eitaa logo
مریدان الشهدا دعای کمیل امامه تاسیس۱۳۷۵
129 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
803 ویدیو
5 فایل
جهت ارسال عکس،مطلب وهرگونه نظر وپیشنهاد با مادر ارتباط باشید مدیریت @Alamdar83_313 ⚘کپی مطالب باذکر "صلوات" بلامانع است⚘ تاسیس کانال ۳ مرداد ۱۳۹۸ شبهای جمعه فصل تابستان،مزار شهدای گرانقدر روستای امامه بالا،ساعت ۲۲
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🇮🇷🌿 آیت اللَّه سیداسداللَّه مدنی در سال 1292 ش (1323ق) در روستایی در آذرشهر آذربایجان شرقی چشم به جهان گشود و در سنین جوانی برای تحصیل علوم دینی به عزیمت نمود. وی پس از گذراندن دروس مقدماتی و سطح، در حدود چهار سال به تحصیل دروس فقه و اصول در محضر حضرت امام خمینی(ره) مشغول شد. سپس راهی گردید و در جلسات درس حضرات آیات: سیدابوالحسن اصفهانی، سید عبدالهادی شیرازی، سید محسن حکیم و سید ابوالقاسم خویی شرکت نمود. آیت اللَّه مدنی، سال ها پیش از ورود به عرصه مبارزات سیاسی، در مقابل افکار ضددینی کسروی مقابله کرده بود و با همکاری داشت. با آغاز قیام مردمی ایران به رهبری حضرت (ره) و تبعید آن حضرت به ، آیت اللَّه مدنی در کنار استاد و رهبر خود قرار گرفت و در ایام سفر به ایران، ضمن نام بردن از حضرت امام، رسالت و وظایف مردم مسلمان را در برابر رژیم پهلوی بیان می کرد. آیت اللَّه مدنی در سال 1350 به فرمان امام جهت تدریس علوم دینی به خرم آباد رفت و در آنجا حوزه علمیه تأسیس نمود. چندی بعد بر اثر فعالیت هایی که علیه رژیم ستم شاهی داشت به مدت بیش از سه سال به شهرهای مختلف تبعید شد و با اوج گیری ، به قم بازگشت. این روحانی مبارز، پس از پیروزی انقلاب به دعوت مردم همدان، راهی این شهر گردید و از طرف مردم این استان به مجلس خبرگان قانون اساسی راه یافت. آیت اللَّه مدنی پس از آیت اللَّه قاضی طباطبایی، نخستین امام جمعه تبریز، از سوی (ره) به عنوان نماینده ولی فقیه و امام جمعه تبریز انتخاب شد و در این سنگر به پاسداری و حراست از آرمان های انقلاب اسلامی همت گماشت. این مجاهد نستوه سرانجام در بیستم شهریور 1360 ش برابر دوازدهم ذی قعده 1401 ق در 68 سالگی در همین سنگر پس از اقامه نماز در محراب نماز جمعه تبریز توسط منافقین به رسیدو پس از تشییعی با شکوه در تبریز و قم، در حرم مطهر حضرت معصومه(س) به خاک سپرده شد. @moridanoshohada💚❤️
💠بسم الله الزحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۲) ۱۳۱۱/سید علی قاضی🦋 🌿درخشش آفتاب سوزان بیابان، کم کم رو به کاستی می گذاشت. بیابانی وسیع در پیش چشم می دیدم؛ راهی دراز در مسیر تبریز به که انتهای آن کوه‌های عظیم قد علم کرده بودند.. من بودم و درد پای راه و هزار و یک اندیشه کوچک و بزرگ که درونم را به شلوغی کشانده بود. 🌿در اندیشه بودم که نگاهم به دامنه تپه‌ای افتاد. کاروانسرای قدیمی، امید برای اقامت شبانه را در دل زنده می‌کرد. به راستی این من بودم که تکاپوی دامنگیر را در وجود خویش احساس می‌کردم من برای ایستادن عازم نگشتم و بی‌تاب و رنجور رسیدن به آن دیار شگفت انگیز بودم. چه میکردم نوری مرا میکشید و از خود بیخود می‌کرد چقدر پدر برای من زحمت کشید؛ چقدر دوست داشت کنارش باشم و و محراب تبریز را آباد کنم. 