… I بخش ۲ از ۲ I
اگر به آدمها بگویید تو همهکارهٔ زندگیات نیستی و نمیتوانی هر چه نیاز است را بدانی و کسب کنی، و به یک معنا آنها را به یک بنبست برسانی، فکر میکنند داریم به ناامیدی دعوت میکنیم. اما من تازه همینجایی که دیگر به بنبست میرسیم خوشحال میشوم، که مگر تنها در همین موقعیت نیست که امکان حضور حقیقی خدا پیدا میشود؟
مغربِ ۵/۶/۱۴۰۲
(ضمیمه در فرستهٔ بعد)
@mosavadeh
چرکنویس
📜 آدمهایی را دیدم که از بنبستی که انسان در انسانیتش با آن روبهروست و در آن بنبست خدا را مییابَد
11.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(ضمیمهٔ نوشتهٔ پیشین)
این یک نمونهٔ صریح و بیتعارف از هزاران موردِ ناصریح و پنهان است.
من خدایی که در کنار این سخنهاست را نمیتوانم باور کنم، و آن خدا را جز حرفی و نقاشیای نمیفهمم، و از این همه احساس تسلّط و سیطره بر زندگی حالم گرفته میشود. نمیدانم، مگر آنجا که خدا هست گردنهای خضوع شکسته و کمرهای خشوع خم نمیشود!
این حرفها گویی از همان عالَم و نگاهِ بیخدایی متولد شده که اپیزود چهارِ فصل چهارم Black Mirror (با عنوان Hang the DJ) روایت میکند…
پیشبینی! پیشبینی! پیشبینی! پیشبینیِ یک رابطهٔ عاطفی از صفر تا صد! کم مانده ادعای خدایی کنیم…
دیگر خدا کجای این زندگیهای ما میتواند باشد؟!
مگر در قرآن نگفت:
وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا ﴿٢٣﴾
إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ ۚ وَاذْكُرْ رَبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَىٰ أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَٰذَا رَشَدًا ﴿٢٤﴾
و هرگز درباره چیزی مگو که من فردا آن را انجام میدهم، مگر اینکه [بگویی: اگر] خدا بخواهد. و هرگاه از یاد بردی، پروردگارت را یاد کن و بگو: امید است پروردگارم مرا به چیزی که از این به صواب و مصلحت نزدیکتر باشد، راهنمایی کند.
@mosavadeh
📜 اگر سخنی داری که حق همراه آن است و به ادله نیازی ندارد، پس باید بدانی که این سخنها تنها چشم و گوشی میخواهند که حقانیت آن را ببیند! پس اگر نفهمیدند و از تو دلیل خواستند، به تقلّای دلیلآوردن نیفت! سکوت کن! آنها از همان سکوت میفهمند چه میخواهی بگویی و باید چه گوشی پیدا کنند! آنگاه به هنر بیندیش که زبانِ رَساتری به تو میدهد…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند شب پیش داشتیم با چند رفیق گپ میزدیم، بحث چالشی شد و به مرزهایی رسید. تا آنجا که میتوانستم، گوش میدادم و میفهمیدم و چیزهایی میگفتم…
یک ساعتی حرف زدیم، تا اینکه دیدم چرا هرچه تلاش میکنم گفتوگویمان به جایی نمیرسد و سخنم فهم نمیشود… فهمیدم اگر دیالوگ در افق درست و غلط و ردّ و اثبات بسته شود و شخص مقابل منتظر باشد تا حرف او را رد کنی و چیزی را برایش اثبات کنی، در این گفتوگو آن جنس سخنِ دیگری که دلبری دارد و خواستنی و گرم است نمیتواند شکل بگیرد. و بهترین راه، رهاکردن این گفتوگوست…
اما چگونه این سخن را باید آشکار ساخت؟
اینجا بود که جای دو چیز بیشتر برایم عیان شد؛ «هنر» و «سکوت»…
با هنر میشود دیالوگ را از مقام رد و اثبات رها کرد تا گوشِ شنیدن سخن حیاتمند پیدا شود… با هنر میشود به زبانی اندیشید که بیشتر به «دعوت» نزدیک است تا «رد و اثبات»… هنر میتواند گرمای یک سخن را حمل و آشکار کند…
اما سکوت؛ گاهی سکوت بزرگترین و آشکارترین زبان است!
