eitaa logo
مریدان الشهدا دعای کمیل امامه تاسیس۱۳۷۵
124 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
845 ویدیو
5 فایل
جهت ارسال عکس،مطلب وهرگونه نظر وپیشنهاد با مادر ارتباط باشید مدیریت @Alamdar83_313 ⚘کپی مطالب باذکر "صلوات" بلامانع است⚘ تاسیس کانال ۳ مرداد ۱۳۹۸ شبهای جمعه فصل تابستان،مزار شهدای گرانقدر روستای امامه بالا،ساعت ۲۲
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۳۳ ) .....ادامه🦋 🌿 در حالی که چهره غمگین و پر از حسرت داشت،گفت " مجددا تسلیت می‌گویم، لن یصیبنا ما کتب الله لنا". در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت :"جزاکم‌الله خیرا" در حالی که دستی بر دوش گذاشت، گفت: « هر آنچه بوده و هست در منظر و چشم الهی است، در روز عاشورا وقتی علی اصغر به آن شیوه ناجوانمردانه گوش تا گوش ذبح شد، این نوزاد را رو به آسمان گرفت و فرمود: "خداوندا این مصیبت برای من آسان است، چرا که در پیشگاه و منظر و نگاه تو رخ داده است". 🌿اما چیزی که باید بدانی این است که خداوند با این ابتلائات،توجه را از آن مکانی که انسان در آن مستقر است به سوی عوالم توحیدی و ذات مقدس خودش رهنمون می‌شود . مطمئن باش که این بلا و باقی مشکلات، در نظام حساب دارد و یکپارچه در خدمت ترقی و ارتقای روح و ادراکات شما قرار خواهد گرفت.» 🌿 در حالی که لبخندی بر گوشه لب داشت گفت بسیار ممنونم از این بشارت به با آه و غصه گفت:«برای آقا میرزا محمدتقی شیرازی بنویس» ناگهان به شدت پریشان شد و انگار از چیزی ناراحت شده باشد،در حالی که از شدت فشار ، حس و حال از بدنش بیرون رفته ، گفت«او خودش گفته است، مسلم است که مسلم است» و آنچنان انقلابی به او دست داد که بی حال شد و نزدیک بود روی زمین بیافتد؛ 🌿 که از بزرگترین فقهای عصر است چه می‌توانسته انجام داده باشد یا چه گفته است که کسی مثل این فقیه عارف سالک الی الله را اینچنین به هم ریخته است؟ 🌿همه ساکت شده بودند و در تحیر و بهت فرو رفته بودند پس از مدتی کمی به خود آمد و با صدای ضعیفی پرده از ماجرا برداشت. «اشخاصی خدمت شیخ محمدتقی شیرازی رفته اند و گفته اند که در حال حاضر برای احتیاطات و همچنین اگر برای شما اتفاقی بیفتد ، و امر روی زمین بماند چه کسی را معرفی می فرمایید تا ما به او رجوع کنیم؟ این مرد پاسخ داده است که من برای این کار غیر از کربلایی را نمی‌شناسم» 🌿جمعیتی که در آن حجره‌ی کوچک جمع شده بودند از شدت تقوای انگشت تعجب به دهان گرفته‌اند، مرجعیت برای بسیاری از مجتهدان مقامی بود که آن را در خواب می دیدند اما در صفات الهی فانی شده بود به کلی دامنش را از تعلقات و برتری جویی های دنیوی تکانده بود. به سید ابوالقاسم گفت: بنویس «میرزا محمدتقی، شما که اینک در امور دنیا و حکومت ریاست دارید، اگر باز هم از این کارها کنید و کسی را به بنده ارجاع دهید، فردای قیامت در محضر جدم رسول خدا که حکومت با ماست، از شما شکایت می کنم و از شما راضی نخواهم شد» مدتی قبل هم جماعتی از تهران به سراغ آمده بودند و از او تقاضای نوشتن رساله داشتند اما استاد در جواب گفت« اگر بنا به جهنم رفتن من باشد به الکفایه وجود دارد» ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۴۵) .....ادامه🦋 🌿❣بسم الله الرحمن الرحیم ❣ السلام علیک یا .... کلام ما رسید به تفسیر آیه ۸۸ سوره مبارکه قصص.. 🌱و لا تدع مع الله الها آخر لا اله الا الله هو کل شی هالک الا وجهه🌱 همراه با الله، اله و معبود دیگری را نخوانید. یعنی قلبا نخوانید. چیزی که انسان متوجه او باشد و توجهش را از امور دیگر سلب کند، اله او می شود. اجازه ندهید باطنتان جز خدا را طلب کند. 