eitaa logo
🇵🇸🇮🇷•|منتظران مهدی|•🇮🇷🇵🇸
99 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
51 فایل
بسم رب شهدا باخدا باش و پادشاهی کن بیخدا باش و هرچه خواهی کن این کانال برای اعضای بالا درست نشده هدف اصلی ما ظهور آقا امام زمان است ان شاءلله پیام سنجاق شده کانال برای دسترسی بهتر مطالب است یاعلی
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ↳🕊Expectation↲‌
💌 از این به بعد نرخ مکالمات شما با خدا📱، به صورت عادی محاسبه می شود. نه خواب تان عبادت است☹️ ونه نفس هایتان تسبیح! 🥺 پس آنچه را بدست آوردید حفظ کنید...😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
اینا دیوَند یا اَجِنّه؟😳 🌴خرمشهر بودیم! آشپز و کمک آشپز👨🏻‍🍳، تازه وارد بودند و با شوخی‌ بچه ها ناآشنا. آشپز، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب‌ها رو چید جلو بچه‌ها. رفت نون🍞بیاره که علی‌رضا بلند شد و گفت: «بچه‌ها! یادتون نره!» 👨🏻‍🍳آشپز اومد و تند و تند دو تا نون گذاشت جلو هر نفر و رفت. بچه‌ها تند نونهارو گذاشتند زیر پیراهناشون. کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد. تعجب کرد😯. تند و تند برای هر نفر دو تا کوکو🍳 گذاشت و رفت. بچه ها با سرعت کوکوهارو گذاشتن لاي نونهایی که زیر پیراهنشون بود. آشپز و کمک آشپز اومدند بالاسر بچه‌ها. زُل زدند به سفره. بچه‌ها شروع کردن به گفتن شعار هميشگي:« ما گُشنه‌مونه یالله!😉». که حاجی داخل سنگر شد و گفت:« چه خبره؟🤔» آشپز دوید روبروی حاجی و گفت:« حاجی! اینا دیگه کِیَند! کجا بودند!؛ دیوُونه‌اند یا موجی؟!» فرمانده با خنده پرسید:«چی شده؟😊» آشپز گفت: « تو یه چشم بهم زدن مثل آفريقايي هايِ گشنه، هر چی بود بلعیدند!؟». آشپز داشت بلبل زبانی میکرد که بچه‌ها نونها و کوکوهارو يَواشکي گذاشتند تو سفره. حاجی گفت:‌« این بیچاره‌ها که هنوز غذاشونو نخوردند!».آشپز نگاه سفره کرد. کمی چشماشو باز و بسته کرد.😳 با تعجب سرشو تکوني داد وگفت:« جَلّ الخالق!؟ اینا دیوَند یا اَجِنّه!؟» و بعد رفت تو آشپزخانه. هنوز نرفته بود که صدای خندهٔ بچه‌ها سنگرو لرزوند.😅 🌱|@rcrcrcrcjik
https://pay.eitaa.com/v/?link=PM5oA سلام علیکم طاعاتتون قبول عیدتون مبارک نفری یه دونه فقط ممنونم✋
منصرف شدن از خودکشی به خاطر دیدن برنامه «زندگی پس از زندگی» برنامه تراز👏
میگـی‌چراشیطون‌بہ‌ماسجده‌نڪرد اون‌شیطون‌بودولی‌توچی‌اون‌تنهابہ‌خلق‌ اللهـ‌سجده‌نڪرداماتوچرابابی‌نمازی‌ 💔بہ‌خالقت‌سجده‌نمیکنی؟
-📜🔗- میشہ‌ یہ صݪواټ‌ براے‌ امام‌ زَمانټ‌ بفرستے؟-
گفت‌از‌دلتنگی‌بنویس گفتم‌دلتنگ‌ڪے ؟ گفت‌: #ح ! گفتم‌ح‌مثل‌چے؟ گفت‌بنویس‌ح‌مثل : ♥️ 🌱 ✨ نوشتم... گفت‌جملہ‌بساز ! با‌بغض‌نوشتم : دلتنگےیعنےحسین حسین‌یعنےحرم حرم‌یعنےحیات حیات‌یعنی‌من‌بے؏ـشق‌حسین‌میمیرم💔
