فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 سه عمل ویژه برای رسیدن به امام زمان ارواحنا فداه
🎙 #ابراهیم_افشاری
#مهدویت
May 11
آره حروم لقمه! اسرائیل خیلی دقیق و هدفمند میزنه!! 8 هزار کودک فلسطینی کاملا هدفمند کشته شدن..
❌ این آشغال، ماهی 60 میلیون از بیت المال جمهوری اسلامی حقوق میگیره تا جنایتهای اسرائیل رو بشوره.. امریکا را تقدیس کنه..
روسای دانشگاهها باید خجالت بکشن، به اسم #آزادی! به این لجن تریبون بدهند.. و به اسم مناظره، گردنشو کلفت تر کنن
باید این آشغال را وسط میدون انقلاب بذارن تا مردم ایران بهش تف بندازن.. اگر در امریکا بود، نه تنها عزلش میکردن و هر تریبونی رو ازش میگرفتن، بلکه محاکمه و دادگاهی ش میکردن.. همون امریکا که قبله آمال این آشغاله
#زیباکلام
♥«دوست شهیدت کیه...؟؟؟»♥
تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی؟؟
از اون رفیق فابریکا؟؟
از اونا که همیشه باهمن؟؟
خیلی حال میده
امتحان کردی؟؟
هرچی ازش بخوای بهت میده!!
آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه
میخوای باهاش رفیق شی؟؟!!
گام اول 1⃣:
انتخاب شهید.
به آلبوم شهدا نگاه کن
به عکسشون، به لبخندشون
ببین کدوم رو بیشتر دوس داری
با کدوم یکی بیشتر راحتی؟!
گام دوم 2⃣:
عهد بستن با دوست شهیدت
یه جایی بنویس:
با دوست شهیدم عهد میبندم پای رفاقت او تا لحظه ی مرگم خواهم بود و از تذکرات دوستانه ی او به هیچ وجه روی بر نمیگردانم.
گام سوم 3⃣:
شناخت شهید
تا میتونی از دوست شهیدت اطلاعات جمع آوری کن.
عکس، فیلم، صوت، کتاب و وصیت نامه....
گام چهارم 4⃣:
هدیه ثواب اعمال خود به شهید
از همین الان هرکار ثوابی که انجام میدی،
فقط یه جمله بگو:"خدایا! ثواب این عملم برسه به دوست شهیدم."
طبق روایات نه تنها از ثواب چیزی کم نمیشه، بلکه با برکت تر هم میشه!
بچه ها! شهید، اونقدر مقام بالایی داره که نیازی به ثواب کار ما نداشته باشه!
تو با این کار خلوص نیت و علاقت رو به شهید نشون میدی!
گام پنجم 5⃣:
درگیر کردن خود با شهید.
سریع همین الان بک گراند گوشیتو عوض کن و عکس دوستتو بذار!!
در طول روز باهاش درد و دل کن.باهاش حرف بزن. آرزوهاتو بهش بگو...
گام ششم 6⃣:
عدم گناه در حضور رفیق⛔
روح شهید تا گام پنجم بسیار از شما راضیه
ولی آیا در حضور دوست معنویت میتونی گناه کنی؟
حجابمون، رابطمون با نامحرم، چت با نامحرم، غیبت، دروغ، نمازامون و .....
گام هفتم 7⃣:
اولین پاسخ شهید✅
کمی صبر و استقامت در گام ششم، آنچنان شیرینی برای شما خواهد داشت که در گام بعدی گناه کردن براتون سخت میشه !!
خواب دوست شهیدتو میبینی، دعایی که کرده بودی برآورده میشه، دعوت به قبور شهدا و راهیان نور و ...
گام هشتم 8⃣:
حفظ و تقویت رابطه تا شهادت(مرگ).
گام های سختی رو انجام دادید. درسته؟!
اما مطمئنا با شیرینی قلبی همراه بوده....
اسم دوست شهیدت چی بود؟☺️
🔥دانشجویان ایرانی که زیر تانک له شدند❗️
🔻در دانشگاه که بود اساتید مارکسیست بهخاطر تسلط علمی «او» بر اندیشه اسلامی، جرات نمی کردند در کلاسهایی که او شرکت می کرد حرفهای انحرافی بزنند و یا اصلا به آن کلاس نمیرفتند!!
🔻وقتی که پیش نویس قانون اساسی در حال بررسی در مجلس خبرگان قانون اساسی بود بود «او» پیگیر گنجانیدن «ولایت فقیه» بود و طرحی را برای آن به مجلس ارسال کرد.
🔻«او» از دانشجویان مرتبط به آیت الله خامنهای در مشهد پیش از انقلاب و فعال عرصه سیاسی قبل و بعد از انقلاب و موضوع تسخیر لانه جاسوسی آمریکا بود.
🔻وقتی به اهواز رفت در اتاق محقرش بسیاری شبها را تا صبح تحقیق و مطالعه می کرد و سخنرانی های پرشور او در رادیو اهواز شنوندگان زیادی داشت.
🔻در دورانی که فرمانده سپاه اهواز بود و بهخاطر خیانت بنی صدر آذوقه و سلاح به نیروهای مدافع مردمی نمیرسید؛ او با همراهی جمعی از دانشجویان و دانش آموزان و مردم به جنگ دشمن می رفت.
در هویزه در یک روز توانست با همراهی یارانش هشتصد نفر بعثی را با دست خالی اسیر کند.
🔻اما حسین و حدود ۶۰ نفر از دانشجویان انقلابی و مردم در محاصره لشکرهای مجهز عراقی افتادند و در ۱۶ دی ۱۳۵۹ و در روز اربعین حسینی، پس از مقاومتی جانانه و تا آخرین نفس با گلوله مستقیم دشمن، همگی به شهادت رسیدند و شنی های تانک های عراقی پیکرهای آنها را چنان زیر خود خُرد کردند که اثر قابل شناسایی از آنها نماند.
🔻پس از این واقعه، هویزه سقوط کرد و هجده ماه بعد که آزاد شد پیکر شهید حسین علم الهدی از قرآنی که با امضای امام خمینی و آیت الله خامنهای به همراه داشت شناسایی شد.
🔻ایستادگی او و یارانش امید زیادی در جبهه خودی ایجاد کرد که زمینه عملیات های بعدی از جمله فتح خرمشهر شد.
🔻همچنین مقاومت شهید علم الهدی و یاران مظلومش ترس زیادی در نیروهای بعثی ایجاد کرد، چون صدام فهمیده بود که در فرمولهایش با جریان جدیدی مواجه شده است و باوجود آنکه میتوانست سوسنگرد را هم بگیرد، جرأت نکرد جلو بیاید.
🔻روز ۱۶ دی در تقویم به عنوان #روز_شهدای_دانشجو نامگذاری شده است
ولی متاسفانه دستگاههای فرهنگی و رسانهای، دانشگاه ها و تشکل های دانشجویی توجه زیادی به این حادثه مهم و الگوی بزرگ جریان دانشجویی ندارند.
تازه به بلوغ رسیده بود وتازه میخواسته با خداوند رازونیاز کند در۹ سالگی خداوند ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاضر و غیاب در مدرسه ای در کرمان ...
ریحانه سلطانی نژاد : حاضر
آفرین به این معلم ،معلم و استاد باید اینگونه باشد دانش آموز و شاگردش را با شجاعت و آزادگی آشنا کند نه مانند زیبا کلام که غرق محبت اسرائیل است .
#در_محضر_معصومین
🔰امام صادق علیه السلام:
✍اَرْوَحُ الرَّوْحِ اَلْيَأسُ مِنَ النّاسِ.
🔴بهترين آرامش و آسودگی، بی توقعی از مردم است.
📚كافی؛ ج ۸، ص ۲۴۳،ح ۳۳۷
#حدیث_روز
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
جاوید الاثر❓🌹 احمد متوسلیان
🌱زخمي شده بود پايش را گچ گرفته بودند و توي بيمارستان مريوان بستري بود.
بچه ها لباسهايش را شسته بودند. خبردار که شد،
بلند شد برود لباس هاي آن ها را بشويد.
گفتم«برادر احمد،پاتون رو تازه گچ گرفتن اگه گچ خيس بشه، پاتون عفونت ميکنه.»
گفت«هيچي نميشه.»
رفت توي حمام و لباس همه بچه ها را شست.نصف روز طول کشيد. گفتيم الآن تمام گچ نم برداشته و بايد عوضش کرد.اما يک قطره آب هم روي گچ نريخته بود.
ميگفت«مال بيت المال بود،مواظب بودم خيس نشه.»
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
🌹شهید حسین علمالهدی زیر ذرهبین ماموران ساواک بود. در اولین دستگیری، وی را در بند نوجوانان زندانی کردند؛ پس از مدتی که خانواده حسین موفق به دیدنش میشوند، وی در پاسخ به اینکه چه چیزی لازم داری که برایت بیاوریم، گفت: «فقط یک جلد قرآن برایم بیاورید.»
🌹دانشجوی سال دوم دانشگاه مشهد در رشته تاریخ بود، با شروع جنگ تحمیلی همراه با گروهی از دانشجویان و نیروهای بسیجی، به سوی جبهههای دفاع حق علیه باطل شتافت.
🌹قبل از شهادت
حسین چند شب قبل از شهادتش در جواب سوال دوستش که پرسید: «تو فکری سید؟» گفت: «وقتی وارد هویزه شدم تصمیم گرفتم هر چه از قرآن و نهجالبلاغه فراگرفتهام، در عمل پیاده کنم. حالا احساس میکنم که روز پرداخت نزدیک است و بهزودی پاداش خود را دریافت خواهم کرد.»
۱۶ دی ماه سالروز#شهید_علم_الهدیهدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز یکشنبه:
🔹 ۱۷ دی ۱۴۰۲ 🔹
🔹 ۲۴ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۷ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 اجرای طرح حذف حجاب به دست رضاخان [۱۳۱۴ ش]
💢 روز بزرگداشت خواجوی کرمانی
💢 درگذشت مشکوک جهان پهلوان غلامرضا تختی [۱۳۴۶ ش]
#تقویم
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 همه ی حاجت ها به واسطه ی امام زمان ارواحنا فداه مستجاب میشود...
🎙 #استاد_عالی
#مهدویت
پیام یکی از اساتید جامعه الزهرا:
سلام بر همه ی دوستای عزیز
اومدم عاجزانه یه کمکی بخوام ازتون
دوستان ما هرچی این مدت فکر کردیم که برای وضعیت حجاب چیکار میشه کرد، با اساتید و متخصصین جلسه برگزار کردیم و نتیجه ی هم اندیشی های صورت گرفته این شد که سمت انگشت اشاره به سمت خودمونه، مایی که حجاب رو قبول داریم و محجبه هستیم ( چادری و مانتوییش تفاوتی نداره)
ما باید اونقدر در زمینه حجاب غنی باشیم که حداقل تو فامیل و دوست و آشنا شبهاتی که مثل علف هرزه داره تو اذهان مردم تزریق میشه رو پاسخ بدیم.
برای همین تصمیم گرفته شد که یک دوره ی جمع و جور در مورد *مهارت های گفتگو برای یک انتخاب آگاهانه* تبیین بشه
این دوره اصلا زمان خاصی نمیبره، تنها کافیه ۳۵ هفته، هفته ای یک صوت نیم ساعته گوش کنیم، برای منی که واقعا فرصت سر خاروندن رو هم پیدا نمیکنم، هفته ای نیم ساعت فرصت دارم، تو رفت و امدهامون نیم ساعت که فرصت ازاد داریم. بنظرم یک واجب شرعی هستش که مسئله حجاب حداقل برای خودمون به یک باوری تبدیل بشه که بتونیم با منطق و دور از هیاهو به بقیه انتقال بدیم
*حس من اینه که اون دنیا اگه ازمون پرسیدن که شما اون روزا در مورد این مسئله چیکار کردین، بتونیم بگیم یه قدم کوچک برداشتیم*
هزینه ی این دوره نزدیک به ۷۰۰ تومن بود ولی به نیت مادرمون حضرت زهرا که شروع دوره هم قراره روز ولادتشون باشه *کاملا رایگانه*
به قول مسئول طرح (استاد عظیمی )که از خاک خورده های جبهه و کارای فرهنگی هستش، نباید آدمی محجبه دور و برمون پیدا بشه که از این طرح مطلع نشده باشه، بنده خدا میگفت گوشیتون رو بردارین برای تک تک ادمایی که میشناسین با هر جایگاه اجتماعی پوستر طرح رو ارسال کنین و جا داشته باشه توضیح بدین، حتی تو خیابون و مترو خانم محجبه دیدین اطلاع بدین، ما امروز وظیفمونه که باورهامون رو تقویت کنیم
طرح تو ایتا برگزار میشه و تنها تا اخر هفته فرصت داریم که عضو بشیم و براش تبلیغ کنیم💐💐💐
*لینک ثبت نام:* https://survey.porsline.ir/s/3ziOx7Rk
ز ی که وایستاد ه بود و من رو نگاه می
کرد گفتم : تو که خوب بلدی گزارش کامل رو با ریز جزئیات
🍃 #پارت_شصت_و_نه
💕دختر بسیجی 💕
_واقعا که! شما آبرو ی منو جلوی بقیه برد ی و کار ی کرد ی که همه با تحقیر بهم
نگاه کنن، حالا هم به جا ی اینکه ازم معذرت بخوای بهم میگی اگه ناراحتم بر نگردم؟ شما دیگه چه جور آدمی هستی!
_من کار ی می کنم تا کسی که برات پاپوش درست کرده بیاد و جلو ی همه ازت
معذرت خواهی کنه ولی در مورد خودم قبلا هم بهت گفتم من عذرخواهی بلد نیستم.
_من هم بهتون گفته بودم سعی کنید یاد بگیرید! بعدشم من نمیخوام کسی
به خاطر من جلوی بقیه تحقیر بشه، همین که شما فهمیدین کار من نبوده برام
کافیه.