🌿با صدای شیهه، افسار اسب در دستانم کشیده شد و مرا از سیطره افکار بیرون آورد. صورتم را برگرداندم و به بالای اسب نگاه کردم چشمانم با چشمان همسرم رخشنده تلاقی کرد. صلابتی عظیم و قلبی مصمم در صورتش پیدا بود. لبخند و آرامش استواری و انگیزه‌ای بی‌مثال را در این سفر و در این راه به ارمغان می‌آورد؛ اما از آنجا که سه دختر بچه قد و نیم قد را مادری می‌کرد آثار خستگی از چهره‌اش هویدا بود. هر گاه به سیمای او نگاه می‌کردم، زنی را می‌دیدم که با آن مال و منال و جاه و جلال خانواده‌اش معامله بزرگ با خدا کرده بود و جهادی طاقت فرسا در پیش داشت. 🌿پدر سال‌ها به من سخت می گرفت و می‌خواست بار علمی‌ام را در تبریز برداشته باشم و سپس عازم عراق شوم. گویا خود می‌دانست که در سرم اندیشه جلای وطن را می پرورانم. مجبور شدم حاشیه‌ای بر کتاب ارشاد بنویسم تا به او نشان دهم از نظر علمی به کرسی‌های عمیق تر و گسترده تری از دروس حوزوی احتیاج دارم. ، خواهر میرزا باقر آقای قاضی را به همسری گرفتم. در اصل به برکت او و خانواده و کاروان‌شان بود که روزی پدر صدایم زد و تقاضای مردم برای روحانی شدن برای کاروان عازم را مطرح کرد و پس از مدت کوتاهی مرا با هزار امید و چشمانی پر مهر، با کاروانی که عمده افرادش را ثروتمندان تبریز تشکیل می‌دادند، به عنوان روحانی قافله روانه ی نجف اشرف کرد. ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* ( قسمت ۳) ۱۳۱۱/رخشنده سادات 🦋 🌿چه مهتابی، ماه چه درخششی داشت. از دریچه اتاقک یک کاروانسرا در نزدیکی نور مهتاب، صورتم را نوازش می داد. هنوز خسته راه بودم باورم نمی‌شد که و و را زیارت کرده باشم، من کجا، کربلا کجا و تبریز کجا! 🌿فردا غروب پس از هشتاد و یک روز از عازم دیار سلطان می‌شدیم. به سیدعلی و دختر ها نگاه می کردم که دور و برش روی زمین خوابیده بودند، حال او را نمی فهمیدم؛ خوشحال بود که به مرادش می‌رسید اما چرا غصه داشت؟ چرا مضطرب بود؟ حالا که نزدیک به ۱۴ فرسخی بودیم، باز هم آثار غصه را در چهره‌اش میدیدم. 🌿یاد روز خواستگاری افتادم؛ لبخند شیرینش از پیش چشمانم محو نمی‌شد. مردی که نمیدانستم در پیچ و تاب روحش آتشی زیر خاکستر نهفته است. کم کم دلم برای تبریز تنگ شده بود اما همیشه برق نگاه محبت آمیز و نهاد پاک برای ماندن در کنارش مجابم می‌کرد. مردها مثل کودکان اند اما باید کنارشان باشی. حتی اگر بنا بود از دنیا و دارایی هایم دست بکشم، او را میخواستم و در کنارش آرام بودم. او چیزی کم نداشت اهل فکر و ذکر و درس و تقوا بود و از همه مهمتر، من را دوست می داشت و در محبت کردن کم نمی گذاشت. محبت خوب است؛ اما تا آدمش که باشد زمانی دلی تو را دوست دارد که قد خواسته هایش به اندازه همین دنیاست، و زمانی قلبی دوستدار توست که زلال و آسمانی شده است. 🌿خاک چه بهت آور بود؛ از سویی انگار وسط نشسته ای و از سوی دیگر انگار کوه غم روی دوش هایت سنگینی می‌کند. اما شنیده بودم طور دیگری است؛ سبک و آرام، انگار در خانه پدری ات نشسته ای و در خنکای نسیم محبت، آرام می شوی. هیچ وقت گمان نمی‌کردم که برای من آخرین مقصد باشد و دیگر تبریز را نخواهم دید. 