💠بسم الله الرحمن الرحیم
💫 *#خلاصه_کتـاب کهکشان نیستی*
(قسمت ۴ )
سیدعلی قاضی طباطبایی🦋
🌿وقتی به دریای #نجف رسیدم،رگهای حیات در جانم دوباره قوت گرفت.
چهل روز گذشته بود،دلم می خواست بمانم ،در بدو ورودم در گذرگاه وادی السلام ،ازاو خواسته بودم که مهمان دایمی خوان گسترده اش باشم، اما نگران رضایت پدر بودم.
روزی در وادی السلام مشغول تعقیبات نماز بودم که صدای گیرای پیرمرد ژولیده ای را شنیدم که شعر میخواند:
ای قوم به حج رفته کجایید،کجایید ؟......
به سویش راه افتادم صدایش رابلندتر کرد:
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار ازاین خانه براین بام برآیید
🌿پشتش به من بود ،سلامی کردم
بدون اینکه رویش رابرگرداند
گفت: " سلام #سید علی "
🌿#نجف شهر عجایب بودوآدمهایی در آن زندگی میکردند که هرکدام از دیگری عجیب تر می نمودند.
باشگفتی گفتم:" اسم مرا از کجا می دانید؟تاکنون شمارا ندیده بودم"
بامهربانی گفت : " من که تورا دیده بودم #سید علی! توهم دیده ای ،حتماً یادت نمی آید."
وشجرهنامه و تاریخ تولد و زادگاهم راگفت.
از تعجب زانوانم چنان لرزید که تا آن لحظه چنین حالی رادرخود سراغ نداشتم.
پیرمرد گفت:
"تعجب نکن، مگراینها رادر حاشیه ارشاد مفید ، به عنوان شجره ات ننوشته بودی؟ همین اندکی قبل !"
🌿دهانم از تحیر واحاطه درویش به احوالات سابقم قفل شده بود.تقریباً محال بود حاشیهام بر ارشاد که برای نشان دادن توان علمیام به پدر قلم زده بودم به این سرعت آوازهای پیداکرده باشد.
🌿درهمان حال که صورتش راسمت حرم #امیرالمومنین می گرداند،گفت" این شعر رابرای تو می خواندم.ازکجامعلوم که نجف ماندنت ،درحکم به #حج رفتن دراین ابیات نباشد؟!مگر در #نجف مقیم بودن ، به خودی خود،برای رسیدن به خواسته ای که در طلب آن، روزگار می گذرانی موضوعیت دارد؟؟"
باسرگردانی نگاهش کردم واز اندازه نفوذ کلامش در قلبم مبهوت بودم.
✍ادامه دارد....
🍃❤️🍃〰〰〰〰〰
@moridanoshohada
〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم
💫 *#خلاصه_کتـاب کهکشان نیستی*
(قسمت۱۹)
رخشنده سادات/۱۳۱۶🦋
🌿اولین پسرم به دنیا آمده بود و اسمش را سیدمهدی گذاشته بودیم. دختر ها از خوشحالی دوروبرش مثل پروانه میچرخیدند.
نیت کرده بودم اگر خداوند یاریم کند با #سیدعلی کاروانی برای #حج راه بیندازیم تا من که متمکن و مستطیع بودم وقتی می خواهم رخت سفر از این عالم ببندم #حج_واجب بر گردنم باقی نباشد، اما تمام املاکم در تبریز بود.
🌿روزی که #سیدعلی به خواستگاری ام آمد با اینکه پسر عمویم بود و سالها میشناختمش به من گفت که زندگی با من پر از رنج و تنگدستی خواهد بود و من با انتخاب خودم آن را پذیرفته بودم، اما گوشه قلبم احساس می کردم دارایی های من آنقدر هست که بتوانم زندگی صد طلبه را تا آخر عمرشان تامین کنم. نمی دانستم که همجواری با #امیر_المومنین (علیه السلام) غرامتی دارد که باید آن را می پرداختم. مگر میشود کسی دل❤️ به ساحت قدسی او بدهد و حضرت امیر (علیه السلام) سفره توحید را برایش نگستراند.
🌿#سیدعلی به من رو کرد و گفت:" رخشنده سادات" ، گفتم:"جانم"
"رخشنده تو پای من خیلی صبوری کردی من از تو ممنونم اگر درسی دارم یا #عبادت یا توسلی، پشتم به زحمات تو در این خانه برای من و بچهها گرم است" به او گفتم:
" #سیدعلی جانم، من زندگی ام را دوست دارم و از همه مهمتر #امیرالمومنین(علیه السلام) را دوست دارم. همیشه یاد حرف تو هستم که اگر کمک کنم که تو درس بخوانی و به امور معنوی ات برسی، من در آنها شریکم .چه چیز بهتر از این؟" #سیدعلی گفت:" دلم خیلی برایت میسوزد"، گفتم: "نمیخواهد دلت برای من بسوزد من هم مثل تمام زن های طلبه های دیگر". گفت:" تو خیلی فرق داری با خیلی ها"
گفتم:"چه فرقی دارم؟" گفت:"تو خانواده ات ثروتمند بودند. چندین دِه به نام تو بود و حالا من تو را برداشتم و آورده ام در این شهر غریب و صبح و شب مشغول بچه داری و پخت و پز هستی." گفتم:
"من با کسی فرق ندارم، تازه تو مرا به #خانه_پدری ام آورده ای، و به خاطر تو توفیق همجواری با #امیرالمومنین(علیه السلام) روزی شده است."