من آدمی نبودم که به کسی اصرار کنم و پاپیچش بشم من عادت داشتم دستور
بدم و بقیه اطاعت کنن برا ی هم ین دیگه اصرار ی نکردم و گفتم: به هر حال من
می دونم کار تو نبوده و تو هم اگه خواستی می تونی برگرد ی و به کارت ادامه بدی دیگه تصمیم با خودته!
دیگه منتظر عکسالعملش نشدم و با نشستن تو ی ما شین، ما شین رو روشن کردم و ازش دور
شدم ولی او همونجا وایستاده بود و دور شدن من رو تماشا می کرد.
فردا ی اونروز به محض ورودم به شرکت همون اول کار به اتاق پرهام رفتم و پرهام که
تازه اومده و سرش توی کامپیوتر رو ی میز ش بود با ورود من به اتاق سرش رو بالا
گرفت و با دیدن من با طعنه گفت: به سلام آقا آراد! می بینم تنها اومدی! آرام
خانم قبول نکردن که برگردن شرکت؟
نزدیکش رفتم و گفتم: نا زی درست به عرضت رسونده! من رفتم و ازش خواستم
برگرده و لی او خانمی کرد و گفت بر نمی گرده تا تو تحقیر نشی، میدونی
چرا؟... چون من بهش گفتم ا ز
تو می خوام جلوی بقیه ازش عذرخواهی کنی.
پرهام با عصبانیت رو ی پاش وایستاد و گفت: آراد تو تکلیفت با خودت مشخص
نیست! یه بار میگی کار ی کنم که بزاره و بره و حالاهم که رفته میری دنبالش
و من رو به خاطر کارم سر زنش می کنی ؟
_من گفتم اینجور ی بیرونش کنی؟
_ببخشید دیگه فکر نمی کردم آقا دلسوز هم شده با شی!
با صدای زنگ گو شیم حرفی که می خواستم بزنم رو خوردم و جواب بابا که
پشت خط بود رو دادم:
_الو... سلام بابا .
_سلام، آراد الان شرکتی ؟ فهمیدی چی شده؟
_آره شرکتم، چی! چی شده؟
_انتقال وجه رو می گم فهمیدی جریان چی بوده؟
_آها آره، به خاطر ایرا د سیستم اینجو ری شده بود ولی الان درست شده.
_خب خدا رو شکر من که گفتم این دختر ای ن کار رو نمی کنه. آراد همین امروز
میری دنبالش و میاریش شرکت فهمیدی؟.
_رفتم ولی نیومد.
_یعنی چی که نیومد؟
_یعنی اینکه من بهش گفتم فهمیدم کار او نبوده و می تونه برگرده سر کارش ولی او گفت که دیگه بر نمی گرده.
_خدا می دونه تو چجو ری ازش خواستی برگرده! آراد من آخر وقت میا م اونجا و تا
اون موقع آرام باید شرکت باشه.
_من یه بار ازش خواستم بر .....
_آراد یا د بگیر رو ی حرف من حرف نزنی وقتی می گم امروز باید اونجا باشه
یعنی باید باشه .
_باشه سعی خودم رو می کنم که برش گردوندم ولی...
_ولی بی ولی! من اومدم باید ببینمش..... فعلا خداحافظ .
_خداحافظ .
🍃 #پارت_هفتاد
💕 دختر بسیجی 💕
با قطع شدن تماس رو به پرهام گفتم: همون موقع که به بابا گفتم چی پیش اومده
گفت اشتباه می کنم و آرام این کاره نیست حاال هم که می گه تا ظهر که میاد
اینجا اون باید سر کار باشه، دیگه تو خودت می دو نی یا باید برگردونیش یا
خودت جواب بابا رو بدی.
پرهام با کلافگی رو ی صندلیش نشست و عصبی نفسش رو بیرو ن داد.
همانطور که وایستاد ه بودم دستم رو توی جیب شلوارم جا دادم و رو بهش گفتم :
تو که تنهایی این کار رو نکر دی! کی بهت کمک کرده ؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: چرا میپر سی ؟
_برای این که به جای من و تو از این دختره معذرت خوا هی کنه و اینکه بهش یاد
بدم دیگه از این غلطا نکنه.
_ولی اونا فقط از من اطاعت کردن پس فقط من مقصرم.
_یعنی تو حاضری جلوی بقیه ازش عذر خواه ی کنی؟
_تو این رو جد ی نمی گی!؟
_اتفاقا خیلی هم جدیم!
_باشه من عذر خواهی می کنم.
جلوتر رفتم و با زیر کی گفتم:کار اکبری و مبینا بوده نه!؟
_گفتم که خودم عذر خواهی می کنم دیگه چیکار به اونا داری؟!