دلش نمےاومد گناھ کنہ! اما باز هم گفت : این‌بار‌آخرھ مواظب بار آخرهایـے باشیم که بارِ آخرتمان را سنگین میڪند...! ꜄🍂🌪꜂
🙂☝️🏻 میشه برای دل بی قرار مهدی "عج" فقط یه کوچولو حجابتو رعایت کنی؟🙂✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
حمید‌گفت:باشه بریم. رفتیم به جایی که مانند همان ساختمان،همان باغ،همان بساط و همان میز مبلمان بر قرار بود. اما این بار آقا محمد و خانمش بودند.رفتیم داخل باغ و بعد هم وارد ساختمان شديم و نشستیم.این می‌گفت و آن می‌هندید و آن می‌گفت و این می‌خندید.نمی‌دانید چقدر لحظات زیبایی بود.با قهقهه می‌خندیدند. یکی از پسر ها زد روی شانه من و گفت:آقا ببین چه جایی داریم،ببین چه باغی داریم؟!گفتم:چه خوب!خوش بحالتان.شما باغتان خیلی بزرگ است،اما ما باغ نداریم. لبخندی زدند و گفتند:شما هم باغ‌دار می‌شوید،غصه‌اش دا نخور،ناراحت نباش،به زودی... فراق حاج مراد علی و فرزندانش زیاد طولانی نشد.سال ۹۵ بار دیگر فرزندان به سراغ پدر آمدند.این بار دیگر خواب تجربه شبیه به مرگ نبود.او با فرزندانش برای همیشه راهی باغ های بهشت بزرخی شدند¹ ۱_برگرفته از مصاحبه با این پدر گرامی و متن دیدار آیت‌الله ری‌شهری با ایشان.
مقام‌شهادت دختر شادی بودم.دقیقا به خاطر دارم که شانزده سال داشتم که این خاطره در زندگیم ثبت شد،دو روز قبل،توسط مادرم که عاشق جشن تولد گرفتن برای بچه ها بود،یک مهمانی درست و حسابی به مناسبت تولد من برپا شد و دوتا از دایی هایم از شهر تهران به شهر ما(که نزدیک تهران بود)آمدند و اتفاقا علت مرده و زنده شدن من نیز همان خانواده دایی‌ام بود،در حقیقت آمدن دختر دایی هایم! اجازه دهید ماجرای آن روز را از صبح برایتان تعریف کنم.قرار بود آن روز صبح دایی رسول و دایی رحیم به تهران برگردند،اما زن دایی رحیم گفت:دیشب خواب مادربزرگ را دیدم.لذا قرار شد قبل از رفتن به تهران،سری به قبرستان بزنند و فاتحه‌ای بخوانند.همگی به راه افتادیم و با ماشیت دوتا دایی ها به قبرستان رفتیم.من و مادرم نیز با ماشین انها رفتیم.پس از اینکه فاتحه خواندیم،من طبق عادت دوساله،موقع بازگشت،نزدیک به صدمتر راهم را دور کردم و خود دا به مزار شهدای گمنامی که از دو سال قبل در شهر ما آرامیده بود رساندم،فاتحه ای برایشان خواندم و سپس به بقیه ملحق شدم و سوار شدیم به طرف خانه راه افتادیم. من هر بار به قبرستان شهرمان می‌رفتیم،بی انکه به کسی بگوییم به سراغ ان شهید گمنام می‌رفتم و فاتحه‌ای برایش می‌خواندم،علت این کار را نمی‌دانم،شاید غربت ان بزرگدار باعث می‌شد این کار را بکنم،آن روز نیز فاتحه‌ای بر سر مزار آن شیر شجاع و مظلوم خواندم و سوار بر ماشین دایی به طرف خانه راه افتادیم. ...
