eitaa logo
💚 موعـود 💚
2.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
•♡• {نشوم به جز از تو گداۍ ڪسۍ بۍ ولاۍ تو من نڪشم نفسۍ ڪه تو لیلاۍ من مجنونۍ همه هست من دلخـــونۍ💫} ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @arahmane 🔻کپی از رمان حرام و پیگرد قانونی دارد🔺️
مشاهده در ایتا
دانلود
احسن‌الحال، یعنی کنار شما بودن. هر سال دل‌ها شما را آرزو می‌کنند، بی‌آنکه بدانند... 💫 ای ربیع الانام! بهار حقیقی زمانی است که شما را ببینیم. 💫 هر روزمان نوروز می‌شود، هنگامی که پرچم پیروزی در دستان شما باشد. 💫 در لحظه تحویل سال، ظهور شما را از خداوند عزّ و جلّ طلب می‌کنیم. به امید آنکه امسال سال ظهور شما باشد. 🌼اَللّهُمَّ‌‌عَجِّل‌‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَجَ‌‌وَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ🌼 •❁꧁-•°❄️🕊❄️°•-꧂❁•
دعای روز دهم ماه مبارک رمضان 🌿☘
سلام از دوازدهمین روز ماه رمضان 🙋‍♀ نماز روزه‌هاتون قبول باشه ان‌شاءالله 🤲🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨یه وقت فکر نکنی که«چون امام زمانت توی غیبته، همه حقوقِ امام، از گردنِ تو ساقطه!» نـــــــــــه ✋ ❇️ همین امروز راهی به سمتـــش باز کن: فردا خیـــلی دیــــــــره 🌿☘
این دوتا راحت حرف میزنن. وبا هم سر بچه تو شکمش کل کل میکنن اما ساره خجالت زده به آشپز خونه پناه میبره. هنوز کسی غیر از سلیمه در مورد بچه چیزی بهش نگفته چه قدر مردا بی پروا هستن! واین برای ساره هنوز هضم شدنی نیست از آشپز خونه با یه سینی شربت بیرون میاد و اونو جلوی هر دو شون میذاره. یوسف با خوشحالی از داخل کیفش، یه عروسک بوقی سبز رنگ، شکل دایناسور در میاره و اونو به طرف ساره میگیره. _ بیا اولین هدیه بچتون. یادت باشه من واسش خریدم. همین دور برا پیک بودم. گفتم بیام ازت یه سر بزنم. ساره نگاهش روی احسانه نمیدونه چرا اخماش بیشتر تو هم دیگه میره. این جوری که نمیشه، یعنی به خاطر حرفای بقیه هم که تازه موردی نداره ساره باید جواب پس بده.؟ هدیه داده باید تشکر کنه نه این که اخم وتخم کنه! حرصش میگیره که نه معذرت خواهی کرده و هم طلبکارتر شده ساره تشکر میکنه ودوتایی به موجود سبز هدیه میخندن یه ربع هم یوسف میمونه. وقتی فضای خونه ساره رو میبینه ترجیح میده زودتر بره. نمیدونست احسان خونه است. اگهمیدونست به دیدن ساره نمیومد
اما امروز اومده بود که به ساره بگه: از کار احسان خیلی خوشش اومده. مرد واقعی اونه که بیاد زنشو ببره. اونه که پشت زنش باشه مرد اونی هست که همسرشو رها نکننه حتی توخونه پدرش! میخواست بهش بگه که یک مرده واحسان از اون دسته مردای جوون مرده از جاش که بلند میشه احسانم عزم رفتن میکنه. هر دوشون از خونه بیرون میزنن و ساره رو با افکارش تنها میذارن ****
