eitaa logo
مبلغ یار (بانک محتوای تبلیغی)
342 دنبال‌کننده
127 عکس
58 ویدیو
5 فایل
🌺 جواب سوالات و شبهات خود را از ما بخواهید 🌺 🆔 @baligh1 1⃣ خاطرات شهدا 2⃣ داستان های مذهبی 3⃣ سوالات و شبهات 4⃣ نکات قرآنی آدرس سایت 1baligh.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹فهرست مطالب🌹 ✅ حل اختلاف بین زوجین 👉 https://eitaa.com/myar97/12 ✅ خاطره چلوکبابی ابراهیم هادی 👉 https://eitaa.com/myar97/29 ✅ بخشش حقوق ماهانه توسط ابراهیم هادی 👉 https://eitaa.com/myar97/28 ✅ همدردی با دردمندان 👉 https://eitaa.com/myar97/25 ✅ ورود ممنوع 👉 https://eitaa.com/myar97/23 ✅ آیا اگه بشارت ربیع رو بدهم، بهشت بر من واجب میشه⁉️ 👉 https://eitaa.com/myar97/22 ✅ جالب ترین آیه در رد پارتی بازی بودن شفاعت 👉 https://eitaa.com/myar97/17 ✅نجات از رابطه مخفیانه 👉 https://eitaa.com/myar97/42 ✅آیا در روز نهم ربیع، گناهان انسان نوشته نمی شود؟؟؟؟ https://eitaa.com/myar97/46
✅نجات از رابطه مخفیانه 💠با یکی از دختران محله، مخفیانه دوست شدم. آن زمان حدو هفده سال داشتم. 💢در یک ساعت خلوت، داشتم توی کوچه با همان دختر حرف می زدم. محو صحبت بودم و به اطراف و پیرامون خودم توجه نداشتم. یکباره دیدم که ابراهیم از سر کوچه به سمت ما می آید. 💠رنگ از چهره ام پرید. دیگر کار از کار گذشته بود. او متوجه ما شد. من آمدم کنار دیوار و در فاصله ی یک متری کنار آن دختر ایستادم. ابراهیم همانطور که از جلوی ما عبور می کرد، در حالی که سرش پایین بود، سلام کرد. 💢جواب سلام را دادم و دیگر چیزی نگفتم. رنگ صورتم پریده بود. ابراهیم توقف نکرد. هیچ حرفی نزد و آرام از کوچه عبور کرد. 💠نمی دانید چه استرسی به من وارد شد. باور کنید اگر پدر و مادرم می فهمیدند، این قدر نگرانی نداشتم که ابراهیم ماجرای ارتباط ما را فهمید. او بهترین دوست من بود. شب و روز با او بودم. او استاد کشتی و والیبال من بود. او مرا به جمع والیبالیست ها کشاند. من هر چه اعتبار داشتم به خاطر او بود. 💢آن شب خواب نداشتم. فردا اگر ابراهیم من را ببیند، چه می گوید⁉️ اگر مرا در میان بچه‌ها تحویل نگیرد⁉️اگر . . . 💠این افکار داشت مرا دیوانه می کرد. آن شب خیلی طولانی شد. صبح که شد، اولین جایی که رفتم منزل ابراهیم بود. در زدم. آمد دم در و مثل همیشه سلام و علیک گرمی داشت. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده❗️ 💢من سکوت کردم. ابراهیم هم چیزی نگفت. چند دقیقه ای گذشت. بغض گلویم را گرفت. 💠گفتم: داش ابرام یه چیزی بگو. اصلا بزن توی صورتم. فحش بده. به من بگو بدبخت، این همه نصیحت کردم و ... 💢ابراهیم انگار که چیزی ندیده و نشنیده گفت: از چی داری حرف می زنی⁉️ گفتم: دیروز مگه ندیدی که من با دوست دخترم .... 💠پرید تو حرفم و گفت: این حرفا چیه؟ من چرا باید سرت داد بزنم. تو شاید تصمیم داری با اون دختر ازدواج کنی. من که نباید مانع بشم. بعد مکثی کرد و گفت: شما هنوز دوست خوب ما هستی. 💢خیره شدم به صورتش. بعد خداحافظی کردم و برگشتم. خیلی فکر کردم. این برخورد ابراهیم خیلی درس داشت. اون روز ساعت ها فکر کردم. شب بود که تصمیم خودم را گرفتم. 💠یک راست رفتم سراغ اون دختر و گفتم: دختر خانم! اکثر پسرهایی که با یه دختر رفیق می شن، قصدشون ازدواج نیست. اون ها افکار شیطانی دارن. عاقبت خوبی برای اون دختر ایجاد نمی شه. بعد چند نفر را مثال زدم و گفتم: این ها زندگیشون تباه شد. 