🌿در این فکرها غوطه ور بودم که صدای آمد: "رخشنده سادات بیداری؟" گفتم:" خواب بودم، اما بیدار شدم، کمی دلشوره دارم!" گفت:" چرا عزیز من؟" گفتم:" تو مگه دلت نمیخواست به این سفر بیاییم؟ پس چرا هنوز دلت غمگین است؟" نگاهم کرد و چشمانش پر از اشک شده بود. به سمتم آمد و دستانش را دراز کرد و دستم را در دستش گرفت و گفت: "من شیفته این خاکم نمی‌توانم و نمی‌خواهم به تبریز برگردم. می‌خواهم همینجا بمانم. اگر برگردم تلف می شوم" متحیر نگاهش کردم.نمیدانستم چنین قصدی دارد،با این احوال گفتم : "سیدعلی! تو هر جا باشی من کنارت هستم". 🌿 نگاهم کرد و با اشک خوشحالی گفت: "نمی دانی چه آرامشی به قلبم دادی و تا چه اندازه خوشحالم کردی. اما پدر راضی نمی‌شود در نجف بمانم". درمانده شدم اما نمی‌دانم باید چه کنم؟ سرم را به سوی حرم (علیه السلام) برگرداندم و با اعتماد کامل گفتم: "از این آقا می‌خواهیم همه چیز را برای ما درست کند". انگار روح تازه‌ای در جانش دمیده شده بود، نگاهم کرد صورتش را نزدیک آورد و پیشانی ام را بوسید و گفت:" از اینکه همسری مثل تو دارم خدا را شکر می‌کنم". بلند شد به سوی بارگاه قمربنی هاشم (علیه السلام) به راه افتاد تا او را واسطه کند که سالار برای باقی ماندن مان در ، قلب مولی الموحدین (علیه السلام) را راضی گرداند. ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۶) شمس تبریزی🦋 🌿 در آخرین روزهای بیست و هفت سالگی اش عازم سفری شده بود که خود نمیدانست قدم ها و مجاهدتش در بستر تاریخ ماندگار خواهد شد. به دنبالِ رسیدن به حقایقی والاتر از روزمرگی های زندگی طلبه ای عادی بود. کم درس نخوانده بود؛ مقدمات علوم حوزوی، اساتید به نام و حتی مدت کوتاهی محضر امام قلی نخجوانی را درک کرده بود. 🌿امام قلی خود، عارف شوریده و واصلی بود که به واسطه ی به مقاماتی رسیده بود. از مکه و مشهد او را به قزوین، نزد سید قریش قزوینی حواله میدهند. سیدقریش نیز با‌دستورات و اشاراتی، وی را به عنوان تاجر بازار تبریز؛ مامور هدایت افرادی چون سیدحسین قاضی، پدرِ مینماید. 🌿 پدر به توصیه میکند در محضر امام قلی همچون کسی باشد که زیر درختی نشسته و بدون تکان دادن درخت، منتظر افتادن آن است؛ اگر او سخنی نگفت، هم ساکت باشد و جریان فیض را به عهده ی او بگذارد. 🌿 علی از تبریز عازم شده بود و کسی جز صاحب ولایت نمیدانست که این بار، شمس الحق تبریزی از مامن خویش برون آمده برای تابیدن و به آتش کشیدن قلب هزاران مولوی. ✍ ادامه دارد..... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۲۹ ) سیدعلی قاضی🦋 🌿همچنان به دنبال گمشده‌ام میگشتم. گمشده ای که گذشتگان در آسمانها در پی آن بودند و من در کوچه های تنگ و تاریک رد پای آن را یافته بودم . تعلیمات سید قریش و امامقلی نخجوانی از سینه ی پدرم به جانم نشسته بود عبادات طاقت فرسا و مجاهدت‌های مرد افکن که میراث همنشینی با مرتضی_کشمیری بود و جوشش های حکیمانه ی که درخت حقیقت را آبیاری کرده بود. رعایت و مراقبات علی الدوام و توجه به متعال در تمام حالات و رفت و آمدها تذکر دائمی بود . اما آن منِ خیالی همچنان در من حضور داشت همچنان سخن می گفت و از بین نمی رفت . 🌿به دنبال رهایی از خویشتن و سپردن کار به دست حقیقت هستی بودم،اما آن مطلب، هنوز برایم رخ نمی‌داد. کثرت مکاشفات در برابرم آنچنان گشته بود که عالم دنیا را با عوالم برزخی با هم و تو در تو مشاهده می کردم . 