eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
جلسه ششم.mp3
5.88M
⭕️عالم پس از مرگ 🔸سکرات موت 🔸حجت الاسلام عالی 🔸جلسه ششم 👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 باید زنده شویم؛ مثل حاج قاسم! 🔸ما در مقابل زنده بودن کسانی که با فرمان خدا و رسول زنده میشوند مرده ایم! 👉 @mtnsr2
﷽؛ 👈 طرح جمع‌آوری نذورات دوستداران برای هدیه دادن کتاب به کودکان و نوجوانان ایران زمین از سوی هیئت امام حسن مجتبی علیه‌السلام. 👈 برای مشارکت در این طرح، هزینه تعداد مورد نظر خود (هر کتاب 14000 تومان) را به شماره کارت 6037991899970531 به نام هیئت امام حسن مجتبی علیه‌السلام واریز کنید و فیش آن را به شماره 09100982610 پیامک نمایید. 👈 کتاب در کمتر از دو ماه به چاپ چهارم رسیده و هم اکنون در حال ترجمه به چهار زبان عربی، انگلیسی، فرانسوی و اسپانیولی است. 👈 لطفا به عشق سردار این پیام را نشر دهید. برای دیدن چهار نمونه از داستان‌های کتاب به کانال زیر مراجعه نمایید.👇 https://eitaa.com/amoghasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 اگر به امام زمان(عج) توسل واقعی بجوییم، قطعا از حضرت جواب می‌گیریم. [ حجت الاسلام عالی ] 👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 والله والله والله در قیامت خواهیم دید که مهمترین محور محاسبه ارتباط قلبی ما با سکاندار این انقلاب است 👉 @mtnsr2
جلسه هشتم (2).mp3
5.83M
⭕️عالم پس از مرگ 🔸سکرات موت 🔸حجت الاسلام عالی 🔸جلسه هشتم
YadeMarg_02_03.mp3
6.12M
⭕️عالم پس از مرگ 🔸سکرات موت 🔸حجت الاسلام عالی 🔸جلسه هفتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تا کسی شهید نبود شهید نمیشود شرط شهید شدن شهید بودن است. 👉@mtnsr2
2835047.mp3
10.11M
⭕️دعای کمیل 🔺با نوای سید مهدی میرداماد التماس دعا 👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨ ⭕️ادامه خاطره شهید محمد بروجردی از کتاب تکه ای از آسمان 🔺این خاطره سرباز كوچك 🔸
➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰ ⭕️پایان خاطره ی سرباز کوچک 🔸همانطور كه محمد حدس زده بود انگار آن شب قرار نبود به صبح برسد. تـا فردا نزديك ظهر كه محمد به مغازه اوس رضا رسيد، در نظر او پنداری يك سـال طول كشيد. پيش از ظهر بود كه محمد از خانه بيـرون رفـت. مغـازه اوس رضـا نزديك ميدان شاه بود. محمد اين مسافت را خيلي زود طی كرد. وقتـی بـه آنجـا رسيد، اوس رضا داخل مغازه كوچكش پشت چهارپايه كوچكی نشسته بـود. دورو برش پر از كفش های جورواجور بود، نو و كهنـه. اوس رضـا بـا ديـدن محمـد لبخندی زد. نگاهي به خيابان و بازارچه انداخت. چهارپايه كوچكی را جلو كشيد تا محمد روی آن بنشيند. محمد از شوق اينكه تا چند دقيقه ديگر همه چيـز بـرايش روشـن مـيشـود، سرازپا نميشناخت. آن قدر تند آمده بود كه نَفَس نَفَس ميزد و گلـويش خشـك شده بود. ميخواست هر چه زودتر اوس رضا كارش را بگويد. از ديشـب تـا آن لحظه هزار جور فكر و خيال از مغزش گذشته بود؛ به چيزهای جورواجوری فکركرده بود، اما هيچ فكری او را قانع نكرده بود. اوس رضا انگار خيلي هم عجله نداشت. اول از كار و كاسبي محمد پرسيد. شبها با اين خستگي چه طور درس ميخوانی؟ مدرسـه شـبانه هـم سـخت است، ها! محمد كه ميخواست زودتر اين حرف ها تمام شود و اوس رضا برود سرِ اصـل مطلب، خيلي كوتاه گفت: «نه! آنقدرها هم سخت نيست». اوس رضا كه فكر كرد، محمـد خيلـی عجلـه دارد، سـرش را نزديـك آورد؛ طوری كه هم بيرون را ميپاييد و هم حواسش به محمد بود، گفت: «ميدانـم که بچه پردل و جرأتی هستی! ميخواهم يك بسته كوچك را بگيري و ببری بـه یک جايی». لحن اوس رضا آن قدر مرموزانه بود كه محمد به هيجان آمـد. پرسـيد: «چـه بسته ای؟ تويش چی هست؟» ـ چند تا نوار ! ميخواهم ببريشان مسجد الرحمن! ـ كجاست؟ ـ نزديك است. ميدان فردوسی را بلدی، يك كم بالاتر از آن توی فيشرآباد! محمد به فكر فرو رفت. با خود گفت: «يك بسته نوار چيست كـه خـود اوس رضا نبرده و از من خواسته آن را ببرم؟ تازه چرا نبايد مادرم بفهمد. مگر چه چیز مهمی است؟» اوس رضا كه ديد محمد وارفته و از آن اشتياق چند لحظه پيش درآمده،گفت: «نه پسرجان، فكر نكن كار راحتی است!» محمد گفت: «يك بسته نوار بردن كه كاری ندارد. چرا خودتان نبرديد؟» اوس رضا گفت: «اينها نوارهای معمولی نيستند. نوار سخنرانی آقاسـت. البتـه بايد خودم ميبردم. اما مأموران به من شك كرده اند. ترسيدم توی راه تعقيبم كننـد و ازم بگيرند. اگر اين نوارها را از كسی بگيرند، بيبرو برگرد ده سال زندانی دارد. آن هم با كلّی دردسر!» محمد با تعجب به اوس رضا زل زده بود. مردی كه تـا آن روز بـرای محمـد مظهر قدرت و بزرگی بود، حالا داشت مثل بچه ها با ترس و لـرز حـرف مـيزد. محمد با خود گفت: «مگر توی ايـن نوارهـا چيسـت كـه اوس رضـا ايـن قـدر ميترسد؟» اوس رضا يك بار ديگر به محمد سفارش كرد: «محمـدجان، هـر جـا دیدی كسی دنبالت ميايد، يك جوری نوارها را بينداز و فرار كن». محمد پرسيد: گفتی نوارهای سخنرانی كی است؟» اوس رضا گفت: «سخنرانی آيت الله خمينی است!» با شنيدن اسم آيت الله خمينی، چشمان محمد گرد شد. چند بار اسـم ايشـان را شنيده بود. بارها آرزو كرده بود كه كاش ميشد نوار يا اعلامیه ايشـان را ببينـد و حالا مأمور شده بود كه چند تا از آن نوارها را به جايی برسـاند. ناگهـان شوقی وجود او را پر كرد. حس كـرد يـك دفعـه بـزرگ شـده اسـت. حـس غـروری وصف ناپذير، وجود او را در برگرفت. بسته نوار را از كنار ميز اوس رضا برداشت و بر سينه فشرد و به كوچه دويد. از اينكه سرباز كوچك راه خمينـی شـده بـود، خيلی خوشحال بود. 👉 @mtnsr2 ➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️دعای هفتم صحیفه سجادیه 🔺دعایی خواندنش را رهبری در شدائدها توصیه فرمودند 🔺علی فانی 👉 @mtnsr2
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 متن دعای هفتم صحیفه سجادیه 1. یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ. 2. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ. 3. فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ. 4. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ 5. وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ. 6. وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی. 7. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. 8. فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً. 9. وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک. 10. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ 👉 @mtnsr2 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️خدای متعال اراده کرده ملت ایران را به عالیترین درجه ها برساند 👉 @mtnsr2
4_5904253192048215901.mp3
1.83M
🔸بلاهای امام زمان علیه السلام 👉 @mtnsr2
جلسه نهم[1] (1).mp3
6.05M
⭕️عالم پس از مرگ 🔸برزخ 🔸حجت الاسلام عالی 🔸جلسه نهم
عفاف وحجاب بعدظهور.mp3
987.2K
🔸درباره عفاف و حجاب پس از ظهور 👉 @mtnsr2
✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰ تعقيب صبح اول وقت بود. محمد هم مثل ساير كارگرها تازه كارش را شـروع كـرده بود. ناگهان درِ كارگاه باز شد و پيكر و پسرش داوود وارد كارگـاه شـدند. پيكـر طبق عادت هميشگياش چند لحظه جلو پلـه هـای ورودی ايسـتاد و نگـاهی بـه چرخ كارها انداخت. بعد راه افتاد طرف محمد. امـا محمـد دل خوشـی از پيكـر نداشت. چند هفتهاي بود كه دنبال بهانه ای ميگشت تا از كارگاه پيكر برود. بـرای همين خودش را مشغول نشان داد و حتی سرش را هم بالا نكرد تا پيكر را ببيند. پيكر و داوود كنار چرخ محمد ايستادند. پيكر چنـد ژورنـال خـارجی را كـه دستش بود، روی ميز چرخ گذاشت. يكی از آنها را ورق زد و گفت: «اينها پـر از جديدترين مدل های روز دنياست. يک نگاهی به آنها بينداز، يكی شـان را انتخـاب كند. بعد هم رنگ و نوع پارچه اش را بگو تا برويم بخريم». محمد بدون اينكه سرش را بلند كند يكی از ژورنال ها را برداشت و ورق زد و زود گذاشت كنار. داوود دست پدرش را گرفت و كشيد. هر دو از كارگاه رفتنـد بيرون. وقتی به طبقه بالا يعنی دفتر كارشان رسيدند، داوود رو به پـدرش كـرد و گفت: «اين پسره چرا اين طوری شده؟ ديدی چه قيافه ای بـرای خـودش درسـت كرده! ريش گذاشته و ...». پيكر كه اين رفتارها را به حساب اخلاق محمد گذاشـته بـود، گفـت: «اينهـا كارگرند، حتماً فرصت نكرده اصلاح كند». داوود، دست برد و از كشو ميز كتابی را بيـرون آورد و گذاشـت روی ميـز و گفت: «اين را چی، پدر؟ اين كتاب را ديدهای؟ ظهرها كـه كارگرهـا مـيگيرنـد ميخوابند، محمد يا به مسجد ميرود يا از اين كتابها ميخوانـد. ايـن را از تـوی كمدش برداشتم». پيكر كتاب را برداشت و پشت و رويش را نگاه كـرد. چیزی از آن نفهميـد؛ «كارنامه سياه استعمار» پسرش گفت: «از اين كتابهـای ممنوعـه اسـت. شـنيده ام خرابكارها تبليغش را ميكنند». پيكر با تعجب گفت: «خرابكارها؟ يعنی محمد خرابكار شده؟» داوود گفت: «به هر حال بهتر است مواظبش باشی. ممكن اسـت كـار دسـتت بدهد!» پيكر يک صندلی كنار ميز خودش گذاشت و علی روی آن نشست. ـ علي جان، چند روزی است كه ميخواهم از داداشت گله كنم. امـا فرصـت نشد. گفتم قبل از آنكه دير شود، فكری بكني و جلويش را بگيری! علی با تعجب به پيكر نگاه كرد. نميدانست از چه حرف مـيزنـد. تـا همـين ديروز، محمد بهترين كارگر پيكر بود و حالا دارد از او گله ميكنـد. پيكـر ادامـه داد: «نميدانم تازگيها متوجه رفتارش شدهای يا نه؟» علي نميدانست چه بگويد. اخلاق محمد عوض شده بود، اما به نظـر او تـازه محمد درست شده بود. خوب كار ميكرد، سرش به كارش بود و شب بـه موقـع می آمد خانه. پيكر گفت: «اينجا كارگاهی است كه بهترين شركت ها، كارشان را به ما سفارش ميدهند. دلم ميخواهد كارگرهايم تميز و مرتب باشند. به علاوه اوضـاع مملكت هم شلوغ پلوغ است. محمدتان هم كه بچه سادهای است. ميترسـم گيـر آدم های ناجور بيفتد. بايد خيلی مواظبش باشی! علی نگران شد. پيكر كه فرصت را مناسب ديد، كتاب را برداشت و بـه علـي نشان داد و گفت: «محمد آقاتان از اين كتابها ميخواند. ميداني اگر اين كتاب را ازش بگيرند، سر و كارش با ساواک ميافتد و خدا مـيدانـد چنـد سـال زنـدان ميخوابد!» علی خواست حرفی بزند و از محمد دفاع كند. اما پيكر گفت: «ببين، علی آقا! الان تو كارگاه من، خودت و دو تا از برادرهايت مشغول كاريد. وقتی آمديد اينجا وضعتان خوب نبود. البته محمد برای من خيلي خدمت كرد، هم در كار و هـم در آن قضيه عبداالله قزاق. هيچ وقت هم فراموش نميكنم. او جان مرا نجات داد. امـا حالا هم نميخواهم كارگاهم را به هم بريزد و كارگرهايم را از راه بـه در كنـد و خدای نكرده... ميدانی، محمد برادر توست، تو بزرگتر اويی؛ بـه جـای پـدرش هستی. ميخواهم باهاش حرف بزني. بعدازظهر كه تعطيل كرد، تو هم برو دنبالش. يواشكی برو ببين كجا ميرود، با چه كسانی سروكار دارد. اگر توی دردسر بيفتد، تو بايد غصه اش را بخوری». علي گفت: «كارم چی ميشود، اوستا؟» ـ نگران نباش، من جزء ساعت كارت حساب ميكنم. اضافه كار هم مـيدهـم. اگر توانستی بفهمی كجا ميرود، انعام خوبي هم پيش من داری! علي كه فكر ميكرد برادرش به خطر افتاده،گفـت: «ولـی اوس پيكـر، محمـد موتور دارد، ميرود توی كوچه پس كوچه ها. آخر منم چه طور بروم دنبالش؟» پيكر گفت: «يكی دو ساعت موتور اوس محمود را ميگيری. مـيگـويم آن را بدهد به تو». 👉 @mtnsr2 🌷ادامه دارد. ✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰✨➰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷️لحظات شهادت سردار سلیمانی چگونه گذشت 🔶️استاد میرزا محمدی 👉 @mtnsr2