت «علیهم السلام» بود،جلو دوید و افسار شتر🐪 را در دست گرفت و فاطمه معصومه «علیها السلام» و همراهانش را به خانه خودش برد.😊 فاطمه معصومه «علیها السلام» ۱۷ روز در خانه موسی بود. روز به روز حالش بدتر می شد.😞 ناگهان قلبش آرام و چشم‌هایش خاموش شد. آن روز ۱۰ ربیع الثانی بود. چه روز سختی! مردم قم، مثل ابر بهار گریه می کردند.😭 فاطمه معصومه «علیها السلام» روی برادر را ندید.😔 و در جوانی به آسمان پر کشید. حضرت فاطمه زهرا «علیها السلام» هم در جوانی از دنیا رفت😭 و چه شباهت عجیبی بین فاطمه زهرا «علیها السلام» و فاطمه معصومه «علیها السلام💐 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نان و انار.mp3
10.39M
🌹نان و انار🌹 🙍‍♂بالای ۴ سال 🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا (عموقصه گو) 🗣قرائت : سوره بقره آیه ۲۶ 🎶تدوین:عمو قصه گو 📚منبع:قصه های خیلی قشنگ @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان : تخم مرغ ها پشت در بودند قسمت سوم: تازه روزهایی که مرتضی چیزی نداشت مجبور بودم‌ دوتا هم برای مرتضی بردارم و کم شدن تخم مرغ ها خیلی به چشم می امد 🤭 دو روزی که تب کردم 🤒و یه جا افتادم مامان خودش سراغ مرغ دانی میرفت و تخم مرغ ها🥚 را خودش جمع میکرد همه چیز را فهمید. انقدر سین‌جینم کرد که مجبور شدم همه چیز را بگویم . مامان هم سراغ مرادی رفت و قشقری راه انداخت که که ان سرش ناپیدا😟 با کاری که مامان کرده بود دائم به این فکر میکردم که چطور توی چشم بقیه نگاه کنم حالا حتما به چشم دزد به من نگاه میکردند.❗️ تا اینکه چند روز بعد یکی در اتاقمان را زد پرده را کنار زدم و بیرون را نگاه کردم . مرادی بود مطمئن بودم که آمده تلافی طعنه های که مامان شنیده بود را در بیاورد.🙁 در را باز نکردم. ولی این بار سرش را چسباند به در و گفت: این بار بلند تر گفت: الان هم نیایی فردا باید بیایی ، همه تخم مرغ هایی🥚 که برایم اوردی گذاشتم پشت در ، همان تخم مرغ ها نیست اما مثلش را برایت خریدم ،قشقرق و ابرو ریزی مادرت برای شما بد نشد یک پدر امرزیده ایی پیدا شده و گفته کرایه شما را میدهد هم امسال هم سال بعد، گفته از این پول را وقف کرده است از کارگران کارخانه است کرایه های قبلی را هم داد❗️ فکر نمیکردم قبلی ها را هم بدهد. با قبلی ها تخم مرغ ها را خریدم ، خدا برکت به مالش بدهد هم برای من و زن بچه هایم نان اورد هم برای شما ، خدا وقفش را قبول کند. 😊 به مرتضی هم گفتم: دیر برسید یک دقیقه هم صبر نمیکنیم. پیاده مدرسه را گز کنید‼️ مرادی رفته بودم و من داشتم کارگر ها را یکی یکی به ذهن می اوردم تا حدس بزنم کدامشان کرایه ما را حساب کرده است😊
بهترین راه.mp3
9.57M
🌹بهترین راه🌹 🙍‍♂بالای ۴ سال 🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا (عموقصه گو) 🗣قرائت : سوره بقره آیه۲۷ و ۲۸ 🎶تدوین:عمو قصه گو 📚منبع:قصه های خیلی قشنگ @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا