eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.6هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
5هزار ویدیو
342 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 ورز کردن تبلیغات درکانال👇👇 @appear تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
_منظور من اونا نبود! من نمی خوام کسی از من عذر خواهی کنه! خانم رفاهی با تعجب رو بهش گفت :آرام معلومه چی میگی؟ همه باید بدونن که تو بی گناهی و دیگر ی برات ..... آرام حرفش رو قطع کرد و وگفت: مهم نیست دیگران چی فکر میکنن من نمی خوام کسی به خاطر من تحقیر بشه. شونه ا ی بالا انداختم و گفتم:هر جور که راحتی! به هر حال تو میتونی مثل قبل اینجا به کارت ادامه بدی. با بی اعتنایی خواستم به سمت اتاقم برم که در همین حال مبینا که تا اون لحظه با چشمای خیس، جلوی در اتاق حسابداری وایستاده بود و ما رو نگاه می کرد، جلو اومد و رو به آرام گفت: ولی من می خوام تحقیر بشم! آرام این من بودم که شماره کارتت رو برداشتم و پول رو به حسابت ریختم و شماره حساب رو از رو ی سیستمت پاک کردم، من معذرت می خوام، منو ببخش. آرام دستش رو گرفت و با لبخند گفت: اولا هر کسی ممکنه همچین اشتباهی رو بکنه! دوما معذرت خواهی رو برای اینجو ر وقتا گذاشتن اما نه در ملأ عام و جلوی بقیه ! مبینا خودش رو توی بغل آرام انداخت و همراه با گر یه، معذرت خواهی کرد و آرام هم دلسوزانه سعی داشت آرومش کنه. معنی رفتار آرام رو نمی فهمیدم، من اگه کسی باهام این کار رو می کرد تا خونش رو نمی ریختم آروم نمی گرفتم ولی او مبینا رو بغل کرده بود و دلسوزانه بهش دلدار ی می داد واقعا که جالب بود! اون روز دوباره بابا باهام تماس گرفت و وقتی خیال ش ر احت شد که آرام برگشته گفت که دیگه به شرکت نمیا د و یک راست از کارخونه به خونه میره. چند روز ی از ای ن ماجرا گذشته بود و همه چی روال عاد ی خودش رو طی می کرد و ا ین وس ط فقط پرهام بود که همیشه ناراحت به نظر میر سید و سعی داشت خودش رو شاد نشون بده. حتی توی مهمونی دورهمیمون هم اخماش تو ی هم بود و بیشتر از هر زمان توی خوردن نو شیدنی زیاده رو ی میکرد. چند باری علت ناراحتیش رو پرسیده بودم ولی او هر بار جواب سر بالا داد و گفت من اشتباه می کنم و او ناراحت نیست. من هم وقتی دید م نمی خواد بگه چشه دیگه پاپیچش نشدم و چیزی نپر سیدم . 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 صبح روز یکشنبه بود و من طبق معمول دیرتر از ساعت کاری به شرکت می رفتم. با نزدیک شدنم به شرکت همانطور که تو ی ما شین نشسته بودم، توجه ام به آرام جلب شد که تو ی پیاد ه رو وایستاده بود و با مرد کت و شلواری ا ی که مقابلش وایستاد ه بود حرف می زد. برای اینک ه بفهمم با کی حرف میزنه سرعتم رو پایین آوردم و بهشون چشم دوختم که آرام خواست از کنار مرده رد بشه و مرده دستش رو به دیوار زد و مانعش شد. نمی دونم ناگهان چم شد که ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و از ماشین پیاد ه شدم و به سمتشون رفتم و رو به آرام که متوجه ام شده بود و با نگرانی نگاهم میکرد پرسیدم:مشکلی پیش اومده؟ قبل اینکه آرام بخواد جوا بی بده پسر شیک پوش جواب داد:به شما ربطی نداره آقا. مقابلش وایستادم و گفتم:آقا چه کاره باشن؟ _گفتم که به شما ربطی نداره . رو به آرام با جدیت پر سیدم:این آقا با شما نسبتی داره؟ پسره به شونه ام زد و گفت: شما مثل اینکه حالیت نیست میگم بهت ربط نداره؟ رو به آرام توپیدم:چرا لال شدی؟ میگم این آقا چه نسبتی باهات داره ؟ با دستپاچ گی جواب داد:هی... هیچی ایشون.. پسر جوان وسط حرفش پرید و گفت:شما فرض کن نامزدشم . _ما اینجا فرض نمی کنیم. رو به آرام ادامه دادم: این راست میگه که نامزدته ؟ نگذاشت آرام جوابی بده و یقه ام رو گرفت و گفت: تو چرا حرف حالیت نیست؟ آره من نامزدشم که چی ؟ بهش غریدم:یقه ام رو ول کن! _و اگه ول نکنم؟! یقه اش رو چسبیدم و با یه حرکت به دیوار کوبوندمش و رو به آرام خواستم چیز ی بگم که مشت محکمی به صورتم زد و من خیسی خونی که از بینیم روی لباسم چکید رو احساس کردم. آرام که تا اون موق با نگرانی و ترس نگاهمون می کرد رو بهش گفت:چیکار می کنی ولش کن ایشون رئیس منه! با این حرف آرام پسره یقه ام رو رها کرد و من هم به طبعش یقه اش رو رها کردم که کتش رو تو ی تنش مرتب کرد و بعد نگاه عمیقی که به آرام انداخت توی ما شین گرون قیمتش نشست و با گذاشتن پاش رو ی گاز ازمون دور شد . با رفتنش آرام بهم نزدیک شد و با گرفتن دستمال تو ی دستش به طرفم گفت: دار ه از بینیتو ن خون میاد. دستمال رو از دستش گرفتم و٨ پرسیدم:نمی خو ای بگی ا ین یارو کی بود؟ سر ش رو پایین انداخت و گفت:یه عوضی پولدار که فکر می کنه می تونه همه چیز رو با پول معامله کنه یا بخره. سر ش رو بالا گرفت و در حالی که بهم خیر ه شده بود ادامه داد:حتی عشق رو! با گفتن این حرف
از کنارم رد شد و به سمت حیاط شرکت رفت. دستمال رو ر وی بینیم گذاشتم و از در دی که توی ب ینیم احام به سمتش دوید و خودش رو توی بغلش انداخت . با اینکه امیر حسین برادر بزرگترش و عشق بینشون عشق ی شناسه! دل تو هم فهمید ه آرام با بقیه ی دخترای دور برت فرق داره و دنبال پول و تیپ و نشستن تو ی ما شین گرون قیمتت نیست! در تمام مدتی که پرهام حرف میز د من به خودم و آرام فکر کردم. ما خیلی از هم دور بودیم! چه از لحاظ خانوادگی و چه از لحاظ شخصیت! ولی حقیقت این بود که من عاشقش شده بودم بدون اینکه بخوام یا اینکه حتی متوجه بشم. 🍃 💕 دختر بسیجی💕 ولی من این حس رو که حالا فهمیده بودم عشقه! دوست داشتم. بعد مدتی که از رفتن پرهام گذشت با خوردن تقه ا ی به در برگشتم و به مبینا که توی چارچوب در وایستاد ه بود نگاه کردم که کامل وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. برای نشستن به سمت میز کارم رفتم و در همون حال از او هم خواستم که ر وی مبل بشینه و با نشستنش ر وی مبل گفتم:خب! می شنوم! بهم نگاه کرد و گفت: شما ازم خواستین از آرام بهتون اطلاعات بدم و برای همین هم من بیشتر بهش نزدیک شدم و یه جورایی می شه گفت با هم صمیمی شدیم و مثل اینکه آرام خودش هم بدش نمییومد یه مقدار با کسی درد و دل کنه. با تعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:آرام بهم گفت که پا ی برادرش تو ی تصادف آ سیب دیده و دو بار عمل شده و حالا برای اینکه کامل خوب بشه دوباره باید عمل بشه ولی به خاطر هزینه ی بالای عمل فعلا نمی تونن کار ی براش انجام بدن و به همین خاطر یه جورایی برادرش افسرده شده. آرام می گفت یه نفر پیدا شده و گفته حاضر ه هزینه ی عمل برادرش رو بده و اون یه نفر خواستگار آرامه که از وقتی جواب رد شنیده می