فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظر کوچولو های عزیزم و عزاداران امام حسین علیه السلام🖤
میخواهیم از الان تا پایان #ماه_محرم و #صفر هر روز به امام حسین عزیز و مهربون💚 سلام بدیم و #زیارت_عاشورا بخوانیم
از شما التماس دعا داریم🤲
#اللهمعجللولیکالفرج
#محرم_مهدوی🏴
#زیارت_عاشورا_کودکانه▪️
#من_امام_حسین_را_دوست_دارم
@montazer_koocholo
#محرم_مهدوی 🏴
#داستان_عاشورا🥀
#داستان_مصور
خبر شهادت مسلم ابن عقیل و هانی بن عروه در منزلگاه ثعلبیه به امام حسین علیه السلام رسید 😢
امام علیه السلام دختر مسلم را بر زانوی خود نشاند و بسیار به او محبت کرد تا غم از دست دادن پدر را فراموش کند😔
کمی بعد خبر شهادت قیس ابن مسهر نیز رسید😭
امام همراهان خود را جمع کرد و با انها صحبت کرد و فرمود :
شیعیان دست از یاری ما برداشته اند هرکس بخواهد میتواند جدا شود چون سر انجام همه ما شهادت در راه خداست😔
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
🌝🌝🌝🌝
#امام_مهدی_در_قران📖
قسمت دوم :
خدای مهربان در ایه ۵ سوره قصص می فرماید:
✨وَنُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ✨
🍃و خواستیم بر کسانی که در آن سرزمین فرو دست شده بودند منّت نهیم و آنان را پیشوایان [مردم] گردانیم و ایشان را وارث [زمین] کنیم🍃
حضرت علی علیه السلام میفرماید:
الذین استضعفوا آل محمد است
و حضرت مهدی دشمنانشان را خوار میکند😍
🌜🌜🌜🌜
#امام_مهدی_در_قران📖
#روز_های_فرد
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#سه_شنبه_های_امام_زمانی 🌤
#دو_کشتی_نجات🏴
این قسمت: پارک
راستی نمـازجمعه خیلی باحال است😍 مثل اینکه همه چیزش با نمازهاي دیگر فرق میکنـد، با اینکه نمازجمعه بهجماعت
خوانـده میشود،حتی بـا نمـازجمـاعت هم فرق میکنـد😊 یکی اینکه روزجمعه این نماز برگزار میشودکه خودجمعه با
روزهاي دیگر هفته فرق دارد، دوم اینکه همه یکجا جمع میشونـدو این خیلی جالب است، 🙂مثلا اگر از بالاي یک بلنـدي
به شـهر نگاه کنی،خواهی دید که مردم از هرچهارطرف به مکانی که نمازجمعه برگزار میشود درحال حرکت میباشند،😇
سوم این که سخنرانی دارد وحتی نمازش هم با نمازهاي دیگر فرق دارد😊
خلاصه باشرکت در نمازجمعه همراه پدرم حسابی
درخودم احساس نورانیت وصـفا میکردم، احساس میکردم در یک امتحان بزرگ قبول شـده ام.😌
در این فکرها بودم که به خانه🏠 رسیدیم، در راکه بازکردیم، دیدم مادر 🧕وخواهر 👩و برادرکوچکم👦 درحیاط نشسته اند و اطراف آنها، زیرانداز، قابلمه غذا،قاشق🥄 و بشـقاب🍽 وسـفره گذاشـته شده است🤗
مادر تا پدر را دیدگفت: آقاسـعید، پسـرم، نمازتان قبول باشد😊
امروز هواخیلی خوب است😊گفتیم ناهـار برویم پارك.😋 براي اینکه معطل نشویـدو روده بزرگه، روده کوچیکه را نخوره، ما زودتر
همه چیز را آماده کردیم😉. یا علی که برویم.
جاي شـماخالی، هواي خوب پارك، همراه دست پخت مامان، غـذا،حسابی به دلمان چسبیـد.☺️ بعـداز غـذا، پـدرم زیرانـدازي انداخت و به استراحت پرداخت😴
ساعـاتی گـذشت، نزدیکی هاي غروب شـد، نمیدانم چرا یکدفعه دلم گرفت😢حس غریبی داشـتم مثل اینکه منتظرچیزي باشم که بیایـد و دوباره شادي را به من برگردانـد و به ناآرامی دلم قراري بدهـد.😔
موبایل 📱را روشن کردم،صـداي حاج محمود
کریمی بودکه میگفت:
حسـین جـان هرصـبح و شب براي تو نـدبه میخوانم و بهجـاي اشـک براي توخون گریه میکنم😭
ای شیعه این روضه امام زمان علیه السلام ⛅️است براي جدغریبش حسین علیه السلام .