وقتی دیالوگ در مقام رد و اثبات گیر افتاده، اگر درگیر شوی و بخواهی در آن مقام گفتوگو کنی، مدام به خودت میگویی «پس چرا هر چه میگویم، از سخنم دورتر میشوم؟!»…
اما اگر سکوت کنی… -جالب اینجاست- سخنت را خواهند فهمید!! اگر سکوت کنی، سخنت را پاس داشتهای و آن را نکشتهای و از قضا آن آدمها هم در درونشان میفهمند اینکه تو حرفهایشان را رد نمیکنی و با آنها درگیر نمیشوی، به این خاطر نیست که حرفی نداری! میفهمند حرفی داری که نمیتوانی بگویی، میفهمند سخنی با افقی دیگر داری و شأن سخنت بالاتر از افق فعلی گفتوگوست، افقی که جانِ آنها هم در تمنّای همانجاست و در اجمال آن را میفهمند… و از چشمهایت میخوانَند که سخنِ تو بیزبان نیست، بلکه آنها گوشِ این سخن را ندارند، پس به جای اینکه باز هم از تو طلب دلیل و اثبات و رد کنند به آن گوشی منتقل میشوند که باید در خود متولد کنند… تو نباید درگیرِ جزئیاتِ سخنت و با هزار روش توضیحدادنِ آن شوی، بلکه باید تلاش کنی تا آن گوش پیدا شود، که اگر پیدا شود تنها با یک اشاره و یک بیان، انتقال به آن سخن صورت میگیرد…
آری ما نباید مدام تلاش کنیم تا هزار سخنِ وجودی را به آدمها برسانیم… و بخواهیم تک به تکِ زوایای این عالَم و زندگی را برای آنها باز کنیم… و یا بپنداریم که اگر هزار سخن را با هزار بیان به آنها برسانیم، آنها خواهند فهمید… نه! تنها باید کمک کرد تا چشم و گوش آدمها به افقی وجودی و پدیدارشناسانه و فراتر از مفاهیم باز شود! آنگاه خودشان آن هزار سخن را که سهل است، هزار سخن دیگر میفهمند و به خود تو باز خواهند گفت…
آری، گاهی سکوت رَساترین سخن وجود است…
شبِ ۲۴/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
— و اذکر ربّک اذا نسیت…
— بالأخره آمدی… چشم به راهت بودم…
خوش آمدی… خوش آمدی… قدمت بر چشمم…
نوری نداشت این خانه بدون تو…
— چه کار داشتی با خودت میکردی…
شده بودی مسئلهحلکن…
چه میگفتی؟ هان… زندگی…
میخواستی بفهمی چه طور زندگی کنی… میخواستی بفهمی باید چه کار کنی…
چه خیال کرده بودی عزیز؟ چه امیدی داشتی فدایت شوم؟
— چه بگویم… شرمسارم…
چه انتظاری از من هست جز همین…
خوب شد آمدی… دلم داشت میمُرد… گَرد گرفته بود… نمیدانی چه قدر مینشست پشت آن پنجره و اشک میریخت…
— دم در دیدم سفالهایی که ساخته بودی شکسته بود…
— فدای قدمت…
— آن چیزها که میگفتی نامشان «مسئله و مشکل» است کو؟
میگفتی چیزهایی را نمیدانی و چیزهایی را نمیتوانی…
— نمیدانم کجایند… همینجا بودند… نمیدانم کجا گذاشتمشان…
مهم نیست قربانت شوم… تو که نبودی، ساخته بودمشان تا سرم گرم شود…
حالا که خودت هستی…
چایی میخوری بریزم؟
— بریز؛ همین با هم بودنش قشنگ است…
— نکند میخواهی بروی؟
— وقتی بروم، تو خوابی…
۲۵/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
«در عهدماندن»، رعایتهای اخلاقی حقوق و رساندن فایده به همدیگر نیست، بلکه تجدید نسبت قلبی و حاضر نگهداشتن آن است ولو بیهیچ فایدهرساندنی یا حتی همراه با دعوایی…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«در عهد ماندن»…
یعنی بچهٔ خوبی بودن؟ یعنی رفیقِ خوبی بودن؟
نه…
اصلاً رفیق خوب بودن چیست؟…
اینکه مدام نگران هم باشیم و همدیگر را رعایت کنیم که مبادا ذرهای پایمان در حیطهٔ حقوق همدیگر برود، که نشد رفاقت و عهد…
اینکه همان عهد و رفاقتهای ساختگی و تصنعیِ هرجاییست… آن عهدی و رفاقتی که جانمان در پیِ آن است کجاست؟
بگذار هر کس میخواهد برود و هر کس میخواهد بماند… بهترین آدمها را میخواهی از دست ندهی، به قیمتِ اینکه از همان اول از دستشان داده باشی؟ مهم خود آن آدمهایند که کنارشان باشی ولو بینسبت؟ یا مهم نسبتی است که با آنها داری ولو بزنی درِ گوششان؟
رفیقی دارم که خودم را در عهدی و رفاقتی با او یافتهام، اما به خیالِ اینکه عهدم را با او پاس بدارم مدام میترسیدم که مبادا چیزی بخواهد که بهجا نیاورم یا جایی کاری کنم که خدشهای ببیند… اما با این پرهیز چه کار کردم؟ «خود»م را از او گرفتم… و تنها «خدمات»ـی را به او پیشکش کردم… عجب! این کارها را رها کن و هیچ کاری برایش نکن! اما خودت برایش باش! همانگونه که هستی… پر از عیب و نقص… و بگذار اگر نقصبین است و رفاقت را به هم خدمات رساندن میبینَد، برود… بگذار اینکه نامش را رفاقت گذاشتهای تمام شود…
مادرها دلشان میخواهد بچهشان بچهٔ خوبی باشد و پدر و مادرها دوست دارند داماد یا عروس خوبی گیرشان بیاید؟ خوب یعنی چه؟ یعنی بچهمثبت؟ بیا عطایش را به لقایش ببخشیم… و حتی شده به خیالِ جامعه آدم خرابی باشیم…
چه قدر آدم کنار پیامبر بود که خودشان را در عهد و رفاقتِ با او میدیدند و شاید برخی از آنها خودشان هم نمیدانستند اما دشمنِ او یا بینسبت با او بودند… و جانم فدای اویس!
به اویس «صحابی» نمیگویند چون پیامبر را ندید! به دَرَک! او پیامبر را ندید یا آن صحابی؟! او یاور و رفیق پیامبر نبود یا آن صحابی؟!
در رفیقهایت نظر میاندازی، برخیشان را مییابی که یک بار هم حقت را ضایع نکردهاند و هر چه نیاز داشتهای مهیا کردهاند… اما چه فایده؟ فقط نقشِ رفیقها را بازی کردهاند… و «خود»شان نبودهاند… اگر قرار است خودت باشی و رفیقِ کسی نباشی، پس اصلاً رفیقش نباش و ادای رفیقی را برایش در نیاور…
نگرانی… نگرانی چه جایی در رفاقت دارد؟! هیچ… لابد میگویی چه قدر خودخواهانه و لاابالیگرانه… میگویم باشد، قبول! تو باش و ادای رفاقتهایت… من دوست دارم تنها با کسی که دوستش دارم دوست باشم و فقط و فقط چون دوستش دارم… نه چون درست است، نه چون «باید» یا چون سزاوار است…
بیخیال!
بیا درِ گوش هم بزنیم… اما باشیم… و اگر دوستیم، به این خاطر باشد که واقعاً همدیگر را میخواهیم… و آیا فکر میکنی در این مناسبات همهاش تضییع حقوق است و پروایی نیست؟ پاسداشتِ وجود همدیگر نیست؟ چگونه میتوانی کسی را دوست بداری اما وجودش را پاس نداری…
(ضمیمه: به گمانم مینیسریالِ Scenes from a marriage به خوبی نسخهٔ اخلاقی و تصنعی در عهد ماندن را نشان میدهد؛ روایتِ زوجی که خود را اخلاقی نگه داشتهاند و سعی کردهاند تمامی حقوق همدیگر را تصنعی رعایت کنند و هیچ دعوایی نکردهاند تا اینکه یک روز در اوج احساس تصنعی خوشبختیشان، زن تعارف را با خودش کنار میگذارد و میگوید: من طلاق میخواهم!)
۲۶/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
دیدم کسی گولِ هزار چیز را میخورد اما جلو میرفت… عجیب بود اما دیدم خدا در همهٔ گولخوردنها همراهش است و زندگیاش گرم است… دیگری را دیدم، به هوای خداخواهی گولِ هیچ چیز را نمیخورد، ایستاده و گندیده بود و خدایی همراهش نبود… زندگیاش سرد بود…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(بیا این زندگیِ گزارهای و پندار درست و غلطها را کنار بگذاریم… بیا گولِ چیزهایی که پیش میآیند را بخوریم و با پدیدارها جلو برویم… هرچند گزارهها میگویند اینها گولخوردن است اما این پدیدارها و گولها گرماند و بویی از خدا دارند… بیا گولشان را بخوریم… اول و وسط و آخر این راه خداست…)
عجب…
من به خیال خودم همیشه میفهمیدهام که آدمها درگیر بازیچهها شدهاند… یعنی به خیالی باطل و به سودایی ناروا پی چیزی رفتهاند… البته به خیال من…
لابد با خود میگویم: این سودایی که این شخص دارد سودای حقیقت نیست… و گول خورده… و آخرِ این راه به حقیقت -یا بگو خدا یا هر چه- نمیرسد…
یا حتّی گاهی اگر خودم نیز حاضرانه در شور و گرمایی قرار بگیرم و محبت و عزم چیزی را پیدا کنم، از خودم و آن شور بیرون میآیم و به خود میگویم که: «ای وای! اینکه سودای باطلی است!» و سرد میشوم…
آری، به آن اشخاص که نگاه میکنم میبینم گرمایی دارند و شوری… و در این مقام به خودم که نگاه میکنم میبینم سرد است و بیروح… آنگاه جا میخورم که چرا این سرد است و آن گرم؟ خدای من! گویا با همین راهشناسی، راه را گم کردهام… و آنچه من گنجش توهم کردهام / از توهم گنج را گم کردهام! اگر آنچه من میگویم حقیقتجویی است، پس گرمایَش کو و اگر راهی که آنها میروند بینسبت با حقیقت است پس این گرمایَش چیست؟
میدانید؛ قضیه را ساده نگیرید و زود نگذرید… نه این تشخیصها و سردشدنهای من اشتباهِ اشتباه است و نه شعارگونه شورمندیهای سطحیِ زندگی را چسبیدن درستِ درست… پس بیش از آنکه بخواهیم طرفِ یک سو را بگیریم و حکم و قاعدهای نهایی و جامع و مانع بدهیم، بگذار ببینیم و رؤیت کنیم که ماجرا چیست…