🌿انسان چطور می تواند خیالاتش را کنترل کند؟ راهکار قرآن حکیم، توجه به و انحصار الوهیت در مقام «هو» تبارک و تعالی است. 🌿به خداوند پناه ببرید. حاکمیت برای اوست و شما به سوی او باز خواهید گشت. این وجه به چه معناست؟ جناب در کتاب با سندش از وجود (ع) نقل می کند: ما اهل بیت آن «وجه الله» هستیم که قرآن می فرماید نابود نمی شود. در جای دیگر می فرماید: « و لکل وِجهة هو مُولّیها » سر هر شی ای را بگیری وِجهه ای دارد که مقام «هو» صاحب آن است. ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۴۶ ) .....ادامه🦋 🌿 ادامه داد: اینها معارف ماست در توصیف مقام ولایت و درک انسان از حقیقت توحید. چرا حوزه های علمیه از این معارف به درستی بهره مند نیستند؟ مگر ولایت از اصول دین نیست؟ ما فقه و اصول را میخواهیم برای توحید، به آن محتاجیم برای ولایت و برای تبعیت از ساحت اهل بیت ع. خداوند به انسان استعداد خلافت خویش را داده است. ما شاگردان مکتب ع هستیم و باید راه آنها را کامل و جامع بپیماییم. نه اینکه به جزیی از آن اکتفا کنیم و امور دیگر را مهمل بدانیم. نباید به خاطر فروع دین، از اصول غافل شویم. باید عاجزانه از صاحب این قبّه سامیه تقاضا کنیم راه درک حقیقت و را برای ما بگشاید و مردی آسمانی و ذوب در ولایت را به ما نشان دهد تا دست ما را بگیرد. ما محتاج عنایت این خاندانیم. (در پی این بودم که بدانم کجای افکار و اندیشه های او انحراف دارد؟ آنچه من دیده بودم مردی بود کم نظیر که ید طولایی در اعتقادات و توحید داشت). 🌿او ادامه داد: قصد اطاله کلام ندارم. فقط روایتی برایتان میخوانم که ببینید فهم آن تحفه ای که (ع) برای ما به ارمغان آوردند احتیاج دارد به و توجه و سیر الی الله و خواهش ملتمسانه در خانه آنها. و چنین خواند:« وای بر تو. همانا پروردگار من همیشه بوده و زنده است. مکانی ندارد و برای منزلت خویش مکانی پدید نیاورده... هر چه بماند پیر نگردد... آنچه را خواست به محض آنکه خواست به مشیت خود پدید آورد... هر آنچه در زمین و آسمان است، از آن اوست. » سپس رو به ضریح مبارک این اشعار را زمزمه کرد: 💠زان یار دلنوازم شکریست با شکایت 💠گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت 💠بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم 💠یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت 💠رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس 💠گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت 💠در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا 💠سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت 💠چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی 💠جانا روا نباشد خونریز را حمایت 💠در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود 💠از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت 💠از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود 💠زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت 💠ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم 💠یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت 💠این راه را نهایت صورت کجا توان بست 💠کش صد هزار منزل بیش است در بدایت 💠هر چند بردی آبم روی از درت نتابم 💠جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت 💠عشق ت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ 💠قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۴۷ ) ناصحان نابخرد/۱۳۴۷ه