اشکیازگوشهچشمم سرازیر است.😢
احساس کردم آرامش دلم دوباره برگشته است😊
پسرم برویم خانه😊
@montazer_koocholo
man emam hosseiniam 18.mp3
10.07M
#محرم_مهدوی🏴
#قصه_شب
#قصه_کربلا🥀
📀داستان صوتی: #من_امام_حسینی_ام
قسمت هفدهم: عبد الله به دیدار عبید الله ابن زیاد میرود ،
او میگوید که به دینداری و حقانیت امام حسین علیه السلام ایمان دارد اما حاضر نیست با مسلم بیعت کند 🤝تا خون مسلمانان بیگناه ریخته شود❗️
عبید الله از سخنان او شادمان میشود😏
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
خدا رو شکر دعای من مستجاب نشد.mp3
9.65M
#امام_زمان
#اربعین
#کربلا
🌹خدا رو شکر دعایم مستجاب نشد🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره حمد
🎶تدوین:عمو قصه گو
📚منبع:قصه های کهن
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظر کوچولو های عزیزم و عزاداران امام حسین علیه السلام🖤
میخواهیم از الان تا پایان #ماه_محرم و #صفر هر روز به امام حسین عزیز و مهربون💚 سلام بدیم و #زیارت_عاشورا بخوانیم
از شما التماس دعا داریم🤲
#اللهمعجللولیکالفرج
#محرم_مهدوی🏴
#زیارت_عاشورا_کودکانه▪️
#من_امام_حسین_را_دوست_دارم
@montazer_koocholo
#محرم_مهدوی 🏴
#داستان_مصور
#داستان_عاشورا🥀
بعد از سخنان امام علیه السلام گروه زیادی از ایشان جدا شدند 😞
و امام با همراهانی اندک به راه خود ادامه داد.😢
در منزلگاه "اشرف" امام به همراه خود دستور دادند تا اب فراوان با خود بردارند😢
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#چهارشنبه_های_امام_رضایی☀️
داستان این هفته: امام رضا و گنجشک🐧
سلیمان سبد میوه 🍎🍇را جلو امام گذاشت. گنجشک🐧 از روی شاخه پرید. در هوا بال بال زد. رفت و برگشت. آمد به دیوار چسبید. چند بار جیک جیک کرد. پرید ، چرخی زد. لحظه ای بعد برگشت. معلوم بود نگران است. 😟
امام نگاهی به گنجشک🐧 کرد. سلیمان می خواست چیزی بگوید. امام دستش را بالا آورد. سلیمان ساکت شد.
نگرانی گنجشک بیش تر شده بود.😰 تند تند می خواند. زود می رفت و باز بر می گشت. امام گفت : «می دانی چه می گوید؟» سلیمان لبخندی زد و گفت : «حتماً از آمدن ما ترسیده».😊
عجله کن سلیمان!
امام بلند شد. راه افتاد.
باش. یک مار سمی🐍 به جوجه های این گنجشک حمله کرده است.😨
سلیمان تعجب کرد.😳
فوری کفش هایش 👞را پوشید. به طرف چوب بلند و کلفتی رفت. پایش به سنگی گیر کرد و افتاد. برخاست. چوب را برداشت. کلبه را دور زد. به طرف ایوان رفت. مار سیاهی🐍 را دید که از دیوار بالا می رفت
جوجه ها 🐧می خواندند. دو گنجشک بالای سر مار🐍 می چرخیدند. نزدیک می شدند و تلاش می کردند به مار نوک بزنند ، یا او را به دنبال خود بکشانند.😟
سلیمان فوری نزدیک شد. چوب را بالا برد و محکم به سر مار زد. مار🦎 افتاد. دور خود حلقه زد. می خواست فرار کند که او با چند ضربه محکم مار را کشت😊.
سلیمان مار🐍 را با نوک چوب ، کناری انداخت. برگشتند. امام نشست. دو گنجشک 🐧آمدند. چند بار جیک جیک کردند و رفتند.