🌿روزی از اتاقی که در آن می کردم بیرون آمدم و به سمت دالانی که به حیاط متصل بود حرکت کردم؛ در میانه دالان دیدم کسی ایستاده است. پس از کمی دقت و تعجب خودم را مشاهده کردم که آنجا در مقابل آن ایستاده است. پس من که بودم و او که بود ؟ از اینجا بود که هرجا میرفتم یا خودم را می دیدم یا تعلقات و وابستگی هایم را . 🌿 دستورات را آرام آرام به جانم تلقین می‌کرد اساس و بنیان دستورات او، مراقبت از بود این مراقبت ازخود، علمی بود که میراث بزرگان و ملا حسینقلی همدانی و استادش بود . آنان همچون شناگری ماهر در کلمات اهل بیت علیهم السلام غور کرده و دریافته بودند که برای تجلی سلطان حقیقت باید از مراقبت کرد. نفس انسان حقیقتی است که در تمامی مراتب عالم حاضر است . 🌿دنیا، پایین ترین مرتبه ای است که در آن حضور دارد و چون انسان متوجه دنیاست ابزار تصرف در دنیا را که بدنش باشد به اشتباه حقیقت اصلی خویش میپندارد. در واقع مشکل برای انسان‌ها از آنجایی آغاز می شود که تماماً متوجه بدن جسمانی شان می شوند؛ انسان حقیقتی است که به هر مرتبه ای از مراتب اش توجه کند خود را در آنجا حاضر می یابد و در هر نشئه ای از نشئات خلقت، به شکلی دیگر با بدنی مناسب آن منزلگاه حاضر است . 🌿بدن برزخی همچون بدن دنیوی محدود به ماده متراکم و سنگین دنیا نیست. بدنی هست که اگر اراده کنی با آن به پرواز در خواهی آمد یا به چشم به هم زدنی می توانی مسیرهایی را طی کنی که به حساب های دنیا با طیاره میلیون‌ها سال زمان احتیاج دارد . تمام این ها را در همین حال که در دنیا هستی می توانی احساس کنی و در حالی که در گوشه زندانی با این بدن دنیوی شکننده ی رنجور محبوسی، جسم برزخی ات در اکناف آسمانهای برزخی سیر کند . 🌿استادم برای توجه یافتن به عوالم برزخی به طور مضاعف بر بر حلال و حرام تاکید می کرد؛ سپس معتقد بود توجه به نفع اخروی داشتن هرچه انسان انجام می دهد، شاهراه باز شدن آسمان های غیبی است و پس از هزینه دستور توجه به مرگ داده بود . از آنجا بود که ارتباط من با و ارواح مومنان ارتباطی عمیق و بی وقفه شد. استاد نظرش بر این بود که سالک باید آنقدر توجه به کند تا تمام افعالش به شکلی انجام گیرد که گویا این فعل آخرین عملی است که او اجازه دارد در دنیا انجام دهد . ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۴۱ ) .....ادامه🦋 🌿من که او را نمی شناختم تعجب کردم و در فکر فرو رفتم. او ادامه داد : آقا باید به آمده باشند برادرم بود که با هم پس از گذراندن دوران مقدمات و سطوح در مدرسه طالبیه تبریز عازم شده بودیم . مرا در آغوش گرم خویش گرفت و گفت من هستم شوهرعمه مرحومه همسر شما. 🌿چشمانم از این که در آشنایی پیدا کرده بودم برقی زد . من که با درد گلو گیر یتیمی بزرگ شده بودم روح پر از مهر و صفای پدرانه ی او علقه ای عمیق در دلم ایجاد کرده بود؛ با دستپاچگی گفتم: آقا من ممنون شما هستم افتخار می فرمایید در معیت شما به خانه ما برویم و آنجا از محضر شما استفاده کنم ؟ 🌿چشم از صورتم برداشت و به گنبد نگاهی کرد و سلامی داد. پیدا بود ارادت عجیبی به ساحت علیه السلام دارد. گفت زحمت نباشد آقا محمدحسین؟ گفتم برای من افتخاری است که شما تشریف بیاورید منزل ما . 