_اون نیاز ی به عذر خواهی نداره یعنی جلوی جمع نداره پس نگران اونا نباش! و لی من باهاشون کار دارم.
منتظر نموندم پرهام چیز ی بگه و در حالی که به سمت در اتاق می رفتم، گفتم: برا ی برگردوندنش میتو نی از خانم رفاهی کمک ب گیری.
با گفتن این حرف از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق کار خودم رفتم ولی قبل اینکه
دستم به دست گیر ه برسه برگشتم
پرهام بدی، هر
اتفاق و هر رفت و اومدی رو هم به من گزارش میدی. حالا هم به اکبری و مبینا بگو
بیان به اتاق من، کارشون دارم.!
وارد اتاق شدم و بدون اینکه در رو ببندم، عصبی پشت د یوار شیشه ای وایستادم
و چند دقیق ه بعد صدای آروم و نگران مبینا رو از داخل سالن شنیدم که به نا زی
می گفت: تو نمی دون ی چیکارمون داره.
نازی جواب داد:نمی دونم و لی مطمعنم کار خوبی نیست چون عصبانی بود!
حالا هم تا بیشتر عصبی نشده برین تو.
تقه ا ی به در خورد و لحظه ای بعد صدا ی سلام کردنشون رو شنیدم که به
طرفشون برگشتم و از بالا بهشون نگاه کردم.
اکبری وقتی دید من ساکتم و حرفی نمی زنم گفت:آقا با ما کار ی داشتین
🍃 #پارت_هفتاد_و_یک
💕 دختر بسیجی 💕
بهش توپیدم: از ِکی یا د گرفتی برای بقیه پاپوش درست کنی و نقش باز ی کنی؟
با تعجب گفت:منظورتون چیه؟
_منظورم اینه که چرا برا ی خانم محمدی پاپوش درست کرد ی و باعث اخراجش
شدی؟
_شما چی می گین؟ چرا من باید همچین کار ی بکنم ؟
_خوب می فهمی چی میگم، و لی اینکه چرا اینکار رو کر دی رو خودت باید بگی!
_ولی من کا ری نکردم!
داد زدم:به من دروغ نگو من همه چیز رو می دونم،فقط می خوام بدونم چرا؟
_آقا به خدا من بی تقصیرم، من فقط از آقای سهرابی اطاعت کردم.
_یعنی اگه آقای سهرابی بهت گفت برو بیفت تو ی چاه تو بدون چون و چرا می افتادین ؟
اکبری جوابی نداد و من به سمت میز کارم رفتم و در همون حال ادامه دادم: نامه ی
اخراجیتون رو میدم به خانم صابتی(منشی).....
اگه خانم محمد ی تا موقع رفتنتون برگشت که ازش عذر خواهی میکنید و بعد میرین...
فردا اینجا نبینمتون.
🍃 #پارت_هفتاد_و_دو
💕 دختر بسیجی 💕
مبینا که تا اون موقع سرش پایین بود با التماس گفت: آقا شما رو به خدا این کار رو
نکنید... من مجبور بودم اگه اینکارو نمی کردم آقا ی سهرابی اخراجم می کرد
من با آرام هیچ مشکلی نداشتم و همون روز می خواستم بهتون بگم چیکار کردم
ولی....
_ولی چی؟
_شما عصبانی بودین و وقتی دیدم با آرام چجور برخورد کردین ترسیدم چیزی
بگم، به خدا من همون لحظه که دست به کامپیوتر آرام زدم پشیمون شدم و لی
آقای سهرابی تهدیدم کرد که....
پرهام از در باز اتاق وارد اتاق شد و رو به من گفت:آراد دا ری چیکار می کنی ؟
رو ی صندلیم نشستم و جواب دادم: تو که انتظار ندار ی اینارو به خاطر کارشون
تشویق کنم و بهشون لوح تقدیر بدم ؟
_من که بهت گفتم اینا کاره ای نیستن.
_اتفاقا بیشتر از تو مقصرند! یعنی هنوز نمیدونن هر کی هر کار ی ازشون
خواست رو نباید انجام بدن؟ شاید یکی ازشون خواست علیه خودمون کار انجام
بدن از کجا معلوم که قبول نکنن ؟
_آراد اینا اینجور ی نیستن! اصلا قبول نمی کردن که اینکا ر رو بکنن، من بهشون
گفتم تو خودت درجریانی و اشکال نداره.
عصبی نفسم رو بیرو ن دادم که پرهام رو به اکبری و مبینا گفت: شما برین به
کارتون بر سین.