خواد به و سیله ی برادرش آرام رو تحت فشار بزاره و راضی به ازدواجش کنه. می دونستم منظورش از خواستگار همون پسریه که با آرام دیده بودمش و باهاش دست به یقه شده بودم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 پس حدسم درست بود! منظور آرام از خرید ن عشق این بود که پسره می خواست او رو با پولش راضی کنه. با صدای مبینا از فکر در اومدم و به او که دوباره شروع به حرف زدن کرده بود نگاه کردم که با ناراحتی و چهر ه ای درهم گفت: امروز که دید م آرام نیومده باهاش تماس گرفتم، صداش ناراحت بود و بغض داشت او ل یکه ازش پر سید م چی شده چیزی نگفت ولی من ول کن نبودم و انقدر پاپیچش شدم تا اینکه گفت دیشب حال برادرش بد شده و خودش رو از ر وی ویلچر انداخته، آرام گریه می کرد و خودش رو سرزنش می کرد که نمی تونه خودش رو راضی کنه و به پسره جواب بده، گفت امروز رو خونه مونده تا در مورد پیشنهاد خاستگارش فکر کنه. با شنیدن این حرفا عصبی شدم و گفتم: همین الان بهش زنگ بزن و آدرس بیمارستانی که قراره برادرش رو عمل کنن رو ازش بگیر. مبینا با تعجب نگاهم کرد و بعد گفتن چشم با لبخند معنی دا ری از جاش برخاست و برای زنگ زدن به آرام از اتاق خارج شد. همون روز که مبینا آدرس بیمارستان رو بهم داد، بدون معطلی به بیمارستان رفتم و با قبول تمام هزینه ها ی عمل با دکتر برادرش حرف زدم و ازش خواستم نوبت عمل رو جلو بندازه که دکتر هم قبول کرد. شبش هم با بابا مشورت کردم و ازش خواستم با باباش تماس بگیره و او رو راضی کنه تا بهمون اجازه بده هزینه رو پرداخت کنیم که بابا از خدا خواسته قبول کرد و نیم ساعتی، تلفنی با آقای محمدی حرف زد تا اینکه تونست راضیش کنه و ازش اجازه ب گیره. پنج روز از عمل امیر حسین(برادر آرام ) می گذشت و من تازه بر ای اولین بار روز جمعه که برا ی ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم می دیدمش. همهی خانواد ه ی آرام از جمله محمدحسین و خانمش به همراه مادرش و آرزو خواهر کوچکتر آرام توی اتاق بودن و امیر حسین رو بر ای راه رفتن تشو یق می کردن و این وسط تنها آرام بود که حضور نداشت و این من رو که بیشتر برا ی دیدن او اومده بودم عصبی می کرد. به جمعیت وایستاد ه داخل اتاق نگاه کردم که دست از تشویق برداشته بودن و اشک می ریختن. دیدن مادرش که گون هاش از اشکاش خیس شده بود و با گریه قربون صدقه ی پسرش می شد صحنه ی دلگیری رو به وجود آورده بود و حتی چشمای من هم برای ی ک لحظه خیس شدن. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با شنیدن صدای آرام که با صدای بلند و با تعجب رو به ا میر حسین گفت :داداش! برگشتم و بهش نگاه کردم. آرام لبخند به لب داشت ولی اشک چشمش گونه اش رو خیس کرده بود و همراه با خنده اشک می ر یخت. امیر حسین دستاش رو به دو طرف باز کرد که
واهر و برادر ی بود ولی من بهش حسادت کردم و به سمت در اتاق قدمای بلند برداشتم. تو ی راهر وی بیمارستان بودم و با گا مهای بلند به سمت در خروجی می رفتم که آرام از پشت سر صدام زد: _آقای رئیس! با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. خود ش رو بهم رسوند و گفت : میدونم که تشکر خشک و خالی من جوابگوی لطفی که شما بهمون کردین نیست ولی بازم ممنون. به چهر ه ی شاد و لب خندونش نگاه کردم و بی اراده گفتم: همین لبخندی که رو ی لب تو نشسته، از هر تشکر ی برام با ارزش تره! نگاهش متعجب شد و بهت زده به چشمام نگاه کرد. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 انگار توی چشمام دنبال چیزی می گشت که بهم زل زده بود و پلک نمی زد. بی توجه به نگاهی که این روزا عجیب دلتنگش می شدم از مقابل چشمای متحیر ش گذشتم و به سمت در خروجی بیمارستان پا تند کردم. فردا ش آرام شاد رو از تو ی مانیتور تماشا می کردم که با یک جعبه ی شیرینی تو ی دستش توی شرکت میچرخید و به کارمندا بابت سلامتی داداشش شیرینی تعارف می کرد. چشم از مانیتو ر گرفتم و برا ی بار دوم ارقام تو ی کاغذ رو خوندم ولی چیزی ازش سر در نیاورد م و کلافه نفسم رو بیرون دادم و برای دیدن پرهام از اتاق خارج شدم. دخترا وسط سالن دور آرام جمع شده و حسابی سر و صدا به راه انداخته بودن که با د یدن من که بهشون نزدیک می شدم ساکت شدن و به من نگاه کردن. وقتی بهشون ر سید م متعجب و سوالی نگاهشون کردم که مبینا رو به من با شوخی و شیطنت گفت : آقا به خدا تقصیر آرامه که نمی زاره ما به کارمون بر سیم. آرام بهش چشم غره رفت و گفت: کوفت بخو ری که این همه شیرینی رو خورد ی و هنوز هم دهنت داره می جنبه و منو راحت می فرو شی. مبینا خامه ی سر انگشتش رو مکید و گفت:این که نمک نداشت که بخوام نمک گیر بشم! خانم رفاهی حرف مبینا رو تایی د کرد و گفت: مبینا راست می گه این آرام از صبح که اومده نذاشته هی چ کس کار کنه و همه رو دور خودش جمع کرده. چشمای آرام گرد شد و گفت: خانم رفاهی شما هم؟ خانم رفاهی: خب مگه دروغ می گم؟ مبینا به پهلو ی آرام سقلمه ای زد و گفت :آرام نمی خوا ی به آقا ی رئیس! شیرینی تعارف کنی ؟ مبینا آقا ی رئیس رو غلیظ گفت و من با ابرو ی بالا پریده آرام رو نگاه کردم که جعبه ی شیرینی رو جلوم نگه داشت و بهم تعارف کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و با برداشتن شیرینی و تشکر کردن به سمت اتاق پرهام رفتم و در همین حال صدای مبینا رو شنیدم که گفت:خب دیگه آقا ی رئیس آخرین نفر بود بقیه اش دیگه مال منه! آرام جوابش رو داد: حتی اگه مجبور بشم تا آخر وقت همه اش رو یک نفر ی می خورم و لی به شما آدم فروشا هیچ چی نمیدم. با این حرفش سر و صدای بقیه رو در آورد و من با قرار گرفتن توی اتاق و بستن در دیگه چیزی نشنیدم. پرهام با دید ن چهر ه ی خندون من لبخند معنی دا ری گوشه ی لبش نشست و گفت: می بینم این عشقه بد بهت ساخته! ...
خواهراااشرکت کنید
🌹مراسم گرامیداشت شهیده فائزه رحیمی 🇮🇷 مجاهد و فعال عرصه عفاف و حجاب ✓قاری: استاد حاج مسعود سیاح گرجی ✓سخنران: حجت الاسلام پناهیان ✓روایتگری: حاج حسین یکتا ✓مداح: حاج امیر عباسی 📆 زمــــــــــان: یکشنبه ۱۷ دی ماه ۱۴۰۲ بعد از نماز عشاء 📍مــــــــــــکان: میدان بهارستان، خ شهید مصطفی خمینی،خ شهیدصیرفی پور، مجموعه فرهنگی شهدای انقلاب(سرچشمه) 🔻با حضور خانواده محترم شهیده 🔺
📌 با حضور سردار نوعی اقدم فرمانده قرارگاه حضرت زینب سپاه قدس
معاون اجرایی رییس جمهور دیروز رفته برای آزادی زندانیها که میبینه فرش قرمز انداختن دستور میده جمعش کنن 👏🏻
تزریق اعتماد به نفس❗️ لازم است متولیان امر و مردان جامعه عزت نفس لازم را به وجود همسران خود و جامعه زنان تزریق کنند تا بانوان عزیز به خاطر عدم کاشت ناخن احساس نقص در زیبایی و عقب ماندگی نکنند!!!