ق🦋 🌿میراث کهن از باطن طریقه بیت به دستان در در حال گسترش بود ؛راهی که برتر از عرفان نظری و فلسفه و بافته‌های ذهنی بشریت برای حقیقت جویی بود، غرق شدن در شاهراه ، تفکر و تعمق در حقیقت خویش که نسبتی انکارناپذیر با حضور مقام در هستی دارد؛ اگر امواج نور علم که برخاسته از فکر توحیدی و عبادت و توسل و کرنش در برابر ساحت بیت علیهم السلام است در جان کسی به حرکت در نیامده باشد، علوم عقلی و نقلی اعم از فقه و اصول و فلسفه و عرفان و هر آنچه آن را علوم بشری می نامند جز تاریکی روی تاریکی نخواهد بود. 🌿روزی از آن روزها در اواسط پاییز سال ۱۳۴۷ قمری شیخ عدنان که عمر خویش را به خواندن و خواندن و خواندن گذرانده بود، با جماعتی از همفکرانش در به سمت بیت آیت الله در حال حرکت بودند. شیخ عدنان در حالی که مشت های گره کرده اش را به شدت تکان می داد رو به هم همراهانش کرد و گفت :"اصول فقه برای منحرف شدن از کم بوده حالا جماعتی در در محضر علیه السلام به کفر گویی و نشخوار از نجاسات یونانی‌ها مشغول شده اند. اینها صوفی اند و صوفی ملعون است و باید خونش ریخته شود". به خانه رسیدند ؛ متصدی امور در را باز کرد پس از لحظاتی گفت بفرمایید آقا منتظر شما هستند پس از لحظاتی گفت:" در خدمت آقایان هستم" شیخ عدنان گفت:" جناب خدمتتان رسیده‌ایم تا راجع به موضوع مهمی درباره امور حوزه سخن بگوییم. گفت : بفرمایید شیخ عدنان گفت:" با آقایان خدمت رسیدیم تا عرض کنیم وضعیت فکری در حوزه اسفبار است"... ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۴۹) سید حسن مسقطی/۱۳۴۸ه ق🦋 🌿چه از این تلخ تر ممکن بود در صفحه سرنوشتم رقم بخورد؟ چطور می توانستم از نسیم جان فزای چشم بپوشم ؟از سویدای دل شیفته «وادی السلام، سهله، کوفه، کاظمین، سامرا و کربلا» شده بودم. اما چه باید کرد؟ مرجع وقت دستور تحریم تدریس حکمت و عرفان داده بود و از میان تمام خلایق، انگشت روی من گذاشته بود و با این عنوان که باید به بروم و برای اهالی عمان امور دینی را ترویج کنم عملاً دستور اخراج از را صادر کرده بود. به راستی جرمم چه بود؟ 🌿به سمت ضلع جنوبی و حجره استاد رفتم. پس از مدتی استاد رو به من کرد و گفت:" آقا باید تسلیم باشید؛ چاره ای نیست." در حالی که آخرین امید هایم داشت نقش بر آب می شد گفتم :"آقا اجازه‌ای بفرمایید درس دادن را ادامه دهم و به تحریم ابوالحسن اعتنایی نکنم و در راه ، مبارزه و استقامت را به جان بخرم" استاد گفت:« طبق فرمان از به سوی مسقط رهسپار شوید. خداوند با شماست و هرکجا که باشید شما را رهبری خواهد کرد شما را به مطلوب غایی و نهایت راه سلوک واعلی درجه از قله و خواهد رساند.آقا ، نگران نباشید. خداوند شما را به آن مقصدی که طالبش هستید خواهد رساند و توشه ای که سالها در برداشته اید بی نتیجه نخواهد ماند؛ ما با هم بودیم و با هم خواهیم بود.» 🌿راست می‌گفت برای من یقینی شده بود که او قدرت انشاء بدن دارد و می‌تواند در مکان‌های مختلف حاضر شود با غمی که در حال سوزاندن تمام ریشه‌های هستیم بود رهسپار مولی الموحدین علیه السلام شدم برای وداعی جگر سوز و درد آور و برداشتن توشه‌ای از اقیانوس بیکران حکم برای آتیه کوتاه عمری که در پیش داشتم. ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۵۶ ) «لَا يَشْغَلُهُ شَأْنٌ عَنْ شَأْنٍ»/۱۳۵۱ه ق🦋 🌿 وقتی در وجودت سَرَیان پیدا کند، انسان مظهر «لَا يَشْغَلُهُ شَأْنٌ عَنْ شَأْنٍ» خواهد شد. در آن حال که از خویش مراقبت می‌کرد و بر دهلیز دلش شمشیر و سنانِ غیرت کاشته تا نامحرم را در آن راه ندهند، در حالی که چشم بر زمین داشت و از اطرافش غافل بود، غرق زیارت مولی الموحدین (ع) میگشت. 