eitaa logo
«نـفـیٖر نِــےْ» | مُحَـمَّد بُرْهـٰان
107 دنبال‌کننده
498 عکس
615 ویدیو
5 فایل
*گاهی می‌نویسم...* ارتباط با ادمین: @MohammadMahdi_BORHAN
مشاهده در ایتا
دانلود
سجده-فاضل نظری.mp3
1.88M
اینکه ابلیس در آن روز به ما سجده نکرد/ کفر ورزید ولی جز به خدا سجده نکرد/ پدرم رانده شد از عرش و ملائک دیدند/ که در این فاصله انسان به چه ها سجده نکرد/ ای خدایی که وجود همه از توست، چرا/ آدمی پیش تو بی چون و چرا سجده نکرد؟/ پیش چشم همه آنقدر بهایش دادی/ که پرستید خودش را و تو را سجده نکرد/ عقل آسودهٔ ما گر چه دم از کفر نزد/ تا نبارید بر این خاک، بلا سجده نکرد... *با صدایی گیرا و لحنی دقیق 👌🏻
روزگارم این است-سهراب سپهری.mp3
1.61M
روزگارم این است: دلخوشم با غزلی، تکه نانی، آبی، جمله ی کوتاهی یا به شعر نابی و اگر باز بپرسی گویم: دلخوشم با نفسی حبه قندی، چایی، صحبت اهل دلی فارغ از همهمه ی دنیایی دلخوشی ها کم نیست، دیده ها نابیناست! 👌🏻
امّا خنده ات را هرگز-مهدی کرامتی-پابلو نرودا.mp3
10.34M
🔰 خَـــــــنْده نان را از من بگیر، اگر می‌خواهی، هوا را از من بگیر، اما خنده‌ات را نه. گل سرخ را از من مگیر سوسنی را که می‌کاری، آبی را که به ناگاه در شادی تو سرریز می‌کند، موجی ناگهانی از نقره را که در تو می‌زاید. از پس نبردی سخت باز می‌گردم با چشمانی خسته که دنیا را دیده است بی هیچ دگرگونی، اما خنده‌ات که رها می شود و پرواز کنان در آسمان مرا می‌جوید تمامی درهای زندگی را به رویم می‌گشاید. عشق من، خنده‌ی تو در تاریک ترین لحظه‌ها می‌شکفد و اگر دیدی به ناگاه خون من بر سنگ فرش خیابان جاری‌ست، بخند، زیرا خنده‌ی تو برای دستان من شمشیری است آخته. خنده‌ی تو، در پائیز در کناره‌ی دریا موج کف آلوده اش را باید برفرازد، «و در بهاران، عشق من، خنده‌ات را می خواهم!» چون گلی که در انتظارش بودم، گل آبی، گل سرخِ کشورم که مرا می‌خواند. بخند بر شب بر روز، بر ماه، بخند بر پیچاپیچ خیابان‌های جزیره، بر این پسربچه‌ی کم رو که دوستت دارد، اما آنگاه که چشم می‌گشایم و می‌بندم، آنگاه که پاهایم می روند و باز می‌گردند، نان را، هوا را، روشنی را، بهار را، از من بگیر اما خنده‌ات را هرگز تا چشم از دنیا نبندم. 👌🏻
«درباره‌ی نوشتن و زِر زِرهای کمال گرایی»: ...نوشتنْ صرفاً نگهداری از آن چه آموخته‌ایم نیست، بلکه خود بخشی از فرایند یاد گرفتن است؛ وقتی تلاش می‌کنی تا هر واژه را پیش واژه‌ای متناسب بنشانی و دست هر بند را در دست بندی هم کفو با او بگذاری، باید بسنجی و سنجیدن، چیزی جز اندیشیدن [نیست] و اندیشیدن راه دانستن است... 👌🏻 *اصل یادداشت را در اینجا بخوانید
«درباره‌ی "تنهایی" به آب زدن»: ...امشب بالاخره تنها رفتم استخر. اتّفاقاً بسیار هم لذت‌بخش بود. حالا که تنها بودم، انگار همه‌ی سالن دوست‌های من بودند. هیچ کس من را از هم صحبتی با خود منع نمی‌کرد و هیچ کس لبخند من را بی‌پاسخ نمی‌گذاشت. گاهی برای خودم تنها شنا می‌کردم و هر وقت که دلم می‌خواست، می‌رفتم و با یک نفر صحبت می‌کردم. عجیب است، به نظرم رسید مردم اینقدر هستند که از هر هم صحبتی، استقبال می‌کنند... 👌🏻 *اصل یادداشت را در اینجا بخوانید
مادرم می گوید.mp3
2.22M