💢بعد گفتم: تو هم اگه می خوای در آینده، زندگی خوبی داشته باشی، دنبال این مسائل نرو. کسی که هر روز با یه پسر باشه، در آینده و زندگی مشترک مشکل پیدا می کنه و .... 💠بعد هم خداحافظی کردم و گفتم: شتر دیدی ندیدی. ما برای همیشه رفتیم. یک راست رفتم سراغ ابراهیم و کل ماجرا را برایش تعریف کردم. گفتم: من با این دختر می تونستم همه گونه ارتباط داشته باشم، اما رفتم و این حرف هت را بهش گفتم و برای همیشه خداحافظی کردم. انشاالله تا وقتی که خدا کمک کنه دنبال این مسائل نمیرم. 💢ابراهیم سکوتش را شکست و گفت: برو دعایش را به پدر و مادرت بکن. اگر شیر پاک مادرت و لقمه حلال پدرت نبود، مطمئن باش این کار را نمی کردی. 📚سلام بر ابراهیم 2 (خاطرات شهید ابراهیم هادی) 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅ دعوت به کبابی 💠با ابراهیم و چند نفری از بچه های محل رفیق بودم. همیشه با هم بودیم. والیبال و کشتی و زورخانه، محل تفریح همگی ما بود 💠ما شش-هفت نفر بودیم که بیشتر وقتمان در کنار هم سپری می شد. از میان ما فقط ابراهیم سر کار می رفت و در بازار مشغول بود. او برای خودش درآمد داشت اما بیشتر جمع ما وضع مالی خوبی نداشتند. 💠یک روز ابراهیم همه جمع ما را به چلوکبابی دعوت کرد. بهترین غذا را برای ما سفارش داد و مشغول خوردن شدیم. نمیدانی چه لذتی داشت. خصوصا برای بعضی از رفقا که وضعیت مالی خوبی نداشتند و سال تا سال نمی‌توانستند چنین غذایی بخورند. 💠ابراهیم از این که می دید ما چگونه با ولع غذا می خوریم لذت می‌برد. هفته بعد دوباره همه ما را به چلوکبابی دعوت کرد. گفتیم: نه نمی شه که همیشه شما ... گفت: امروز مصطفی ما رو مهمون می کنه. وقتی سر میز شام نشسته بودیم، ابراهیم به پای من زد و اشاره کرد، بگیر! 💠دستش را از زیر میز جلو آورد و مبلغی را کف دستم گذاشت و با اشاره گفت: حرفی نزن و برو پول غذا رو حساب کن. هفته بعد دوباره همه ما به چلوکبابی دعوت شدیم. ابراهیم گفت: امروز مهمان فلانی هستیم. 💠ماه بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. اما این بار مهمان شخص دیگری بودیم و این ماجرا تا مدت ها ادامه داشت. 💠روزها و سالها از آن دوران گذشت. ابراهیم شهید شد. یک روز با بچه های محل دور هم جمع بودیم. حرف از ابراهیم به میان آمد. گفتم: بچه ها! یادتونه ابراهیم ما رو می برد رستوران و برای ما چلو کباب می گرفت؟ 💠همه با تکان دادن سر تأیید کردند. بیشتر بچه‌ها به حرف آمدند و گفتند: خدا ابراهیم رو بیامرزه، چقدر ما در آن روزگار آرزوی خوردن چلوکباب داشتیم. بعد گفتم: باید یه چیزی رو اعتراف کنم. اون شب که ابراهیم گفت که مصطفی می خواد شما رو مهمان کنه. من هیچ پولی نداشتم. ابراهیم از زیر میز پول را داد دستم و گفت برو پول غذا را حساب کن. 💠تا این حرف را زدم چشمان دیگر رفقا گرد شد و به من خیره شدند. یکی دیگر از رفقا گفت: ابراهیم با من هم چنین برخوردی کرد. آن شب که قرار بود من شما را مهمان کنم، از قبل پول شام را توی جیبم گذاشت و گفت: به کسی حرفی نزن. دیگری نیز همین را گفت و ... 💠خلاصه این که آن شب فهمیدیم تمام ما در آن دوران چلوکباب را مهمان ابراهیم بودیم ولی هیچ کس این مطلب را نفهمید. 📚سلام بر ابراهیم 2 (خاطرات شهید ابراهیم هادی) 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅ابراهیم هادی یا حاتم طایی 💠در یکی از محله های اطراف ما پیرمردی مغازه داشت به نام عمو عزت. او از پهلوان های قدیم بود و هر بار هم به مغازه او می‌رفتیم، برای ما از زورخانه های قدیم تعریف می‌کرد. 