eitaa logo
مریدان الشهدا دعای کمیل امامه تاسیس۱۳۷۵
124 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
845 ویدیو
5 فایل
جهت ارسال عکس،مطلب وهرگونه نظر وپیشنهاد با مادر ارتباط باشید مدیریت @Alamdar83_313 ⚘کپی مطالب باذکر "صلوات" بلامانع است⚘ تاسیس کانال ۳ مرداد ۱۳۹۸ شبهای جمعه فصل تابستان،مزار شهدای گرانقدر روستای امامه بالا،ساعت ۲۲
مشاهده در ایتا
دانلود
"انا لله وانا الیه راجعون" باخبر شدیم ،"ابوالشهید"؛ آقای حاج شیخ اسدالله بابایی پدر بزرگوار شهید عزیز در جوار رحمت الهی آرام گرفته اند ، این غم بزرگ را تسلیت عرض نموده واز خداوند متعال علُّو درجات برای ایشان وصبر جمیل برای خانواده محترم ایشان مسئلت داریم. •-------••🍂🔷🍂••-------• @moridanoshohada •-------••🍂🔷🍂••-------•
مردانه بمیرند زنانی که به سختی پیغام را به جهانی برسانند  متولد ۳ ژانویه ۱۹۷۱ – و شهیده ۱۱ مه ۲۰۲۲ وی خبرنگار شبکه الجزیره، روزنامه‌نگار  و گزارشگر اهل فلسطین بود. ابوعاقله، در حال گزارش حمله اسرائیل در شهر جنین در کرانه باختری به ضرب گلوله به رسید.،سفیر آمریکا دراسرائیل با توجه به این که شیرین ابوعاقله دارای تابعیت آمریکا بود، خواهان انجام تحقیقات در رابطه با نحوه مرگ وی شد. ➖➖...🍃🌷🍃...➖➖ @moridanoshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به تو از دور سلام✋🏻 ❤️«السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه‌السلام السلام علیک و رحمة الله و برکاته» ❤️ ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── @moridanoshohada ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بسم الله الزحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۲) ۱۳۱۱/سید علی قاضی🦋 🌿درخشش آفتاب سوزان بیابان، کم کم رو به کاستی می گذاشت. بیابانی وسیع در پیش چشم می دیدم؛ راهی دراز در مسیر تبریز به که انتهای آن کوه‌های عظیم قد علم کرده بودند.. من بودم و درد پای راه و هزار و یک اندیشه کوچک و بزرگ که درونم را به شلوغی کشانده بود. 🌿در اندیشه بودم که نگاهم به دامنه تپه‌ای افتاد. کاروانسرای قدیمی، امید برای اقامت شبانه را در دل زنده می‌کرد. به راستی این من بودم که تکاپوی دامنگیر را در وجود خویش احساس می‌کردم من برای ایستادن عازم نگشتم و بی‌تاب و رنجور رسیدن به آن دیار شگفت انگیز بودم. چه میکردم نوری مرا میکشید و از خود بیخود می‌کرد چقدر پدر برای من زحمت کشید؛ چقدر دوست داشت کنارش باشم و و محراب تبریز را آباد کنم. 🌿با صدای شیهه، افسار اسب در دستانم کشیده شد و مرا از سیطره افکار بیرون آورد. صورتم را برگرداندم و به بالای اسب نگاه کردم چشمانم با چشمان همسرم رخشنده تلاقی کرد. صلابتی عظیم و قلبی مصمم در صورتش پیدا بود. لبخند و آرامش استواری و انگیزه‌ای بی‌مثال را در این سفر و در این راه به ارمغان می‌آورد؛ اما از آنجا که سه دختر بچه قد و نیم قد را مادری می‌کرد آثار خستگی از چهره‌اش هویدا بود. هر گاه به سیمای او نگاه می‌کردم، زنی را می‌دیدم که با آن مال و منال و جاه و جلال خانواده‌اش معامله بزرگ با خدا کرده بود و جهادی طاقت فرسا در پیش داشت. 