🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_های_تربیتی
روز آخر ماه شعبان است و فاطمه ۱۳ روز است که به سن تکلیف رسیده و اواسط تابستان... نگرانم!آیا میتواند امسال را روزه بگیرد؟! من باید چکار کنم که یاریش کنم تا بتواند روزههایش را بگیرد!
جثه ضعیفی دارد و خیلی هم کم غذا است.
هر کس چیزی به من میگوید، نگذاری روزه بگیرد، ضعیف است و مریض میشود!
به عهده خودش بگذار اگر نتوانست ببرید بیرون از شهر تا مسافر شود و روزهاش را باز کند.!
همسرم میگوید: انشاالله میتواند بگیر، اگر هم نتوانست که اشکال ندارد، نگیرد ولی ما به او تلقین نکنیم نمیتواند و شرایط را برایش فراهم کنیم!
شب اول ماه مبارک فرا میرسد و من نگرانم که چگونه به فاطمه سحری بدهم و چکار کنم،نیم ساعت مانده تا اعضای خانواده را برای خوردن سحری بیدار کنم، کنار تخت فاطمه میروم ،دست نوازش روی سرش میکشم و آرام آرام صدایش میکنم، فاطمه جان، دختر گلم، عزیز مامان... سحرشده، بلند شو!
صورتش را میبوسم و دوباره صدایش میکنم، آرام آرام فاطمه بیدار میشود، دستش را میگیرم و به دستشویی میبرمش، شیر آب را باز میکنم و مقداری آب روی صورتش میریزم ،فاطمه کاملا بیدار شده است، من دیگر به آشپزخانه میطروم و سفره سحری را پهن میکنم و غذای فاطمه را میکشم، بقیه خانواده را هم بیدار میکنم.
فاطمه شروع به خوردن میکند ولی اشتهایی ندارد، شربتی برایش آماده کردهام تا بخورد و کمتر تشنه شود.
صدای اذان بلند میشود همگی به مسجد محلمان میرویم و نماز را به جماعت میخوانیم، فاطمه خیلی خوشحال است و از اینکه صبح برای نماز به مسجد میآید لذت میبرد.
بعد از خواندن نماز و رفتن به منزل فاطمه به رختخواب میرود .
ساعت ۱۱ صبح است و من میخواهم به مسجد بروم برای قرائت قرآن، کولر را روشن میکنم تا گرما بچهها را اذیت نکند و از خواب بیدار شوند.
تا جایی که امکان دارد خانه را آرام نگه میدارم، تا فاطمه در طول روز بیشتر بخوابد و کمتر گرسنگی و تشنگی را احساس کند.
نزدیک افطار است و من سفره افطار را آماده کردهام ،غذایی را که دوست دارد برایش درست کردهام، همه خانواده سر سفره نشستهایم و منتظر گفتن اذان هستیم هر کس در زیر لب دعایی را میخواند .
صدای اذان بلند میشود، خوشحالیم که فاطمه توانسته است، روزه اش را بگیرد و این خوشحالی را ابراز میکنیم تا فاطمه هم بفهمد چقدر بزرگ شده است .
من پیش خودم تصمیم گرفتم امسال تا سحر بیدار بمانم و فاطمه را هم بیدار نگه دارم و تقویتش کنم تا در روز بتواند روزه اش را بگیرد. سخت است ولی شیرین!
الان که روز عید فطر است خوشحالم و غرق شادی زیرا فاطمه با آن جثه کوچک و ضعیف توانسته بود تمام روزههایش را بگیرد.
نمیدانم چگونه شکر خدای مهربان را بهجا آورم .
هدیه ای برای دخترم تهیه کردهایم و روز عید به او میدهیم.
پدر با مهربانی دخترم را میبوسد و میگوید آفرین به دخترم که توانسته روزههایش را بگیرد، چون بزرگ شده، خانم شده، خدای مهربونم کمکش کرده بتونه روزه بگیره، خدایا متشکرم که دخترم را کمک کردی. فاطمه جان هر سالی که روزه هات رو کامل بگیری پیش من هدیه داری!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
✍#معصومه_فراتی
⬇️
https://eitaa.com/moshaveronlin
هدایت شده از داروهای طب سنتی کرونا
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داروي قطعي کرونا وجود دارد ولي چرا اصرار دارند مردم از واکسن استفاده نمايند🔻
✍️تحليل ويژه از استادشکوهيان راد(استاد دانشگاه تهران):
✍️ چين کرونا را با داروي گياهي درمان کرد نه واکسن.
✍️ کرونا که با دارو قابل درمان است چرا واکسن براي آن تزريق مي کنند.
✍️ ستاد کرونا برخلاف امر ولي فقيه، از داروهاي آمريکا و واکسن آکسفورد-آسترازنکا انگليسي استفاده مي کند
#دروغ #کرونا
.
https://eitaa.com/anticorona_sonati
هدایت شده از ماهنشان / تربیت اسلامی
📌 شب قدر و جایگاه انسان
🌐 ده دقیقه وقت بگذارید و این متن را مطالعه کنید تا بدانید امشب -شب قدر- چه برنامه ای برای زندگیتان طراحی کنید و مهمترین اتفاقی که در شب های قدر باید رقم بخورد، چیست؟
👇
https://hawzah.net/fa/Article/View/95102/%D8%B4%D8%A8-%D9%82%D8%AF%D8%B1-%D9%88-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%86
هدایت شده از ماهنشان / تربیت اسلامی
📻 رادیو معارف
برنامه زنده "مهربان باشیم"
🎧 موضوعاتی برای تعمیق باورهای دینی
🎙 کارشناس:
حجت الاسلام #علی_فاطمی_پور
🗓 یازده تا شانزده اردیبهشت
🕰 ٧ ونیم تا هشت صبح
🌐 فایل صوتی گفتگو در👇
https://eitaa.com/ali_fatemipour
شب قدر است اگر قدر بدانیم
سالهای قبل، برایم واجب بود خواب بعد ازظهر برای بیداری شب قدر
امسال اما خواب بعدازظهری درکار نبود...
سالهای قبل دعای جوشن کبیر راکه میخواندم برایم جای سوال داشت این همه "خلصنا من النار" گفتن ها
امسال اما برای دانه دانه اش غصه خوردم و التماس کردم...
سالهای قبل حضور در مراسم شلوغ اولویت داشت برایم
امسال اما خانه ی کوچکم را امامزاده میدیدم با وجود این طفل های معصوم...
سالهای قبل...
امسال اما...
یک چیز مشترک است میان این سالها...
دلم پر میزند برای امام ندیده ام...برای امضای حضرتش پای سرنوشت یک ساله ام...
دلم میگیرد برای پرونده ای که تحویل داده ام... برای بایدی که نبوده ام...
امام عزیزم... امام ندیده ی نازنینم... همیشه برایم دعا کرده اید... همیشه دل نگران، نظاره گر کارهایم بوده اید...
کاش در اعمال شب قدر دعای ندبه هم آمده بود... دلم عجیب برایت پر میزند عزیزترینم...
حاجتی نیست جز سلامتی ات، لبخند رضایتت، ظهورت... یابن علی المرتضی...
#مادر_نوشت
وقتی تو را شناختم
وقتی همه روزهای معلم زندگیم با نام تو گره خورد
وقتی حکیمانه با حرف های صمیمانه ات رشدم دادی
وقتی نیستی ولی در متن زندگیم پررنگ هستی
وقتی شروع حرکت از لحظه ایست که من میفهمم از همه چیزهایی که با آنها مانوس هستم بزرگترم
وقتی میگویی کسانی که بار رسالت را به دوش گرفته اند اصیل ترین مساله ای که باید به آن روی آورند انس و پیوند با قرآن است
وقتی فانوس به دست همیشه راه نشانم دادی
وقتی رفیق تنهاییم بودی
وقتی وسط این حال گرفته ام میگویی چه شده که در راهی که آن را شناخته ای و احساس کرده ای باید برایش بایستی اینقدر سست و از پا افتاده ای
استاد صفایی !