🌿ظهر ها به می رفت تا کسی او را نبیند، و عبا بر سر می کشید تا چشم بر کثرات نیندازد. در همان حال که در آسمان های سیر می کرد، آن شأن از وجودش که مظهر الهی برای شاگردانش قرار گرفته بود، تک تکِ آنها را از نظر می‌گذراند ؛ 🌿در طرفی ؛ سیدهاشم را می دید که به سمت خانه‌ی محقرش در می رفت. در دل، شکستگی و غمِ قلبِ او را که از درد و رنج خانواده بر دوشش سنگینی می کرد، با تمام وجود احساس می‌کرد. 🌿در طرف دیگر ؛ را می‌دید که در به نماز ایستاده و غرقِ توجه به حقیقت نماز است. 🌿 در همان حال ؛ # شیخ_محمدتقی_آملی را در در مقام صاحب الزمان(عج) نظاره می کرد که در حال ذکر و توجه نشسته و در آرزوی تشرف خدمت قطب عالم امکان است. 🌿 هاشم را زیر نظر داشت که وارد خانه اش شد. در را بدون صدا باز کرد تا مادرزنش که زنی تندخو و عصبی مزاج بود، صدای آمدن او را نشنود؛ اما مادرزنش در مقابل حوض آب نشسته بود. 🌿 نمازش را به پایان رسانده و غرق ذکر و توجه گشته بود. در همان حین پرده ای از پرده های عالم دنیا از مقابل چشمانش کنار رفت و تمثلی عجیب در مقابلش شروع کرد به جلوه نمایی. 🌿و که از شور و آتشِ طلب تشرف به محضر امام عصر(عج) در حال گدازش بود و کم‌کم بدون آنکه خودش بداند و هنوز ظرفیت کامل برای آن را به درستی در خود ایجاد کرده باشد، نقاب از پرده‌ی غیبت برایش کنار می رفت. 🌿مادرزن شروع کرد به داد و فریاد کردن و فحش و الفاظ رکیک به او گفتن. از این اوضاع در دلش رنجی عظیم را حس می کرد؛ اما از آنجا که استادش گفته بود باید کند، از همان راه برگشت و در سکوتی مطلق، از مقابل مادرزنش به سمت درِ خروجی خانه حرکت کرد و از غمی که در دل داشت، راه صحرا را در پیش گرفت. در در مقابل خود زنی خوش سیما با لباسی از حریرِ آبی رنگ و چشمانی خیره کننده را مشاهده می‌کرد که جام شرابی از شراب های بهشتی در دست داشت و در حالی که جام را به سمت محمدحسین می‌گرفت، با کرشمه هایی از جنس عوالم غیبی خود را به او عرضه می‌کرد؛ اما هم به یاد کلام استادش افتاد و چشمانش را از دیدن و توجه به او فروبست. 🌿، نوری را در مقابل خویش در حال تجلی یافت که لحظه به لحظه به سمت او نزدیک تر می شد و عظمت آن درخشش چنان در قلبش سنگینی می‌کرد که عرق بر چهره و جبینش روان گشته بود. ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۵۷) .....ادامه🦋 🌿ناگهان خود را دوتا دید : هاشمی که بدنی بیش نبود و شایسته‌ی تمامی آن حرف هایی بود که مادرزنش به او می‌زد؛ و ی دیگر در مقامی عالی و که نسبت به آن بدن احاطه و هیمنه ی کامل داشت و دست هیچ‌کس در آسمان به آن نمی رسید. به اصل خود در ساحت برزخی پی برده بود که موجودی فرای زمان و مکان است و در دل از آنکه به کلام استادش گوش جان سپرده، جشن تجردِ خویش را برپا ساخت و به سرعت به خانه رفت و شروع به بوسیدن دست مادرزنش کرد؛ و از او خواست که هرچه دوست دارد، به او فحش بدهد. 🌿سیدمحمدحسین چون می دانست مقصد در طریقه ی معرفت النفس، و عبودیتِ محض است، کلام استادش را نصب العین خود قرار داد و چشم از توجه به آن حوریه ی بهشتی برگرفت و در حالی که قلبِ پُر از مِهرش از غصه دار شدن آن حوریه متأثر می گشت، خود را مشغولِ توجه به دستور هایی کرد که در باید انجام می داد. 🌿در طرف دیگر از ابّهت آن نور، که لحظه به لحظه به او نزدیک می شد و می خواست او را در بر بگیرد، در حال قبض روح شدن و رسیدن به نفس های آخر بود. شروع کرد به قسم جلاله دادنِ (عج) تا حضرت دیگر به او نزدیک نشود. 