اکبری و مبینا با این حرف پرهام نگاهی به من انداختن و وقت ی سکوت من رو دید
ن از اتاق خارج شدن و با رفتنشون پرهام رو به من گفت: خانم رفاهی رو فرستادم
دنبالش، فقط این بار که چیز ی رو ازم خواستی قبلش خوب فکر کن تا بعدا پشیمون نشی.
پرهام با گفتن این حرف با عصبانیت از اتاق خارج شد و در رو به هم زد.
به پرهام حق می دادم که ازم ناراحت و عصبی باشه! من خودم ازش خواسته
بودم یه جوری آرام رو از شرکت بیرون کنه و حالا هم به خاطر همین کارش باهاش
برخورد کرده بودم.
من خودم هم از خودم و رفتارهای ضد و نقیضم کلافه بودم و نمی دونستم دقیقا
چی می خوام! نمی دونستم که می خوام آرام نباشه یا نه!
از زمان رفتن پرهام دو ساعتی طول کشید تا اینکه نازی بهم خبر داد آرام به همراه
خانم رفاه ی اومدن و توی سالن وایستادن. خیلی سریع از اتاق خارج شدم و رو
به ناز ی گفتم: همه رو صدا بزن بیان اینجا.
آرام که تا اون لحظه کنار خانم رفاهی وایستاد ه بود و زمین رو نگاه می کرد سرش رو
بالا گرفت و با نگرانی بهم خیره شد و پر سید: می خواین چیکا ر کنین؟
_کسی که این کار رو کرده، باید جلوی همه از تو معذر ت خواهی کنه
🍃 #پارت_هفتاد_و_سه
💕 دختر بسیجی 💕
آرام با جدیت رو به نازی که داشت به سمت اتاق گوشه ی سالن می رفت گفت:
خانم صابتی لطفا صبر کن.
با برگشتن ناز ی به طرفم برگشت و گفت :من کی از شما خواستم
ه اونا از من عذرخواهی کنن؟
_مگه تو نبود ی که همین دیروز گفتی باید ازت معذرت خواهی بشه تا برگر د
_منظور من اونا نبود! من نمی خوام کسی از من عذر خواهی کنه!
خانم رفاهی با تعجب رو بهش گفت :آرام معلومه چی میگی؟ همه باید بدونن
که تو بی گناهی و دیگر ی برات .....
آرام حرفش رو قطع کرد و وگفت: مهم نیست دیگران چی فکر میکنن من نمی خوام کسی به خاطر من تحقیر بشه.
شونه ا ی بالا انداختم و گفتم:هر جور که راحتی! به هر حال تو میتونی مثل قبل
اینجا به کارت ادامه بدی.
با بی اعتنایی خواستم به سمت اتاقم برم که در همین حال مبینا که تا اون لحظه
با چشمای خیس، جلوی در اتاق حسابداری وایستاده بود و ما رو نگاه می کرد،
جلو اومد و رو به آرام گفت: ولی من می خوام تحقیر بشم! آرام این من بودم که
شماره کارتت رو برداشتم و پول رو به حسابت ریختم و شماره حساب رو از رو ی
سیستمت پاک کردم، من معذرت می خوام، منو ببخش.
آرام دستش رو گرفت و با لبخند گفت: اولا هر کسی ممکنه همچین اشتباهی رو
بکنه! دوما معذرت خواهی رو برای اینجو ر وقتا گذاشتن اما نه در ملأ عام و جلوی
بقیه !
مبینا خودش رو توی بغل آرام انداخت و همراه با گر یه، معذرت خواهی کرد و آرام
هم دلسوزانه سعی داشت آرومش کنه.
معنی رفتار آرام رو نمی فهمیدم، من اگه کسی باهام این کار رو می کرد تا خونش
رو نمی ریختم آروم نمی گرفتم ولی او مبینا رو بغل کرده بود و دلسوزانه بهش
دلدار ی می داد واقعا که جالب بود!
اون روز دوباره بابا باهام تماس گرفت و وقتی خیال ش ر احت شد که آرام برگشته
گفت که دیگه به شرکت نمیا د و یک راست از کارخونه به خونه میره.
چند روز ی از ای ن ماجرا گذشته بود و همه چی روال عاد ی خودش رو طی می
کرد و ا ین
وس ط فقط پرهام بود که همیشه ناراحت به نظر میر سید و سعی داشت
خودش رو شاد نشون بده.
حتی توی مهمونی دورهمیمون هم اخماش تو ی هم بود و بیشتر از هر زمان توی
خوردن نو شیدنی زیاده رو ی میکرد.
چند باری علت ناراحتیش رو پرسیده بودم ولی او هر بار جواب سر بالا داد و
گفت من اشتباه می کنم و او ناراحت نیست. من هم وقتی دید م نمی خواد بگه
چشه دیگه پاپیچش نشدم و چیزی نپر سیدم .