گفت:" درخشنده می خواستم بگویم من باید #نجف بمانم، اما تو مجبور نیستی #نجف بمانی و اگر می خواهی می توانی به تبریز برگردی. "گفتم:" #سیدعلی من عاشق زندگی با تو و بودن در کنار #امیرالمومنین (علیه السلام) هستم."
🌿به اوگفتم: "ماندنم شرطی دارد". خنده اش گرفته بود و گفت:"اهل معامله ام بگو" گفتم:" باید برای میرزا باقر آقا برادرم نامهای بنویسی و بگویی مال و اموال مرا در تبریز بفروشد، تا هم به #حج برویم و اگر هم شد با مابقی آن اوضاع زندگی مان را سامان دهیم". #سیدعلی با خنده گفت:" آخر کار خودت را کردی؟ شرط دیگری نداری؟"
🌿گفتم:"شرط دیگر هم این است که #عشقم را مشروط نکن بگذار کنارت زندگیم را بکنم".
✍ادامه دارد....
🍃❤️🍃〰〰〰〰〰
@moridanoshohada
〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم
💫 *#خلاصه_کتـاب کهکشان نیستی*
(قسمت ۳۰ )
رخشنده سادات/۱۳۲۳ ه ق🦋
🌿#سیدمرتضی_کشمیری در ۵۵سالگی از دنیا رفت و کل شهر و خانه ما سوگوار شد. دخترها بزرگتر شده بودند و پدرشان را میفهمیدند،#سیدمهدی هم کم کم جان گرفته و راه میرفت.
بین برادرم و #سیدعلی نامه های زیادی ردوبدل شد و میگفت :
«خواهرت میخواهد املاکش را بفروشد و با مبلغ آن به #حج برود و کمی زندگی اش در این شهر را سامان دهد»
اما نمیدانم چه مشکلی بودکه اموال پدرم به دستمان نمیرسید.
🌿#سیدعلی دغدغه پخش و رساندن نان به طلاب ترک ساکن #نجف را داشت مسئولیتی که در آن زمان برعهده مراجع بود.گاهی همان سهمیه نان به خودش نمیرسید و روی بچه ها فشار زیادی بود اما میدانستم که باید صبر کنم.دختر یکی از ملاک بزرگ تبریز بودم و خودم منتظر سهمیه نان. اما شنیده بودم هر کس را که بیشتر دوست داشته باشند بیشتر امتحان میکنند.او باید این راه را میرفت و من باید پشتیبان او میبودم و چه دردی سختتر برای او که زن و بچه اش گرسنه اند.
🌿به اصرار من مایملکم را از برادر طلب کرد. بچه ها بزرگتر شده بودند و معنای نداری و زندگی را میفهمیدند عاشق #پدر بودند ولی رنج گرسنگی و نداری و سرمای خانه بدون نفت پریشانشان میکرد.
🌿#سیدمرتضی در مدرسه هندیها با خانواده سکونت داشت و ما هم نزدیک مدرسه. ولی #سیدعلی به دلیل ریاضات در یک حجره فوقانی #حرم بیشتر به سر میبرد. وقتی #سیدمرتضی فوت کرد زندگی ما هم عوض شد.
#سیدعلی در جستجوی استاد جدید به نام #سیداحمد_کربلایی بود که در فقه و عرفان شهره آفاق بود. به #سید گفتم :
« تو که دنبال او هستی من و بچه ها را هم به کربلا ببر» او هم میخندید و وعده داد. وفات #سیدمرتضی هم مزید بر علت شد. او را کنار ملا حسینقلی همدانی در یکی از حجره های بالای سر #سیدشهدا علیه السلام دفن کردند.
در اوج مریضی که قرار بود به بغداد برود،قبل از حرکت خواست که به #حرم ببرندش. در #حرم با تعجب میبینند دارد با کسی صحبت میکند و به کاری اصرار میکند و جواب منفی میشنود. از او پرسیدند ،گفت که : « با #امیرالمومنین (ع)سخن میگفتم و از ایشان تمنا کردم که اجازه بفرمایند محل دفنم درکنار ایشان باشد اما حضرت نپذیرفتند.
در نهایت #سیدمرتضی را به بغداد بردند و بعد از معالجه ناموفق روانه #کربلا شدند ولی هنگام بازگشت به #نجف مصیبت "وبا" ،عراق را گرفت و سیطره شهرها بسته شد. #سیدمرتضی که از سرنوشت خویش مطلع شده بود انگشترش را درآورده و با عذرخواهی گفت: « میترسم انگشترم موجب زحمت غسال شود»
🌿 #سیدمرتضی در حجره سوم بیرون از باب زینبیه موسوم به #حجره_کابلیه به خاک سپرده شد.همین موضوع مقام والای #سید و حکمت انکار حضرت امیر برای خاکسپاری در #نجف را آشکار کرد.