🌿 از احوالات شاگردانش لبخندی بر لبش آمد و به نزدیک درِ خانه اش رسید؛ خانه‌ای کوچک که اجاره اش مدتی عقب افتاده بود. ناگهان دید تمام اسباب اثاثیه ی خانه بیرون ریخته شده و خانواده‌اش آواره شده‌اند، شروع به خندیدن کرد. سبزی فروش محله که فکر می‌کرد اگر او بیاید داد و فریاد به راه می‌اندازد، با تعجب از علت خندیدن او پرسید و در جواب گفت : «خدا گمان کرده ما هم هستیم که با ما اینطور معامله می‌کند.» او داشت به سفر چهارمِ سیر انسانی نزدیک می شد؛ آنجا که انسان در آن «فی الخلق بالحق» باشد و هیچ کثرتی نتواند او را از توجه به توحید بازدارد. ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۵۷) .....ادامه🦋 🌿ناگهان خود را دوتا دید : هاشمی که بدنی بیش نبود و شایسته‌ی تمامی آن حرف هایی بود که مادرزنش به او می‌زد؛ و ی دیگر در مقامی عالی و که نسبت به آن بدن احاطه و هیمنه ی کامل داشت و دست هیچ‌کس در آسمان به آن نمی رسید. به اصل خود در ساحت برزخی پی برده بود که موجودی فرای زمان و مکان است و در دل از آنکه به کلام استادش گوش جان سپرده، جشن تجردِ خویش را برپا ساخت و به سرعت به خانه رفت و شروع به بوسیدن دست مادرزنش کرد؛ و از او خواست که هرچه دوست دارد، به او فحش بدهد. 🌿سیدمحمدحسین چون می دانست مقصد در طریقه ی معرفت النفس، و عبودیتِ محض است، کلام استادش را نصب العین خود قرار داد و چشم از توجه به آن حوریه ی بهشتی برگرفت و در حالی که قلبِ پُر از مِهرش از غصه دار شدن آن حوریه متأثر می گشت، خود را مشغولِ توجه به دستور هایی کرد که در باید انجام می داد. 🌿در طرف دیگر از ابّهت آن نور، که لحظه به لحظه به او نزدیک می شد و می خواست او را در بر بگیرد، در حال قبض روح شدن و رسیدن به نفس های آخر بود. شروع کرد به قسم جلاله دادنِ (عج) تا حضرت دیگر به او نزدیک نشود. 🌿 از احوالات شاگردانش لبخندی بر لبش آمد و به نزدیک درِ خانه اش رسید؛ خانه‌ای کوچک که اجاره اش مدتی عقب افتاده بود. ناگهان دید تمام اسباب اثاثیه ی خانه بیرون ریخته شده و خانواده‌اش آواره شده‌اند، شروع به خندیدن کرد. سبزی فروش محله که فکر می‌کرد اگر او بیاید داد و فریاد به راه می‌اندازد، با تعجب از علت خندیدن او پرسید و در جواب گفت : «خدا گمان کرده ما هم هستیم که با ما اینطور معامله می‌کند.» او داشت به سفر چهارمِ سیر انسانی نزدیک می شد؛ آنجا که انسان در آن «فی الخلق بالحق» باشد و هیچ کثرتی نتواند او را از توجه به توحید بازدارد. ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۶۰ ) .....ادامه🦋 🌿شیخ ثامر گفت یکی از بزرگان و مدرسان می‌گفت من به بسیار شک داشتم. روزی را به مقصد مسجد کوفه ترک کردم. در نزدیکی های مسجد، را دیدم و با او شروع به صحبت کردم. بعد از مدتی روی زمین نشستیم شروع کرد به سخن گفتن از اسرار الهی و داستان های اولیا و مقام اجلال و عظمت و لزوم قدم گذاشتن در راه سلوک و اینکه یگانه هدف از خلقت انسان، رسیدن به مقام بندگی و معرفت اللّه است. 🌿شک و شبهه ی من از بین نمی رفت و با خود می گفتم : نمی‌دانم که واقعاً در عالم چه خبر است؛ اگر صحبت هایی که این می‌کند حقیقت داشته باشد، عمر من تا به حال تلف شده، از طرف دیگر نمی توانستم به او اعتماد کنم. تا اینکه ناگهان مار بزرگ سیاه رنگی از سوراخی بیرون آمد و جلوی ما شروع به خزیدن کرد. که گویا ابداً نترسیده بود با دست اشاره‌ای کرد و گفت : «مُت بأذن اللّه!» تا این کلام از دهان او خارج شد، مار در جا خشکش زد و بی جان روی زمین افتاد. 