🌿آن موقع نمی دانستم در کنار کسی راه می روم که بعدها در تاریخ آرزوی بسیاری از مردمان همنشینی دقایقی کوتاه با او خواهد بود.خودم را کسی می دانستم؛ دروس حوزه را با قوت خوانده بودم و فلسفه را آنچنان در مشت داشتم که گمان می کردم حتی خود هم اسفار اربعه را به خوبی من متوجه نشده است. اما بعدها وقتی بیشتر به او نزدیک شدم خود را در برابر اقیانوس عظیمی از علم و یافتم و فهمیدم که حتی یک کلمه از اسفار اربعه ملاصدرا را هم نفهمیده ام. بودم وقتی کنار او ایستاده ام بعضی از طلبه ها زیر چشمی به من نگاه می کنند و این موضوع علاوه بر این که تا حدی آزارم می داد سوالی را در ذهنم ایجاد می‌کرد:" چرا وضعیت در این چنین است؟ عمامه کرباس کهنه و قبای رنگ رو رفته و عبایی سوراخ و بدون هیچ همراه و مریدی که او را مشایعت کند و نگاه سوال برانگیز اطرافیان . 🌿آرام آرام همراه او به سمت خانه می رفتم. مطمئن بودم اگر قمر السادات بفهمد که دارد به خانه ما می آید بسیار خوشحال می شود، بالاخره او شوهر عمه اش بود. 🌿به پیشانی ام نگاهی انداخت و در سکوتی فرو رفت و با حالتی مخصوص گفت: "اینجا بارگاهی است که در کنار آن مردان بزرگی تربیت شده‌اند، در این عصر احتیاج به عالمانی دارد که صبور، عالم، اهل معنویت و دارای قلبی محکم برای خدمت‌رسانی به باشند و در این راه به خاطر فقر و بلا پا پس نکشند." ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۴۳) .....ادامه🦋 🌿برایم جاذبه عجیبی داشت و نمی دانستم که در سال‌های پیش رویم به کلی دلباخته اش خواهم شد . با چهره‌ای مالامال از جذابیت و صمیمیت گفت: آقا کسی که به قصد تحصیل به می‌آید خوب است علاوه بر تحصیل به فکر و تکمیل نفس خویش نیز باشد و از آن غافل نماند . 🌿در اصل برای همین به این شهر آمده بودم. با اشتیاق گفتم : "این گمشده من است آقا!" حرفم را تایید کرد و گفت: " این گمشده همه انسان‌هاست. علم اگر منجر به عمل و تهذیب و حرکت نشود می‌شود میان انسان و حقیقتش و او را فرسنگ ها از آنچه برای آن خلق شده دور می‌کند . " 🌿عصایش را برداشت و بلند شد و گفت : آقا ! اجازه مرخصی می فرمایید؟ با دستپاچگی گفتم: " آقا پیش ما بیشتر بمانید. - خدمت شما هستم. تازه همسایه شده ایم. ان شاء الله همدیگر را خواهیم دید . 🌿از جایش بلند شد. من هم به سرعت ایستادم و قمر السادات را صدا زدم و گفتم: آقا می‌خواهد برود. قمر السادات که تازه رنگ شادی روی صورتش دویده بود چادر به سر آمد و گفت: آقا تشریف داشته باشیدبرای ناهار . -خیلی ممنونم دختر عمو به شما بسیار زحمت خواهیم داد . آقا رویش را به سمت دالان خانه چرخاند و با زمزمه گفت:" دخترعمو مواظب آقا پسرتان باشید آبهای خیلی تمیز نیست .مراقب امور بهداشتی و نظافت در این شهر باشید مراقب بهداشت و سلامت خودتان باشید!" 🌿برایم جالب بود که روی این موضوعات تاکید داشت به نظر نمی آمد که آدمی مثل او چندان توجهی به این امر داشته باشد اما او این چنین نبود. در آخر نگاهی به محمد انداخت و با قمر السادات خداحافظی کرد . 🌿در همان حال و احوال بود که دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: پسرم, ! اگر دنیا می خواهی بخوان و اگر آخرت می خواهی بخوان . 