eitaa logo
«نـفـیٖر نِــےْ» | مُحَـمَّد بُرْهـٰان
117 دنبال‌کننده
463 عکس
555 ویدیو
5 فایل
*گاهی می‌نویسم...* ارتباط با ادمین: @MohammadMahdi_BORHAN
مشاهده در ایتا
دانلود
گل چو خندید محال است دگر غنچه شود سر چو آشفته شد از عشق، به سامان نشود @beytolghazal
ای کاش سوی عدم دری یافتمی...
هدایت شده از وحید یامین پور
این توییت مهم رو یک مهندس ساکن ونکوور کانادا منتشر کرده. سوال مهمی است. همه ما با این پرسش مهم مواجهیم که اون مرحله‌ی نهایی و روزهای طلایی که ما جوانی و عمر خودمون رو براش هزینه و مصرف می‌کنیم، کی فرا میرسه؟ همه منتظر آغاز مرحله‌ای از زندگی هستیم که کل وقت و جوانی‌مون رو در انتظارش سوزوندیم. ولی این مرحله هیچ وقت فرا نمیرسه. چون زندگی مجموعه‌ی همین لحظاتی است که آرزو می‌کنیم هرچه زودتر بگذره تا اون روزهای طلاییِ فرا برسه‌. حالا به جای این اتاقک که گویی پس از رنج‌های بسیار کار و تحصیل و مهاجرت و... بگذارید صندلی ریاست جمهوری یا پادشاهی یا هر چیز دیگر... چیزی که زندگی رو از این انتظار پوچ خارج میکنه، معنای رستگاری و کشف راز هستی است. خدا خوشی رو در این زندگی جاساز نکرده تا بگردیم و پیداش کنیم؛ معلم‌های بشر قبلا گوشزد کردند که دنبال خوشی نگردید که اینجا نیست. وعجیبه که خداوند عذاب بزرگ کسانی رو که راز هستی رو فراموش میکنن این قرارداده که تا آخر عمر در عین اینکه احساس تنگی و رنج میکنند، دنبال چیزی بگردند که اساسا اینجا نیست! این پیام هول‌انگیز قرآن: و من اعرض عن ذکری فانّ له معيشة ضنكا 🆔️ @yaminpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیمار عشق را ز مسیحا چه فایده؟ دارد لب تو فایده، اما چه فایده؟! دیشب چه خوکشی که نکردم به کوی تو بیرون نیامدی به تماشا، چه فایده؟
چون مریم است، دغدغه نوع آدمی اصلاً مهم نبوده مسیحا پسر شود با آبروی رفته مرا عاقبت بگو این زندگی شود که به خوبی بسر شود؟ رفتند مردمان و به شک میرود خلیل او داند اینکه قاتل او این تبر شود از خود گذشته بود، که یک روز، در جهان دستش توان نداشت، پسر را سپر شود این گونه زنده‌ایم، به یک نیم آرزو آمد ندا چنین: زکریا پدر شود! اما نگفته بود پدر را که عاقبت یحیی اسیر دست یهودا پسر شود چون نوح، کشتی از دل خود میدهم عبور ناجی عالمی که چونین بی پسر شود شک می کند کمی به مقام نبوتش چون سایبان درخت جهان بی ثمر شود یوسف که دل به مهر زلیخا گسیل داشت می‌رفت تا شبی به گنه دست بسر شود تا آن دمی که چهره‌ی چون نار او بدید گفتا که عمر، به که به زندان بسر شود پایان ماجرا همه در اوج حسرتیم مرگ است آخر آنچه که ما را ثمر شود
وَ أَنَا الَّذِي أَخْلَفْتُ أَنَا الَّذِي نَكَثْتُ أَنَا الَّذِي أَقْرَرْتُ أَنَا الَّذِي اعْتَرَفْتُ بِنِعْمَتِكَ عَلَيَّ وَ عِنْدِي وَ أَبُوءُ بِذُنُوبِي منم كه وعده شكستم، منم كه پيمان شكني نمودم، منم كه اقرار كردم، منم كه به نعمتت بر خود و پيش خود اعتراف كردم، و به گناهانم اقرار مي كنم... فَاغْفِرْهَا لِي يَا مَنْ لاَ تَضُرُّهُ ذُنُوبُ عِبَادِهِ وَ هُوَ الْغَنِيُّ عَنْ طَاعَتِهِمْ پس مرا بيامرز، اي آن كه گناهان بندگانش به او زياني نرساند، و او بي نياز از طاعت آنان است...