به حیاط میره، گلدوناش همه بزرگ شدن اونقدری که ازشون، قلمه گرفته. وارد انباری میشه. قبلا اینجا چند تا گلدون دیده بود گلدونای سفالی رو یکی یکی بیرون میاره و کنار شلنگ آب میشورشون. همه رو یک کنار میذاره تا پر از خاکشون کنه. نماز مغربو عشاشو میخونه و دوباره به انباری برمیگرده. گلدونا رو از خاک الک شده پر میکنه و قلمه هایی که ریشه زدن، رو از آب بیرون میکشه پیراهن نخی شو جمع میکنه و روی دوپا میشینه و گل ها رو دونه دونه میکاره. حسن یوسفش که حالا اندازه ی پنجره اتاقش برگ آورده و اتاقشونو زیبا کرده رو قلمه زده تا گلدونشو برای نجمه و سلیمه و یکی هم برای خونه جدید نو عروس،خواهر عزیزش،نازنین ،کنار بذاره تو حال خودشه و وارد شدن احسانو متوجه نمیشه ماشینو داخل نیاورده تا باهم برن خونه ای که امروز قول نامه کرده، رو ببینن تا برای اسباب کشی آماده بشن و تو همین یکی دو روز وسایلشونو ببرن. برق روشن انباری، احسانو به همون طرف میکشونه. در بازه داخل که میاد ساره رو روی دوپا در حال کار کردن میبینه از این اصلا مواظب خودش نیست و لج کرده و دکتر نمیره عصبی میشه چند تقه به در میزنه تا ساره نترسه اما ساره با همین صدای تقه در هم میترسه و سریع از جاش بلند میشه و هول زده میشه
احسانو که میبینه دستشو روی قفسه سینه اش میذاره و یه نفس عمیق میکشه: _ من در زدم که نترسی... _ وا مگه دست منه خووو..؟ ترسیدم! دختر ترسو _ این چه طرز نشستنه؟ _ چشه مگه؟ _ من با این که مردم میدونم یه زن حامله این طوری نباید بشینه خطر ناکه. اونوقت تو... _ نمیدونستم _ ساره بد داری لجبازی میکنی! _ باور کن نمیدونستم. تو حال خودم، داشتم گل میکاشتم. _ لباساتو بپوش بریم خونه رو ببینیم _ کدوم خونه؟ _ همونی که قول نامه کردم ساره دستاشو تو حیاط میشوره و کنار شیر می ایسته _ چرا به من نگفتی خوب؟ _ مهم پسند بود که تو انجام دادی _ خوب نزدیک عروسی خواهرمه اسباب کشیمونو یکمی دیر تر مینداختیم _ نمیشه دیگه من باید برم تا کرمانشاه _ کی؟ _ پس فردا... _ بعد ما کی اسباب کشی کنیم؟ _ از فردا صبح، تا پس فردا عصر که من بلیت دارم _ قدیما به من میگفتی، میخوای بلیت برای کی و کجا بگیری یکدفعه صبر کن وقتی برگشتی بگو _ بزرگش نکن این قدر سرم شلوغه فراموش کردم _ احسان تو یکسره در حال چک کردن منی این کارو بکن اونکارو نکن همش دستور میدی چند روز منو تو خونه زندونی کردی از آخرم سطل ماستو اونطور پرت کردی با همه اینا، اومدم تمومش کنم، دعوا کردی که چرا برگه ای که مامانم زده بود به یخچالو، خوندی! چته؟ رمان به رسیده برای درخواست شرایط رمان به صورت فایل به @gavanehelma پیام بدین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام_امام_زمانم هزار بار هم که بهار بیاید کافی نیست! تویی...ربیع الأنام همان بهار که قرار است تیشه ای باشد برای شکستن انجماد دل هایی، که سالهاست یخ زده اند! به گمانم حلول تو نزدیک است! اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢✨ انشاالله تعجیل در ظهور و سلامتی وجود مبارڪ امام زمان و بفرستیم . 🟡✨اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🔴✨مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🟢✨وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم 💥