🌿 هم انگار نه انگار که اصلا اتفاقی افتاده، به صحبت‌های قبلی‌اش ادامه داد و از من خواست بلند شویم تا به مسجد برویم. اعمالم را در مسجد انجام دادم و فوراً بیرون آمده و به جایی که نشسته بودیم رفتم تا ببینم اثری از مار هست یا نه؟ در کمال تعجب دیدم مار به همان شکلِ خشک شده روی زمین افتاده. دوباره به سمت مسجد برگشتم و کنار درب مسجد به رسیدم. گفت : خوب آقا جان امتحان هم کردی؟ من که شرمنده شده بودم صدای را دوباره شنیدم که با خنده می‌گفت : الحمدللّه امتحان هم کردی. 🌿من که دیگر کلافه شده بودم فریاد زدم : «این افسانه ها چیست که می‌گویی شیخ ثامر، مرگ و حیات فقط و فقط به دست .»شیخ رائد گفت : «درست است که مرگ و حیات به دست خداوند است، اما عیسی (ع) به اذن این کار را انجام می‌داد.» گفتم : «شیخ رائد پنجاه سال است که در حوزه درس می‌خوانی و نمی‌دانی که نباید را با دیگران مقایسه کرد؟» 🌿شیخ لاغراندامی گفت : «شیخ عدنان، اهل عرفان معتقدند که انسان کامل خلیفه‌ی و جانشین او بر زمین است و اگر انسان بندگیِ را به درستی انجام دهد، می تواند مظهر اسما و صفات خداوند شود. این داستان هم اگر دروغ نباشد، ممکن است نشانه‌ای از این باشد که مظهر اسمِ مُمیت الهی است.» به تندی از جا برخاستم و با عصبانیت نعره زدم : «گمشو بیرون، مردک نفهمِ افراطی!» 🌿 سمیر گفت : «به نظر من باید عرصه را بر و شاگردانش در تنگ نمود؛ باید شهریه آنها را قطع کرد؛ باید به فلاکت بیفتند که یا از این علوم دست بردارند یا اینکه به شهرهایشان بازگردند.» 🌿این اولین حرفی بود که تا حدی حرارت جگرم را خنک می کرد، اما چیزی که من می خواستم بیشتر از این‌ها بود. باید او را که قطعاً مهدورالدم بود، به طریقه ای از صفحه‌ی روزگار محو می کردم. جرئت نکردم این موضوع را به آنها بگویم، ولی در ذهن خود فکرهایی پرورش میدادم و کم کم داشتم به قطعیت برای اجرای آن نزدیک می شدم. ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۶۴) محمدتقی بهجت / ۱۳۵۵ ق🦋 یا صاحبی السجن ا ارباب متفرقون خیر ام الله الواحد القهار 🌿برادران طباطبایی که حلقه اتصال من به استادم بودند به علت فقر بیش از حد و نرسیدن منفعت زمین‌های تبریزشان مجبور به ترک شدند. با اینکه با دستور استاد رفته بودند اما دوریشان برایش سخت بود. به خاطر سختگیری های رضاخان در مرز و قطع راه انتقال ارز به عراق در ۱۲ سال شاید ده ایرانی توانسته بودند به بیایند و حلقه شاگردان استاد هرروز پراکنده تر میشد. که انسان بزرگ و با تقوایی بود تشخیص داده بود که حوزه فقط منحصر به علوم فقهی و اصولی باشد و عملا علمای سایر فنون به انزوا رفته بودند. در این بین عده ای از طلاب هم جوی علیه استاد راه انداختند که او صوفی است و به در خانه اش سنگ می‌زدند در حالی که می‌دانستم او از صوفیه متنفر است. اما اگر کسی اسمی از با مولوی و حافظ میآورد عده ای منحرف خطابش می‌کردند حال آنکه استاد می‌گفت انسان بدون محال است راه به حق تعالی ببرد. پس اینان یا کلامشان تحریف شده یا تقیه کرده اند. 🌿استاد شهریه حوزه را قبول نمی‌کرد و می‌گفت باید بر اساس نظم و برنامه باشد. برای یکپارچگی حوزه به استاد پیام داده بود که با شاگردان اندکش در درس فقه او شرکت کند تا وحدت کلمه حاصل شود. استاد ابایی نداشت اما چنین جواب داد: «امروز درس فقه شما برای مرکز زعامت و حوزهٔ مبارک است و در واقع اعلام مرکزیت اجتماعی شماست... بدون آنکه شما و اطرافیان شما چیزی از آن برداشت کنید. لذا من صحیح نمیدانم در هیاهو داخل شوم و الا مگر ما برای مباحثه مسایل فقهی در مدرسه قوام حاضر نمیشدیم؟» 