گفت : «آمده اند تا تشکر کنند»😌.
بعد از امام پرسید : «شما چطور فهمیدید که گنجشک چه می گوید⁉️
امام تبسمی کرد☺️
سلیمان می دانست. او فرزند پیامبر بود 😍، اما می خواست از زبان خود حضرت بشنود.
نسیم ملایمی وزید.🌬 شاخ و برگ ها 🌱🌿را نوازش کرد. آسمان آبی بود. امام رضا به آرامی گفت :
«مگر نمی دانی که من نماینده خدا روی زمین هستم». 😇
سلیمان میوه ای🍎 برداشت. لبخندی زد و گفت : می خواستم از زبان خودتان بشنوم ، سرورم!».
📚بحارالانوار ، ج 49، ص 88
@montazer_koocholo
man emam hosseiniam 19.mp3
5.15M
#محرم_مهدوی🏴
#قصه_شب
#قصه_کربلا🥀
📀داستان صوتی: #من_امام_حسینی_ام
قسمت هجدهم: عبد الله از عمرو ابن حجاج میخواهد او را به خانه مسلم ببرد اما او قبول نمیکند و میخواهد اول با مسلم بیعت کند 🤝اما عبد الله نمی پذیرد🙄
فرستاده ابن زیاد با سکه های💰 ابن زیاد به دیدار مسلم می اید ....
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
عاقبت لجبازی.mp3
8.99M
#امام_زمان
#اربعین
#کربلا
🌹عاقبت لجبازی🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره زلزال
🎶تدوین:عمو قصه گو
📚منبع:قصه های کهن
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظر کوچولو های عزیزم و عزاداران امام حسین علیه السلام🖤
میخواهیم از الان تا پایان #ماه_محرم و #صفر هر روز به امام حسین عزیز و مهربون💚 سلام بدیم و #زیارت_عاشورا بخوانیم
از شما التماس دعا داریم🤲
#اللهمعجللولیکالفرج
#محرم_مهدوی🏴
#زیارت_عاشورا_کودکانه▪️
#من_امام_حسین_را_دوست_دارم
@montazer_koocholo
#محرم_مهدوی 🏴
#داستان_مصور
#داستان_عاشورا🥀
و بعد از ان کاروان کوچک🐫 امام حسین علیه السلام به راه خود ادامه داد😊
ظهر همان روز در ادامه راه امام علیه السلام در محلی به نام ذو خسم با سپاه حر مواجه شد😟
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo
#محرم_مهدوی🏴
داستان ویژه#شهادت_حضرت_رقیه_س🥀
منتظر و بیقرار
صدای اذان ظهر🗣 در گوش دختر پیچید یکی از یاران پدر بود که داشت اذان میگفت 😊
رقیه از جا برخاست و مثل همیشه جا نماز پدر را توی خیمه پهن کرد ، رو به قبله نشست و منتظر امدن پدر شد 😔
نگاهش با در خیمه ⛺️بود که دید چادر خیمه بالا رفت و سایه کسی دیده شد 😒
رقیه با شادی گفت: پدر❗️
اما صدایی نشنید . شمر👹 مقابل دختر ایستاد و با خشم به او نگاه کرد 😡
رقیه پرسید: پدرم را ندیدی⁉️
شمر به غلامش اشاره کرد و گفت: این دختر را بزن😣
غلام عقب عقب رفت و با چشمانی پر از اشک به دختر خیره شد😢
شمر 👹غلام را روی زمین هل داد ، سپس سیلی محکمی به گونه رقیه زد 😭
عرش خدا لرزید و آه رقیه به اسمان رفت 😭فرشته ها زبان به نفرین شمر گشودند 😔
منتظر کوچولو های عزیزم
فرارسیدن شهادت حضرت رقیه (س) 🥀، دردانه سه ساله امام حسین علیه السلام را به شما و امام زمان عزیزمون تسلیت میگیم🏴
@montazer_koocholo
پنجشنبه_های_شهدایی🌷
#بچه_های_کارون
قسمت ششم
از کانال رفتیم بیرون و چند تا از خانهها🏠 را گشتیم. دیوارها و سقفها ریخته بود😟 و باید از این خانه آن خانه میرفتیم تا بتوانیم جای مناسبی پیدا کنیم😊
بالاخره آنچه را که میخواستیم، پیدا کردیم:
ـ این اتاق خوب است. شیشهی در و پنجره شکسته ولی خوبیاش این است که حفاظ آهنی دارد و دیوارهاش هم سالم است.😊
پرندهی زخمی 🐦را گذاشتیم توی اتاق و آمدیم بیرون. تا وقتی در را نبستیم، حیوانِ بیچاره خودش را توی سهکنجِ اتاق قایم کرد.🙂
راه افتادیم تو کانالِ خیس. باران 🌧خیالِ قطع شدن نداشت و هوا دم کرده بود. پرسیدم: «کجا میروی حالا⁉️
دست، جلو را نشان داد. برگشتم و سر تا ته کانال را نگاه کردم. از آمدنِ آذرخش ناامید شده بودم😩 دل به دریا زدم و گفتم: «با هم برویم.»