إِلَهِي أَنَا الْفَقِيرُ فِي غِنَايَ فَكَيْفَ لاَ أَكُونُ فَقِيراً فِي فَقْرِي؟ خدايا، در عين توانگري تهيدستم، پس چگونه در تهيدستي تهيدست نباشم؟
إِلَهِي عَلِمْتُ بِاخْتِلاَفِ اﻵْثَارِ وَ تَنَقُّلاَتِ الأَْطْوَارِ أَنَّ مُرَادَكَ مِنِّي أَنْ تَتَعَرَّفَ إلَيَّ فِي كُلِّ شَيْ ءٍ حَتَّي لاَ أَجْهَلَكَ فِي شَيْءٍ خدايا از اختلاف آثار، و تغييرات احوال دانستم كه خواسته ات از من اين است كه خود را در هرچيز به من بشناساني تا در هيچ چيز نسبت به تو جاهل نباشم.
إِلَهِي كَيْفَ أَعْزِمُ وَ أَنْتَ الْقَاهِرُ وَ كَيْفَ لاَ أَعْزِمُ وَ أَنْتَ اﻵْمِرُ؟ خدايا چگونه تصميم بگيرم و حال آنكه تو چيره اي؛ و چگونه تصميم نگيرم درحالي كه تودستوردهنده اي؟
إِلَهِي إِنَّ رَجَائِي لاَ يَنْقَطِعُ عَنْكَ وَ إِنْ عَصَيْتُكَ كَمَا أَنَّ خَوْفِي لاَ يُزَايِلُنِي وَ إِنْ أَطَعْتُكَ خدايا اميدم از تو قطع نشود، گرچه نافرماني ات كردم، چنان كه ترسم از تو زايل نشود، گرچه اطاعتت نمودم.
هدایت شده از خلوتکده مستان
بر پیکر عالم وجود جان آمد صد شکر که امتحان به پایان آمد از لطف خداوند خلیل الرحمن یک عید بزرگ به نام قربان آمد @khalvatkadeh_mastan
چشم خدا علی است، و دست خدا علی است آسان شود، عُقود معما چو حل شود وقتی که گفته‌اند نگویم خدا علی است پس مقتضی است، خالق هستی، که او شود
تنم در وسعت دنیای پهناور نمی‌گنجد روان سرکشم در قالب پیکر نمی‌گنجد مرا اسرار از این گفته‌ها بالاتر است، امّا به گوش خلق، از این حرف بالاتر نمی‌گنجد به سینه دست نادانی مزن ارباب دانش را اگر علمی تو را در مخزن باور نمی‌گنجد عجب نبوَد که این خوابیدگان را نیست بیداری اذان صبح اندر گوش‌های کر نمی‌گنجد مرا خواب آن زمان آید، که در زیر لَحَد باشم سر پُرشور اندر نرمی بستر نمی‌گنجد ز بس راه وفاداری سریع و آتشین رفتم سخنهای وفایم در دل دلبر نمی‌گنجد توانگر را مخوان در گوش دل اسرار ِ درویشی که در خشخاش، خورشید بلندْ اختر نمی‌گنجد «دل سرگشته‌ام هر لحظه آهنگ عَدَم دارد که رسوایی چو من در عالمِ دیگر نمی‌گنجد» نشان قبر مگذارید بعد از مرگ یغما را شهاب طارم ِ اسرار ، در مقبر نمی‌گنجد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خيــال خــام پلنگ مــن به سـوی مـاه جهيدن بود ...و ماه را ز بلندايـش به روی خــاک کشيدن بود پلنگ من -دل مغرورم- پــريد و پنجـه به خـالی زد که عشق -ماه بلند من- ورای دست رسيدن بود گل شکفته خداحــافظ، اگر چــه لحظه‌ی ديدارت شروع وسوسه ای در من به نام ديدن و چيدن بود من و تو آن دو خطيـــم آری! موازيـــان به نــاچاری که هر دو بـــاورمان زآغاز، به يکـــدگر نرسيدن بود اگرچه هيـــچ گـــل مرده، دوبـــاره زنــده نشد امّا بهــــار در گـــل شيپوری، مــــدام گـرم دميدن بود شراب خواستم و عمرم، شرنگ ريخت به کام من فريبکــــار دغــل پيشــه، بهـــانه اش نشنيدن بود چه سرنوشت غم انگيزی که کرم کوچک ابريشـم تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پريدن بود...