🍃 #پارت_هفتاد_و_چهار
💕 دختر بسیجی 💕
صبح روز یکشنبه بود و من طبق معمول دیرتر از ساعت کاری به شرکت می رفتم.
با نزدیک شدنم به شرکت همانطور که تو ی ما شین نشسته بودم، توجه ام به آرام
جلب شد که تو ی پیاد ه رو وایستاده بود و با مرد کت و شلواری ا ی که مقابلش
وایستاد ه بود حرف می زد.
برای اینک ه بفهمم با کی حرف میزنه سرعتم رو پایین آوردم و بهشون چشم
دوختم که آرام خواست از کنار مرده رد بشه و مرده دستش رو به دیوار زد و مانعش
شد.
نمی دونم ناگهان چم شد که ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و از ماشین پیاد ه
شدم و به سمتشون رفتم و رو به آرام که متوجه ام شده بود و با نگرانی نگاهم میکرد پرسیدم:مشکلی پیش اومده؟
قبل اینکه آرام بخواد جوا بی بده پسر شیک پوش جواب داد:به شما ربطی نداره
آقا.
مقابلش وایستادم و گفتم:آقا چه کاره باشن؟
_گفتم که به شما ربطی نداره .
رو به آرام با جدیت پر سیدم:این آقا با شما نسبتی داره؟
پسره به شونه ام زد و گفت: شما مثل اینکه حالیت نیست میگم بهت ربط
نداره؟
رو به آرام توپیدم:چرا لال شدی؟ میگم این آقا چه نسبتی باهات داره ؟
با دستپاچ گی جواب داد:هی... هیچی ایشون..
پسر جوان وسط حرفش پرید و گفت:شما فرض کن نامزدشم .
_ما اینجا فرض نمی کنیم.
رو به آرام ادامه دادم: این راست میگه که نامزدته ؟
نگذاشت آرام جوابی بده و یقه ام رو گرفت و گفت: تو چرا حرف حالیت نیست؟ آره
من نامزدشم که چی ؟
بهش غریدم:یقه ام رو ول کن!
_و اگه ول نکنم؟!
یقه اش رو چسبیدم و با یه حرکت به دیوار کوبوندمش و رو به آرام خواستم چیز ی
بگم که مشت محکمی به صورتم زد و من خیسی خونی که از بینیم روی لباسم
چکید رو احساس کردم.
آرام که تا اون موق با نگرانی و ترس نگاهمون می کرد رو بهش گفت:چیکار می کنی
ولش کن ایشون رئیس منه!
با این حرف آرام پسره یقه ام رو رها کرد و من هم به طبعش یقه اش رو رها کردم که
کتش رو تو ی تنش مرتب کرد و بعد نگاه عمیقی که به آرام انداخت توی ما شین
گرون قیمتش نشست و با گذاشتن پاش رو ی گاز ازمون دور شد .
با رفتنش آرام بهم نزدیک شد و با گرفتن دستمال تو ی دستش به طرفم گفت: دار ه
از بینیتو ن خون میاد.
دستمال رو از دستش گرفتم و٨ پرسیدم:نمی خو ای بگی ا ین یارو کی بود؟
سر ش رو پایین انداخت و گفت:یه عوضی پولدار که فکر می کنه می تونه همه
چیز رو با پول معامله کنه یا بخره.
سر ش رو بالا گرفت و در حالی که بهم خیر ه شده بود ادامه داد:حتی عشق رو!
با گفتن این حرف
از کنارم رد شد و به سمت حیاط شرکت رفت.
دستمال رو ر وی بینیم گذاشتم و از در دی که توی ب ینیم احام به سمتش دوید و خودش رو توی بغلش انداخت .
با اینکه امیر حسین برادر بزرگترش و عشق بینشون عشق
ی شناسه!
دل تو هم فهمید ه آرام با بقیه ی دخترای دور برت فرق داره و دنبال پول و تیپ و
نشستن تو ی ما شین گرون قیمتت نیست!
در تمام مدتی که پرهام حرف میز د من به خودم و آرام فکر کردم.
ما خیلی از هم دور بودیم! چه از لحاظ خانوادگی و چه از لحاظ شخصیت!
ولی حقیقت این بود که من عاشقش شده بودم بدون اینکه بخوام یا اینکه
حتی متوجه بشم.
🍃 #پارت_هفتاد_و_هفت
💕 دختر بسیجی💕
ولی من این حس رو که حالا فهمیده بودم عشقه! دوست داشتم.
بعد مدتی که از رفتن پرهام گذشت با خوردن تقه ا ی به در برگشتم و به مبینا که توی چارچوب در وایستاد ه بود نگاه کردم که کامل وارد اتاق شد و در رو پشت سرش
بست.
