eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.6هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
4.9هزار ویدیو
341 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 وتبلیغات 👇👇 @appear تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۶۳ _دیشب تو حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو و میکنه! و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندانهایم از ترس به هم میخورد.. و مصطفی مضطرب پرسید _کی بهتون اینو گفت؟ سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه شهادت دادم _دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم! هنوز کلامم به آخر نرسیده،.. خون غیرت در صورتش پاشید و از این از چشمانم کرد که نگاهش افتاد.. و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند... مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم.. و مصطفی آیه را خوانده بود که خیره ماند و خبر داد _بچه ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ... و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه هایش از خجالت گل انداخت. ازتصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید.. و حضرت سکینه(س) خدا نجاتم داده بود،.. قلبم به قفسه سینه میکوبید.. و دل مصطفی هم برای از این به لرزه افتاده بود.. که با لحن گرمش التماسم میکرد _خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، آروم نمیگیره! شدت گریه نفسم را بریده بود.. و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم.. که پهلویم در هم رفت... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۶۴ پهلویم در هم رفت و دیگر از دردجیغ زدم... مصطفی حیرت زده نگاهم میکرد.. و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده..که با همه چندساله ام از ،... دلم تا روضه در و دیوار پر کشید.... میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها ✨حضرت زهرا(س)✨را صدا میزدم.. تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده ای از پهلویم ترک خورده است... نمیخواست از خانه خارج شوم.. و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود..که مقابل در اتاق رژه میرفت کسی نزدیکم شود... صورت خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت،.. در تمام این مدت از حضورش بودم و باز دیدن جنازه اش دلم را زیر و رو کرده بود.. که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، گریه میکردم... از همان مقابل در اتاق، اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت _مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه! میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده.. و کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود... از این اتاق و با این زن نامحرم میکشید.. که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست _مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون! و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود.. که با گریه پرسیدم _باهاش چیکار کردن؟ لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه ،... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۶۵ با اینهمه ، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد _باید خانواده اش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن. سعد تنها یکبار به من گفته بود خانواده اش اهل حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد _خواهرم! دیگه شما باهاش داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانواده اش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کسی دیگه ای شما همسرش بودید! و زخم ابوجعده هنوز روی رگ غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد _اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره! و دوباره صدایش پیشم شکست _التماس تون میکنم نذارید! کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اون شب تو حرم بودید! قدمی راکه به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید _والله اینا از اونی هستن که فکر میکنید! صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا ننشیند و با تلخی خاطره درعا خبر داد _میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو ، ساختمون رو و بعد همه کشته ها رو کردن! دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهسته تر کرد _بیشتر دشمنیشون به آزادی و دموکراسی و اعتراض به حکومت بشار اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو حمص دارن شیعه ها رو میکنن! که چندسال پیش به توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعه ها رو و زن و دخترهای شیعه رو ! شش ماه در آن خانه... 💞ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۶۶ شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم.. و تنها اخباری که از او میشنیدم در انقلاب گسترده مردم و رژیم خلاصه میشد... و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم... روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینه اش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد _بعضی شیعه های حمص رو فقط به خاطر اینکه تو خونه شون پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیه های شیعه رو با هرچی قرآن و کتاب دعا بوده، ! خونه شیعه ها رو آتیش میزنن تا از حمص آواره شون کنن! تا حالا 91 تا دختر شیعه رو... و غبارغیرت گلویش را گرفت و خجالت کشیداز در حق حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید _اگه دستشون بهتون برسه... و باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد،.. نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید _دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دنده تون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم! و خودم نمیدانستم در دلم چه خبر شده که بی اختیار پرسیدم _بعدش چی؟ هنوز در هوای نگرانی ام نفس میکشید و داغ بی کسی ام را حس نکرد..که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونواده تون! و نمیدید حالم چطور به هم ریخته.. که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید _ که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت میکنن! از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب 😞 او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم _من ایران جایی رو ندارم!