🌿پدر سال‌ها به من سخت می گرفت و می‌خواست بار علمی‌ام را در تبریز برداشته باشم و سپس عازم عراق شوم. گویا خود می‌دانست که در سرم اندیشه جلای وطن را می پرورانم. مجبور شدم حاشیه‌ای بر کتاب ارشاد بنویسم تا به او نشان دهم از نظر علمی به کرسی‌های عمیق تر و گسترده تری از دروس حوزوی احتیاج دارم. ، خواهر میرزا باقر آقای قاضی را به همسری گرفتم. در اصل به برکت او و خانواده و کاروان‌شان بود که روزی پدر صدایم زد و تقاضای مردم برای روحانی شدن برای کاروان عازم را مطرح کرد و پس از مدت کوتاهی مرا با هزار امید و چشمانی پر مهر، با کاروانی که عمده افرادش را ثروتمندان تبریز تشکیل می‌دادند، به عنوان روحانی قافله روانه ی نجف اشرف کرد. ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* ( قسمت ۳) ۱۳۱۱/رخشنده سادات 🦋 🌿چه مهتابی، ماه چه درخششی داشت. از دریچه اتاقک یک کاروانسرا در نزدیکی نور مهتاب، صورتم را نوازش می داد. هنوز خسته راه بودم باورم نمی‌شد که و و را زیارت کرده باشم، من کجا، کربلا کجا و تبریز کجا! 🌿فردا غروب پس از هشتاد و یک روز از عازم دیار سلطان می‌شدیم. به سیدعلی و دختر ها نگاه می کردم که دور و برش روی زمین خوابیده بودند، حال او را نمی فهمیدم؛ خوشحال بود که به مرادش می‌رسید اما چرا غصه داشت؟ چرا مضطرب بود؟ حالا که نزدیک به ۱۴ فرسخی بودیم، باز هم آثار غصه را در چهره‌اش میدیدم. 🌿یاد روز خواستگاری افتادم؛ لبخند شیرینش از پیش چشمانم محو نمی‌شد. مردی که نمیدانستم در پیچ و تاب روحش آتشی زیر خاکستر نهفته است. کم کم دلم برای تبریز تنگ شده بود اما همیشه برق نگاه محبت آمیز و نهاد پاک برای ماندن در کنارش مجابم می‌کرد. مردها مثل کودکان اند اما باید کنارشان باشی. حتی اگر بنا بود از دنیا و دارایی هایم دست بکشم، او را میخواستم و در کنارش آرام بودم. او چیزی کم نداشت اهل فکر و ذکر و درس و تقوا بود و از همه مهمتر، من را دوست می داشت و در محبت کردن کم نمی گذاشت. محبت خوب است؛ اما تا آدمش که باشد زمانی دلی تو را دوست دارد که قد خواسته هایش به اندازه همین دنیاست، و زمانی قلبی دوستدار توست که زلال و آسمانی شده است. 🌿خاک چه بهت آور بود؛ از سویی انگار وسط نشسته ای و از سوی دیگر انگار کوه غم روی دوش هایت سنگینی می‌کند. اما شنیده بودم طور دیگری است؛ سبک و آرام، انگار در خانه پدری ات نشسته ای و در خنکای نسیم محبت، آرام می شوی. هیچ وقت گمان نمی‌کردم که برای من آخرین مقصد باشد و دیگر تبریز را نخواهم دید. 🌿در این فکرها غوطه ور بودم که صدای آمد: "رخشنده سادات بیداری؟" گفتم:" خواب بودم، اما بیدار شدم، کمی دلشوره دارم!" گفت:" چرا عزیز من؟" گفتم:" تو مگه دلت نمیخواست به این سفر بیاییم؟ پس چرا هنوز دلت غمگین است؟" نگاهم کرد و چشمانش پر از اشک شده بود. به سمتم آمد و دستانش را دراز کرد و دستم را در دستش گرفت و گفت: "من شیفته این خاکم نمی‌توانم و نمی‌خواهم به تبریز برگردم. می‌خواهم همینجا بمانم. اگر برگردم تلف می شوم" متحیر نگاهش کردم.نمیدانستم چنین قصدی دارد،با این احوال گفتم : "سیدعلی! تو هر جا باشی من کنارت هستم". 