🚨آژیر سقوط فرهنگی! 👆کاری را که رضاخان ملعون نتوانست، فحشاگرام های اینستاگرام توانستند! 🔰إِنَّ الَّذِين يُحِبّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِي الَّذِين آمَنُوا لَهمْ عَذابٌ أَلِيمٌ في الدُّنيا ...
🗓 به مناسبت ۱۷دی، سالروز اجرای طرح استعماری حذف حجاب به دست رضاخان در سال ۱۳۱۴ شمسی 🗓 به مناسبت ۱۷دی، سالروز اجرای طرح استعماری حذف حجاب به دست رضاخان در سال ۱۳۱۴ شمسی
24.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مسئولین و صدا و سیما پاسخ بدهند دلیل اینکه خبرگزاری ها و صدا وسیما اطلاع رسانی درستی از مراسم تشییع شهیده فائزه رحیمی نداشتند چه بود؟ خانم جنگروی مدیر مجموعه دختران انقلاب 🔻آقایان مسئول برای این بی اهمیت جلوه دادنِ تشییع پیکر شهیده ی دهه هشتادی چه پاسخی دارید؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم مهدی ایمانی: بدان که برای این چادر که هدیه حضرت زهرا سلام الله علیها است، خون دلها خورده شده و خون های بسیاری برای حفظ آن بر زمین ریخته است. 🔻 ۱۷ دی ماه مصادف است با سالروز اجرای طرح استعماری کشف حجاب توسط رضاخان در سال ۱۳۱۴. برای حفظ فاطمی، این حکم الهی خون های زیادی ریخته شده است و فداکاری های بسیاری انجام شده است. هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
🔰رسول خدا صلى‌الله‏ عليه ‏و‏آله: ✍️ حُبّى و حُبُّ اَهْلِ بَيْتى نافِعٌ فى سَبْعَةِ مَواطِنَ اَهْوالُـهُنَّ عَظيـمَةٌ: عِنْـدَ الوَفـاةِ و فِى الْقـَبْـرِ وَ عِنْدَالنُّشُورِ وَ عِنْدَالِكتابِ وَ عِنْدَ الحِسابِ وَ عِنْدَ المـيزانِ وَ عِنْدَ الصِّراطِ. 🔴محبّت من و محبت اهل‌بيـت من در هـفت جا كـه هراس آن‌ها بسيار بزرگ است، سودمند است: ۱. هنگام مرگ، ۲. در قــبر، ۳. هنگام برانگيخته‌شدن، ۴. هنگام دريافت نامه اعمال، ۵. هنگام حسابرسى، ۶. هنگام سنجش اعمال، ۷. هنگام عبور از صراط. 📚 امالى صدوق، ص۱۸
39.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مسافری که دراصفهان، متحول شد ✅ازمون خواست که براش دعا کنیم، بتونه بره مشهد 😍
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅 🔺امروز دوشنبه: 🔹 ۱۸ دی ۱۴۰۲ 🔹 🔹 ۲۵ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹 🔹 ۸ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹 🔰مناسبت های امروز: 💢 سالروز حمله به پایگاه عین السد [۱۳۹۸ ش] 💢 آغاز عملیات نصر [۱۳۵۹ ش] 💢 قتل امیرکبیر به دستور ناصرالدین شاه [۱۲۳۰ ش] 💢 در گذشت مظفر الدین شاه قاجار [۱۲۸۵ ش] 💢 در گذشت سید محمد طباطبایی [۱۲۹۹ ش]
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا غَوْثَ الْمُسْتَغيثينَ... سلام بر تو ای مولایی که دستگیر درماندگانی... بشتاب ای پناه عالم که زمین و زمان درمانده شده! 🌤 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها، ص۵۷۸
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 افسوس از عدم تقرب به امام زمان 🔵 مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی: 🌕 کاش به جای ریاضت، عمرم را در راه تقرب به ارواحنا فداه صرف کرده بودم. 📚صحیفه مهدیه؛ ص ۵۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
۵۵ 🔺اصلاً 🔺به هیچ وجه در عالم، موجود مُرده‌ای وجود ندارد ❗️ همه‌ی موجودات در عالَم، صاحب شعورند! و بر اساس همین شعور، به چهار دسته مختلف تقسیم می‌شوند! 💢 ما هم بسته به سطح ادراکمان از حقایق انسانی، در یکی از این چهار دسته جای می‌گیریم! ☜ بعد از شنیدن این چند دقیقه، می‌توانیم از خودمان، تصور دقیق‌تر و شفاف‌تری بدست بیاوریم.
. ❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۹) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ➖آقـایــی مـی‎گفــت: محضــر حضــرت عجــل‌الــله‌تعـالـی‌فـرجـه‌الشــریف مشــرّف شــدم، ولــی نمـی‎دانستــم اصــلاً محضــر چــه کســی هستــم! کمــی صحبـت کردیــم و بــا هــم حــرف زدیــم. بعــد از ایــن‎کــه دیــدارمـان تمـام شــد، یـک‎دفعـه بــه خــود آمـدم کـه ای وای کجـا بــودم؟! محضــر چـه کسـی بــودم؟! ایـن آقـا چــه کسـی بودنــد؟! امـا دیـدم دیــگر گــذشتــه اســت. ➖ایــن آقـا مـی‎گفــت کــه مــن ضمــن صحبــت‎هــایــم بــه ایشــان عــرض کــردم: ✨خیلــی میــل دارم یــک کــاری انجــام دهــم؛ یــک عملـی را انجــام دهــم کــه بدانـم مــورد توجـه حضــرت عجــل‌اللــه‌تعالــی‌فرجــه‌الشــریف اســت و بدانــم اگــر مــن آن کــار را انجــام دهــم، مــورد توجــه حضــرت مـی‎شــوم. کــار خوبــی باشــد و مــورد پسنـد حضــرت باشــد.مــدام ایـن‎ها را تکــرار کــردم. ➕حضــرت فرمــود: یکــی از آن کارهـایـی کــه خیلــی مــورد توجـه واقــع مــی‎شـود، 👌 ایــن اســت کــه بــه محــض ایــن‎کـه صــدای اذان بلنــد شـد، دعــای «اللَّـهُمَّ کُــن لِوَلِیَّــكَ...» را بخوانــی! [ایـن نقـل] خیلــی موافــق اعتبــار اســت! ▫منبع: 📚حضرت حجت علیه‌السلام، مجموعه بیانات آیت‌الله‌ بهجت رحمة‌الله‌علیه
۲۱ 🌺 آدم وقتی میره توی یه خونه ای که یه سفره انداختن و هر غذایی روی حساب و کتاب هست و غذاها با مصلحشون خورده میشه چقدر قشنگه. ⭕️ آقا مثلا شما میدونید که ماهی رو نباید با ماست خورد. هر دوتاش سرد هست و مزاج آدم رو بهم میریزه. توی برخی کشورهای اسلامی همسایه هم وقتی آدم میره میبینه که چقدر دقیق اینا رو رعایت میکنن. 💢 اما توی رستوران های کشور ما میبینیم که همزمان هر چی غذای سرد هست رو به آدم میدن!
یعنی چی؟ یعنی دوست داشتنی های خودت رو فهرست کنی. 👈🏼 بعد ببینی کدوم یک از دوست داشتنی هات برات بیشتر مهم هستن و هر کدوم رو دقیقا چقدر براش باید وقت بذاری! ✅ بعد که یه مدت خودت رو مدیریت کنی میبینی که مدیریت کار خیلی جذابی هست! 😊 خود عادت کردن به برنامه ریزی یه جاذبه ای داره که ادم میخواد هی سطح دقت خودش رو افزایش بده. خودش شیرینی و جذابیت داره 🚫 اما ما فرهنگی داریم وحشتناک! انگار اصلا از دور تا مدیریت رو میشنویم میخوایم فرار کنیم!😐
☢️ توی خانواده هم همینطوره. هر کسی توی جایگاه خودش قرار بگیره. 💕 مرد باید با مدیریت خونه خودش لذت ببره و زن هم باید با مدیریت همسر و فرزندانش لذت ببره. 🚫 خصوصا زن و مرد باید زباااااانشون رو کنن! قرار نیست که تو هر حرفی به دهانت اومد بزنی! ببین "چه حرفی رو در چه جایی" باید بزنی مثلا اگه ناراحت شدی "دقیقا چقدر باید ابراز ناراحتی" کنی؟ ⭕️ نکنه بیش از حد داری ابراز ناراحتی میکنی؟!😒