😥😞 نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید _خونواده تون چی؟😟 از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید.. و میکشیدم بگویم همین همسر از همه خانواده ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم..😢😞 و او نگفته حرفم را شنید و مردانه داد _تا هر وقت خواستید اینجا بمونید! انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود،.. با چشمانش دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید _فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید. و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام شان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی🌸 گرمتر... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ در هم صحبتی با مادرش لهجه عربی ام هر روز بهتر میشد..☺️ و او به رخم نمیکشید.. به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی اش به هم ریخته.. 🙁😔 که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند..و هر کدام را به بهانه ای رد میکرد.. 😔 مبادا کسی از حضور این دختر باخبر شود... مصطفی🌸 روزها در مغازه پارچه فروشی و شب ها به همراه 🌷سیدحسن🌷 و دیگر جوانان 🤝شیعه و سُنی🤝 در حضرت سکینه(س) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام نماز صبح بود... لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای وضو بیرون میرفتم.. و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد.. و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشدکه هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید... مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت.. و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده 😁دست مصطفی را رو میکرد _دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!😊 رنگهای انتخابی اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشی اش را پوشیده ام نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونه هایش خجالت میچکید... پس از حدود سه ماه.. دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود.. و میدانستم باید زحمتم را کم کنم..😔 که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم... سحر زمستانی سردی بود.. و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد... و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید _چیزی شده خواهرم؟ انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد _چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟ صدای ✨تلاوت قرآن مادرش✨ از اتاق کناری به جانم میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم _من پول ندارم بلیط تهران بگیرم.😔😞 سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم _البته برسم ایران، پس میدم! که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم با سرانگشتانش بازی میکند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد... دلم بی تاب پاسخش پَرپَر میزد.. و او در ، سجاده اش را پیچید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت... این همه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم... پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که درهمان پاشنه در،... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بی آنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید... از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید.. و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد _عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه دمشق. برا شب بلیط میگیرم. منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست.. و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست...😞😭 به او گفته بودم در ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند.. که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از خالی! امشب که به تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم.. 😢😓 و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم... دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند.. 😞و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم.. 😊 تا لحظه ای که مصطفی🌸 آمد... ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این محافظت کند و کسی خروجم از خانه نشود... درِ عقب را باز کردم... و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد... دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت... در سکوتِ مسیر داریا تا فرودگاه دمشق،✈️ حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند.. که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ با لحنی ساده شروع کرد _چند روز پیش دوتا ماشین بمب گذاری شده تو دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن. خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند.. که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد _من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه! لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد... _اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتن تون مخالفت نمیکنم تو و ، ولی معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم. به قدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد _من آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره. با هر کلمه قلب صدایش بیشترمیگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد... و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید _سر راه فرودگاه از زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟ میدانستم است که برای این دختر شیعه در نظر گرفته... و خبر نداشت ۸ ماه پیش... وقتی سعد🔥 مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه😢💚 جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم _بله!😢💚 و بی اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید،.. نذری که ادا شد...😢😍 و از بند سعد🔥 آزادم کرد،... دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد _بلیطتون برای ساعت ۹ شب، فرصت زیارت دارید. و هنوز از لحنش.