🌿 نگاهم کرد و با اشک خوشحالی گفت: "نمی دانی چه آرامشی به قلبم دادی و تا چه اندازه خوشحالم کردی. اما پدر راضی نمی‌شود در نجف بمانم". درمانده شدم اما نمی‌دانم باید چه کنم؟ سرم را به سوی حرم (علیه السلام) برگرداندم و با اعتماد کامل گفتم: "از این آقا می‌خواهیم همه چیز را برای ما درست کند". انگار روح تازه‌ای در جانش دمیده شده بود، نگاهم کرد صورتش را نزدیک آورد و پیشانی ام را بوسید و گفت:" از اینکه همسری مثل تو دارم خدا را شکر می‌کنم". بلند شد به سوی بارگاه قمربنی هاشم (علیه السلام) به راه افتاد تا او را واسطه کند که سالار برای باقی ماندن مان در ، قلب مولی الموحدین (علیه السلام) را راضی گرداند. ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۴ ) سیدعلی قاضی طباطبایی🦋 🌿وقتی به دریای رسیدم،رگهای حیات در جانم دوباره قوت گرفت. چهل روز گذشته بود،دلم می خواست بمانم ،در بدو ورودم در گذرگاه وادی السلام ،ازاو خواسته بودم که مهمان دایمی خوان گسترده اش باشم، اما نگران رضایت پدر بودم. روزی در وادی السلام مشغول تعقیبات نماز بودم که صدای گیرای پیرمرد ژولیده ای را شنیدم که شعر میخواند: ای قوم به حج رفته کجایید،کجایید ؟...... به سویش راه افتادم صدایش رابلندتر کرد: ده بار از آن راه بدان خانه برفتید یک بار ازاین خانه براین بام برآیید 🌿پشتش به من بود ،سلامی کردم بدون اینکه رویش رابرگرداند گفت: " سلام علی " 🌿 شهر عجایب بودوآدمهایی در آن زندگی میکردند که هرکدام از دیگری عجیب تر می نمودند. باشگفتی گفتم:" اسم مرا از کجا می دانید؟تاکنون شمارا ندیده بودم" بامهربانی گفت : " من که تورا دیده بودم علی! توهم دیده ای ،حتماً یادت نمی آید." وشجرهنامه و تاریخ تولد و زادگاهم راگفت. از تعجب زانوانم چنان لرزید که تا آن لحظه چنین حالی رادرخود سراغ نداشتم. پیرمرد گفت: "تعجب نکن، مگراینها رادر حاشیه ارشاد مفید ، به عنوان شجره ات ننوشته بودی؟ همین اندکی قبل !" 🌿دهانم از تحیر واحاطه درویش به احوالات سابقم قفل شده بود.تقریباً محال بود حاشیه‌ام بر ارشاد که برای نشان دادن توان علمی‌ام به پدر قلم زده بودم به این سرعت آوازه‌ای پیداکرده باشد. 🌿درهمان حال که صورتش راسمت حرم می گرداند،گفت" این شعر رابرای تو می خواندم.ازکجامعلوم که نجف ماندنت ،درحکم به رفتن دراین ابیات نباشد؟!مگر در مقیم بودن ، به خودی خود،برای رسیدن به خواسته ای که در طلب آن، روزگار می گذرانی موضوعیت دارد؟؟" باسرگردانی نگاهش کردم واز اندازه نفوذ کلامش در قلبم مبهوت بودم. ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
❤️ با جایزه 😍 رفـیــ💔ــق شــهـــ🌹🕊🌹ــــیـدت کیه؟ عضو کانال هیئت مریدان الشهدا بشید🌿 و..... با سرود گروه فرهنگی ماح ،همخوانی کنید و با ارسال فیلمهای کوتاه (حداکثر دو دقیقه) به ادمین کانال "هیئت مریدان الشهدا" در این چالش شرکت کنید توضیحات بیشتر در ⬇️⬇️⬇️ در پیام رسان به آدرس👇 @moridanshohad در پیام رسان به آدرس👇 @moridanoshohada ---🌀🌸🌀--------------- @moridanoshohada ---------------🌀🌸🌀---