عبدل گفت: «چهقدر امروز همه جا ساکت است!»
گفتم:
ـ توی روزهای عادی باید باشی و ببینی که چه بریز و بپاشی دارند، اینقدر خمپاره میزنند😄
یک قدم جلوتر، ایستاد به تماشای خانهای🏠 که روی هم رمبیده بود و از میان تلِ آجر و سیمان و خاک، سرِ تیرآهنها زده بود بیرون. نفهمیدم چرا آنطور غمگینانه زل زده بود و ازش چشم برنمیداشت. 😔
گفتم: «موشک خورد. چند شب پیش زدند. صدای وحشتناکی داشت. صبح دیدیم چی شده😣
راه که افتادیم، گفتم: «نکند نگهبانِ سمت رودخانه هستی❓
سرش را تکان داد و آهسته گفت: «آره. میروم آنجا.»
تندی با خوشحالی😃 گفتم: «خب، زودتر میگفتی. برویم، خودم همه جا را بهات نشان میدهم و میبرمت تا سنگرِ نگهبانی☺️
من جلو جلو میرفتم و او از پشت سرم میآمد. آرام میرفتیم؛ مبادا لیز بخوریم و همهی تنمان
از گل شود. هر چند مرغِ ماهیخوارِ زخمی، تمام پیراهنم را گلمالی کرده بود.😉
پرسیدم: « عبدل، نگفتی اهلِ کجا هستی❓
آرام و زیرلبی ـ به طوری که به زور توانستم بفهمم چه میگوید ـ جواب داد: «خرمشهر!»
تند برگشتم، نگاهش کردم و گفتم: «راست راستی؟!»
سرش را به علامت تأیید تکان داد. گفتم: «از اولش حدس زدم که باید بچهی خرمشهر باشی. خرمشهریها توی این جبهه کم نیستند.🙂 از وقتی شهرشان اشغال شده، آمدهاند اینورِ کارون و اینجا سنگر گرفتهاند. حتماً میشناسیشان.😌
من یکبند و با هیجان حرف میزدم ولی او هیچ عکسالعملی نشان نمیداد. پرسیدم: «الان کجا زندگی میکنی؟ یعنی... یعنی خانوادهات کجا هستند⁉️
ایستاد، زل زد تو چشمهام ولی جوابم را نداد. یک لحظه احساس کردم که دو قطره اشک ـ مثل دو تا تیلهی کوچولوی شیشهای ـ گوشهی چشمهاش جمع شد.😢 وقتی باز هم من را منتظر دید، گفت: «خودم اینجا هستم و آنها...»
ادامه نداد. راستش من هم ترسیدم این جور سؤال و جواب کردن را ادامه بدهم. آن چشمهای خیس، احتمالاً خبرهای خوشی به آدم نمیدادند.😟
رسیدیم به انتهای کانال؛ لب کارون.
اینجا، کانال دو قسمت میشد. یک قسمت به چپ میرفت و یک قسمت به راست. دو طرف کانال، سنگرهای اجتماعی و مهمات و تدارکات ما بود و بالای سنگرهای نگهبانی و دیدبانی.👮♂
سنگرِ فرماندهی، سمت چپ بود. پل هم همان سمتی بود. پلِ بزرگ خرمشهر که روی کارون بود و قبل از جنگ، ماشینها و آدمها از روی آن به دو سمت کارون میرفتند. گفتم: «بیا برویم توی یکی از سنگرهای دیدبانی تا آن طرف کارون🌊 را بهات نشان دهم.»
#ادامه_دارد
@montazer_koocholo