🌿احساس کردم نوری از آن دست تا نهانی ترین لایه های قلبم نفوذ کرد و این جمله با این چینش کلمات با سراسر وجودم در هم آمیخت . به چشمان شفافش که گویا پرده ای از اشک در آن نقش بسته بود نگاه کردم و گفتم روی چشم آقا. ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۴۷ ) ناصحان نابخرد/۱۳۴۷ه ق🦋 🌿میراث کهن از باطن طریقه بیت به دستان در در حال گسترش بود ؛راهی که برتر از عرفان نظری و فلسفه و بافته‌های ذهنی بشریت برای حقیقت جویی بود، غرق شدن در شاهراه ، تفکر و تعمق در حقیقت خویش که نسبتی انکارناپذیر با حضور مقام در هستی دارد؛ اگر امواج نور علم که برخاسته از فکر توحیدی و عبادت و توسل و کرنش در برابر ساحت بیت علیهم السلام است در جان کسی به حرکت در نیامده باشد، علوم عقلی و نقلی اعم از فقه و اصول و فلسفه و عرفان و هر آنچه آن را علوم بشری می نامند جز تاریکی روی تاریکی نخواهد بود. 🌿روزی از آن روزها در اواسط پاییز سال ۱۳۴۷ قمری شیخ عدنان که عمر خویش را به خواندن و خواندن و خواندن گذرانده بود، با جماعتی از همفکرانش در به سمت بیت آیت الله در حال حرکت بودند. شیخ عدنان در حالی که مشت های گره کرده اش را به شدت تکان می داد رو به هم همراهانش کرد و گفت :"اصول فقه برای منحرف شدن از کم بوده حالا جماعتی در در محضر علیه السلام به کفر گویی و نشخوار از نجاسات یونانی‌ها مشغول شده اند. اینها صوفی اند و صوفی ملعون است و باید خونش ریخته شود". به خانه رسیدند ؛ متصدی امور در را باز کرد پس از لحظاتی گفت بفرمایید آقا منتظر شما هستند پس از لحظاتی گفت:" در خدمت آقایان هستم" شیخ عدنان گفت:" جناب خدمتتان رسیده‌ایم تا راجع به موضوع مهمی درباره امور حوزه سخن بگوییم. گفت : بفرمایید شیخ عدنان گفت:" با آقایان خدمت رسیدیم تا عرض کنیم وضعیت فکری در حوزه اسفبار است"... ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۷۶) .....ادامه🦋 🌿 که سالها در غم وفات استادش عطر نمیزد، میفرمود :«وقتی از به تبریز آمدم ارتباطم با استاد قطع نشد و تا نزدیک شصت سال این ارتباط آسمانی ادامه داشت. 🌿در عید اول پس از وفات، آن سه تن شاگردان استاد در کنار مزارش ایستادند. طلب عیدی کرد. ناگهان استاد در برابرشان با ابریقی از گلاب هویدا شد و دستانشان را با گلاب شست. 🌿 لبخندی آسمانی به لب داشت و گفت : «برزخ من در زندگی دنیا، فقر بود و از خداوند خواسته ام در این عالم که هستم جسمم در برزخ در اختیار خودم باشد.. » 🌿این همان رازی بود که بسیاری پس از وفات ان را کشف کرده بودند. 🌿چهل سال پس از وفات او وقتی برای دفن دخترش، قبر را می شکافتند، دفّان متوجه بدن سالمی زیر خاک شد و خانواده دریافتند که بدن پدرشان پس از چهل سال همچنان زیر خاک تغییر نکرده است. 🌿و.... او همچنان مشغول تربیت شاگردان برای خاکساری درگاه است. شنیده ها و دیده ها حاکی از آن است که این تربیت و وساطت برای امثال که شاگردان مکتب ولایتند، ناممکن نیست چرا که «دورالفقیه فی حیاته و دورالعارف فی مماته» نقش آفرینی در زمان حیات اوست و نقش آفرینی پس از مرگش . بسم الله مجراها و مرساها ۱۴۴۱ قمری 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🍃 ✍به پایان آمد این دفتر..... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