༺◍⃟📚჻❥༅#ضربالمثل ჻ᭂ࿐❁
#معنیکارهربزنیستخرمنکوفتن
• یعنی انجام دادن هر کاری بدون داشتن تخصص لازم، از عهده هر شخصی بر نمیآید.
• کنایه از ضرورت داشتن تجربه و مهارت کافی در انجام کار.
• برای انجام دادن کارهای بزرگ و دشوار نیاز به افراد توانمند و با تجربه است.
• ریشه این ضرب المثل از آنجا آمده که در گذشته برای خرمن کردن گندم، دستگاه چوبی قویی وجود داشت که با کشش و چرخاندن چندین ساعته و چند روزه این دستگاه بر روی شاخههای گندم انباشه شده روی هم، عمل جداسازی دانه های گندم از ساقه هایش انجام میشد،این کار سخت و دشوار فقط از عهده گاو، آن هم فقط از نوع نر برمیآمد چه برسد به بُز، حال قضاوت کنید این کار عظیم خرمن کوبی از عهده گاو نر برمیآید یا بزی لاغر و ناتوان؟
• در زمان حال از این ضرب المثل در بسیاری از جاها استفاده میشود مثلاً شخصی خواننده شده بدون داشتن هیچ مهارتی، یکی معاون شده بدون داشتن سابقه ای و امثال اینها…
• نتیجه میگیریم که صلاحیت انجام کارهای مهم و بزرگ نیازمند افراد کاردان، خبره و مجرب است.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_متنی
🐐🐐🐐🐐🐐🐐
#قصهبزغالهخجالتییکقصهزیبابرایبچههایخجالتی!
🐐🐐🐐🐐🐐🐐
توی یک گله بز، یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود. وقتی همه بزغالهها بازی و سر و صدا راه میانداختند اون فقط یک گوشه میایستاد و نگاه میکرد.
وقتی گله بزغالهها به یه برکهی آب میرسید، بزغالههای شاد و شیطون برای خوردن آب میدویدند سمت برکه و حسابی آب میخوردند و آب بازی میکردند.
اما بزغالهی خجالتی اینقدر صبر میکرد تا همه بزغالهها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره. بعضی وقتا از بس دیر میکرد، گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست میداد. این جوری اون خیلی خودشو اذیت میکرد.
چوپان مهربان گله بارها و بارها به بزغاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کند. اما بزغاله خجالتی هیچ جوابی نمیداد و باز هم همان خجالتی رفتار میکرد.
یک روز صبح وقتی گله میخواست برای چرا به دشت و صحرا برود، بزغالهی خجالتی موقع رفتن زمین خورد و یکم پاش درد گرفت. به همین خاطر نتونست مثل هر روز خودشو به گله برساند. اون توی خانه جا ماند اما خجالت میکشید که صدا بزنه من جا ماندم صبر کنید تا منم برسم. وقتی به نزدیک در رسید دید که همه رفتند و تنها توی خانه مانده. اینجوری مجبور بود تا شب تنها و گرسنه بماند.
چوپان گله در طول راه متوجه شد که بزغاله خجالتی با آنها نیامده، به خاطر همین سگ گله را فرستاد تا به خانه برگرده و بزغاله را با خودش بیاورد. اما اول در گوش سگ یک چیزهایی گفت و بعد آن را راهی خانه کرد.
سگ گله به خانه برگشت و یک گوشه گرفت خوابید. بزغاله خجالتی دل تو دلش نبود. باخودش فکر میکرد مگه سگ گله به خاطر اون برنگشته، پس حالا چرا گرفته خوابیده. دلش میخواست با او حرف بزند اما خجالت میکشید. یک کم اطراف آن راه رفت و منتظر ماند، اما سگ اهمیتی نمیداد. بلاخره صبر او سر آمد و رفت جلو و به سگ گفت ببخشید من امروز جا ماندم میشه من رو ببرید به گله برسانید؟ سگ خندید و گفت البته که میشه. اما من تند تند میرم می تونی بهم برسی؟
چوپان مهربان چشم به جاده دوخته بود و منتظر آنها بود که یک دفعه دید بزغاله خجالتی دارد میدود و میآید و سگ گله هم با کمی فاصله پشت سرش میآید مثل اینکه با هم دوست شده بودند. آنها با هم حرف میزدن و میخندیدن.
چوپان گله لبخندی زد و گفت امیدوارم بزغاله خجالتی همینطور ادامه بده تا یک بزغاله شاد و شنگول شود.
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💝 به نام خدای مهربان 💝
#تربیتکردناینمادرخیلیجالبه !