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ هنوز از لحنش حسرت میچکید.. و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید _ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟ جواب این سوال در و نزد حضرت زینب (س) بود که پیش پدر و مادرم کند...😢😓 و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید _ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید... و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم... که دلسوزی اش را با پرسشم پس دادم _چقدر مونده تا برسیم حرم؟ فهمید بی تاب حرم شده ام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد _رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست! و چشمم چرخید و دیدم گنبد حرم🕌 در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد...😍💚 پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم.. و اشکم بی تاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی🌸 به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بی اختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد...😢💚 او دنبالم میدوید.. تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم... و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود... میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوری ام به پایم میپیچد.. که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد _خواهرم! اینجا دیگه قبل رو نداره! من بعد از زیارت جلو در منتظرتون میمونم! و عطش چشمانم برای زیارت را.... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد _تا هر وقت بخواید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید! بی هیچ حرفی از مصطفی🌸 گذشتم و وارد صحن شدم.. که گنبد و ستونهای حرم آغوشش را برای قلبم گشود..💚😍😢 و من پس از این همه سال و بی وفایی از در و دیوار حرم میکشیدم.. 😢😓 که قدم هایم روی زمین کشیده میشد و بی خبر از اطرافم ضجه میزدم...😞😭 از شرم روزی که اسم زینب را ،..😞😭 از شبی که را از سرم کشیدم،..😐😭 از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم..😓😭 و حالا میدیدم حضرت زینب (س) دوباره آغوشش را برایم گشوده...💚 که دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار میزدم😭 بلکه این زینب را ببخشد... گرمای نوازشش را روی سرم حس، میکردم که دانه دانه گناهانم را گریه میکردم، 😭😞او اشکهایم را و من ضریحش را غرق بوسه میکردم و هر چه میبوسیدم عطشم برای عشقش بیشتر میشد...😭💚😍 با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم،.. میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی ایران شوم.. که تمنا میکردم این دلبستگی را از دلم بگشاید..😭🙏 و نمیدانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود...😓😥 حساب زمان از دستم رفته بود،.. مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور حضرت زینب(س) راحت نبود... که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم...😢😞 گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُراز اشکم😢 در صحن دنبال مصطفی میگشتم.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ دنبال مصطفی میگشتم که نگاهم از نفس افتاد....😍😳 چشمان مشکی و کشیده اش روی صورتم مانده و صورت گندم گونش گل انداخته بود... با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد..😍😁 که تنها نگاهم میکرد و دیگر به یک قدمی ام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بیصدا زمزمه کرد _تو اینجا چیکار میکنی زینب؟😳😟😍 نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم...😍☺️ صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکی اش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت.. و به نفس نفس افتادم... باورم نمیشد...😟😍 او را در این ببینم و نمیدانستم به چه هوایی به سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمیزدم... در این مانتوی بلند مشکی عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه حجابم را تماشا میکرد..😟 و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید.. و زیر گوشم اسمم را عاشقانه صدا میزد... عطر همیشگی اش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس میکردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمیشد.. که بین 🕊بازوان برادرانه اش🕊مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه میکردم.. 😭😍 و او با نفسهایش نازم را میکشید.. که بدنش به شدت تکان خورد و ازآغوشم کنده شد... مصطفی🌸 با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند،..😡 ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد.. و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد.😠 هنوز در هیجان دیدار برادرم😍 مانده و از برخورد مصطفی... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دارد باران میاد ☔️🌧
اعضای کانال منتظران گناه نمیکنند امروز صبح روز میلاد امام زمان عجل الله تعالی الشریف عازم جمکران هستم ان شاء الله قسمت همگی شود 🤲 مدیرکانال
سوال اگر امام زمان عجل الله تعالی الشریف ببنید چی بهش میگد ؟؟؟ همه اعضای کانال تو پی وی بنده بگند روز دوشنبه میگذارم تو کانال @appear
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 🌷 بر شام سیاه شیعیان، ماه آمد😍 🌷 درمانگر هر چه درد، از راه آمد😍 🌷 عطر قدمش میان دنیا پیچید😍 🌷 ای منتظران، «بقیه الله» آمد😍 💝💝💝💝💝💝💝💝
🌷🕊 : یک زمانی به بلوغ می رسد که کند. 👈 حتی اگر غلط هم انتخاب کند باز هم‌ بهتر از انتخاب نکردن است. در غیر این صورت آن ملت هیچگاه به نمیرسد و همیشه در معرض است. یکی از راههای رسیدن به بلوغ فکری، مدد گرفتن از شهداست. احدی با سبک ، انتخاب نامطلوب نداشته است. هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅 🔺امروز دوشنبه: 🔹 ۷ اسفند ۱۴۰۲ 🔹 🔹 ۱۶ شعبان ۱۴۴۵ 🔹 🔹 ۲۶ فوریه ۲۰۲۳ 🔹 🔰مناسبت های امروز: 💢 اولین انتخابات شوراهای شهر و روستا [۱۳۷۷ ش]
🔰امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام: ✍ إنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللَّهَ فَأَخْرِجُوا مِنْ قُلُوبِكُمْ حُبَّ اَلدُّنْيَا. 🔴 اگر خدا را دوست داريد، پس محبّت دنيا را از دلهايتان بيرون كنيد. 📚غرر الحکم، ص259
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم.. _برادرمه!😵😥 دستان مصطفی سُست شد،.. نگاهش ناباورانه بین من و 🕊ابوالفضل🕊 میچرخید.. و هنوز از ترس مرد غریبه ای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفسهایش به تندی میزد... ابوالفضل🕊، سعد🔥 را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت😐😑 که با تنفر دستانش را رها کرد،.. دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد _برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده سوریه؟😠 در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید،.. پیشانی اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود... که به سمتمان آمد و بی مقدمه از ابوالفضل پرسید _شما از هستید؟😍🇮🇷 ازصراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد _دو سال پیش خواهرم قید همه ما رو زد، حالا انقدر غیرت نداشتی که رو نکشونی وسط این معرکه؟😐😡 مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد،... از همین یک جمله فهمید چرا از بی کسی ام در ایران گریه میکردم.. و من تازه 🕊 را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد _من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو میگرفتم و از این کشور میبردم!😊 در برابر نگاه خیره ابوالفضل،😠 بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید _تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!😊 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود،.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ بلیط را به طرف 🕊ابوالفضل🕊 گرفته بود،.. دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است... ابوالفضل گمان کرد میخواهد طلاقم دهد.. 😐😑 که سینه در سینه اش قد علم کرد و را به صلّابه کشید _به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟ از اینکه همسرش خطاب شدم خجالت کشید،.. 😑نگاهش پیش چشمان برادرم افتاد.. و صدای من میان گریه گم شد _سه ماهه سعد مُرده!😢 ابوالفضل🕊 نفهمید چه میگویم و مصطفی🌸 بی غیرتی سعد را به چشم دیده بود... که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل😟😳 سینه سپر کرد _این سه ماه خواهرتون پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه تهران! دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود.. که بلیط را در جیبش جا زد،.. چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت _خداحافظتون باشه! و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت... دلم بی اختیار دنبالش کشیده شد... و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد🔥 مانده بود که صدایم زد _زینب...😟 ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود.. و دلم میخواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم وحسرت حضورش را خوردم _سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه مردم سوریه باشیم، اما کشتنش و دنبال من بودن که این آقا داد! نگاه ابوالفضل گیج حرف هایم در کاسه چشمانش میچرخید.. و انگار تکفیریها را میشناخت که غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد _اذیتت کردن؟؟😡 ششماه در خانه سعد.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ شش ماه در خانه سعد🔥 کشیده بودم،.. 😢تا کنیزی آن تکفیری چیزی نمانده.. 😢 و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم _داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!😭 و نام خانه زخم دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت.. و به جای جوابم، خبر داد _من تازه اومدم سوریه، با بچه های برا اومدیم. میدانستم درجه دار 💛سپاه پاسداران💛 است... و نمیدانستم حالا در سوریه چه میکند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه اش کرده بود که سرم خراب شد _میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟😒 موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم،😒حالا باید تو این کشور از دست یه تحویلت بگیرم؟😒🙁 از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که این همه دنبالم گشته...😥 و فرصت نشد بپرسم... که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد...😱💣 بی اختیار سرم به سمت چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده... و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود...😰😱 دلم تا انتهای خیابان تپید،.. جایی که با مصطفی🌸 از ماشین پیاده شدیم.. و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه انفجار میرفت،.. ابوالفضل نگران جانم فریاد میکشید تا به آنسو نروم... 😰🗣 و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی قراری تا انتهای خیابان دویدم.. و دیدم سر چهارراه غوغا شده است... بوی دود و حرارت آتش خیابان را مثل میدان جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود... اسکلت ماشینی... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژا
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ خون شده بود..😱😰 که دیگر از نفس افتادم... دختربچه ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگه هایی از خون به زردی میزد.. و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد...😢😰 قدم هایم به زمین قفل شده.. و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود.. 😱😢 و پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم...😰😭 تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی میچرخید و میترسیدم پیکره پاره اش را ببینم... که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه حضرت زینب(س) کاری کند... ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان میکشید،.. میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد...😱😭😰 به پهلو روی زمین افتاده بود،.. انگار با خون غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا میکشید،.. با یک دستش به زمین چنگ میزد تا برخیزد و توانی به تن زخمی اش نمانده بود.. که دوباره زمین میخورد... با اشکهایم به حضرت زینب(س) و با دستهایم به ابوالفضل التماس میکردم نجاتش دهند.. و او برابر چشمانم در خون دست و پا میزد...😭 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم..💨🚑 تا بدن نیمه جانش را به اتاق عمل⛔️ بردند... و تازه دیدم بیمارستان روضه مجسم شده است...😰😰😰 جنازه مردم روی زمین مانده... و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ را آب میکرد... چشمم به اشک مردم بود و در گوشم.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد