هدایت شده از دل نوشته های یه مامان روانشناس
علی جانم
تو مثل نور آمدی وسطِ دلِ زندگیِ من
نوری گرم و روشن!
با گرمای وجودت، دلم را گرم کردی
به این زندگی
به همه ی روزهای سخت!
به آینده
به سرنوشت
و به یک دنیا کار ناتمام در این عالم
پسرکم ،
تو روشنایی سرازیر کردی توی زندگی ام
ومن زخم ها و چاله های روح و روانم را دیدم!
و چه دردناک و نجات بخش بود!
تو با گرما و روشنایی که به من بخشیدی،
راه را پیدا کردم!
و هرگز باورم نمی شد،
پیامبرها اینقدر کوچک باشند!!!
و بی حرف و سخنی
آگاهی و رشد و امید تزریق کنند.
پیامبر کوچک من
ممنونم که آمدی برای هدایتم!
#مادرانگی
#دلنوشته
#محبوبه_مرادی
🪴 @psyMahboobehMoradi
سمت راستی دمپایی بود که مادرم روی وسایلم خریده بود برای خانه ی بختم!
از بی خیالی های من همان بیرون توی حیاط ماند و آفتاب خورد و این شکلی شد.
سمتی چپی اما...
همسرم گفته بود برای این سفر وسایل زیاد برندار. ساده بگیر. دمپایی اگر پایت باشد ،بهتر است. پاهایت تاول نمی زند.
من هم از تجربه کردن بی خیال تیپ و خط و خال سفر کردن، بدم نمی آمد. قبول کردم و همان دمپایی را با خودم برداشتم.
با همین دمپایی ها رفتم، خانه ی پدری
اربعین رفته ها میدانند چقدر کفش ها موقع زیارت اضافه اند. کفشداری هایشان مثل حرم امام رضا نیست. خیلی کمتر و محدود تر است. اجازه هم نمی دهند کفش را توی یک نایلون دستت بگیری و با خودت ببری داخل. پس خیلی راحت همه یک گوشه حیاط کفش هایشان را در می آورند و می روند. انگار خانه پدرشان است...
همه هم می دانند وقتی برگردند کلی کفش ریخته روی کفش هایشان یا اصلا کس دیگری آنها را پوشیده و رفته و این مسئله ایست که بدون گفت و گو حل شده و در کتاب قانون های نا نوشته ی سفر اربعین ثبت شده است!
خلاصه که من هم دمپایی را یک گوشه در آوردم و رفتم زیارت. ایستادم رو به روی ضریح بابا علی و از سیر تا پیاز شادی ها و غصه ها را گفتم. ساعت را که نگاه انداختم نیم ساعتی از قرارم با همسرم گذشته بود. خداحافظی کردم و آمدم بیرون.
وسط یک کوه کفش دنبال دمپایی های خودم میگشتم. سمت راستی را پیدا کردم اما سمت چپی نبود ،هر چه گشتم نبود...
ادامه دارد...
#روزمره
#دلنوشته
#امام_علی
✨مادربون | مادری و بچه داری
عضو شوید👈
https://eitaa.com/motherboon
...هر چه گشتم نبود. تا اینکه یکی شبیهش را دیدم. احتمالا کسی اشتباهی پوشیده بود و رفته بود.
من هم از ناچاری همین تصمیم را گرفتم!
تشنه، گرسنه ، خسته، با دمپایی پلاستیکی تا به تا، وسط شارع الرسول از این سو به آن سو دنبال همسرم میگشتم و نمی دیدمش.
یک ساعتی از قرارمان گذشته بود و تردید داشتم که برگشته خانه ی ابوطالب ( میزبان نجفی مان) یا جایی همین نزدیکی ها دنبال من می گردد.
تصور کنید چه حالی داشتم.
نه اشتباه تصور کردید !!!
اصلا آشفته نبودم.
دلم قرص قرص بود.
من قوی ترین دختر روی زمین بودم !
با همان قیافه و همان حال.
همه ی دختر ها کنار #پدرشان طور دیگری احساس قدرت میکنند.
حالا فکر کنید آن پدر #فاتح_خیبر باشد! دیگر هیچ چیز آن دختر را از پا نمی اندازد.
اگر قبول ندارید، ببینید زینب و خطابه هایش وسط مجلس یزید را...
بگذریم... حاشیه رفتم.
من این دمپایی ها را نگه داشتم تا یادم باشد فقط کنار باباعلی می شود این همه #امنیت و #قدرت را احساس کرد...
وای از دنیایی که تو را نداشته باشد #بابا
#امام_علی
#دلنوشته
#روزمرگی
✨مادربون | مادری و بچه داری
عضو شوید👈
https://eitaa.com/motherboon