و بگذار بگویم فکر میکنم این قضیه شخصیِ من نیست، هرچند شخصی مطرحش کردم تا راستِ راست باشد، اما به گمانم درونِ همهٔ ما این بگومگو هست…
عجب… پس من به هوای حقیقت، از رویکردها و کارهای به خیالم باطل و خیالی و چیپ و سطحی روی گرداندم، و تنها با بیابانی سرد و خشک روبهرو شدم… و دیدم آنها که به گمانم گول خوردهاند، در کنار شعلهٔ کوچکِ گرمای آن کار، خودشان را گرم کردهاند و از میوهٔ درختچهٔ کوچکِ کنارش خودشان را سیر…
پس آن شعلهٔ کوچک و آن میوهٔ درختچه چه بود؟…
آهان… خودِ همانِ حقیقت… نه نامش که خودش… اگر حقیقت نبود، پس چه بود؟…
مگر آنکه آن قدر چهرهٔ حقیقت را از یاد برده باشیم و تنها به نامش مشغول که دیگر نامش را حقیقت بدانیم و خودش را به جا نیاوریم…
میدانی؛ ما با این کارهایمان داریم به خودمان میگوییم که مثلاً خیلی موحّدیم و خیلی حقیقتجوییم… که این چیزهای چیپ و سطحی را نمیخواهیم و دنبال چیزی ورای اینها در پیِ حقیقة الحقایقیم… عجب… پس دنیا و اینها را رها میکنیم تا به خدا برسیم؟ چه قدر بیخداییم! معلوم است هیچ از خدا نفهمیدهایم… اینکه عینِ کافری است! این یعنی خدا چیزی است در کنار چیزها… و بین خلق و حق دوگانگی است… خلق و این عالَم چیزیست جداافتاده از خدا و ما میخواهیم از شرّش راحت شویم و برسیم به خدا… کدام خدا؟
این بلایی است که مفهومی و متافیزیکیشدن خدا و نگاهمان، برایمان به ارمغان آورده… اینکه مدام خدایی که جلوی پایمان با هزار پدیده پدیدار میشود را نمیبینیم، و مدام خدا را چیزی جز اینها میبینیم و دنبال آن یک چیزِ دیگرِ موهومیم…
رفیقی میگفت: زندگی و خداجویی همین گولخوردنهاست… یک روزی گولِ یک چیزهایی را خوردی و با آنها آمدی جلو تا اینجا و بعد دیدی چیزی نیستند در عینِ اینکه گرمای حضوری را در آنها یافتی، باز هم گول بخور، جلوی این گولخوردن را نگیر؛ گولِ چیزهای بعدی را بخور و برو جلو…
میدانی، وقتی همه چیز برایمان با مفهومش یکی شده باشد و پدیداری و تجلّی خود چیزها برایمان چیزی نباشد، از این سخنی که رفیقم گفت بدمان میآید… و میگوییم «نه! من نمیخواهم گول بخورم!» و مینشینیم به بحث و بررسی و مداقه که چه چیزهایی گولخوردن است و چه چیزهایی واقعیات و درستها تا از آنها پرهیز کنیم و بر اینها ممارست…
و میدانی چه میشود؟ با همان بیابان مواجه میشویم… هیچ چیزِ گرمی برایمان باقی نمیماند… و ما میمانیم و یک مشت درست و غلطِ خشکیده در دستمان…
میگوییم «خب غذا که لذات مادی است؛ نه…
خواب هم که تنپروری است؛ نه…
ورزش هم که چه عرض کنم، این جسم فانی است؛ نه…
ازدواج و فرزند، مرا از خدا دور میکند یا هنوز برایم اثبات و روشن نشده که چرا؛ پس نه…
بگو و بخند با دوستان یا خانواده، اتلافِ وقت است؛ نه…
و در یک کلام؛ کلّ این عالَم بازیچهای بیش نیست و ما کان الدنیا الّا لعبٌ و لهوٌ… پس اف بر اینجا… بر همهاش نه… کاش میشد زودتر میمُردم و از اینجا رها میشدم… کاش میشد میترکیدم…»
…
… I بخش ۲ از ۲ I
من نمیدانم کجای این نوع از زندگی، خدا و گرمای حضورش هست…؟ و عجیب اینکه چرا از این همه قبض و سردی، شک نمیکنیم که خدا را اشتباه یافتهایم و زندگی توحیدی را اشتباهتر…
ما میخواهیم گول نخوریم تا خدا را پیدا کنیم، حال آنکه با همین تلاش برای گولنخوردن گول خوردهایم، و آنها که گول خوردهاند خدا را یافتهاند و با او رفتوآمدها دارند و گرماگرمِ حضورشاند…
و مگر امامان ما خانوادهشان را با همین دنیا گرم نمیکردند و با پدیدههای همین دنیا با خدا معاشرت نمیکردند؟ مگر پیامبر روی خاکها نمینشست تا با کودکان بازی کند؟ بازی با کودکان در کوچه! خدای من!