✍ادامه دارد....
🍃❤️🍃〰〰〰〰〰
@moridanoshohada
〰〰〰〰〰🍃❤️🍃
💠بسم الله الرحمن الرحیم
💫 *#خلاصه_کتـاب کهکشان نیستی*
(قسمت ۳۲ )
.....ادامه🦋
🌿پس از اعمال #حج،
#سیدمحمدتقی در #مکه به دنیا آمد. مدت زیادی در مکه ماندیم تا این که هزینه زندگی برایمان سخت شد. من اصرار داشتم به برادرم تلگرافی بزنیم تا قصبات دیگری که در تبریز داشتم بفروشد و برایمان مبلغش را بفرستد.
#سیدمحمدتقی که پدرش او را مکی صدا میکرد، کم کم ضعیف میشد و بهترین درمان او، رفتن به مناطق خنک عربستان کنار رودخانه بود. اما هزینه اجاره اتاق کنار شریعه بالا بود.
سرانجام #سیدعلی نامه را نوشت ولی این ماجرا زمان زیادی را طلب میکرد تا پول برسد. روزگار سختی را در عربستان گذراندیم.
🌿حال جسمی خودم و نوزاد رو به وخامت بود. #سیدعلی مبلغی قرض کرد و عازم #نجف شدیم. #سیدعلی با تمام مشکلات و تنگدستی ولی با مهربانی به من میگفت: «بحمدالله علویه خانم به آرزویشان رسیدند و #حج را به جا آوردند»
دوباره به اصرار من تلگرافی به برادرم زد و گفت که من بیمارم. سید محمد تقی را در آغوش گرفته، گاهی به من و گاهی به او با درد مینگریست. دلم برایش میسوخت. احساس میکردم کسی که می خواهد راه #ولایت را برود، باید گوشه ای کوچک از غصه های او را چشیده باشد.
🌿طبیب ها آمدند و گفتندکه ضعفِ بعد از وضع حمل مرا گرفته است. اما گویا روحم عزم سفر داشت.
عاقبت در بین الطلوعینی پس از نماز صبح، جوانی با چهره ای زیبا و گیرا را دیدم. سپس #سید جلیل القدری بالای سرم حاضر شد و به جوان گفت :
«دختر من را به آرامی قبض روح کن.»
زیر لب به آرامی #شهادتین گفتم.
باورم نمیشد به آسانی جان داده بودم.
🌿#سید بزرگوار فرمودند :
«دخترم نگران نباش، جای پیکر تو در جوار مضجع ماست. »
🌿صدای گریه سید محمدتقی بلند شد.
#سیدعلی سراسیمه وارد اتاق شد. ساکت و آرام گوشه ای ایستاده بودم و به #سیدعلی و پیکر خودم نگاه می کردم. صدایم زد: «رخشنده سادات، رخشنده عزیزم» و شروع کرد به گریه کردن.
کم کم بچه ها از خواب بیدار شدند و در بالینم به تلخی گریه کردند. اتاق پر از غصه بود. متوجه #سیدعلی شدم که انگار مرا میدید و میگفت «چه زود مرا تنها گذاشتی... » او می توانست به سرزمین برزخ وارد شود. گفتم :
«من همینجا کنار شما هستم»
صبح بعد پیکرم را غسل دادند و تشییع کردند. فکر میکردم به سمتِ
#وادی_السلام میرویم ولی تابوت را به سمت #حرم بردند. نگاهم به گنبد مطهر افتاد. عمود نوری دیدم که از #حرم به آسمان متصاعد بود.
بعدها فهمیدم برزخ منزلگاهی است برای به ظهور رساندن بیشتر حقایق بدون ماده دنیوی.
انسان در برزخ کم کم از تعلقات خویش آزاد شده و #حقایق برایش عمیق تر متجلی می شود.
پس از لحظاتی متوجه شدم #سیدعلی در حجره ای از صحن #حرم مطهر قبری خریده است. زهی سعادت برای من...
🌿پیکر نحیفم را در قبر نهادند و تنهایم گذاشتند. عمری دل در گرو #امیرالمومنین (ع) داشتم و میدانستم تنهایم نخواهد گذاشت. همه امیدم هم نشینی با مادرم #فاطمه_زهرا (س) در باغهای برزخی و ملکوتی بود.
بدنم را در قبر گذاشتند و اشک های کودکانم و #سیدعلی بدرقه ی راهم می شد.به آرامی چشم روی هم گذاشتم و سفر برزخی خویش را آغاز کردم.
✍ادامه دارد....
🍃❤️🍃〰〰〰〰〰
@moridanoshohada
〰〰〰〰〰🍃❤️🍃