💠ابراهیم هر بار به بهانه ای به مغازه او می رفت و از او خرید می‌کرد. ما را هم با خودش می‌برد تا لااقل درآمدی نصیب این پیرمرد شود. 💠مدتی گذشت و مغازه عمو عزت بسته شد. نمی‌دانستیم کجاست. زنده است یا مرده؟ راستش برای من زیاد مهم نبود. 💠تا اینکه یک روز با موتور داشتیم از حوالی خیابان ری عبور می‌کردیم. ابراهیم داد زد امیر وایسا! 💠سریع نگه داشتم. با تعجب گفتم: چی شده؟! ابراهیم پرید پایین و رفت سمت پیاده رو. بعد با خوشحالی به سمت من برگشت و گفت: بیا! عمو عزت اینجاست. 💠رفتم پایین دیدم که همان عمو عزت مغازه دار در کنار خیابان یک ترازو گذاشته تا مردم برای وزن کشیدن مبلغی به او بدهند. 💠ابراهیم جلو رفت و گفت: کجایی پهلوون؟ مغازه ات چرا بسته است؟ عمو عزت آهی از سر درد کشید و گفت: ای روزگار! مغازه را از چنگ ما درآوردن. آدم دیگه به کی اعتماد کنه؟ پسر خود آدم که بیاد مغازه پدر رو بگیره و بفروشه و ... آدم چی کار باید بکنه؟ 💠بعد ادامه داد: من یه مدت بیکار بودم تا این که یکی از بازاریها این ترازو رو برام خرید تا کاسبی کنم. الان هم دیگه خونه خودم نمیرم تا چشمم به پسرم نیفته. منزل دخترم همین اطرافه. میرم منزل دخترم. 💠ابراهیم خیلی ناراحت شد. گفت: عمو بیا برسونیمت منزل. الان هوا تاریک میشه. 💠با موتور، عمو عزت را به منزل دخترش رساندیم. وضع مالی دختر عمو عزت بدتر از خودش بود. آنها در یک منزل سی متری زندگی می کردند. 💠ابراهیم به من اشاره کرد چقدر پول همراه داری؟ من هم که تازه حقوق گرفته بودم ۱۷۰۰ تومان به ابراهیم دادم. این مبلغ در دوران انقلاب بسیار زیاد بود. او هم دسته اسکناس ها را گذاشت در جیب عمو عزت و از این که در این مدت از او غافل بوده کلی معذرت خواهی کرد. 💠در حال برگشت به این فکر بودم که ابراهیم چقدر گذشت دارد. چقدر به راحتی از دنیا و مسائل دنیا می‌گذرد. شاد کردن یک انسان چقدر برایش اهمیت داشت. او مدتی بعد از قرض مرا برگرداند. 📚سلام بر ابراهیم 2 (خاطرات شهید ابراهیم هادی) 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅همدردی با دردمندان 💠قبل از انقلاب با ابراهیم به جایی می رفتیم. حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد؟ مگه عجله نداشتی؟! 💠همینطور که آرام حرکت می‌کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: یه خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم. 💠من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می کشید و آرام راه می رفت. 💠ابراهیم گفت اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش می سوزد که نمی تواند مثل ما راه برود. کمی آهسته برویم تا او ناراحت نشود. 💠گفتم: ابرام جون! ماکار داریم، این حرفا چیه؟ بیا سریع بریم. اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلوی این معلول رد نشیم. 💠ابراهیم قبول کرد و از کوچه مجاور راه خودمان را ادامه دادیم. 📚سلام بر ابراهیم 2 (خاطرات شهید ابراهیم هادی) 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅مهمان نوازی پدر شهید 💠از ویژگی‌های پدر این بود که می گفت: صبح تا غروب، لای درب خانه را باز بگذارید تا اگر کسی، همسایه ای، احتیاجی دارد یا چیزی می خواهد، راحت باشد. 💠یک شب هنوز درب منزل ما باز مانده بود. ما دور سفره مشغول خوردن شام بودیم. شام که تمام شد، سفره را جمع کردیم که یکباره یک نفر از در وارد شد و گفت: یا الله...... 💠مادرم سریع چادرش را روی سرش کشید. پدرم که گوشه حیاط کنار سماور نشسته بود، گفت: بفرمائید. گفتم: بابا کیه!؟ گفت: یه بنده خدا، نمیدونم کیه. 💠این آقا وارد حیاط شد و سلام کرد. مقابل اتاق که قرار گرفت، گفت: هیئت تموم شده؟ پدر ما هم گفت بفرمائید بنشینید یه چایی براتون بریزم. 💠بنده خدا واقعا فکر کرد که تازه هیئت تمام شده. همان جا کنار پدر نشست و چایی را از دست ایشان گرفت. بعد یه نگاهی به ما کرد و از دیدن زیرشلواری پای پسرها و چادر رنگی که سر مادرم بود، همه چیز را فهمید. 💠خیلی خجالت کشید. ولی پدرم با خوشرویی با او برخورد کرد. بنده خدا سریع چایی رو خورد. بعد معذرت خواهی کرد و بلند شد رفت. ابراهیم گفت: شما این بنده خدا را می شناختی؟ گفت: نه باباجان! امشب توفیق داشتیم یه بنده خدا اومد منزل ما و به عشق امام حسین (ع) یه چای خورد و رفت..... 📚سلام بر ابراهیم 2 (خاطرات شهید ابراهیم هادی) 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
⛔️شبهه و جواب✅ ⛔️در روایتی از پیامبر (ص) نقل شده که هر کس بشارت حلول ماه ربیع را بدهد، من او را به بهشت بشارت می دهم😳 مگر بشارت دادن ماه ربیع چه فضیلتی دارد که باعث شود به او بشارت بهشت دهند⁉️ آیا این روایت شامل همه گنه کاران می شود⁉️ یا برخی از آن ها⁉️ اصلا آیا چنین روایتی داریم یا نه⁉️ 💠💠💠 ✅ برای روشن شدن جواب، اول باید بگیم که این حدیث چجوری و در کجا گفته شده است. ابن عبّاس می گوید 💠روزى پیغمبر صلى اللَّه علیه و آله به چند تن از اصحابشان که در مسجد قبا در خدمت وى بودند، فرمود: 💠نخستین شخصى که اکنون بر شما وارد شود مردى از اهل بهشت است، چون این سخن را از آن بزرگوار شنیدند، گروهى از ایشان برخاسته و بیرون رفتند، و هر یک از آنان قصد داشت که سریعتر مراجعت نماید تا خود نخستین واردشونده باشد و در نتیجه بهشتى گردد. 💠پیغمبر صلى اللَّه علیه و آله به نیّت آنان پى برد، و به باقى مانده اصحابش که نزد وى بودند فرمود؛ بزودى چند تن بر شما وارد مىشوند که از جهت زودتر رسیدن در حال سبقت از یک دیگرند، پس هر کدام از آنان که مرا به خروج «آذار» مژده دهد اهل بهشت است. 💠سپس آنان که بیرون رفته بودند بازگشتند و أبو ذر نیز همراهشان بود، آنگاه پیغمبر صلى اللَّه علیه و آله به ایشان فرمود: ما اکنون در کدام یک از ماههاى رومى بسر مىبریم؟ أبو ذر گفت: یا رسول اللَّه آذار بپایان رسیده است. 💠پیغمبر صلى اللَّه علیه و آله فرمود: اى أباذرّ آن را مى دانستم و لیکن دوست داشتم قوم من بفهمند که تو مردى از اهل بهشت مىباشى، و چگونه چنان نباشد، حال آنکه پس از من بدلیل علاقهات به اهل بیتم، تو را از حرم من دور گردانند، و تنها زندگى خواهى نمود، و تنها خواهى مرد، و قومى که عهده دار مراسم کفن و دفنت بشوند بسبب تو سعادتمند گردند و در بهشت جاودانى که به پرهیزگاران نوید داده شده همراه من خواهند بود.» 📚معانی الأخبار ص۲۰۵ 📚علل الشرایع ج۱ ص۱۷۵ ✍ با اندکی تفکر در این داستان می فهمیم که 1⃣در این حدیث هیچ اسمی از ماه ربیع نیامده، چه برسد به این که برای بشارت به ماه ربیع، ثواب بهشت هم باشد. صرفا در آن سال ماه صفر با ماه آذار همزمان بوده است. 2⃣این فضیلت برای همه اشخاص و همه دوره ها نیست که با چنین خبر ساده ای و داشتن کوه گناهی، اهل بهشت شوند، بلکه این فضیلت صرفا برای جناب ابوذر در همان واقعه خاص بوده است. شاهد کلام ما این است که خود پیامبر (ص) می فرماید: "من این را می دانستم ولی دوست داشتم که قوم من هم بفهمند که تو اهل بهشت هستی." 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
🌹جالب ترین آیه در رد پارتی بازی بودن شفاعت 💠اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لَا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ۗ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفَاسِقِين 💠چه براى آنان آمرزش بخواهى يا برايشان آمرزش نخواهى [يكسان است، حتى‌] اگر هفتاد بار برايشان آمرزش طلب كنى هرگز خدا آنان را نخواهد آمرزيد، چرا كه آنان به خدا و فرستاده‌اش كفر ورزيدند، و خدا گروه فاسقان را هدايت نمی کند. ✍اگر شفاعت پارتی بازی است و با شفاعت پیامبر (ص) همه گناهکاران وارد بهشت می شوند، پس چرا در این آیه می فرماید: حتی اگر پیغمبر ما هم برای آن ها استغفار کند، خدا آن ها را نمی بخشد⁉️ ✅این آیه نشان می دهد که "شفاعت نیاز به صلاحیت دارد" و نه پیامبر (ص) شفیع افراد بدون صلاحیت می شود و نه خداوند، شفاعت را در حق افراد بدون صلاحیت می پذیرد. 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅اخلاص رمز تاثیر کلام برادر شهید ابراهیم هادی نقل می کند: 💠یکی از پسرهای همسایه ما با دختر یکی از بازاری ها ازدواج کرد. پدر عروس از دوستان ابراهیم بود. هنوز مدتی از عروسی آنها نگذشته بود که صدای داد و دعوای این زن و مرد در کوچه و محل شنیده شد! 💠کار به جایی رسید که توی کوچه با هم درگیر شدند و حسابی آبروریزی کردند. چند نفری برای پا در میانی اقدام کردند ولی همگی گفتند: این‌ها باید جدا شوند، اصلا به درد هم نمی خورند. 💠زندگی آنها به صورت جدا از هم ادامه داشت تا اینکه یک روز ابراهیم به سراغ داماد رفت. همه در محل ابراهیم را به عنوان یک ورزشگاه مومن و با خدا قبول داشتند. ابراهیم که با پدر عروس رفاقت داشت، می خواست هر طور شده زندگی آنها از بین نرود. 💠روی پله در کنار منزل ما نشسته و ابراهیم ساعت‌ها با او حرف زد. با این که داماد از او بزرگتر بود اما آرام نشسته بود و گوش می‌کرد. ساعتی بعد ابراهیم به خانه آمد و دوید سمت مادر. بعد برای مادر گفت که چه حرفایی بیان کرده. 💠ابراهیم از مادر پرسید: حالا باید چی بگم؟ این داماد حرف من را قبول داره مادر هم به ابراهیم گفت که چه چیزهایی را به داماد یاد آور شود 💠بعد با اصرار ابراهیم، مادر به سراغ عروس خانم رفت. چند جلسه با هم صحبت کردند. ابراهیم نیز دستورات مادر را مو به مو اجرا کرد. داماد کوچه ما کاملا حرف های ابراهیم را قبول و در عمل اجرا کرد. 💠هرچند خیلی از دوستان و حتی خود من به ابراهیم می گفتیم که دخالت نکند اما "اخلاص در کلام ابراهیم نتیجه داد" و عروس و داماد دوباره به زندگی خود برگشتند. چند سال بعد که ابراهیم راهی جبهه شد، آنها بچه دار شده بودند. الان ۴۰ سال از آن ماجرا می‌گذرد آنها زندگی خوبی دارد و داماد و چندین نفر آنها تمام زندگیشان را مدیون تلاش ابراهیم می‌دانند. 📚سلام بر ابراهیم 2 (خاطرات شهید ابراهیم هادی) 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
💠این کانال با هدف ارائه محتوای تبلیغی در 4 بخش تشکیل شده است 1⃣داستان های مذهبی 2⃣خاطرات شهدا 3⃣سوالات و شبهات 4⃣نکات قرآنی 🌹با هدیه انتقادات و پیشنهادات خود ما در راه گسترش فرهنگ دینی یاری نمایید آدرس ادمین کانال @baligh1 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97