مطمئنم تا تو هستی میشود بلند شد
میشود تاتی کنان قدم برداشت و به مقصد رسید
حق با توست
وقتی که دنیا برایت تنگ شده باشد
وقتی آسمان انقدر کوتاه شود که نتوانی سرت را بلند کنی و مجبور باشی سر روی زانوهایت بگذاری و گریه کنی
اگر این آسمان پایین و این دنیای تنگ را احساس کردی ان موقع به امامت به ولایت به رسالت به دین به وحی به غیب محتاج میشوی
استاد صفایی ...
چقدر خوب گذشت لحظاتی که پای درس دلسوزانه ات شاگردی کردم
دلم شاگرد اولی میخواهد
برای درس امامم
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
نشسته ام کنار پله های حرم
دخترم با ذوق بیست پله را پایین میرودبه این قانع نشده ، از دید من خارج شده پایین تر میرود
مادری از کنار من رد میشود
مچ بچه را محکم گرفته بچه در نرود
در مسیر با موبایلش مشغول چت است و گهگاه لبخندنرمی نسبت به پیام هایش میزند
بچه جیغ می کشد
خودش را زمین میزند
دست مادر را گرفته سعی دارد دست خودش را رها کند
مادر هر بار محکم تر مچ او را می فشارد و مثل یک برده میکشاندش
او به گریه افتاده
مادر با نگاهی تندتر از تند برمیگردد
داد میزند
که خفه میشی یا خفت کنم ؟
بچه میخکوب میشود
آرام میشود
و راه میفتد
مادر با گوشیش مشغول میشود
فقط من یک سوال دارم
بعد از این دعوای وحشتناک او چطور میتواند دوباره لبخند نرم بر لب داشته باشد ؟
دخترم با عشق از پله ها بالا می آید
و از اینکه توانسته خوب پله بازی کند بسیار مشعوف است
من هم لبخند رضایت میزنم
و راهی ضریح میشویم
اینبار نرده ها جدید است .
دخترم از لای نرده ها رد شده وارد تونلش میشود
من اما حرف میزنم با حضرت
سعی میکنم وسط این سر شلوغی، فضای خلوتی ایجاد کنم بین خودم و خودش
چشمم به اوست
متناسب با دویدنش نقل مکان دارم
حالا به صحن رسیده ایم و سرسره بازی در مسیر تردد ویلچر
گوشیم زنگ میخورد
وقت رفتن است
همین بود
دو ساعت حرم و شاید ۵ دقیقه هم ننشستم
زیارت نامه نشد بخوانم
اسمش را گذاشته ام زیارت به سبک مادری .
اتفاقا سخت تر از نشستن و مفاتیح دست گرفتن است
رشد ما مادر ها در همین است
وسط شلوغیِ بچه داری، اتصال دل با محبوب .
#مادر_نوشت
#تجربه_تربیتی
هنوز چند ساعتی تا افطار مانده بود، پخت نانهای روغنی تقریبا تمام شده بود! مادرها کنار هم نشستند و نانها را بر روی سفره چیدند تا بستهبندی کنند! عجب عطر و بویی داشتند، نانها با نظم خاصی بستهبندی شدند و حالا نوبت پخش نذری بود!
قرار شد یکی از مادرها با کمک بچهها نذریها را پخش کنند، بچهها را صدا کردند تا حاضر شوند و باهم بروند.
با اینکه بچهها سنی نداشتند، اما خیلی ذوق داشتند و هر کسی دوست داشت، که خودش درب خانه همسایهها را بکوبد و بستهها را پخش کند!
در هر خانهای که میرسیدند، میدویدند و دستانشان را باهم به در میکوبیدند و بهم نگاه می کردند و میخندیدند... بعد هم به نوبت بسته ها را به دست میگرفتند و به همسایهها میدادند!
هوا کمی سرد بود و باران نم نم میبارید، اما پخش نذری، آنقدر برایشان لذت بخش بود که کسی از سردی هوا حرفی نمیزد.
بستهها که تمام شد همه به سمت خانه دویدند تا بقیه بستهها را پخش کنند.
🔻
https://eitaa.com/moshaveronlin