برای نشستن به سمت میز کارم رفتم و در همون حال از او هم خواستم که ر وی
مبل بشینه و با نشستنش ر وی مبل گفتم:خب!
می شنوم!
بهم نگاه کرد و گفت: شما ازم خواستین از آرام بهتون اطلاعات بدم و برای همین
هم من بیشتر بهش نزدیک شدم و یه جورایی می شه گفت با هم صمیمی شدیم و مثل اینکه آرام خودش هم بدش نمییومد یه مقدار با کسی درد و دل کنه.
با تعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:آرام بهم گفت که پا ی برادرش تو ی تصادف آ سیب دیده و دو بار عمل شده و حالا برای اینکه کامل خوب بشه دوباره باید عمل
بشه ولی به خاطر هزینه ی بالای عمل فعلا نمی تونن کار ی براش انجام بدن و به
همین خاطر یه جورایی برادرش افسرده شده.
آرام می گفت یه نفر پیدا شده و گفته حاضر ه هزینه ی عمل برادرش رو بده و اون
یه نفر خواستگار آرامه که از وقتی جواب رد شنیده می خواد به و سیله ی
برادرش آرام رو تحت فشار بزاره و راضی به ازدواجش کنه.
می دونستم منظورش از خواستگار همون پسریه که با آرام دیده بودمش و باهاش
دست به یقه شده بودم.
🍃 #پارت_هفتاد_و_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
پس حدسم درست بود! منظور آرام از خرید ن عشق این بود که پسره می خواست
او رو با پولش راضی کنه.
با صدای مبینا از فکر در اومدم و به او که دوباره شروع به حرف زدن کرده بود نگاه
کردم که با ناراحتی و چهر ه ای درهم گفت:
امروز که دید م آرام نیومده باهاش تماس گرفتم، صداش ناراحت بود و بغض داشت
او ل یکه ازش پر سید م چی شده چیزی نگفت ولی من ول کن نبودم و انقدر
پاپیچش شدم تا
اینکه گفت دیشب حال برادرش بد شده و خودش رو از ر وی ویلچر انداخته، آرام
گریه می کرد و خودش رو سرزنش می کرد که نمی تونه خودش رو راضی کنه و به
پسره جواب بده، گفت امروز رو خونه مونده تا در مورد پیشنهاد خاستگارش فکر کنه.
با شنیدن این حرفا عصبی شدم و گفتم: همین الان بهش زنگ بزن و آدرس
بیمارستانی که قراره برادرش رو عمل کنن رو ازش بگیر.
مبینا با تعجب نگاهم کرد و بعد گفتن چشم با لبخند معنی دا ری از جاش
برخاست و برای زنگ زدن به آرام از اتاق خارج شد.
همون روز که مبینا آدرس بیمارستان رو بهم داد، بدون معطلی به بیمارستان رفتم و
با قبول تمام هزینه ها ی عمل با دکتر برادرش حرف زدم و ازش خواستم نوبت عمل
رو جلو بندازه که دکتر هم قبول کرد.
شبش هم با بابا مشورت کردم و ازش خواستم با باباش تماس بگیره و او رو راضی
کنه تا بهمون اجازه بده هزینه رو پرداخت کنیم که بابا از خدا خواسته قبول کرد و
نیم ساعتی، تلفنی با آقای محمدی حرف زد تا اینکه تونست راضیش کنه و
ازش اجازه ب گیره.
پنج روز از عمل امیر حسین(برادر آرام ) می گذشت و من تازه بر ای اولین بار روز
جمعه که برا ی ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم می دیدمش.
همهی خانواد ه ی آرام از جمله محمدحسین و خانمش به همراه مادرش و آرزو
خواهر کوچکتر آرام توی اتاق بودن و امیر حسین رو بر ای راه رفتن تشو یق می کردن و این وسط تنها آرام بود که حضور نداشت و این من رو که بیشتر برا ی دیدن او اومده بودم عصبی می کرد.
به جمعیت وایستاد ه داخل اتاق نگاه کردم که دست از تشویق برداشته بودن و
اشک می ریختن.
دیدن مادرش که گون هاش از اشکاش خیس شده بود و با گریه قربون صدقه ی
پسرش می شد صحنه ی دلگیری رو به وجود آورده بود و حتی چشمای من
هم برای ی ک لحظه خیس شدن.
🍃 #پارت_هفتاد_و_نه
💕 دختر بسیجی 💕
با شنیدن صدای آرام که با صدای بلند و با تعجب رو به ا میر حسین گفت :داداش!
برگشتم و بهش نگاه کردم.
آرام لبخند به لب داشت ولی اشک چشمش گونه اش رو خیس کرده بود و همراه
با خنده اشک می ر یخت.
امیر حسین دستاش رو به دو طرف باز کرد که