مادر همیشه می‌گوید: ﺍﺯ ﻫﺮ کسی ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ. اﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﺗﻮﻗﻊ ﻣﺎﭺ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ‌‌‌‌‌! ﺍﻻﻍ ﮐﺎﺭﺵ ﺟﻔﺘﮏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ ﺳﮓ ﻫﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﺩ، ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻣﯽ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ؛ ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ. ﺣﺎﻻ تو هی ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻣﭻ ﺑﮑﻦ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﺯﻩ ﻋﺴﻞ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻧﺠﯿﺐ... ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ! ﺗﻮﻗﻌﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻢ ﮐﻨﯽ، ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ. راحت تر ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ می کنی… من زندگی خودم را می‌کنم و برایم مهم نیست چگونه قضاوت می‌شوم: چاقم، لاغرم، قد بلندم، کوتاه قدم، سفیدم، سبزه‌ام؛ همه به خودم مربوط است... مهم بودن یا نبودن را فراموش کن «روزنامه روز شنبه زباله روز یکشنبه است» زندگی کن به شیوه خودت، با قوانین خودت، با باورها و ایمان قلبی خودت. مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند. برایشان فرق نمی‌کند چگونه هستی؛ هر جور که باشی حرفی برای گفتن دارند. چه انتظاری از مردم داری؟! آنها حتی پشت سر خدا هم حرف می زنند! راستی! هر چیزی را که خواستی پنهان کنی، لای یک کتاب بگذار؛ این مردم، کتاب نمی‌خوانند... 👌🏻
یادداشت های جزیره‌ای: (جزیره‌ی اوّل) چند ساعت قبل از سالن به سمت خانه می‌آمدم. خانه‌ی ما در مرکز شهر قرار دارد و خیابان‌های دور بر آن، بسیار و پرهیاهو است. احتمالاً اگر صد مغازه در خیابان اصلی وجود داشته باشد، ۹۰ مورد آن مربوط به است: آبمیوه‌فروشی، جگرکی، رستوران، ساندویچ‌فروشی و البته ! بیشتر مغازه‌ها بیرون‌بر هستند، یعنی خریدار، خوراکی‌اش را همان بیرون، جلوی در مغازه می‌خورد. یک سیرابی‌فروشی و یک آبمیوه‌فروشی هستند که همیشه کلّی مشتری دارند. دم مغازه‌ی‌شان همیشه شلوغ است و آقایان زیادی با شکم‌های گنده، مشغول یا هستند. یادم نمی‌رود: یک بار که از آن آب‌میوه فروشی شیرموز خریده بودم و داشتم می‌نوشیدم، همراه مادرش از کنار من گذشت و همین‌طور به من و به لیوان شیرموز زل زده بود. به مادرش شیرموز من را نشان می‌داد و مادرش به او می‌گفت که نمی‌تواند آن را برایش بخرد. احتمالاً یکی از بوده است. آن‌چنان احساس کردم که دوست داشتم نه زمین، که «» دهان باز کند و من را سر بکشد! از بعد آن اتّفاق، هیچ وقت از مغازه‌های بیرون‌بر چیزی نمی‌خرم و اگر هم بخرم، آن را می‌برم و در خانه می‌خورم. داشتم می‌گفتم: از سالن که برگشتم و از کنار آن سیرابی‌فروشی رد شدم، باز هم افراد زیادی را دیدم که با سیرابی می‌خورند. برایم خیلی عجیب است: آیا اصلاً به آن چه که من کرده بودم فکر نمی‌کنند؟ بعضی از آن‌ها حتّی از آن محوطه‌ی نزدیک مغازه هم فاصله می‌گیرند و رو به خیابان (یا بهتر بگویم جوری که همه بتوانند ببیند) غذا را می‌لمبانند و بعد هم آروغی می‌زنند! خیلی . . از این که با مستی زندگی کنم. شدن آدم را می‌کند و موقّتاً از محنت‌های زندگی خلاص می‌کند. من امّا دوست دارم همین طور که زندگیم روزمره‌ام را انجام می‌دهم، مدام از بالا خودم را نگاه کنم: ببینم چه کار می‌کنم؟ به سمت کدام می‌روم؟ چه قدر آدم بدی هستم؟ آیا به انتخاب هایم فکر می‌کنم یا نه؟ خلاصه: دوست ندارم مثل سنگی باشم که توی رود افتاده و همین طور با آب می‌رود. 👌🏻