آری، ما یک دوگانگی ذهنی بین «خدا» و همین «گرماهای فریبندهٔ زندگی» قائلیم… که باعث میشود خدا را گم کنیم و همین دوگانهٔ ذهنی، ما را از هزار فریبِ گرمی که میتوانست پای خدا را در زندگیمان بکشد سرد میکند… و جز افسردگی و پژمردگی و تنها ادعای یک زندگیِ خدایی در کفمان باقی نمیگذارد…
ما «دنبالِ یک چیزِ خاصی هستیم» و خیال میکنیم با آن چیزِ خاص، زندگیمان خدایی خواهد شد و آنچه دنبالش هستیم را خواهیم یافت… اما بگذار بگویم خدا را هیچ وقت آنجا که خیال کردهای و میگویی باید آنجا پدیدار شود، نخواهی یافت… خدا خیلی بیشتر از این حرفها قایمباشکبازی بلد است… هیچگاه او را آنجا که گمان نمیبری، نمییابی… باید بنشینی یک گوشه و مراقبه کنی از گمانها و پندارهایت و خوب نگاه کنی، آنگاه میبینی کنارت نشسته…
ما گاهی میگوییم «انقلاب اسلامی، حقیقتِ این زمانه است» یا مثلاً زندگی مذهبی و معنوی و پر از توسل و مناسک دینی را زندگی خوب میدانیم… اما نگاه میکنیم و میبینیم خانوادهمان یا همسرمان، انقلابی نیست، یعنی اهل کارهای متعارف انقلابیون نیست یا فیالمثل آنها را اهلِ مناسک دینی و روضه و حجاب کامل و اینها نمییابیم… آنگاه افسرده میشویم و درونِ خود میخیزیم که ما از حقیقت جدا افتادهایم…
تقتقی به در میخورَد؛ در باز میشود و مادرت با یک لبخند و یک چایینبات به دست وارد اتاق میشود… آن قدر افسردهای که گویی او را نمیبینی… میآید میگذارد کنارت و هر قدر راهی میجویَد تا گرمای محبّتش را به تو برساند راهی نمییابد، و هر چه به تو میگوید نیز تنها با زمزمهای بم و زیر لب که مفهوم هم نیست مواجه میشود… با نگاهی ممتدّ به تو از اتاق خارج میشود و تو حتی نمیفهمی… نمیفهمی که این همان خدا بود که آمده بود… زندگیِ خدایی آنچه در ذهن داشتی نبود که در نهایت افسردگیِ نداشتنش باعث شد گرمای مادرت را نبینی… زندگی مذهبی و خدایی همین بود که اینجا این گرما را بفهمی و حضور خدا را بیابی…
بگذار گول بخوریم! و با گولخوردن زندگی کنیم… این گولخوردنها گرماند و خدا درشان حضور دارد… با این گولخوردنها میشود راه رفت… اما با آن درستها فقط میشود گندید و افتاد و مُرد… با یک طرح زیبا و کامل از زندگی خدایی یا متفکرانه در دست…
۲۷/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
میدانی، هیچ وقت یاریِ خدا سرِ موقعش نمیرسد… یعنی سرِ موقعی که تو خیال داری و متوقعش هستی نمیرسد… همیشه معطّل میکند؛ کم یا زیادش را نمیدانم… اما همیشه معطّل میکند…
همهٔ حسابکتابهایت را بکن که کی یاری خدا باید برسد… کردی؟ باز هم طرحی در بینداز و از اول حساب کن… این بار برای اینکه قطعاً یاری خدا آمده باشد، زمان مورد نظرت را کمی عقبتر ببر… بُردی؟ باری دیگر نیز از ابتدا حساب کن تا کجا کارد در استخوان فرو برود، دیگر قطعاً با سه قَسَم خدا باید سر و کلهاش پیدا شود… کردی؟ یک بار دیگر برای اینکه هیچ چیز از قلم نیفتد… کردی؟… کی شد؟… خب مطمئن باش یاری خدا آن وقت نمیرسد… قطعاً دیرتر است… یا چه میدانم شاید حتی زودتر… معلوم است چه قدر؟ نه…
انگار خدا هیچ وقت سرِ جایش نیست… یعنی سرِ آنجایی که تو خیال میکنی نیست… و سرِ جایش همین است… نه رزقش برای مؤمن «من حیث یحتسب» است و نه عذابش از آنجا که خیال میکنیم وارد میشود و نه یاری و کمکش آن قدر به موقع است که آب در دلِ مؤمن تکان نخورَد… که اگر جز این باشد امتحانی معنا نمیدهد…
گویی تا ندای «متیٰ نصر الله؟» بلند نشود، یاری خدا به میان نمیآید…
أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ ۖ مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَ الضَّرَّاءُ وَ زُلْزِلُوا حَتَّىٰ يَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَىٰ نَصْرُ اللَّهِ ۗ أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ ﴿٢١٤/بقره﴾
آیا پنداشتهاید در حالی که هنوز حادثههایی مانند حوادث گذشتگان شما را نیامده، وارد بهشت میشوید؟! به آنان سختیها و آسیبهایی رسید و چنان متزلزل و مضطرب شدند تا جایی که پیامبر و کسانی که با او ایمان آورده بودند، میگفتند: یاری خدا کجاست؟ آگاه باشید! یقیناً یاری خدا نزدیک است.
مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَ الضَّرَّاءُ وَ زُلْزِلُوا حَتَّىٰ… عجب، مگر چیزی از آدم باقی میماند… این جور که میگویی آدم میخواهد فاتحهٔ خودش را بخواند که میشنود «أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ»… اگر این را نمیگفتی چه میکردیم…؟
چه قدر ندای «انّا لمدرکون» سنگین و البته آشناست… آن هنگام که دیگر هر راهکاری که به ذهنت میرسد، ته میکشد و هر تواناییای داری ناتوان میشود و میگویی همه چیز تمام شد، تازه آنجاست که معیّت با حق پیش میآید و اگر همراهِ پیامبر باشی میتوانی بگویی «کلّا! انّ معی ربّی سیهدین»…
فَلَمَّا تَرَاءَى الْجَمْعَانِ قَالَ أَصْحَابُ مُوسَىٰ إِنَّا لَمُدْرَكُونَ ﴿٦١﴾
چون آن دو گروه یکدیگر را دیدند، اصحاب موسی گفتند: کارمان تمام شد!
قَالَ كَلَّا ۖ إِنَّ مَعِيَ رَبِّي سَيَهْدِينِ ﴿٦٢﴾
موسی گفت: نه! این چنین نیست، بیتردید پروردگارم با من است، و به زودی مرا هدایت خواهد کرد.
فَأَوْحَيْنَا إِلَىٰ مُوسَىٰ أَنِ اضْرِبْ بِعَصَاكَ الْبَحْرَ ۖ فَانْفَلَقَ فَكَانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ ﴿٦٣﴾
پس به موسی وحی کردیم که عصایت را به این دریا بزن. پس [دریا] از هم شکافت و هر پارهاش چون کوهی بزرگ بود.
و من این روزها چه دارم… جز اینکه آنچه گفتی بگو را بگویم؟
عسیٰ أن یهدینِ ربّی لأقرب من هذا رشداً…
عسیٰ أن یهدینِ ربّی لأقرب من هذا رشداً…
عسیٰ أن یهدینِ ربّی لأقرب من هذا رشداً…
و اذکر ربّک اذا نسیت…
وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا ﴿٢٣﴾
و هرگز درباره چیزی مگو که من فردا آن را انجام میدهم،
إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ ۚ وَاذْكُرْ رَبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَىٰ أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَٰذَا رَشَدًا ﴿٢٤﴾
مگر اینکه خدا بخواهد. و هرگاه از یاد بردی، پروردگارت را یاد کن و بگو: امید است پروردگارم مرا به چیزی که از این به صواب و مصلحت نزدیکتر باشد، راهنمایی کند.
چه قدر سخنت طنین دارد و چه قدر سنگین است! گویی اگر بخواهی میتوانی با همین چند جمله دلِ ما را آب کنی و تکهتکه کنی… گویی اگر بگویی «همه چیز تمام است»، جان خواهیم داد و اگر بگویی «امیدی هست»، امیدی میگیریم…
…
… I بخش ۲ از ۲ I
آه یادم افتاد به آن آیهات… کاش مرا هم جزء آنها کنی و گوش مرا هم چون گوش آنها باز…
… وَلَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ قَالُوا إِنَّا نَصَارَىٰ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَرُهْبَانًا وَأَنَّهُمْ لَا يَسْتَكْبِرُونَ ﴿٨٢﴾
وَإِذَا سَمِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ تَرَىٰ أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ ۖ يَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ ﴿٨٣﴾
وَمَا لَنَا لَا نُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَمَا جَاءَنَا مِنَ الْحَقِّ وَنَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحِينَ ﴿٨٤﴾
فَأَثَابَهُمُ اللَّهُ بِمَا قَالُوا جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا ۚ وَذَٰلِكَ جَزَاءُ الْمُحْسِنِينَ ﴿٨٥﴾
میبخشید اگر کلامت را آلوده کردم یا حقش را ادا نکردم، دوست داشتم ولو شده لنگلنگان سخنِ شیرینت را به میان کشم و ادعای رفاقت با او کنم… و تعارف که نداریم؛ خیرهسرانه خیال میکنم با من رفیق خواهی شد و سخنت را به گوشم خواهی رساند…
۲۷/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
چرکنویس
دیدم کسی گولِ هزار چیز را میخورد اما جلو میرفت… عجیب بود اما دیدم خدا در همهٔ گولخوردنها همراهش
🔺 نمیدانم چه طور بگویم این نوشته چه قدر خوب است و در خال زده… شاید بیانش نارساست و زبانش الکن، اما بارقهای را میتواند پیش بکشد که جانم فدایش…
دیدنِ منظرهٔ جریان و تپیدنِ یک جویبار…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تا به حال دیدهای کسی برود برای دیدنِ جویباری یا آبشاری… بعد نگاهش را قفل کند روی یک تکه از آب و همان برایش مهم شود و تا آخر همان را دنبال کند… و بعد بگوید آبشار را دیدم…؟!
کسی اگر این کار را کند نمیتوانیم بگوییم جویبار را ندیده! و اگر بیفتیم به اثباتِ اینکه این، دیدنِ جویبار نیست، ناکام خواهیم ماند و او هم آخرش نخواهد فهمید دیدن جویبار چیست… تنها میشود اشاراتی به او کرد و مدام گفت: «عزیزِ من! این تکه آبها را نبین! جویبار یا آبشار چیز دیگریست، ببین میتوانی فقط تکههای آب را نبینی و جریانی را ببینی و حیاتی را…»
آری، دیدن جویبار… و نظر انداختن به آب و نه دیدنِ یک تکه از آن، که دیدنِ جریان آن و حیاتِ آن!
شاید داستانِ زندگی هم همین باشد و خدا نیز همین…
ما مدام فکر میکنیم آبهای خاصی باید در بسترِ رودخانهٔ زندگیمان جریان یابند، تا حیات بگیریم… پس مدام به آبهایی که جریان مییابند دقت میکنیم، تا ببینیم آیا آن آبهای خاص جریان مییابند… یا بیش از این، مدام به تدبیر و فکر و چاره میافتیم که چگونه آن آبهای خاص را در زندگیمان جاری کنیم…
اما عجبا! این جویبار زیبایی که در برابرمان است را نمیبینیم و از پنجرهٔ آن آبها با جریان و حیاتش رویارو نمیشویم تا به شوق آییم و نفسمان تازه شود…
آری، رودخانهای در برابرمان است… که جاری است و شورمند است و حیات دارد و فَاقِعٌ لَوْنُهَا تَسُرُّ النَّاظِرِينَ ﴿٦٩/بقره﴾ رنگش روشن است که بینندگان را شاد و مسرور میکند.
شبی با خودم دعوا داشتم و با قبض و تنگنایی روبهرو بودم… با رفیقی صحبت کردیم و من مدام دلیل میآوردم که چرا چیزهایی باید باشد که نیست! تنها گفت: «نه! دنبال یک چیز متعیّنی هستی! و راه، این نیست.» و رفت… آری ما دنبالِ چیزهای متعیّنی هستیم و همین نمیگذارد آبهای جدیدی که جویبارِ زندگی میآورد را ببینیم و از بس حواسمان پرتِ ساختنِ یک فیلم متعیّن از زندگیمان است، نمیبینیم هستی چه نمایشی را دارد برایمان اجرا میکند…
سخنها مثل جویبارند… (و در پرانتز بگذار بگویم شاید زندگی چیزی جز شنیدن و رویارویی با سخنها نیست…) و گاهی سخنها میخواهند به فهمیدن برسند و سر و تهِ ماجرا را هم بیاورند و تکلیف کار را روشن کنند… این نوشتهها درست است که مفتخرانه و پیروزمندانه نتیجهها را ردیف میکنند و ما را از نفهمیدن و جهل میرهانند و به فهم میرسانند… اما به محضِ رسیدن و فهمشدن، جریانِ این جویبار را قطع میکنند… و ما خوشحالیم که دیگر فهمیدیم باید چه کنیم و تکلیفمان معلوم شد، اما دیگر کجا میخواهیم برویم وقتی جریان و حیاتِ جویبارِ زندگیمان قطع شده…
اما سخنانی هم هست که چیزی در دستانِ ما باقی نمیگذارند و ماحَصَلی ندارند… بلکه ما را به جریانی ابدی از این جویبار دعوت میکنند… دعوت میکنند به نظر انداختن و انتظار نسبت به سرآغازِ آن جویبار تا مدام استمرار یابد… و راستش را بخواهی برای چه کسی آن آبها مهم است…؟ هیچ کس… جریان است که مهم است…
رو به عدم داشته باش، چیزها را از عدم بگیر و ببین، و سپس رهایشان کن تا به عدم بروند… مثل منظرهٔ یک جویبار…
و البته هر کاری کنی چیزها میروند، آری آن تصویر و کالبدِ مردهشان را رها کن تا بعدی را بگیری… که فرمود فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ ﴿٧/انشراح﴾
تا وقتی رو به عدم داری و خودت هم گویی عدمی و نمیخواهی چیزی باشی و همه چیز را رها میکنی تا برود، وجودْ در تو جریان دارد و جریان و حیاتش را میچشی…
چه قدر رودخانهها و جویبارها زیبایند که آبها را نگه نمیدارند و جریانشان میدهند… و چه قدر سدها و آبگیرها و باتلاقها بیروح و مردهاند که آبها را میگیرند و محبوسشان میکنند… باتلاقها میخواهند چیزی باشند و رودخانهها هیچ نیستند… آنگاه که رودخانهایم هیچ چیز نیستیم اما وجود در ما جریان مییابد و آنگاه که باتلاق میشویم چیزی میشویم اما میگندیم…
هی! خودم! نکند میخواهی سر و تهِ حرف را هم بیاوری و قضیه را جمعبندی کنی؟! بگذار جاری بماند… «نه هنوز» یعنی همین… آخرِ این سخنان به سیاهچال بینهایتی میرسد که رودخانهای از آن به سوی ما جاریست… که تمام نمیشود و تا آخر باز است و ما چشمانتظار و مهماننواز… و خوشا همین چشمانتظاری…
۲۹/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
💠 فهرست کانال (۲)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⬆️ فهرستِ قبلی ⬆️
📜 ۲۴. زندگی را آن قدر دوست داشت که گذاشته بودش یکجایی که مطمئن باشد گم نشود؛ و به همین خاطر گم شده بود… [ + ]
📜 ۲۵. گریوهها [ + ]
🎧 ۲۶. نگاه داستانی و سینمایی؛ یک موضوع در کنار موضوعها یا راهی به سوی حیات و حقیقت؟ [ + ]
📜 ۲۷. زیاد مهم نیست چه کاری انجام میدهم؛ مهم این است در آن کارها چیزی میبینم و حضوری دارم یا نه… این را از رفیقی یاد گرفتم که مرا نمیکُشت به بهانهٔ اینکه دردِ بودن و دیدن را نکِشم… [ + ]
📜 ۲۸. سخنی گفت؛ آمدم اشتباه سخنش را نشانش دهم و برایش آن را اثبات کنم؛ به خودم آمدم؛ من که با سخن او کاری نداشتم، دردِ خودش را داشتم… [ + ]
📜 ۲۹. میروم در یک جلسهٔ گفتوگوی بیغرض؛ پَرِ فکرم به شعلهٔ گرمای حضور حق در آن گفتوگو میگیرد؛ فکرم شعله و گرما و حیات میگیرد؛ سخنها سراغم میآیند… [ + ]
📜 ۳۰. شهری را دیدم؛ قانون عجیبی داشتند که سزای تخلفش مرگ بود؛ «جنس غذای هر کس باید با دیگران متفاوت باشد!»، به همینخاطر به خوردن فلزات و جمادات افتاده بودند؛ پادشاهانِ حقیقیِ آنها شرکتهای تولید چیزهای جدید بود؛ عدهٔ زیادی را به خاطر خوردن چیزهای مشابه کشته بودند؛ و زندهها همه از ضعف و مریضی رو به موت بودند؛ همه از جهانشان، خسته شده بودند… [ + ]
📜 ۳۱. شهری را دیدم که آدمهایش داشتند از گرسنگی میمردند، اما لب به خوردنیها نمیزدند؛ تنها با هم گفتوگو میکردند که خوردن کدام غذا درست و کدام غذا غلط است… [ + ]
📜 ۳۲. عارفی را دیدم که دست به رودخانهای زد و خدا را دید؛ آدمها هم میخواستند عارف شوند؛ دست به آب زدند و خیال کردند خدا را دیدند… [ + ]
📜 ۳۳. کشتیهای شکسته [ + ]
📜 ۳۴. آدمها بازاری ساخته بودند به نام بازارِ «زندگیفروشیها» ؛ همهٔ کسانی که به نحوی میتوانستند چیزی را به جای زندگی بفروشند، دکّانی آنجا باز کرده بودند؛ به این فکر میکردم که مگر زندگی خریدنی و فروختنی است و کسی که زندگی دارد چرا باید بیاید اینجا که زندگی بخرد یا بفروشد؛ فهمیدم هیچ کدام از آنها زندگی ندارند، فقط با این دروغها دارند شکم روحشان را سیر نگه میدارند… [ + ]
📜 ۳۵. به ورودی شهری رسیدم، روی تابلو نقش بسته بود: «شهر خداییها» و یک قانون زیرش نوشته بود؛ «به خاطر توحید و احترام به حضور خدا، هر کس در این شهر احساس کرد خودش دارد کاری را میکند نه خدا، باید خودش را بکشد»… عجیب بود؛ وارد شهر شدم، همهٔ آدمها خودشان را کشته بودند، انسانی نبود… خدایی هم نبود… [ + ]
📜 ۳۶. مادری را دیدم که سالها بود درست به بچهاش غذا نمیداد و او را بزرگ نمیکرد و به خاطر این کارِ خودش هر روز کارش گریه و غصه بود! قضیه را از او جویا شدم؛ گفت حوصله ندارم او را بزرگ کنم… [ + ]
📜 ۳۷. نشستیم و گفتیم و… برنخاستیم… [ + ]
🎧 ★. واژهها در نسبت با اربعین [ + ]
🎧 ★. سکرات ایمان در این زمان [ + ]
🎧 ★. اقیانوس یگانگی [ + ]
🎧 ★. خوبان بهشتی یا تاریخسازان حسینی [ + ]
📜 ۳۸. مدام از این سوی ماز میدوید به آن سوی ماز تا مگر راه خروجی بیابد! هر قدر به او میگفتم: «این ماز دربسته است! راه گم نشده، تویی که گم شدهای!» گوش نمیداد و سریعتر میدوید و بیشتر خسته میشد… [ + ]
📜 ۳۹. هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی… [ + ]
📜 ۴۰. سخنهای حیاتمند و نو، مثل شاهزادگان هزار ناز دارند و هزار پروا باید داشته باشی تا از سراپردهٔ تاریکیِ عدم به سکوتِ خلوتِ تو پا بگذارند، و الّا سخنان کلیشهای و مرده مثل هرزهها همهجا در هر جلوتی و شلوغیای بدون پروا هم فراوانند… [ + ]
🔸 بارقهها در فهرست جا نگرفتهاند؛ میتوانید آنها را با هشتگِ «#بارقه» بیابید.
🔸 مطالبی که با نشانِ «★» مشخص شده، از نگارنده نیست؛ لکن معمولاً با جانش آمیخته شده یا در ایجاد نسخهای متفاوت یا بهکمینه رُفتوروبشده از آن دست داشته.
◀️ فهرستِ بعدی ◀️
@mosavadeh