#گوشی
#فضای_مجازی
#اینترنت
🥰💓سلام گلهای زیبای باغ زندگی
🥰💓
💞عزیزای دلم با هم بگیم
آقاجون مهربون سلام💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
قصه ویکتور مسواک میزنه
در یک جنگل زیبا، بچه خرگوشی به اسم «ویکتور» زندگی می کرد. ویکتور بچه بازیگوشی بود. او پر از انرژی بود. از صبح زود که بیدار می شد تا خودِ شب این طرف و آن طرف می پرید و بازی می کرد. البته ویکتور عاشق خوردنی ها هم بود. هویج های خوشمزه، کاهو های سرسبز آبدار و هر چیزی که خوشمزه بود.
ویکتور وقتی غذا می خورد، انرژی بیشتری می گرفت. برای همین بیشتر و بیشتر بازی می کرد. مادر ویکتور خیلی خوش حال بود که بچه پرانرژی ای دارد. اما از اینکه ویکتور مسواک نمی زد، خیلی ناراحت بود. چون می دانست که اگر فرزند بازیگوشش مسواک نزند، دندان هایش آسیب می بیند، خراب می شود و بعد باید کلی درد بکشد، دردِ دندان. به همین خاطر، همیشه به ویکتور می گفت که مسواک بزند.
#صفحهاول
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
اما ویکتور، اصلا دوست نداشت مسواک بزند. ویکتور هر روز، بازی می کرد، می خورد، مسواک نمی زد و می خوابید. یک شب که ویکتور می خواست بخوابد، ناگهان یکی از دندان هایش درد گرفت. او دستش را روی دندانش گذاشت و داد می زد و می گفت:« آی دندوووونم، آی دندونم! مامان! دندونم خیلی درد می کنه!». همین که مادر صدای ویکتور را شنید فورا پیش او رفت. ویکتور را دید که از درد دندان به خودش می پیچد.
مادر که دوست نداشت ویکتور اذیت شود، به او یک قرص داد. ویکتور خورد و درد دندانش کم شد و خوابید. اما وقتی از خواب بیدار شد، دوباره مشغول بازی و خوردن شد. آخر شب مادر گفت:« عزیزم! بیا باهم مسواک بزنیم.». اما ویکتور که دردش خوب شده بود گفت:« نه مامان! من خوابم میاد. مسواکم دوست ندارم.» و بعد خوابید.
دوباره صبح از راه رسید. ویکتور بیرون رفت تا مثل همیشه چیز های خوشمزه بخورد و بازی کند. اما این صبح، با همه صبح ها فرق داشت. چون پرنده دانا پیش او آمده بود. پرنده دانا گفت:« دیشب تو خوابم تو رو دیدم. اینکه دندونت درد گرفته و اذیت شدی. بیا می خوام بهت چیزی رو نشون بدم.». ویکتور با خوشحالی قبول کرد. رفت و از مادرش اجازه گرفت و بعد همراه پرنده دانا رفت.
پرنده دانا، ویکتور را نزدیک رودخانه برد. آنها اسبهای آبی زیادی را دیدند. پرنده دانا گفت:« می خوای بگم کدوم یکیشون مسواک نمیزنه؟!». ویکتور با تعجب گفت:« آره! اما چطور میخوای بفهمی؟ تا شب اینجا باشیم؟». پرنده دانا خندید و گفت:« الان میفهمیم. صبر کن اینجا.». سپس، به اسب چهای آبی نزدیک شد. پرنده دانا به نوبت با همه آنها صحبت کرد. بعد نزدیک ویکتور شد و گفت:« فهمیدم کی مسواک نمیزنه! میخوای ببینیش؟!اصلا بیا بریم پیششون، من باهاشون حرف میزنم. ببینم توام میتونی پیداش کنی. فقط به دندوناشون خوب و بادقت نگاه کن!».
آنها رفتند و پرنده دانا دوباره با آنها حرف زد. این بار ویکتور با دقت نگاه میکرد. یکی از آنها را دید که دندونهای خیلی کثیف و زردی داشت. وقتی دهانش را باز میکرد، خیلی از دندان هایش سیاه بودند. حتی گاهی اوقات از درد دندان داد میزد. فورا ویکتور به پرنده دانا گفت:« این یکی مسواک نمیزنه! فهمیدم!». آنجا بود که ویکتور فهمید چرا مادرش به او میگوید مسواک بزند. آنها به خانه برگشتند و ویکتور به مادرش قول داد که هر شب، مسواک بزند. و از آن روز به بعد، هرشب ویکتور مسواک میزد تا مثل آن اسب آبی دندونهاش خراب نشود.
#صفحهدوم
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
༺◍⃟📚჻❥༅#خرگوش ჻ᭂ࿐❁
🎨 #نقاشی خرگوش مرحله به مرحله 🥰🐇
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
༺◍⃟📚჻❥༅#خرگوش ჻ᭂ࿐❁
🎨 #نقاشی خرگوش فانتزی🥰🐇
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
-1734664448_-952931234.mp3
8.78M
ا﷽
#من_میخوام_کمک_کنم
༺◍⃟🪜🪥჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110