جویدن «تنهایی» برای «قد کشیدن»: ...گفتم: موضوع فکر کردنْ خود «من» هستم، امّا «من» فقط مشکلاتم نیست. در واقع، شاید مشکلات هیچ ربطی به این «من» نداشته باشد. امّا منظور از این «من» چیست؟ ما هر روز از خواب بیـدار می‌شویم، صورت‌مان را می‌شوییم و صبحانه می‌خوریم. بعد سـراغ دانشگاه یا شغل‌مان می‌رویم. در طول روز، می‌خوریم، می‌خندیم، بعضی وقت‌ها گریه می‌کنیم، بعضی وقت‌ها عصبانی می‌شویم و فریاد می‌کشیم و نهایتاً می‌خوابیم. ما برای معرفی خودمان «رزومه» ارائه می‌دهیم، توضیح می‌دهیم که کـجا درس خوانده‌ایم و چه نمره‌ای گرفته‌ایم و کـجا زندگی می‌کنیم. امّا این تمام «ما» نیست. شاید بـتوانم بگویم که همه‌ی این‌ها، بخش‌هایی از حیات ظاهری ماست که احتمالاً برای دیگران هم (کم و بیش) قابل مشاهده است. "امّا فکر می‌کنم که «من» دیگری وجود دارد که به موازات این حیات ظاهری‌مان، در «بطن» زندگی‌مان قد می‌کشد..." 👌🏻 *اصل یادداشت را در اینجا بخوانید
یادداشت های جزیره‌ای: (جزیره‌ی ششم) مدام پیرامون موضوعات فکر می‌کنند و حرف می‌زنند. آن‌ها یا به «لباس من» یا به «کیف قشنگ امیرعلی» یا به موبایل «دایی» و یا به این که آن پفک را بخورند و خانه‌ی «خاله» بروند فکر می‌کنند. برای این‌هاست که گریه می‌کنند و برای این‌هاست که شاد می‌شوند. دوران کودکی من هم تفاوت چندانی نداشت: من هم دنبال این بودم هر طور شده، بیشتر شبیه «لیونل مسی» باشم و یا این که هر طور شده، پسرعمه‌هایم را در فوتبال رایانه‌ای در هم بکوبم. حوالی ، و های متفاوتی پیش آمد. انگار تا قبل از این، فقط می‌توانستم داستان جهان را با زاویه‌ی نگاه بکنم، امّا حالا می‌توانم هر وقت که بخواهم، داستان باشم. می‌توانم خودم را از بالا نگاه کنم. می‌توانم پیرامون قبل، اکنون و آینده سؤال بکنم، امّا تا قبل از این، چیزی جز «» را لمس نمی‌کردم. حالا می‌توانستم نه فقط پیرامون، امیرعلی و پسرعمه و خاله، بلکه پیرامون فکر کنم. حالا می‌توانستم درباره‌ی سؤال کنم. گویا من ساکن عمارتی بوده‌ام که به همه‌ی اتاق‌هایش دسترسی نداشته‌ام و حالا کلید سایر اتاق‌ها نیز به من داده شده است. با این که این بخشی از من خواستار پاسخ گفتن به این سؤال‌ها بود، من همچنان مشغول همان دغدغه‌های «ریز» خود بودم. انگار به آن دنیای قبلی خودم گرفته بودم: دنیایی که در آن، همه‌ی افکار و اندیشه‌ها به «من» بر می‌گشت. به این می‌اندیشیدم که دانشمند «شَوَم»، مشهورم «شوم»، بزرگ «شوم» و قلّه‌ی موفّقیت را فتح کنـ«م» و خوشبخت باشـ«م». رفته رفته سؤال‌ها طغیان کردند: آن‌ها دنیای من را به آتش کشیدند، می‌پرسیدند: چیست؟ چیست؟ کردن چیست؟ ارزش چیست؟ جریان زندگی به چه سمت و سویی می‌رود؟ آبشار زندگی از کدام ریشه جوشیده است؟ خلاصه، «» زمین خورد و «» بالا گرفت. دیگر نمی‌توانستم ادامه بدهم و دیگر به این فکر نمی‌کردم که از دوستان خود جا می‌مانم، چون می‌دانستم که آن‌ها هم مسیری را طی می‌کنند که آن را انتخاب نکرده‌اند. این مسیری بود که همه، به اسم این که «همه» آن را درست می‌دانند می‌روند. مسیری که انگار در آن، ثروت و شهرت و قدرت، مترادف معنای زندگی است... 👌🏻