🌿اطرافیان چنان به استاد فشار آوردند که حتی بیرون از خانه اجازه اقامه نداشت و هرکس در درس او حاضر میشد از تمام امکانات طلاب محروم میشد واین مساله بودکه باعث خانه نشینی این عارف بزرگ شد. 🌿استاد به من پیشنهاد داد روزها خدمتش برسم تا درس خارج صلات بگوید. دو سه روزی رفتم ولی هر روز استاد با قرائت اولین روایت چنان گریه میکرد که درس از ساحت خود خارج می‌شد. احساس کردم این درس به کار علمی من نمی‌آید پس ترک کردم. اما بعدها شدیدا پشیمان شدم که درسهای استاد را اگر بخواهم قیمت گذاری کنم حداقل هرکدام صدهزار تومان می ارزد. استاد مرا دستور به سکوت داده بود این دستور جبران ترک به دستور پدرم را میکرد 🌿به پدرم خبر رسانده بودند که من با یک صوفی در ارتباط هستم لذا پدرم مرا از خواندن منع کرده بود. اما استاد اعجوبه ای بود بیرون از زمان و مکان. او را در همه احوال حتی وقتی ایران بودم ناظر و مواظب احوال خویش میدیدم.یادم هست پسر جوان هندی عاشق دختر شیعه شده بود و قول داده بود اگر ازدواج کنند شیعه شود. نزد استاد رفته بودند. استاد گفته بود اگر موضوع شیعه شدنش را در فلان مجله هندی انگلیسی زبان افشا می‌کند قبول کنید. که البته جوان قبول نکرده بود. ولی برایمان جالب بود استاد که حتی روزنامه های را نمیخواند چطور نام آن مجله را می‌دانست. 🌿اما متاسفانه قدر او مجهول ماند و هرکس به درس او می‌رفت انگشت نما بود و مورد تمسخر و تهدید. به طوری که برای رفتن به خانه اش باید کشیک می‌دادی تا کسی رد نشود. اینها باعث شد ارتباط حضوری ام با استاد کم شود.و گاه سوالاتم را کتبی از طریق به دست استاد می‌رساندم. اما هیچ گاه سوالاتم بی پاسخ نماند. حتی در جلسات حضوری اگر سوالی در ذهنم میامد او بی پاسخ نمی‌گذاشت. 🌿در پایان عمر استاد سه حلقه شاگرد دورش بودند. حلقه اول شاگردان قدیمی مانند و و و . حلقه دوم شاخص هایی مثل ها و . حلقه سوم و و و که داماد استاد هم شده بود توصیه‌های استاد به حلقه اول و دوم حول مسایل معرفت النفس بود اما دوره سوم که بسیار اندک بودند با قوت و نفس الهی در باطن عالم سیر انفسی می‌داد. دیگر ظهور بیرونی زیاد نداشت و به جلسات خلوت اکتفا میکرد. اواخر عمر بیشتر به انجام واجبات و ترک محرمات گسیل میداد و می‌گفت « اگر کسی اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن کند» ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۶۹) .....ادامه🦋 🌿استادی که برای روز خودش را آماده می‌کرد و آن روز بهترین لباس هایش را می پوشید. ولیمه، شیرینی و میوه تهیه و آشنایان دوستان و قوم و خویش را دعوت می‌کرد و از یکی از آنها می‌خواست رسول اکرم صلی الله را که در روز ایراد فرموده با صدای بلند و گیرا قرائت نماید. نکته های گوناگون و دلنشین و شیرین بسیار می‌گفت و انتقال سرور وشادی بر دلهای حاضران در مجلس عنایت می فرمود. چه بسا نکته های کمیاب از شعر و نثر که در حفظ داشت یا خود سروده بود و در مدح علیه السلام و روز می خواند. همه دار و ندارش و بود و از اینجا بود که راه به ملکوت برده بود. 🌿زمانی طالب مطلب خاصی بود، اما آنچنان که می‌خواست فتح باب برایش حاصل نمی‌شد. از هر دری وارد می‌شد نتیجه نمی گرفت، تا اینکه برای برآورده شدن آن خواسته؛ قصیده بلند و بسیار عالی در مدح علیه السلام انشا فرمود پس از آن شعر بود که به تمام معنا در آن مطلب خاص که می‌خواست, فتح باب برایش رخ داد. 🌿با این درجه از عشق به مردم کوچه و خیابان و حوزویان که بارها برای دعا و شفا گرفتن مرضهای کودکانشان نزد او می امدند، بعد از آنکه به حاجتشان می‌رسیدند او را صوفی می‌خواندند و به او تهمت می زدند. 🌿دستورهای او حول و می چرخید و بارها تکرار می کرد که این اذکار و ادعیه، با شرایطش تاثیر می‌کند و حرف اول را می‌زند. اصول و فنون او در تربیت منطبق بر بود و اجازه نمی داد کسی ذره‌ای از آن فاصله بگیرد. 🌿 همان دوران در میان شاگردانش این جمله او به شهرت رسید:" اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن کند." انس و آرامشش با و و پرواز در بلندای فکرتی که داشت, بود. از آنجا که به علاقه وافری داشت و او را از مندکین می‌دانست، او دائماً همراهش بود و این امر، خود حاکی از توجه ویژه اش به و دستورهای علیهم السلام در طول سالها بود. به خواندن کمیل در شب های جمعه و جامعه کبیره در روزهای جمعه مکرر و ویژه سفارش می کرد. 🌿در یکی از جلساتش یکی از حاضران را کنار کشیده بود و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بوده گفته بود:" فلانی شنیده‌ام نام مرا در منبر می بری. اگر به حلال و حرام معتقدی من راضی نیستم نه بالای منبر و نه زیر منبر اسم من را بیاوری. هرکه به درس من می‌آید حرام است در حق من مبالغه کند." در مجالسی که در منزل می‌گرفت، بالای مجلس نمی نشست و می‌گفت:" آنجا جای میهمانان است." وقتی با شاگردانش راه میرفت، عقب همه آنها قدم می‌زد و هرچه می‌گفتند آقا شما جلو باشید، میگفت نه من عقب می آیم شما جلو بروید." هنگامی که عده‌ای از به خدمتش رسیده بودند و گفته بودند می‌خواهیم از شما تقلید کنیم ، دست به آسمان برده بود و با اشک به خدای متعال گفته بود:" خدایا، تو می میدانی من اینطور نیستم که این جماعت می گویند" سپس آنها را برای تقلید به خدمت فرستاده بود. ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
مریدان الشهدا دعای کمیل امامه تاسیس۱۳۷۵
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 *#خلاصه_کتـاب کهکشان نیستی* (قسمت ۷۴) .....ادامه🦋 🌿همراه #شیخ چند تن
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💫 * کهکشان نیستی* (قسمت ۷۵ ) وادی السلام/۱۴۴۱ ق🦋 🌿 سال ها پس از وفات ، در ارتباطی فرای ادراک مردمان از او سوال کرد آیا قالیچه سلیمان نبی (ص) از جنس مادی بوده یا از مبدعات الهیه؟ از یکی از موجوداتی که تصدی برخی امور حضرت سلیمان نبی ،بر عهده او بوده سوال میکند و او با کلماتی نامانوس پاسخ میدهد. سپس می گوید از مبدعات الهیه... 🌿آری شکست زمان همان سفری است که نفس را به ثابتاتی در پیش و پس حصاری که انسان برای خویش تراشیده است منتقل می کند. 🌿و من هفتاد و پنج سال پس از وفات در نشسته بودم. جماعتی را میدیدم که پس از وفات تلخ او در هشتم بهمن ۱۳۲۵ شمسی، در عید نوروز به سمت مزارش می آمدند: ، و . 🌿 در درد جگر سوز از دست دادن آسمانی می سوخت. بهت زده از وعده ی استاد بود که وقتی ده روز قبل از وفاتش از او جویای مزار پدر استاد در شده بود، استادش گفته بود ده روز دیگر تو را آنجا خواهم برد... و که فتوحات بسیاری در عرصه در آینده ی او حک شده بود، آرام و صبور خود را به کنار قبر استاد رساند. هر سه تصور میکردند با دفن استاد، ماجرای اقتدارش در منازل سلوک به انتها رسیده است. 🌿اما من می دانستم که داستان کتابی است که نهایتی برای آن متصور نیست. چنگال هیچ حصاری نمی تواند او را اسیر خود کند. هر که به دریای و پیوست، ازل و ابد ذیل وجودش خواهد بود. 🌿 آن زمان که جسم دنیوی را به دوش می کشید، در اکناف این کره خاکی با بسیاری در ارتباط بود، چه رسد به حالا که بی بدنِ دست و پا گیر، وسعت وجودش بیش از پیش شده است. ✍ادامه دارد.... 🍃❤️🍃〰〰〰〰〰 @moridanoshohada 〰〰〰〰〰🍃❤️🍃