احسان جوابی نمیده و هر دو از پله ها بالا میرن ساره از عصبانیت مثل یه کوره است دلش میخواد احسانو لِه کنه وسط سالن که میرسن آرنج احسانو میگیره و میکشه احسان می ایسته و به ساره خیره میشه با خودش میگه اگه مثلا الان تو این لباس نخی گشاد بپیچونمشو، گاز گازش کنم چی میشه..؟ ولی نه! باید بیاد عذر خواهی کنه چون هنوز از قهر و طلاق و منو سکه یه پول کردن پشیمون نیست اما ساره حس کاملا برعکسی داره هر روز دلسرد تر از احسان میشه وکاش احسان اینو میفهمید!!! کاش مردا میفهمیدن غرور کمتر از عذر خواهی ارزش داره چشماش اشکیه ولی تند تند پلک میزنه که اشکاش نریزه، دستشو ول میکنه: _ بریم احسان هر کار میخوای بکنیم من تسلیمم، دیگه با تو حرفی ندارم همین امشبم خواستی بری برو _ گرسنمه ظهر نهار نخوردم ، تو هم میشینی با من میخوری خواهرمم که دیگه نیست، برم باهاش غذا بخورم حداقل یه کار مفید انجام بده _ احسااان...! یعنی من به درد این میخورم که تنهایی غذا نخوری؟ _ حساس نشو منظورم این نبود! _ اصلا تو چرا دو هفته است دیگه به من بچم نمیگی؟ _ مگه بچمی؟ من از حالا بچه دارم دیگه.. تو شکم مامان لوسشه _ احساان؟
لقمه هاشو به زور و با بغض قورت میده آماده میشن و به خونه جدید میرن. تو ماشین یه کلمه هم حرف نمیزنن. داخل خونه هم که میره فقط نگاه میکنه چون احسان واسه همه چی برنامه ریزی کرده از رنگ پرده ها تا تابلوهایی که برای خونه پسندیده انگار شعورش ته کشیده یه سری زیر خاکی هم تو خونه است که به عنوان تزیین میخواد برای خونه نصب کنه روی لبه پنجره کنار ساره میشینه و میگه: _ نظرت؟ _ ندارم _ من خوب سلیقم خوبه _ هووم _ فردا برو خونه بابات پنج تا کارگر وسیله ها رو جمع میکنن اینجا هم دوتا میان تمیز میکنن و میچینن _ ولی من باید باشم باید وسایلو بسته بندی کنم _ چرا تو؟ لازم نیست کار کنی _ کارو نمیگم باید خودم بالاسر وسایل باشم اصلا از کجا معلوم کارگرا قابل اعتماد باشن؟ پارسال از وسایل عمم که اسباب کشی کرد چند تا تیکه گم وگور شد _ مهم نیست به درک _ احسان اونا وسایل منه دوسشون دارم میدونم شما همه چیتون آلمانیه وخارجیه و فلانه و چه کاره اما من وسایلمو جهیزیمو دوست دارم به من باید زودتر میگفتی تا وسایلو ذره ذره ببندم _ چرا زبون میریزی من کی به وسایلت ایراد گرفتم؟ ****
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 نامه به ۱۵روز قبل از شهادت 🌿☘
⚡️سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من قدمی ‌رنجه‌کن،‌ای‌ دوست ‌به ‌مهمانی ‌من ⚡️عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت غیبتت ‌سخت ‌شد،ازدست‌ِ مسلمانی‌ من ✦اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ ✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، ✦وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ ... ♥️ صبحت بخیر حضرت صاحب دلم به حق
ساره روشو بر میگردونه و با ناراحتی میگه: _ رفتارت اصلا درست نیست. _ ببین پاشدم آوردمت اینجا، نظر بدی دیگه باید چه کار کنم؟ _ تو نظر نخواستی. نظرات خودتو بهم دیکته کردی و یه مشت چیز میز زشتو کج کوله هم میگی زیر خاکی. _ میدونی همینا چه قدر ارزشمندن؟ _ من از اینا بدم میاد بعدشم مگه اینا آثار باستانی نیست؟ دست تو چه کار میکنه؟ نکنه با مامانت، دستتون تو یه کاسه است؟ _ چرت نگو ساره، داری بد عصبیم می‌کنی این طور نیست _ خوب سواله. _ مینشونمت سر جات، که هر سوالی رو نپرسی. _ خوب بگو تا من از فکر اشتباه خارج بشم _ پاشو بریم خونه فقط شدی استاد حال گیری _ تو چی احسان؟ یکم به رفتار این اواخرت فکر کن. هر جور خواستی بچین منم آشغالامو جمع میکنم، تا تو بدت نیاد _ عزیز دلم من کی گفتم آشغالات تو چرا این قدر. _ این قدر چی؟ من بهونه گیر ولجباز شدم. یا تو که سر هر چیزی بچه بازی درمیاری؟ تا حتی پرده های یک زنو واسش انتخاب کردی خسته ام از کارات ساره خودشو به احسان نزدیک میکنه و دستشو دور پهلوش میندازه و از کنار، بغلش میگیره میخواد این دعوای پوچ وبی هدفو تموم کنه. دوست داره زندگی کنه. _ چهار تا مسائل پیش پا افتاده ارزش ناراحتیو نداره. پرده ووسایل ارزش کل کل کردن نداره ولی کاش بفهمی دلمو چه قدر شکستی
برای بار چندم در این هفته های اخیر، خودشو جلو میندازه تا ناراحتی ها تموم شه روی قلب احسانو میبوسه و میگه: _ دیدی بچه ام؟ هنوز بچتم؟ من یه هفته ونیمه که منتظر این بچم گفتنتم... بگو بچم؟ _ ازت دلگیرم بچم ساره بغضشو میخوره تا نگه من بیشتر. تا بحثو جمع کنه تا دعوا نشه. احسان نمیخواد خطاهاشو بپذیره به جاش میگه: _ ببخشید اگه اذیتت کردم بذار پای همین بچگیم. یه نفس عمیق هم ضمیمه اش میکنه، تا اشکش درنیاد. احسان این عذر خواهیه صوری رو با اعماق وجودش حس میکنه. ساره داره دروغکی همه چیو تموم میکنه. احساس میکنه کمی زیاده روی کرده اماهمچنان حقو به خودش میده میدونه فقط داره از تشنج بینشون جلو گیری میکنه. چه قدر اون اوایل ، زندگیشون قشنگ بود میدونه یه درصدم از عشقش که کم نشده، حتی چندین برابر شده اما احساس میکنه داره کنترل خیلی چیزا از دستش درمیاد. همین طوری تو بغل هم دیگه تا دم در آپارتمان میرن ساره درو باز میکنه، خم میشه کفششو بپوشه که زیر دلش تیر میکشه. یه آخ آرومی از گلوش بیرون میاد
احسان سریع جلو میاد از شونه ساره میگیره و میپرسه: _ چی شد؟ _ هیچی یه دفعه دلم درد گرفت. _ هی میگم بریم دکتر گوش نمیدی. _ چرا حرص میخوری خوب میترسم. _ میترسی که اینی؟ وسایل که جا به جا شد با دوستم صحبت کردم با خانومش که پزشکه یه شب بیاد خونمون _ هر پزشکی که نمیشه باید تخصصش زنان باشه _ حالیم میشه این چیزا _ وا شوخی بود. ولش کن اصلا اسباب کشی که ساره هیچیشو متوجه نشد، انجام شد. به جاش تا جا داشت تو خونه سلیمه چرخیدو چرخید وحرص خورد... فقط از احسان قول گرفته که گلدوناشو خودش بیاد، ببره... احسان اخر شب به خونه سلیمه برمیگرده این قدر خسته است که یکراست جاشو پهن میکنه ومیخوابه... سلیمه سر از پا نمیشناسه... هم از اومدن احسان به خونش خوشحاله هم از حسنه شدن روابط دخترشو دامادش... از این که دوباره بلای خودش سر دخترش بیاد واهمه داره... ساره دوست داشت از احسان، درباره خونه بپرسه... اما جرات نکرد... چشمای سرخ احسانو خستگیش، این اجازه رو بهش نداده... * رمان به رسیده برای درخواست شرایط رمان به صورت فایل به @gavanehelma پیام بدین
🔴 ارزش استغفار در ماه رمضان 🔵 امام على عليه‌السلام فرمودند : 🌕 در ماه رمضان، بسيار استغفار و دعا كنيد؛ زيرا با دعا از شما دفعِ بلا مى‌شود و با استغفار، گناهانتان پاك مى‌گردد. 📚 اصول کافی ج ۴ ص ۸۸