در طول مسیر دوباره شوخی های من و دوتا دختر دایی‌ام که در ماشین پدرشان نشسته بودند شروع شد.در حقیقت من و مهری و سودابه بیست‌چهار‌ساعته باهم شوخی می‌کردیم.البته گاهی اوقات شوخی های ما خطرناک هم می‌شد! درست‌مثل ان روز.مهری از داخل ماشین پدرش به من‌ اشاره کرد که برایم نامه نوشته!من که در صندلی عقب نشسته بودم،شیشه را پایین کشیدم و سعی می‌کردم دور از چشم بقیه یک بحظه بدنم را از پنجره ماشین بیرون بیاورم و نامه را از دست مهری(که او نیز همین کار را کرده بود)بگیرم،اما اشتباه دوم و بزرگتر من این بود که برای این کار خطرناک از دایی که راننده بود اجازه نگرفتم! همه چیز در عرض چند ثانیه روی داد.من که دیدم دستم نمی‌رسد بدنم را بیشتر از پنجره بیرون اوردم و این کار توام شد با جیغ مادرم و ترمز گرفتن دایی رحیم که نمی‌دانست در عقب چه خبر است! دایی رحیم به طور غریزی کوبید رو ترمز و همین اتفاق باعث شد من در حالی که ماشین با سرعت ۷۰کیلومتر در حرکت بود دچار حالت گریز از مرکز بشوم و مانند یک موشک از پنجره به بیرون پرتاپ شوم و از ناحیه سر به آسفالت سقوط کنم. آخرین چیزی که به یاد دارم ترمز پی‌در‌پی ماشین ها بود و صدای فریاد های خوانواده‌ام...و بعد از اینکه درد شدید در ناحیه مغزم احساس کردم،دیگر چیزی نفهمیدم... . آنچه را در عالم مرگ دیدم فقط می‌توانم به فیلمی تشبیه‌کنم که گاهی پخش می‌شد و بعد قطع می‌شد! نخستین چیزی که دیدم این بود که سرم پر از تون شده و روی زانوی مادرم هستم و او اشک می‌ریزد. صحنه بعد وقتی پزشک معاینه ام کرد و گفت:متاسفم... موقعی که پدرم زجه زد،هر چه سعی کردم به آن ها بفهمانم که اشتباه می‌کنند و آن کسی که روی تخت خوابیده من نیستم و من بالای سر انها نزدیک به سقف در حال پروازم آن ها متوجه نشدند.
البته در ان لحظه خودم نفهمیدم که مرده‌ام!تا اینکه آخرین صحنه،مربوط به لحظه‌ای بود که در سرد‌خانه قرار گرفتم و دیدم کسانی در اطرافم هستند اما کاری از دستم ساخته نیست. آن لحظه متوجه شدم مرده‌‌ام.اما عجیب بود،اصلا احساس ترس و نگرانی نداشتم،بعد به راحتی به سمت قبرستان حرکت کردم و بی‌اختیار به مزار ان شهید گمنام خیره شدم.ولی همین که تصمیم گرفتم به سوی آن بزرگوار حرکت کنم،ناگهان مشاهده کردم از داخل مزار آن شهید گمنام،نوری بسیار زیبا به بیرون تابیده شد! بعد از چند لحظه،آن نور به طرف من حرکت کرد،اما گویی هر یک قدم به من نزدیک می‌شد، شاخه‌ای از آن نور تبدیل به فرشته می‌شد!فرشته هایی که بال داشتند و پر می‌کشیدند اما صورت سان معلوم نبود و به جای چشم و لب و دهان،فقط به صورت نوری خوشرنگ مشاهده می‌شدند...و اما نه،چهره یک نفرشان را می‌توانستم ببینم که درست میان آنها ولی بالاتر قرار گرفته بود.وقتی کنار من رسید به من لبخند زد.من پرسیدم:شما کی هستی؟ او ابتدا به مزار ان شهید گمنام اشاره کرد و با همان لبخند گفت:تو که بار ها به دیدنم آمدی،مرا نمیشناسی؟! آن موقع متوجه شدم که او همان شهید گمنام بزرگوار است که بارها برایش فاتحه‌ خوانده‌ام،لذا اطرافش رانشان دادم و پرسیدم:این ها که هستند؟او با همان تبسم زیبا به آسمان اشاره کرد و گفت:فرشته ها!و بعد با نگاهش را بالای آسمان دوخت و چیزی شبیه گرد‌باد نوری را که به سویم می‌آمد نشان داد و گفت:چند تا از این ها به سوی تو می‌آیند با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم که باید به همراه انها بروم،اما یکباره گفت:نه...تو هنوز خیلی جوانی...پدر و مادرت چه می‌شوند؟! آن شهید بزرگوار مکثی کرد و گفت:باز هم به دیدن من بیا!این را که گفت و همین که تبسم کرد،همه چیز در یک ثانیه تمام شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبادا در مبارزه کوتاهے کنید و بھ دشمن پیشنھاد سازش دهید. شما بالاترید؛ چون خدا با شما است و مطمئن باشید نتیجہ‌ے مقاومت را بے کم‌ و کاست مےبینید. ــ سوره‌ۍ محمّد | نشانۂ ۳٥
هر چہ ما گشتیـم ، ذڪرے بالاتر از "صلوات " پیدا نڪردیـم. اگر ڪسۍحال قرآن خوانـدن ندارد ، زیاد صلوات بفرستــد. ــ آیت‌الله‌بهجت(ره)ــ
وقتے‌خـدا.. درےروبہ‌روت‌میبنده.. • اصراربه‌ڪوبیدنش‌نڪن!... • • ° اینوبدون‌ڪہ! • هرچی‌پشتِ‌اون‌در‌هست ° به‌صلاحِ‌تــونیست(: هر‌چے‌خــدا‌بخواد...همون درسته مطمئن باش
°•💬•° امیرالمؤمنین[؏] : زخم زبان ، دردناک تر از زخم نیزه است . میزان‌الحکمه‌‌ج۱۰ |
خب سلام سلام سلام دوستان صبحتون بخیر باشه من می خواهم یه محفل بزارم درباره آثار نماز
یکی دیگه از آثار نماز اجابت دعاها هست؛ نبی اکرم صل الله علیه وآله فرمودند :
🇵🇸🇮🇷•|منتظران مهدی|•🇮🇷🇵🇸
یکی دیگه از آثار نماز اجابت دعاها هست؛ نبی اکرم صل الله علیه وآله فرمودند :
و در فرمایش دیگری ایشون از چهل موطن که دعا درش اجابت میشه نام میبرن و یکی از اون موارداستجابت دعا روفرمودن که: (عندَ اقامت الصلاه)
و یک فرمول جالبی رو خود پیامبر میدن؛ می فرمایند: اگر کسی دو رکعت نماز بخونه و تمام این دو رکعت را حضور قلب داشته باشه؛ به هیچ وجه چیزی از امور دنیا به قلبش نیاد این هرچی از خداوند تبارک وتعالی بخواد؛ خداوند بهش عطا میکنه😍
هنگامِ اقامه ی نماز از مواقعی هست که دعا اجابت میشه . فرمول به این راحتی .(:
🇵🇸🇮🇷•|منتظران مهدی|•🇮🇷🇵🇸
و یک فرمول جالبی رو خود پیامبر میدن؛ می فرمایند: اگر کسی دو رکعت نماز بخونه و تمام این دو رکعت را ح
..امتِ من همیشه بخیر هستن تا زمانی که با یکدیگر دوست باشن و بینشون وحدت باشه؛ بهم دیگر محبت کنن و نماز رو اقامه کنن👌 بعد میفرماید که فإن لم یفعلوا اُبطلو بِسِنینَ والجَد: